گفت‌وگو/خبر

مصاحبه با آقای علائی شاهد عینی قیام پانزده خرداد ورامین


مصاحبه با آقای علائی شاهد عینی قیام پانزده خرداد ورامین
بسم الله الرحمن الرحیم

ـ جناب آقای علائی ضمن تشکر از اینکه وقت گرامی‌تان را در اختیار پایگاه اطلاع‌رسانی 15 خرداد قرار دادید، خواهش می‌کنم در ابتدا خودتان را معرفی بفرمائید؟

بسم الله الرحمن الرحیم . والذین استجابوا ربهم واقاموا الصلواه وامرهم شوری بینهم و مما رزقناهم ینفقون. بنده اسمم تقی، پدرم محمد، تولد 1314، شهر مقدس پیشوا، مادرم حاجیه خانم گوهرسلطان جنیدی. ساکن پیشوای ورامین. مادرم از طائفه جنیدی‌های شهر پیشواست که سابقه 400 ساله دارد. پدربزرگِ پدرم نطنزی بود، ولی خودش پیشوائی بوده است. یکی از سعادت‌هایی که نصیب من شده این است که مادری کم‌نظیر داشتم، وی حافظ کل قرآن و حافظ خیلی از دعاهایی که کتاب‌های ادعیه ما است مثل دعای کمیل، دعای مجیر و غیره. من تقریباً از 5 سالگی در قرآن شاگرد استاد مرحوم میرزا حسن انصاری بودم که تقریباً در مدت 7 سال شاگرد ایشان بودم. کلاس 6 را در مدرسه شیخ جنید پیشوا خواندم ولی تصدیق نگرفتم. حدود 5 سال هم خدمت استاد میرزا حسن انصاری دروس حوزوی خواندم. بعد از آن هیئتی داشتیم به نام هیئت قائمیه در شهر پیشوا که خوب هیئت مهمی بود. بعد از مرحوم میرزا حسن انصاری مدیریت این هیئت در حدود 40 سال به عهده من بود. عرض می‌شود شاید در این شهر اقلاً من بیش از 400 ، 500 شاگرد قرآن دارم.

ـ آقای علائی الان به چه کاری مشغول هستید؟

در منزل یا شعر می‌گویم یا تاریخ می‌نویسم. در حدود سال 1330 در مشهد مقدس اولین شعری که گفتم در وصف امام رضا و بعد از آن تا سال 42 در حدود 12000 بیت شعر داشتم که حماسه 15 خرداد اتفاق افتاد. ریختند خانه ما را غارت کردند، شعرهای من را هم بردند. بعد [از واقعه 15 خرداد] به زندان افتادم. بعد که از زندان بیرون آمدم، دوباره شروع کردم به شعر گفتن تا الان که در خدمت شما هستم, در حدود 70000 بیت شعر دارم که همین الان 20000 بیت در تهران در حال چاپ است.

ـ موضوع شعرها چیست؟

غزلیات، ترجیع‌بند، قصیده، رباعی، دوبیتی و....

ـ در چه رابطه‌ای؟

از این اشعار من شاید در حدود 10000 بیشتر در وصف امام و شهداء است. برخی از شعرهای من روی سنگ‌های قبرهای شهدا است. در حدود 500 بیت شعر برای شهدا گفته‌ام. ترجیع‌بند دارم، رباعی دارم، قصیده دارم، غزل دارم، حتی 14 تا از خطبه‌های نهج‌البلاغه را به شعر درآوردم. یکی [از خطبه‌ها] فرمان امام به مالک اشتر که 400 بیت است. عرض ‌شود که در حدود 60 تا از غزل‌های حافظ را تضمین کردم که اکثراً به انقلاب ربطشان دادم. مثلاً :

کشور ما می‌شود روزی گلستان غم مخور                         کاخ‌ها لرزان شود از نام ایران غم مخور

نهضت ما می‌کند ایران گلستان غم مخور                       یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

یا این غزل حافظه که تضمین کردم:

دلا دیدی فلک با ما چه‌ها کرد                               روان ما زجان ما جدا کرد

مه خرداد را ماه عزا کرد                                    سحر بلبل حکایت با صبا کرد                                 که عشق  روی گل با ما چه‌ها کرد

این دو مصرع از حافظ است:

جهان بعد از وفاتش دیده گریان                      ندیده کس چنین ماتم در ایران

این سه مصرع از من است:

زمین اشک و سماء بارید باران                 خوشش باد آن نسیم صبحگاهان                                    که کار خیر بی روی و ریا کرد

این دو مصرع از حافظ است.

از زندان که آمدم بیرون چون من حدود دوسال گیر دادگاه و زندان بودم. در دادگاهِ شاه، متهم ردیف اول غائلة 15 خرداد بودم. بعد از دادگاه با طیب و دوستان طیب در شماره 2 شهربانی زندان بودیم. بعد ما را به [زندان] قصر بردند. 7 ماه در زندان قصر بودیم. در دادگاه متهم ردیف اول بودم و محکوم به اعدام شدم. خدا من را نجات داد. از زندان که بیرون آمدم تصمیم گرفتم آنچه که اتفاق افتاده از 15 خرداد, از روز 12 محرم، از صحن پیشوا تا باقرآباد بنویسم و بعد هم زندان و دادگاه و شکنجه‌ها را نوشتم. این یک دفتر 180 صفحه‌ای شد، بعد از آن ادامه دادم و  الان هم دارم می‌نویسم.

 ـ در واقع شما خاطرات خودتان را می‌نویسید؟

تاریخ انقلاب را دارم می‌نویسم.

ـ آقای علائی تعریف کنید که قیام 15 خرداد اصلاً از چه روزی شروع شد. آیا سازمان یافته بود، آیا شما از هفته‌های قبلش برنامه ریختید، اصلاً چه جوری شروع شد؟

در ایرانِ ما اتفاقات زیادی افتاده و اگر حقیقت کار را بشکافیم به نظر من هیچ کدام از اینها اثرات قیام 15 خرداد را در ایران نداشت.

گرچه از تهران و قم، کاشان و مشهد شد قیام                  پیشوا نوری جهید و خویش را خوش نام کرد

این شعر مفصل است، به نظر من هیچ کدام اینها اثری که 15 خرداد، روز 12 محرم در پیشوا برای انقلاب گذاشت هیچ کدام آن نمی‌شود.

_ به چه دلیل؟

اولاً ابهت رژیم شاه، آن روز شکست، آن قلدری و آن عظمت و آنی مردم قدرت نداشتند نفس بکشند. عرض شود که شاه را فرض بفرمائید که سایة خدا می‌دانستند، آریامهر می‌گفتند. به عناوین مختلف این را شکست. روی مردم را باز کرد، زبان‌ها را باز کرد که بابا نه دانشگاه تهران، نه حوزه علمیه قم، نه بازار تهران، اما کشاورز وقتی شنیده مجتهدش را گرفتند و از قم بردند تهران، بیلش را می‌کوبد سر زمین آب و حرکت می‌کند که این واجب‌تر است.

ـ روز 15 خرداد ...؟

بله 15 خرداد را دارم عرض می‌کنم. کاری که مردم پیشوای ورامین کردند، عشایر فلان استان نکرد. ببینید یعنی آن ابهت، آن قلدری، آن های و هوی، آن یال و کوپال شاهی، شکسته شد، روها باز شد. همین که از پیشوا حرکت کردیم، همه ضروریات آن روز را من یادداشت کردم. قیام 15 خرداد بی‌مقدمه نبود، شاید از 10 روز، شاید 20 روز قبل از این حادثه, ما در حدود 10 نفر بودیم. بنده بودم، حاج حسن جعفری بود، عباس رحیمی، [حاج عباس رحیمی]، محمدعلی تاجیک، آقای حامدی و منصور کریمی بود.10 نفر بودیم بعد از ساعت 10 شب گاهی اینجا بودیم، گاهی کنار جوب می‌نشستیم، گاهی زیر درخت می‌نشستیم صحبت می‌کردیم،  تا روز تاسوعا برنامه‌ریزی می‌کردیم.

ـ این مربوط به چه تاریخی است؟

قبل از عاشورای سال 42.

ـ یعنی روز 10 خرداد؟

نه هنوز به دهم خرداد نرسیده است. یعنی اوائل محرم. چون قرار بر این شد که ما عاشورا را عاشورای حسینی کنیم، عاشورا را حماسی کنیم، نوحه‌های سیاسی بخوانیم. شب‌ها می‌نشستیم با هم برنامه‌ریزی می‌کردیم. تا به اول محرم رسیدیم. سپس در روز تاسوعا. من یک نوحه‌ای را تهیه کرده بودم. شاید آن را شنیده باشید. حتی در پرونده من هست. بیش از 600 تا سینه‌زن از مسجد قلعه کرد، مسجد سرچشمه، مسجد سناردشت، مسجد شهیدلو، مسجد بیهور و حسینیه رحیمی آمدند آنجا وسط بازار. اولین نوحه را آقای مقدس، دومی را مرحوم کربلایی عبدا.. حیدری خواند، سومی من بودم وسط بازار. منصور کریمی من را بلند کرد گذاشت روی چهارپایه ...

ـ این آقای کریمی الان زنده است؟

نه فوت کرده، همین امسال فوت کرد، پاسبانی که چهارپایه را نگه داشته بود که من روی چهارپایه رفتم. الان حاج محمد رحیمی هست، ای کاش با او مصاحبه کنید. حاج محمد رحیمی، پسر محمدابراهیم رحیمی. مخصوصاً با این مصاحبه کنید. چون در همه جریانات او حاضر بود. حالا رئیس پاسگاه ژاندارمری با من دو متر فاصله دارد. خالدی ژاندارم این طرف ایستاده، چهار تا ژاندارم هم آن طرف هیئت. من رفتم وسط سینه‌زن‌ها گفتم: «قسمت جلو بگویند حسین فی یوم العاشورا فرمود هل من ناصرا حسین، قسمت دوم بگویید: «دادند جواب این ندا در فیضیه قالوا بلی حسین». حالا پاسبان داره ضبط می‌کنه، حالا این قسمت جلو می‌گه حسین یوم العاشورا فرمود هل من ناصرا حسین، قسمت دوم جواب می‌داد. وقتی آنها می‌گفتن حسین، این بازار تکان می‌خورد. حتی اون آقای رحیمی خودش به من گفت که خدا می‌داند من مثل بید می‌لرزیدم. راست هم می‌گفت. مثل بید می‌لرزیدم. خب ما آمدیم و هیئت این طوری آمد. یعنی اگر شب تاسوعا امام را از قم گرفته بودند و به تهران آورده بودند، شما بدانید اتفاقی که روز 15 خرداد افتاد روز 12 خرداد می‌افتاد، روز تاسوعا می‌افتاد. چون تاسوعا عجیب شد. واقعاً عجیب شد. وقتی این هیئت آمد. ببینید آن روز مثلاً ما ورامینمان و پیشوایمان و منطقه‌مان در سال سه روز عزاداری داشتیم. روز تاسوعا داشتیم، روز عاشورا داشتیم و روز 21 ماه رمضان. اما انقلاب که شد ما اقلاً یک شهید که می‌آوردیم سوم داشتیم، هفتم داشتیم، چهلم داشتیم، سال داشتیم. پس بنابراین ما اقلاً در ماه 10 روز گرفتار عزاداری بودیم ولی آن وقت سالی سه روز ـ عزاداری - بود. بنابراین این یکی، روز تاسوعا و عاشورا را در همه روستاها مردم عزاداری دارند ولی روز 12 و محرم مردم دیگه هیچ کدام از اینجا تا ابن بابویه دو فرسخ، از اینجا تا جواد آباد دو فرسخ، از اینجا تا قلعه بلند تمام زن و مرد می‌آمد اینجا.

ـ یعنی همه جمع می‌شدند توی صحن امامزاده؟

توی صحن امامزاده جعفر ، برای چی؟ برای دیدن منظره بنی‌اسد.

ـ ماجرای بنی‌اسد چیست؟

ببینید شما این را در تاریخ خواندید که روز سوم شهادت اباعبدا... این طایفه بنی‌اسد حرکت کردند و آمدند جنازه‌ها را دفن کردند. این را شما شنیدید. آن وقت این منظره را ما در این شهر شاید نزدیک به 200 ساله داریم اجرا می‌کنیم.

ـ یعنی حالت نمایش؟

بله، یعنی 20 تا جنازه می‌‌گذارند توی این صحن، حبیب اینجا، بریر آنجا، زهیر آنجا، قاسم آنجا، اکبر آنجا، عباس آنجا. جنازه‌ها را می‌گذارند، بعد یک عده در حدود100، 150 نفر، 200 نفر لباس عربی می‌پوشند. چفیة عربی، عبای عربی، یکی بیل دستش است، یکی کلنگ دستش است، یکی سفرة نان دوشش است، یکی کوزه آب دستش است،...، آن وقت نوحه‌هاشان هم این  است که:

بنی اسد بیائید                                   نعش حسین بردارید

 عجلوا یا قوم عجلوا بکربلا                   بی‌کفن مانده جسم شهدا

این بنی‌اسد با این هیجانی که دارند می‌آیند، آن وقت بعضی‌هاشان هم عصا، به زمین می‌کوبند و یک وضع عجیبی. ناگفته نماند الان هم داریم. سینه‌زن‌ها پشت سرش می‌آ‌یند، اینها توی صف همین‌جور می‌آیند روبروی میدان. یک منبر بزرگ می‌گذاشتیم یک سیدی می‌رفت روی منبر، الان داریم، پارچه سبزی روی سرش می‌کشیدند بعد جنازه را که می‌آوردند مثلاً جنازه حبیب، نوحه‌خوان دارد می‌آید می‌گوید که این جنازه حبیب. آن وقت نوحه‌خوان نوحه حبیب را می‌خواند ..

ـ در واقع می‌شود گفت شما روز بنی‌اسد واقعه دفن شهدای کربلا را به صورت نمایش اجرا می‌کنید و روز 15 خرداد همزمان با روز بنی‌اسد بوده است. خب حالا از آن روز 15 خرداد برای ما صحبت کنید؟

عرض ‌شود به محضر شما، روز تاسوعا، من آمدم این کوچه بیرون یک خانه‌ای بود. خانه حاج عباس هادیان. شب، هیئت تهیه ناهاری برای خوردن دیده بودند، ما آمدیم. رفتیم و سر سفره نشستیم، من همین لقمه اولی برداشته یا برنداشتم، دو نفر آدم آمدند گفتند دو نفر ژاندارم دم در کارت دارند. ـ روزـ  تاسوعا. یعنی همان روزی که نوحه حسین یوم‌العاشورا را خوانده بودم. این دو تا ژاندارم ما را به ژاندارمری بردند، ژاندارمری همین سر دایره ـ میدان ـ بود که الان بانک ملی شده است. من همین‌که از در ژاندارمری تو رفتم، ژاندارم به صورت من زد و بینی‌ام شکست و خون سرازیر شد. من هم یک عرقچین مشکی سرم بود، تلویزیون هر سال یک‌بار این صحنه را نشان می‌دهد، حالا چه کسی به تلویزیون داده عین واقعه است، از کجا به تلویزیون رفته من نمی‌دانم، این را دیدم. من یک عرقچین سرم بود، پیراهن مشکی، شلوار هم پا بود، گیوه احمدرضای سفید هم پایم بود. خون از بینی من شروع به ریختن روی پیراهنم کرد. روی شلوار همین طور. بگذریم، عرض شود کسی آمد و ضمانت ما را کرد، که ما فردا تو هیئت نرویم. پس فردا برویم خودمان را معرفی کنیم. ولی فردا ـ روز بعد از بازداشت ـ همین هیئتی‌ها آمدند و ما را بردند.

ـ یعنی می‌خواستند ببرندتون بازداشت؟

بازداشت دیگه. به خاطر همان نوحه سیاسی که خوانده بودم، فردا هم من آمدم و نوحه خواندم. فردا  ـ آن روز ـ هم این نوحه را خواندم:

شیعیان حسین، مردانه باشید                           در عزای حسین جانانه باشید

نعره از دل کشید همچو حر رشید                    زنده بادا حسین، مرده بادا یزید

  کشته گشت و نداد اون دست بیعت                     گفت هیهات! تن دهم به این ذلت

این هم نوحه روز عاشورای من بود، روز بنی اسد هم این نوحه را خوندم:

                            ندای ما ندای یزدان در                                  شعار ما شعار قرآن بود

ما کجا بیعت ، تن به این ذلت                             با خون خود امضا کنیم این دین و قرآن

                                                         مظلوم حسین جان

خب حالا گذشتیم، آمدیم روز بنی‌اسد شد، حالا صبح روز بنی‌اسد که 12 محرم ـ 15 خرداد ـ ، من منزل بودم، نماز را خوانده بودم. البته شب پیشش پنهان شده بودم، چون می‌دانستم می‌آیند که مرا به خاطر آن نوحه قبلی بگیرند، دم دم‌های صبح آمدم رفتم خانه. تا نماز خواندم، دیدم در خانه ما را زدند، آمدم بیرون، دیدم حاج عباس رحیمی الان هست، هنوز زنده هستند، آمد در خانه ما و گفت فلانی. گفتم بله. حالا امروز 15 خرداد است. گفت خبر داری؟ گفتم نه، گفت دیشب حضرت امام را از قم کماندوها رفتندگرفتند آوردند تهران شلوغ شده و عده‌ای کشته شدند، خواستم بهت گفته باشم بدانی. امروز باید خلاصه این خبر را باید به مردم برسانی.

ـ آقای رحیمی از کجا متوجه شده بودند، به شما نگفتند؟

این را بهش گفته بودند. از تهران خبر دست به دست آمده بود.

ـ نمی‌دانید چه کسی از تهران خبر آورده بود؟

بیبینید آن زمان شاید فصل بار بود. یعنی شب که می‌شد از اینجا [پیشوا] اقلاً 20 تا 30 تا کامیون بار به تهران می‌رفت. خب این ماشین‌ها که می‌رفت تهران، هر کدام که از آن طرف برمی‌گشتند 4، 5 تا همکار با خودشون می‌آوردند، همین‌ها خبر می‌آوردند که تهران شلوغ شده و قم هم همین طور شده است.

ـ شما از قبل شنیدید که آقای نیری از تهران خبر آورده؟

من آقای نیری را ندیدم. ولی به من گفتند ایشان هم آمده، ایشان هم اگر آمده باشد، به عنوانی ایشان هم یک خبر آورده و داده بود، ولی من ایشان را مؤسس و محرک آن جریان نمی‌دانم. یعنی هیچ کسی را [محرک] نمی‌دانم. بنده 15 خرداد را فقط پیشوائی‌ها را [محرک] می‌دانم. یعنی این را بدانید، هیچ غیرمحلی امکان چنین قدرتی نداشت. این مقصود از خود این مردم جوشید. البته ایشان [آقای نیری] هم آمده بودند، شنیدم، ولی من ایشان را ندیدم. ایشان هم آمده بود، خبر داده بود، خب عرض شود که فرض بفرمایید که اتفاقی در تهران می‌افتد آن زمان خبر خیلی‌ها می‌آمد، ولی مؤسس حرکت، مردمِ پیشوا بودند. خودشان بودند.

ـ خب، می‌فرمودید که آقای عباس رحیمی جلوی خانه‌تان آمدند؟

[ایشان] در خانه ما [آمدند] و گفتند این جوری هست. بعد ما رفتیم منزل آقای حسینیه برادران رحیمی، از آنجا هیئت‌ها یکی شدند، بعد به طرف صحن حرکت کردیم. آمدیم توی صحن. قرار بر این شد که یک کسی توی صحن به مردم اطلاع بدهد. ما توی صحن و امروز بنی‌اسد است. جنازه‌ها را یکی یکی آوردند تا رسید به جنازه امام حسین، به جنازه امام حسین که رسید....از ظهر هم قدری داشت می‌گذشت، شاید نیم ساعت هم گذشته بود، آخرین جنازه، جنازه امام حسین بود. وقتی که آوردند قرار بر این شد که یکی از نوحه‌خوان‌ها به مردم بگوید. این را هم در نظر داشته باشید. اگر کسی از بنده خواسته باشد واقعیت آن جریان را گفته باشم، حق کسی را ضایع نکرده باشم و بی‌انصافی هم نکرده باشم، مؤسس و محرک اون غائله اول خود اباعبدا... بود. یعنی اگر عزای امام حسین نبود و روز سوم عزای امام حسین نبود، امکان چنین جمعیتی نبود که حرکت کند این یک، دوم این پسر موسی‌ابن‌جعفر بود که مردم را اینجا گرد خودش جمع کرده بود. این دو تا، سوم مردم پیشوا، چهارم اهالی روستاها که در اینجا برای دیدن آن منظره جمع شدند. پنجم هیئت عزاداری که از حسینیه رحیمی بیرون آمد و ششم مداح‌های آن هیئت.

ـ حسینیه رحیمی آن موقع کجا بود؟

سر بازار، الان هم هست.

ـ یعنی می‌شود گفت مرکز شهر؟

مرکز و نقطه حساس شهر است و الان هم عاشورا به عاشورا، آنجا عزاداری است و من هم برنامه دارم. پس پنجم یا ششم نوحه‌خوان‌ها بودند که این هیجان را به وجود آوردند که شاید هم اگر اولیش  علائی نبود، شما بدانید که دومیش علائی  بود. حالا قرار بر این شد که کسی این واقعه را به مردم برساند. به ما گفتند شما می‌گویید؟ گفتم آره. بعد خود رفقا گفتند که چون خود حاج حسن مقدس هست، مقدم‌تر است، پیش‌کسوت‌تر است، ایشان هست. توی ایوان یک منبر بود آقای پرویز شریعت‌زاده هم پای منبر ایستاده بود، آقای مقدس رفت پشت بلندگو گفت: «مردم امروز عزای ما دوتاست. یکی روز سوم عزای اباعبدا... امام حسین، روز بنی‌اسد است. دوم دیشب، نیمه شب، حضرت آیت ا... خمینی را از قم مأمورین شاه گرفتند و به تهران آوردند و مردم قم شلوغ کردند، مانع شدند و جمعی هم کشته شدند. این حرف مقدس فقط همین بود.

آقای مقدس الان زنده‌اند؟

خیر! فوت کرده است. ایشان همین یک جمله را هم گفت و پایین آمد. دیگه آقای مقدس را کسی ندید که ندید که ندید، رفت مخفی شد. آنقدر مخفی بود تا که انقلاب پیروز شد خودش را نشان داد. بعدها در اصفهان بر اثر تصادفی از دنیا رفت.

یعنی آقای مقدس از سال 42 تا 57 خودش را مخفی کرده بود؟

اگر مخفی نبود حتماً در جا اعدام می‌شد. بعد از آقای مقدس دیگر نوحه‌خوان آقای علائی  بود. ببینید از باقرآباد تا پیشوا هر کی را گرفته بودند و پرسیده بودند نوحه‌خوانتان کی بود؟ گفته بودند حاج حسن مقدس و علائی.

ـ حالا برگردیم به آن مطب قبلی. گفتید که آقای مقدس اعلام کردند که امام را گرفته‌اند. عکس‌العمل مردم چی بود؟

حالا از اینجا به بعد مردم بودند، دیگر نه علائی  می‌تواند بگوید من بودم، نه کسی دیگر. مردم بودند که توی این صحن هر گوشه صحن، 20 تا، 30 تا خودشان نوحه‌خوان شدند. خودشان سینه‌زن شدند. خودشان شعار می‌دادند. از اینجا به بعد دیگر مردم هستند.

 ـ یعنی مردم عصر یا حالا ظهر از صحن به سمت تهران حرکت کردند؟

عرض شود که در این جریان این ملت از این در بیرون زدند. حالا فرض کنید ساعت نیم بعدازظهر، 40 دقیقه به اذان است، بیش از این نیست، کمتر از این هم نیست. 5 دقیقه این‌طرف و آنطرف بیرون زدند. از وسط این بازار، جلوی آن میدانی که الان  به آن میدان امام می‌گوییم. اینجا [قبلاً] به این صورت نبود، اینجا یک گاراژی بود. یک میدانکی بود. آن قسمتش هم ژاندارمری بود.

ـ در واقع می‌‌توان گفت بازار پشت حرم بوده است، به همین خاطر مردم از داخل بازار رفتند.

بله. به آنجا که رسیدیم در ژاندارمری را هم بسته بودند و [ژاندارم‌ها] رفته بودند بالای ژاندارمری سنگر گرفته بودند.

کیسه‌های شن گذاشته بودند و ژاندارم‌ها پشت کیسه‌های شن مخفی شده بودند. مردم هم توی این منطقه آمدند. در این محل، تو این میدان. چند تا از پیرمردهای مسن آمدند گفتند آقایان الان ساعت نزدیک یک بعدازظهر است  حسینیه‌ها هم ناهار می‌دهند، جمعی هم مهمان دارند. برگردید بروید ناهارتان را بخورید. دو بعدازظهر ،5 /2 الی 3 بعدازظهر به صحن بیائید. مردم هم رفتند.

پس در واقع می‌توان گفت ژاندارم‌ها متوجه شدند که مردم می‌خواهند یک حرکتی داشته باشند، بعد شما قطع کردید و رفتید؟

اصلاً مردم گوششان به آنها نبود، آنها در عالم خودشان بودند. ژاندارم‌ها ترس جان خودشان را داشتند. چون می‌دانید وقتی که جمعیت زیاد بود، دیگر قدرت از آنها گرفته شد. عرض شود این بود که مردم برگشتند، آمدند. ما خودمان در حسینیه ناهار تهیه دیده بودیم ولی من ناهار نخوردم.

یعنی با آن استرس و فشار نمی‌توانستید ناهار بخورید؟

نتوانستم بخورم، جمعی هم نخوردند. ما توی صحن آمدیم. عرض شود که تقریباً از ساعت 5 /2 من شنیدم اما بعضی گفتند 3 ولی من دقیق دارم خدمت شما عرض می‌کنم، ساعت 5 /2 از وسط این صحن با شعار یاحسین جمعیت حرکت کردند. حالا از اینجا....

یعنی دوباره همان جمعیتی که ظهر بودند؟

بدون کم و زیاد، عده‌ای هم قبلاً از دهات اینجا آمده بودند. مثل محمدآباد، مثل ابراهیم آباد ، مثل جلیل‌آباد، مثل قیاس‌آباد، روستاهای اطراف. اینها رفتند خبر دادند، از روستاها هم آمدند به این جمعیت ملحق شدند. به حضور انور شما عرض شود که همین طور رفتیم تا سر پل حاجی، از سر پل حاجی هم ...

ـ پل حاجی کجاست؟

الان به آنجا میدان دکتر چمران می‌گویند.

ـ یعنی تقریباً اول پیشوا می‌شود؟

الان تقریباً اول [پیشوا] از آن بالاتر است. این میدان معلوم است. به آن‌جا در آن زمان پل حاجی می‌گفتند. پل هنوز هم هست. به آنجا که رسیدیم خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا قاسم محی‌الدین روحش شاد، ایشان رفت روی یک بلندی ایستاد، گفت: «مردم این راهی که شما دارید می‌روید کشته شدن دارد، زندانی دارد، تبعید دارد، همه چیز دارد ولی پیرغلام با شما می‌آید. پیرمردی بود قاسم محی‌الدین.

ـ آقای محی‌الدین روحانی بودند یا اینکه؟

روحانی بود. الان فوت کرده است. گفت من با شما می‌آیم. از وسط قلعه سین رفتیم. همین طور جاده را رفتیم تا رسیدیم به ورامین. خب تعدادی از مردم ورامین هم به ما وصل بودند.

ـ خب الان که دیگه جاده‌کشی شده است، قبل از اینکه جاده‌کشی شود تا ورامین چقدر راه بود؟ یعنی چقدر پیاده‌روی، تا ورامین؟ چه شعارهائی می‌دادید، اعتراض بود؟

تا ورامین 5 کیلومتر راه بود، شعارها این بود:

خمینی خمینی خدا نگهدار تو                              بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو

ـ اسلحه چی داشتید؟

اسلحه گرم به آن صورت نداشتیم. اگر هم تعدادی اسلحه داشتند، مخفی داشتند، مشخص نبود. اما قمه، خنجر، شمشیر تو جمعیت زیاد بود.

ـ در واقع شما از پیشوا به قصد رفتن تهران حرکت کردید، که تهران بروید؛ کجا بروید؟

از وسط ورامین با یک هیجان عجیبی حرکت کردیم. خدا را شاهد می‌گیرم هیچ جمعیت از وسط ورامین حسین حسین که دارد می‌گوید ، دارد حرکت می‌کند، می‌دود چنان صدا پرشور و با عظمت که اصلاً باور کن زمین می‌لرزد از وسط ورامین رفتیم، خوب یک تعدادی هم از اهالی ورامین به جمعیت ملحق شدند ، همین طور رفتیم و رفتیم تا رسیدیم اول جاده پوینک. تقریباً اون وقت 26، 27 ساله بودم جلوی جمعیت بودیم شعار هم می‌دادم. شما سؤال کردید شعار هم بیشتر صلوات می‌دادند، صلوات بر محمد می‌فرستادند، خمینی خمینی حمایتت می‌کنیم از این شعارها می‌دادند. رفتیم اول جاده پوینک، حالا از بر جاده پوینک تا آن‌طرف قتلگاهی که اتفاق افتاد شاید 500 متر راه بیشتر نیست.

ـ حالا من این را برای کسانی می‌پرسم که حالا ممکن است به نقشه ورامین تسلط نداشته باشند، ورامین بعد از پیشواست، پوینک بعد از ورامینه، پوینک اسم یک منطقه است یا شهر است؟

دهی‌ست که بهش می‌گویند پوینک بعد از ورامین است، تقریباً نرسیده به باقرآباد.

ژاندارم‌های ورامین دنبالتان نیامدند؟

اینها نیامدند، آنهائی که آمدند رد ما از تهران و از شهرری آمدند. حالا عرض می‌کنم. زمانی که به پوینک رسیدیم، دیدم کسانی که از طرف تهران می‌آیند می‌گویند برگردید. جلوی باقرآباد راهتان را مسدود کرده‌اند، ولی کسی گوش نمی‌داد. رفتیم و رفتیم تا شاید 200 قدم دیگر بیشتر به ژاندارم‌ها نرسیدیم.

ـ یعنی توی جاده آنها را می‌دیدید؟

بله! می‌دیدیم. آنها این سطح جاده را پهنای جاده را بسته بودند. ژاندارم‌ها با خودشان با اسلحه، دست‌هاشان را پشت ماشة تفنگشان، زانوها را هم کوبیدند زمین این طوری، سطح جاده. به آنها گفتند ممکن است بعضی‌ها توجه نداشته باشند، بالا دست هم، صدمتر بالاتر هم همین کار را کرده بودند، صدمتر پائین‌تر جاده هم همین کار را کرده بودند، هر سه ضلع جاده را بسته بودند. جمعیت ما حالا به 200 قدمی شاید با 10 قدم کم و زیاد به آنها رسید. حالا دیگه آنها کاملاً‌ به ما مسلط شده بودند و ما هم کاملاً آنها رو می‌دیدیم. جمعیت ایستاد که عقبی‌ها برسند، جمعیت شاید اقلاً یک کیلومتر جمعیت جاده را گرفته بود.

ـآیا زن هم همراه شما بود؟

نه! زن‌ها تا سر پل حاجی آمدند، از سر پل حاجی زن‌ها را برگرداندند، نگذاشتند بیایند. تا سر پل حاجی زن‌ها دنبال ما آمدند ولی برگرداندند. تعدادی زن هم آمده بود برگرداندیم. دیگر آن زن‌ها برگشته بودند در این حرم، این حرم زیارت توسل نمی‌دانم عاشورا و گریه و زاری که خب واقعاً یک صحنه عجیبی بود. اینکه انقلاب اول به شما عرض کردم به نظر من در تاریخ بی‌نظیر بود یا کم‌نظیر بود، شما قبول کنید یک آدم عرض می‌شود تقریباً محقق داره برای شما حرف می‌زند یعنی سطحی حرف نمی‌زنم. واقعیت را دارم می‌گویم و دلم می‌خواهد این بماند در تاریخ و ای کاش مسئولین کشور ما یک موقعیتی یک وقتی بگذارند که اقلاً این را ما برای مردم ایران باز کنیم، این مردم چه کار کردند، چه مردمی بودند، چه جوانی بودند، کشاورز بود، بازاری بود، عرض می‌شود که به فرض دانشگاه تهران نبود، بازار تهران نبود، حوزه علمیه قم نبود ، یک مشت کارگر و کشاورز و بازاری ضعیف فرهنگی حرکت کردند از این شهر، این خیلی مهم است.

ـ یعنی از پیشوا تا باقر آباد...

20 کیلومتر، 21 کیلومتر راه گشنه و تشنه. خب...

ـ الان دیگه فکر کنم حدود عصر است دیگر حالا که با هم روبرو شدید...

الان نزدیک غروب است، و هوا گرگ و میش است و حالا 10 دقیقه به اذان یا یک ربع به اذان است، اینجا دیگر جمعیت ایستاد، دیگر تفنگ است، روبرومون هم تفنگ است دیگر، مردم می‌خواهند چکار کنند. من یا صف دوم بودم یا صف اول از این پشته چاه‌های بزرگ، از این حلقه چاه‌های بزرگ، ما سینه‌مان پشت چاه بود، یعنی کنار جاده از این قنات‌ها بود . این سمت من سیدمرتضی طباطبائی بود ، آن‌طرف من عزت‌ا... رجبی بود، آن‌طرف کی بود و همین‌طور ردیف عین صف نظام تو جاده ما ایستادیم. همین طور پشت سر هم، سر هم مثلاً مثل اینجا و فرض بفرمائید که سرچهارسو یا بیشتر.

ـالان این اشخاصی که اسم بردید زنده هستند؟

نه سیدمرتضی شهید شد، عزت شهید شد. یکی از ژاندارم‌ها سرهنگ بهزادی آمد بیرون ، سرگرد کاویانی هم فرمانده گروهان ورامین باهاش آمد بیرون ، آمدند آنقدر نزدیک شدند که شاید با ما 50 متر فاصله دارند، صدا دیگر به هم می‌رسد. سرهنگ میرزائی هم کت و شلوار مشکی تنش بود، اما کلاه سرش نبود، سرش هم طاس بود. سرهنگ بهزادی ما، بین رئیس ستاد کل ژاندارمری آن روز تهران، رئیس ستاد سرلشگر اویسی بود، این معاونش بود. یعنی معاون اویسی، آمد نزدیک جمعیت با صدای بلند گفت: مردم برای چی حرکت کردید؟ یکی بیاید من باهاش حرف بزنم، سیدمرتضی طباطبائی بچه محمدآباد عرب بود، همه روزی این می‌آمد پای منبر، با چرخ هم می‌آمد، ایشون معلم بود چون معلم بود گفتند ببین چی‌ می‌گوید؟ سیدمرتضی 10 قدمی رفت جلو، عزت رجبی هم باهاش رفت جلو، عزت از این بچه‌های کوچه ماست، شهید شد. ما هم پشت سرش ایستادیم، سرهنگ بهزادی گفت رئیس این جمعیت شما هستی؟ گفت نه، من رئیس این جمعیت نیستم. گفت که این جمعیت برای چی حرکت کرده؟ گفت که این جمعیت شنیدند مجتهد جامع‌الشرایطشان رو مأمورین شاه از قم نیمه شب ریختند توی خانه‌اش آوردند تهران. به عنوان اعتراض حرکت کردند که چرا این کار را کردید؟ چون مرجع تقلید مصونیت دارد. از نظر قانون شما حق این کار را ندارید، به عنوان اعتراض حرکت کردیم.

سرهنگ بهزادی در جواب سیدمرتضی طباطبائی گفت به این جمعیت بگو برگردند، من دستور آتش دارم، من نمی‌گذارم از اینجا شما بالاتر برید، من می‌زنم، خودش گفت قشنگ خدا وکیلی کم و زیاد نیست. گفت که بگو برگردند، تا اینجا دیگه عزت گفت، به اینجا که رسید عزت رجبی رد شد گفت که اگر ما می‌خواستیم برگردیم تا اینجا هم نمی‌آمدیم. بعد هم سرهنگ رفت عقب دستور آتش داد.

ـ چون دیدند مردم مقاومت می‌کنند و نمی‌روند؟

دستور آتش داد. حالا تعداد ژاندارم‌ها چقدر است 300 تا خودشان به من گفتند، حالا عرض کردم اینها دوره باید بگویم. تعداد ژاندارم‌ها. این را تو تشکیلات ژاندارم تهران به من گفتند. یک ژاندارمی گفت. گفت خودشان با هم صحبت می‌کردند گفت 300 نفر بودیم. یعنی از خودشان شنیدیم، دستور آتش را داد. باز این رو ناگفته نماند باید حق گفت. این ژاندارم‌ها اگر می‌خواستند به طرف مردم همه‌شون این آتش را اجرا کنند، باور بفرمائید 2000 نفر می‌کشتند، باور بفرمائید 300 نفر هیچ 3 تا تیر می‌زدند، دو تا تیر می‌زدند، 4 تا تیر می‌زدند. اینها خیلی‌هاشون نجیب بودند، من همین جا دارم می‌گویم خیلی از این ژاندارم‌ها اگر سرباز هم بودند نجیب بودند، یک تعداد انگشت‌شماری به طرف مردم تیراندازی کردند. بقیه من خودم خداوکیلی دیدم تیر را هوائی می‌انداختند که من دیدم این را، تیر هوائی می‌انداختند. من، محمدحسن خراسانی، حاج رمضانعلی عبدی، حاج اکبر نعیمی‌خرد، عرض می‌شود به محضر شما که حاج علی‌محمد محمدی، ما کنار این پشت چاه ، سینه این پشت چاه خودمان را پناه گرفتیم.

ـ:اینهائی که اسم بردید الان زنده هستند؟

اینها عرض شود که همشون هستند.

یک بار دیگه اسمهاشان رو می‌فرمائید؟

حاج رمضانعلی عبدی در این خیابان دکان دارد، محمدحسن خراسانی سناردکه منزلشون، حاج اکبر نعیمی‌خرد سر این خیابان دکان داره، خونه دارد، حاج علی‌محمد محمدی که جنیدی هم هست، پسرعموی مادر من هم هست، خانه او یک کمی پائین‌تر تو کوچه است، ما چهار، پنج تا، تو این چاله پناه گرفته بودیم، خب تیراندازی شد، هوا دیگه الان تاریک است از اذان گذشته دیگه آن صحنه را شما حساب کنید آن لحظه از اذان گذشته، هوا تاریک است، عده‌ای افتادند روی زمین، عده‌ای مجروح شدند، جمعیت هم در این بیابان همه درب و داغان شدند، عده‌ای در پنبه‌زار خوابیدند، عده‌ای در چاه خودشون را انداختند، عده‌ای توی گندم‌ها [گندم‌زارها] رفتند، ما هم 5، 6 تا که دارم عرض می‌کنم، شما از هرکدام که سئوال کنید همین را به شما می‌گوید پشت چاه یک چاله‌ای بود که آنجا افتادیم.

ـ آقای عزت چی شد؟

عزت رجبی اولش شهید شد، سیدمرتضی شهید شد، مصیب مهابادی شهید شد این سه تا را من خودم بالای سرشان بودم، وقتی سیدمرتضی طباطبائی شهید شد من بالای سرش رفتم. اینها تیراندازی شاید 7، 8 دقیقه‌ای طول کشید، ولی آتش که خاموش شد، عقب کشیدند، به ده باقرآباد رفتند. یعنی 500 متر ارتشی‌ها عقب رفتند، این هم تاکتیکی بود از خودشان بود. رفتند عقب. وقتی آتش خاموش شد، این مردم پراکنده شدند. من کله‌ام را بلند کردم به اطرافی‌ها گفتم حالا ما باید چکار کنیم از این طرف هم من تمام برادرهایم، فامیل‌ام همه بودند دیگر، ببینیم آنهائی که کشته شدند کی‌ها هستند. من اول از جایم که پاشدم، بالای سر اولین کسی که رسیدم سیدمرتضی طباطبائی بود. دیدم تیر خورده بغل یک مرد افتاده، خون زیادی هم رفته دست کرده بودند تو جیبش این دفترهاش را هم درآورده بودند بیرون. حالا لای این دفترها چه جوری بیرون بردند، من نمی‌دونم. ولی دفترها کنارش افتاده بود، من هم دست نزدم. از این رد شدم دیدم مصیب مهابادی شهید شده، برادرش رمضان خودش را انداخته روی داداشش با سر نیزه زدند توی سر رمضان که این اثر سرنیزه توی سر رمضان ماند تا پارسال که فوت کرد، رمضان پارسال فوت کرد، این هم شهید زنده بود، این هم باز شهید شده بود ، از این رد شدیم. یک چاله طوری بود، چاله آب بود. مال گوشه که آمده بود، آب گندم تو این چاله آمده بود. دیدم آسیدحسن طباطبائی خدا رحمتش کند تو این چاله افتاده، پایش چسبیده. سید تو چطوری؟ گفت من حالم خوبه، اما تیر به پایم خورده. اگر چیزی دارید بدهید به پایم ببندم، حاج رمضانعلی عبدی هست در بازار توی خیابون دکان دارد، یک سفره نون پشتش بود، سفره نون را از پشت این باز کردیم، بستیم به پای این سید و محکم بستیم، چهار نفری زیر بغلش را گرفتیم، از این چاله آوردیم بیاریم لب خیابان. سید را بیاوریم پیشوا. وقتی من آمدم لب خیابان نگاه کردم. شما کندوی عسل را دیده‌اید که این زنبورها چطور وز وز می‌کنند، وقتی آمدم چشمم افتاد. حالا دیگر هوا تاریک است. توی این خیابان دیدم که صدای ناله، خِر خِر این ناله اینهایی که دارند جون می‌دهند همین طور می‌آید. ما سید را آوردیم لب خیابان، آنها از آن بالا با نورافکن‌هاشون ما را که دیدند، ما را دوباره به رگبار بستند. ما هم سید را گذاشتیم همان‌جا و فرار کردیم. رفتیم صد قدم آن‌طرفتر خودمان را تو گندم انداختیم و آنجا پنهان شدیم، دو تا پیلک از گندم‌ها آن‌طرف اینها آمدند، کامیون‌هاشون، اتوبوس‌هاشان را آوردند. نورافکن‌ها و چراغ‌هاشان را توی این بیابون انداختند. خلاصه تمام این منطقه را گشتند. حالا ما داریم [همه چیز را] می‌بینیم. می‌بینیم این بابا به پاش تیر خورده، مجروح است، وامی دارند این شهید را کول کند برود توی ماشین. این را من دیدم که دارم می‌گویم. یعنی آدم پایش تیر خورده، دارد خون می‌آید، دستش تیر خورده و خون می‌آید، آن وقت شهید را باید این دوش کند بیاندازد توی ماشین. یعنی هرچه جنازه و آن کسی که تو آن میدان بود همه را بردند. حتی آنهائی که نمی‌توانستند حرکت کنند، ما هم که نمی‌توانستیم جلو برویم. یعنی ما هم می‌رفتیم کشته می‌شدیم. اینها را بردند و جمعیت هم تو بیابان پراکنده شد، منِ بنده با تعدادی از رفقا آمدیم همان جاده پوینک که عرض کردم. ما رفتیم سمت پیل سرخ، شاید یک کیلومتر. حالا من هم کفش‌هایم از پایم افتاده. پایم هم زخمی شده بود و خون می‌آمد. حالا پایم رو چی رفته بود؟ روی سنگ رفته بود، روی چی رفته بود، نمی‌دانم. به چیزی هم نخورده بود، چرا به این انگشتم یک ساچمه خورده بود، حاج احمد جنیدی هم کنار من بود خدا رحمتش کند، آن هم به انگشتش تیر خورده بود ولی به پای من تیر خورده بود، خون زیادی آمده بود. آن شب را من توی همان بیابان‌ها یک خورده جلوتر خوابیدم، خوابم نبرد تا صبح، فردا صبح بعد از اذان حرکت کردم از همین پشت. بهش قلعه گبری می‌گویند. آمدم و آمدم.

قلعه گبری کجاست؟

آن‌طرف پیشوا یک تپه‌ای هست که بهش قلعه گبری می‌گویند.

یعنی ورامین را هم رد کردید؟

آره! دارم می‌روم پیشوا ، آمدم و آمدم اول پیشوا که بهش قلعه کرد می‌گویند، بالای قلعه کرد قنات سناردکی داشتیم، همین لب جاده را گرفتم از قنات که رد شدم آمدم و آمدم یه جائی که بهش بندیست، بند سیدعبدا...می‌گویند، ما آنجا یک باغ داشتیم. من دیگر آنجا رفتم تو باغ. عرض شود بالای پشت بام هم پتو و اینها داشتم. حالا، ساعت 4 بعدازظهر است، 5 بعدازظهر است. من دیگر رفتم کله پشت بام این پتو رو کشیدیم و خوابیدم. خوابیدیم حالا کسی که نه دیروز، نه دیشب، نه غذا خوردم، با این حالت، با این وضع، همین‌طوری خوابیدم. یک وقت دیدم صبح شده. بله الان صبح شده، امروز 16 بود ، فردا 17 یعنی فردای 17 بنی‌اسد، روز 16[منظور شانزدهم خرداد]. من از خواب بیدار شدم، شب را آنجا پشت‌بام خوابیدم. صبح بیدار شدم. تقریباً فرض بفرمائید که ساعت 8 ، 9 بود. که دیدم در باغ باز شد، یک صدایی می‌آید ، یواش‌تر گفتم ببینم چیست. دیدم که یکی جواد آقای انصاری الان سر پل حاجی توی مطب دکتر امیر جنیدی کار می‌کند. یکی ایشان بود، بچه کوچه ما بود با یک آقای دیگر ، او را یادم است، دیدم اینها توی باغ آمدند. من یواش از پلکان پایین آمدم. حال و احوال و اینها من را دیدند و وضع من را دیدند گفتند که ما تو کوچه که داشتیم بازی می‌کردیم راست خونه‌ی شما، چهار تا ژاندارم با یک سرهنگ به خانه شما رفتند. آمدیم بگوییم که جریان این است، من می‌دانستم که مرا می‌گیرند. گفتم باشد. شما فقط بروید خانه ما، اطلاع بدهید که من زنده‌ام و من هم تو باغ بالای پشت‌بامم. آنها [ژاندارم‌ها] به خانه ما می‌روند و ننه من را تهدید می‌کنند، بچه‌ات کجاست، زن من را لگد می‌زنند و یه مشت کتاب و کتاب‌های خطی، قرآن خطی، شعر‌هائی که تا آن روز من گفته بودم در حدود 15000 بیت شعر بود همه را می‌برند. حتی آن زمان که اینجا تعزیه‌خوانی می‌شد، چون پدربزرگ من هم کلیددار این حرم و این تشکیلات بود به نام آشیخ محمدرضا کلید دار این اسباب تعزیه‌خوانی شمشیر، کلاه‌خود و اینها همه در خانه ما بود. اینها را هم می‌برند، کتاب‌های خطی را که داشتم آنها را هم بردند. حتی یک کتابی هم حاج ملا حسن جد ننه ما راجع به این امامزاده و این تشکیلات نوشته بود که به اصطلاح خیلی جالب بود ، پوستش هم چرم بود، 60 ، 70 صفحه بود و خیلی عالی، با آب طلا هم نوشته بود، خیلی زیبا بود.آن را هم برده بودند. ننه من را هم زده بودند، زنم را هم زده بودند که الان هم هست و مریض است. عرضم حضور انور شما که امروز گذشت و به هر جهت ما شب 17 یا شب 18 به نظرم بود من ساعت 12 بود که به خانه آمدم. کله پشت‌بام رفتم و نردبان هم بود و پلکان نبود، رفتم بالا کله پشت‌بام، خانمم بود با بچه‌ام که بعداً شهید شد، محمد. او بعداً هم شهید شد. عرضم می‌شود به حضور انور شما که رفتم سر پشت بام، خوابم نمی‌برد. ساعت تقریباً از 12 گذشته بود، نگو پائیده بودند من اومدم، به ژاندارمری اطلاع می‌دهند. یک وقت خبردار شدم که خانه ما محاصره است. ما همسایه‌ای داشتیم خدا رحمتش کند. حاج اکبر جنیدی طبیب‌زاده، خانمش عرض می‌شود سیده ، شمس سادات حسینی بنی‌هاشمی. حیات خانه آنها با خانه ما، این دو تا یک در داشت، من دیدم که انگار یه شمری دارد در می‌زند، مثل کسی که سنگی برداره و بکوبه به در. این سید داره در می‌زنه. باز این را هم شما می‌توانید از دکتر امیر جنیدی سؤال کنید. همانجا سر پل حاجی مطب دارد. این را خودش برای من گفت. گفت من با مادرم دویدیم دم در.

ـ آقای امیر جنیدی الان هست؟

الان هست. امیرجنیدی سر پل خاجی مطب دارد. او خودش برای من گفت که من با مادرم رفتیم پشت در. عرض می‌شود که مادرم گفت که چکار دارید در می‌زنید، گفتند علائی  را می‌خواهیم. گفت علائی  نیست. گفت در را باز کن. اگر باز نکنی این را دکتر امیر به من گفت. گفت اگه در را باز نکنی، این سر تفنگ رو می‌زارم توی در، در و تو رو یکی می‌کنم که مادر ما هم در رو باز کرد و اینها ریختند توی خانه و آمدند این قسمتی که ما بودیم، من دیدم که راه فرار ندارم دیگر، دور تا دور خانه محاصره است. من را گرفتند. حالا ما را که گرفتند، چه جوری گرفتند بگذریم. توی خانه پیش زن و بچه دست‌بند به دست ما زدند و دست ما را بستند، بچه ما آن وقت دو سالش بود که بعداً شهید شد. دارد گریه می‌کند. مثل باران اشک می‌ریزد. زن ما گریه می‌کرد. یک همسایه داشتیم، پیرزن بود همسایه بود دارد زار می‌زند. خلاصه ما را بردند، ما را به ژاندارمری بردند که سه بار از من در ژاندارمری بازپرسی کردند.

ـ ژاندارمری تهران یا پیشو ؟

اینها که دارم می‌گویم هنوز پیشوا است به تهران نرسیدیم. یک کسی آمد روبروی من نشست توی همین ژاندرمری. آن آقائی که از تهران آمده بود به نام آقای بازپرس از این آقا سؤال کرد که شما پشت بلندگو چی می‌گویی یعنی من. گفت ایشان پشت بلندگو می‌گفت آی مردم پیشوا از خانه‌هاتون بیائید بیرون، 40 تا دختر را در میدان بهارستان به تیر دادند، یکی یکی را با تیر زدند، این رو می‌زدند، اون  جاش می‌رفت. شما از آنها کمترید. از خانه‌هاتان بیایید بیرون. در صورتی که خدا را شاهد می‌گیرم این حرف را من نه بلد بودم و نه شنیده بودم. روبروی من گفت این گفته ، آن فرد الان مرده. بعد هم که انقلاب پیروز شد، آمد خونه ما عذرخواهی کند، گفتم بلد شو برو. من اگر خدا چیزی به من بخواد بده همون 15 خرداده، بلند شو برو دنبال کارت، آمد که مبادا من بروم از دستش شکایت کنم.

ـ یعنی کسی اومد بر علیه شما شهادت داد؟

تو ژاندارمری روبروی من نشست، گفت که من یه همچین حرفی زدم که من اصلاً این حرف را بلد نبودم، اصلاً نشنیده بودم. مرا دو روز تو ژاندارمری نگه داشتند. بعد از ژاندارمری به گروهان ورامین بردند. گروهان ورامین هم فرمانده گروهان هم اگه اشتباه نکنم به نام آقای سروان هاشمی اگه اشتباه نکنم ایشان هم دوسه بار هر دفعه یک ساعت از من بازپرسی کرد، حالا با چه وضعی هم ژاندارمری پیشوا . بعد از دو روز با گروهان ورامین با سه بار بازپرسی ما را بردند.بنده با آقای حسین محمدی بردند کجا، بردند تشکیلات ژاندارمری تهران، 4 تا ژاندارم و یک راننده ما را به آنجا بردند.

ـ این حسین محمدی کی هست؟

پیرمردیست شاید 7 ،8 سال از من بزرگتر است، گوشش هم سنگین شده، خیلی سنگین شده است اگر بخواهی دو تا کلمه حرف بزنی باید داد بزنی. خانه‌اش هم توی خیابون فلسطین است.

ـ پس در واقع این حسین محمدی را هم با شما گرفتند؟

آره با من گرفتند، ما دو تا را با هم بردند. به تشکیلات ژاندارمری بردند. دست من از پشت بسته ولی دست حسین محمدی بسته نبود. این را هم برای شما بگویم که چون شما می‌خواهید یادداشت بکنید بماند تو تاریخ، اینها را نگه دارید. چون اینها را هر کس نمی‌داند. ما توی همین تشکیلات این ژاندارمری بغل یک ستون ایستاده بودیم. 4 تا ژاندارم هم نگهبان ما بودند که ما فرار نمی‌کنیم حالا، دو تا سرهنگ آمدند بروند، از این ژاندارم‌ها پرسیدند اینها کی‌اند ؟ گفت اینها خمینی‌چی هستند. یک همچین چیزی. یکی از این سرهنگ‌ها گفت اینها جان خمینی را خریدند.

ـ چه کسی گفت؟

اون سرهنگ گفت. گفت که اینها جان خمینی را خریدند. اگر اینها قیام نکرده بودند، خمینی را اعدام می‌کردند. دقت می‌کنید حالا ببینید این حرف چقدر واقعیت داشت. یعنی وقتی دیدند این مردم پیشوا که یک مشت کشاورز و کارگر و چوپان و بازاری بودند گفتند وقتی دیدند حرکت کردند، گفتند وقتی یه گرفتن امام این طور شد، اگر خدائی نکرده اعدام بشود چی‌می‌شد، دقت کردید او گفت. باز هم یک جمله دیگر خودشان. وقتی که گفتند من شنیدم. گفت قرار بود قبل از عاشورا آقای خمینی را از قم بیاورند تهران، ولی گفتند صبر کنید که عاشورا خلاص بشه، روحانیونی که در سطح کشور پخشند اینها بیایند تو مرکز حوزه‌های علمیه که دیگه اگر گرفتندش سطح کشور شلوغ نشود. این هم باز یک سیاستی بود. اینها یک چیزهایست که از خود آنها من درک کردم و به شما دارم می‌گویم. حالا حرف زیاد دارم. عرض می‌شود به محضر شما که سرهنگ بهزادی همان کسی که عرض کردم که تو جاده حرف زد از من بازپرسی کرد و با گوشی هم با تلفن همراهش آن روز با بی‌سیمش من نشسته بودم به سرلشگر اویسی گفت که یکی از عوامل 15 خرداد را دستگیر کردند و الان اینجاست. این را پشت تلفن بی‌سیمش گفت. اویسی گفت الان می‌آیم. اویسی آمد رفت تو اتاقش، من را بردند آنجا، ژاندارم‌ها بیرون. سرهنگ بهزادی با ما آمد. نشستم. 5 تا سؤال از من کرد. سرهنگ اویسی سؤال اولش این بود. که آیا این قیامی که شد، این حرکتی که شد احزاب، گروه‌های سیاسی هم نقشی داشتند؟ همین حرفی که اول شما زدی. سؤال دومش این بود که آیا روحانیون شهر شما در این جریان نقش داشتند؟ سؤال سوم، روحانیون در خط مقدم با شما بودند، سؤال چهارم عرض می‌شود که چه عواملی باعث شد وقتی که هر 5 نفر یک جا باشند، هر گاه 5 نفر یک جا باشند که یکیشون از ماست این حرف را سرلشگر اویسی زد. به من گفت هر کجا 5 تا باشند، یکیش از ماست. چه عاملی باعث شد که شما بیش از 10000 نفر را از وسط صحن مطهر امامزاده جعفر، ـ مطهر را من می‌گویم، او نگفت ـ تا باقرآباد 20 کیلومتر حرکت دادید.

ـ شما چی جواب دادید؟

حالا عرض می‌کنم .سؤال پنجمش این بود که تو خودت چه نقشی داشتی؟ این سؤالاتی بود که از من کرد. من همه اینها را منکر شدم. چون من از اول گفتم که من اصلاً نبودم. چون گفتم نبودم ، اگر می‌گفتم آن روز روحانی بود، یا کس دیگری بود دیگر نمی‌توانستم چیز بگم، همه را منکر شدم. سرلشگر اویسی یک کشیده‌ای هم توی گوش من زد. ولی باور بفرمائید تا 24 ساعت من از این سیلی ناراحت بودم از بس که محکم زد. خب ما را بردند، آهان گفت ببرش، بردنمان توی آسایشگاه ژاندارم‌ها، حالا ساعت یک بعدازظهر است.

ـ یعنی زندان نبردند؟

حالا دارم می‌گویم. ما را بردند آسایشگاه ژاندارم‌ها. حالا ما دیشب چیزی نخوردیم، صبح چیزی نخوردیم ، الان که بعدازظهر است چیزی نخوردیم. گرسنه و تشنه. آقای حسین محمدی هم با من است. من به آن ژاندارم‌ها گفتم، آن ژاندارم‌ها که ما را بردند 4 تاشون با ما بودند. گفتم که آقا من به شما پول می‌دهم که بروید برای ما غذا بیاورید. آنها رفتند. حالا پول هم از ما نگرفتند حالا غذای خود ژاندارم‌ها را از جای دیگر آوردند. دو تا غذا آوردند. من و آقای محمدی خوردیم تا ساعت 12 شب. ساعت 12 شب ما را بردند زندان شهربانی بند 2 تحویل دادند. وقتی ما را وارد بند 2 کردند. چون در آن زمان در تهران حکومت نظامی بود. مردم را گرفته بودند با گناه و بی‌گناه آورده بودند. وقتی ما را وارد بند 2 کردند دیدم من اگر بخواهم پایم را این طوری بگذارم روی زمین باور بفرمائید یا روی دست کسی می‌‌گذارشتم یا روی پای کسی. از بس جمعیت زیاد بود. من و آقای محمدی آن شب را گوشه‌ای پتو داشتیم کشیدیم روی خودمان و آنجا نشستیم صبح شد. من چهار ماه در این بند بودم. حالا چه شد را بخواهم بگویم برای شما خیلی مفصل است. خیلی آنجا سؤال دارد و خیلی وقت شما را می‌گیرد. بعد از چهار ماه حادثه‌ای در بند 2 اتفاق افتاد که تعداد 18 نفر از زندانیان سیاسی بند 2 را تبعید کردند به شماره 4 قصر که من‌جمله از این 18 نفر 4 تا ما پیشوائی بودیم. بنده بودم، حاج حسن جعفری، هادی جعفری بود، همان آقای حسین محمدی، ما را به شماره 4 قصر تبعید کردند. ما را به شماره 4 قصر بردند. آنجا هم سران نهضت آزادی در حدود 30 نفر آنجا بودند.

ـ یادتون هست چه کسانی بودند؟

مهندس بازرگان، مهندس عزت‌ا... سحابی، دکتر یدا... سحابی، حاج علی بابایی، مفیدی، محمد بسته‌نگار، انتظاری، آزادی اینها بودند. حالا همه‌شان یادم نیست.

ـ آیا تاریخش را یادتون هست که حدوداً تیر ماه بود؟

شما 4 ماه از 15 خرداد به بعد را حساب کن، ما 4 ماه درست زندان شهربانی بودیم. بعد ما را آنجا بردند.

ـ در واقع می‌شود گفت شما روز 17 خرداد دستگیر شدید؟

تقریباً برج 8 می‌شود برج 7 و 8 ما را بردند قصر، 7 ماه ما زندان قصر بودیم با اینها هم خرج بودیم. در نماز جماعت مرحوم طالقانی شرکت می‌کردیم . شب‌های جمعه تفسیر سوره والنازعات می‌گفت. من 10 دقیقه، 5 دقیقه اولش قرآن می‌خواندم بعد هم ایشان تفسیر می‌گفت. دیگران هم مثل آقای مفیدی، چند نفر بودند که تفسیر ایشان را می‌نوشتند.

ـ در آن زمان توی زندان اجازه این کارها رو داشتید، یعنی شما را از این کارها ممنوع نمی‌کردند؟

چون اینها یک مصونیت‌هائی داشتند. شخصیت‌های سیاسی، رجال آن روز بودند دیگر. آره اینها اجازه داشتند. بعد از 7 ماه پرونده ما رفت دادگاه، بعد از 7 ماهی که تو زندان قصر بودیم. البته با این چهار ماه می‌شود تقریباً یک سال، پرونده ما  به دادگاه رفت. ما را خواستند برای دادگاه. رفتم دادگاه. من یک ملکی از پدرم بهم ارث رسیده بود.1200 متر. آن روز آن 1200 متر زمین را دادم 5000 تومان. 5000 تومان هم حاجی جعفری گذاشت شد 10000 تومان. 10000 تومان رو دادیم به یک سرهنگی به نام سرهنگ آذرمهر که از ما در دادگاه دفاع کند.

ـ این سرهنگ آذرمهر کی بود؟

سرهنگ! به اصطلاح وکیل بود.

ـ یعنی وکیل نظامی؟

وکیل نظامی که از ما دفاع کند. الان صاحب  آن 1200 متر می‌گوید متری 300 هزار تومان.

ـ یعنی خودتان خرج کردید تا توانستید؟

شد دیگه. اگر کسی به شما بگوید که تا زمانی که ما از زندان آمدیم بیرون، حتی یک حبه قند به ما داده است بگویید تا ما  10 تا به او بدهیم. این را می‌خواهم به شما بگویم که در دادگاه من متهم ردیف اول شناخته شدم، در دادگاه اول محکوم به اعدام شدیم. برای مادر ما در اینجا خبر آورده بودند که بچه‌اش را می‌خواهند اعدام کنند.

ـ این دادگاه در چه تاریخی بود؟

دادگاه. عرض کردم بعد از 7 ماه که ما در قصر بودیم برج تقریباً 11، برج 11 اینها بود به نظرم دادگاه ما شروع شد. تقریباً همین طور بقیه. حالا یادم نیست. دادگاه اول ما خیلی طول کشید. چون بعد از دادگاه طیب، دادگاه ما بود، دادگاه تقاضای تجدیدنظر کردیم، در دادگاه تجدیدنظر، کِندی در آمریکا ترور شد. حالا این را ببینید چه تاریخی بود. کندی که ترور شد یک اثر عجیبی روی سیاست ایران گذاشت. به دستور شاه در حدود حالا چند تا یادم نیست. ولی تعدادی از زندانی‌ها را به قید ضمانت آزاد کردند. یعنی کشته شدن کندی یک مرتبه اینجا اثر گذاشت. سیاست عوض شد. یک تعدادی را امروز رئیس دادگاه به من گفت شما اعدامید، فردا هم ما را خواست گفت که اعلی‌حضرت شما را بخشید، نقش آن بود ، ما را آزاد کردند. البته دو تا دادگاهمون هم شاید 6 ، 7 ماه طول کشید که ما را آزاد کردند که همه‌مان را به قید ضمانت آزاد کردند. البته این آزادی به این معنا نبود که ما اینجا آزاد باشیم. باور بفرمایید برای ما از زندان بدتر بود. برای اینکه ما با ژاندارمری درگیر بودیم. مثلاً فرض بفرمائید گاه می‌شد ماهی یک مرتبه ، 20 روز یک مرتبه ، 10 روز یک مرتبه سازمان امنیت ما را می‌خواست که باز برویم آنجا، از یک ساعت تا دو ساعت، تا یک روز، تا یک نصفه روز، تا یک 24 ساعت ما گرفتار اینها بودیم. از آن طرف هم ژاندارمری می‌آمد در خانه ننه ما را می‌ترساند، زن ما را می‌ترساند. یک مرغ می‌گرفت و می‌رفت، 2تومن می‌گرفت و می‌رفت. خدا را شاهد می‌گیرم، 2 تومن می‌گرفت و می‌رفت. ببینید ما هر چه پیدا می‌کردیم همه را از ما می‌گرفتند تا انقلاب پیروز شد. ما با اینها درگیر بودیم.

ـ حالا این اولین مصاحبه، یک فتح بابی باشد که انشا ا... ما به‌تدریج با همه اشخاصی که روز 15 خرداد حضور داشتند مصاحبه کنیم. که هم شهر ورامین مطرح شود و هم افرادی که در آنجا مطرح بودند.

ـ آقای علائی  جنازه‌ها چی شد. آیا جنازه‌ای به پیشوا برگشت؟

همه را بردند مسگرآباد تهران، هیچ جنازه‌ای برنگشت.

ـ افرادی را که دستگیر کردند چطور. آنهائی که همان روز از توی جاده جمع کردند، آیا آنها پیش شما برگشتند؟

آنها را به بیمارستان بردند. یک تعدادی‌شان را هم بردند زندان. عرض می‌شود پیش ما نیاورده بودند. زندان نیاوردند. اما بعد به مرور زمان آزادشان کرده بودند.

ـ شما گفتید که متهم ردیف اول بودید، حالا متهم ردیف دوم و ... چند نفر بودید؟

ما 18 نفر بودیم که دادگاهی داشتیم. متهم ردیف دوم حاج حسن جعفری بود. همین‌طور به ترتیب بودیم. یعنی هر روز رئیس آن سرهنگی که دادستان دادگاه بود، همه روزه در دادگاه دادرسی ارتش این صحبتش بود. اتهام متهم ردیف اول تقی علائی از این ساعت شروع به کار می‌کند، همه روز این را می‌گفت، می‌توانید شما از دیگران هم سؤال کنید ببینید می‌گفت یا نمی‌گفت.

ـ یعنی این چیزی است که هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شود؟

شما می‌توانید از آقای محمدی سؤال کنید، از دیگران سؤال کنید. از حاج حسن جعفری سؤال کنید. رئیس دادستان کل دادگاه یا رئیس دادگاه می‌گفت که در این ساعت دادگاه دادرسی ارتش به اتهام اخلال در نظام مملکت و علیه امنیت کشور دادگاه شروع می‌شود. متهم ردیف اول تقیعلائی  و بقیه. این همه روز بود.

ـ بعد آن وقت شما کلاً دو جلسه دادگاه داشتید، جلسه اول متهم به اعدام، جلسه دوم گفتند شما آزادید؟

البته این جلسه اولمان که یک روز، دو روز نبود ، شاید دو ماه طول کشید.

ـ یعنی بینش فاصله بود. پس شما اوائل سال 43 آزاد شدید؟

تقریباً بله.

آقای علائی  انشا ا... موفق باشید. خیلی لطف کردید، صحبت با شما باعث افتخار بود.

 

 

 



 
تعداد بازدید: 5888



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.