بسماللهالرحمنالرحيم
ـ در خدمت آقاي حسن اردستاني هستيم يکي از شاهدان اتفاقات روز 15 خرداد سال 42 ورامين. از اينکه وقت خودتان را در اختيار ما قرار داديد، خيلي ممنون هستيم. لطفاً خودتان را معرفي بفرمائيد.
بسم الله الرحمن الرحيم. اينجانب حسن اردستانيجعفري، فرزند علي، تاريخ تولد 1310.
ـ در حال حاضر مشغول به چه کاري هستيد؟
مشغول کسب هستم. قبلاً هم کاسب بودم.
ـ يعني در سال 42 هم کاسب بوديد؟
بله.
ـ بفرمائيد که سال 42چند ساله بوديد؟
آن موقع 32 سال داشتم.
ـ پس احتمالاً ازدواج کرده بوديد؟
بله. دو، سه تا بچه هم داشتم.
ـ بچههايتان چند ساله بودند؟
بچهها! يکي 2 ساله، 4 ساله و 6 ساله بودند.
_ روز بنياسد چه اتفاقي افتاد؟
روز 15 خرداد مصادف با روز بنياسد شد. تا قبل از تاسوعا و عاشورا همه صاحبعزاها همهجا برنامه دارند. ولي در روز بنياسد همه آنها تعطيل ميکنند. همه به شهر پيشوا ميآيند. در پيشوا به تکيه بازار رفتيم. اول بازار...
ـ اسم تکيه چي بود؟
تکيه حاج غلامعلي رحيمي. همه براي عزاداري به آنجا ميآيند. آقاي علائي هم آنجا شروع کرد. حتي من داشتم اين پول را ميگرفتم. ديدم که يکي از رفقا به نام آقاي حاج عباس رحيمي که با ما هم اينجا کار ميکرد. ايشان به قم رفته بود، چون که ميخواستند دستگيرش کنند، فردي که در چلوکبابي علينقي که آن موقع در قم کبابي داشت و در آنجا معروف بود، از طرف ايشان خبر آورده بود. گفت چرا مغازه را نبستهايد؟ گفتم چطور شده است؟ اولش نخواست بگويد. گفتند که ديشب آقا را دستگير کردند و بردند تهران. ما بلند شديم و در را بستيم و به خانه رفتيم. بعد به تکيه حاج غلامعلي رحيمي رفتم. در تکيه حاج غلامعلي رحيمي، حاج رضا نيري که الان رئيس کميته امداد تهران هستند، ايشان هم آمد. پدرش اهل اينجا بود، ولي کارش در تهران بود. او هم خبر آورد که آقا را دستگير کردند ولي خصوصي گفت، به همه نگفت.
ـ آيا همراهان آقاي نيري را به خاطر داريد که چه کساني بودند؟
آن موقع تنها آمد.
ـ يعني هيچ کس همراهش نبود؟
چند نفر بودند. همه آنها شبانه رفتند. آن موقع راديو و تلويزيون، در اختيار ما نبود که بدانيم هر کدامشان به کدام شهر و کدام روستا رفتند. آقاي علائي داشت سخنراني ميکرد وقتي به او گفتند، او از همانجا نوحهاش را عوض کرد. داشت نوحه ميخواند و مردم سينه ميزدند.
ـ در همان تکيه حاج غلامعلي رحيمي؟
تکيه حاج غلامعلي، اينها را آقاي علايي گفت حسين في يوم العاشورا فرمود هل من ناصرا حسين، قسمت دوم ميگفتند: «دادند جواب اين ندا در فيضيه قالوا بلي حسين». قسمت جلو ميگويد حسين يوم العاشورا فرمود هل من ناصرا حسين. از آنجا نوحه را شروع کردند و داخل بازار آمدند. جمعيت هم پشت سر اينها آمدند. سر چهارراه آمديم، آن وقتها چون بلندگو و ... نبود، يک چهارپايه ميگذاشتند و نوحهخوان ميرفت بالاي چهارپايه نوحه ميخواند. از آنجا ديگر حاج مقدس که الان مرحوم شده، ايشان داخل صحن آمد و بلندگو را گرفت.
ـ طبق صحبتهاي شما يعني دستههاي سينهزني از بازار رد ميشدند و وارد حرم ميشدند؟
از همان حسينيه، سر چهارراه آمدند. آنجا سينه ميزدند و دوباره از آنجا حرکت ميکردند و نوحه ميخواندند. وقتي داخل صحن پيشوا آمديم. در آنجا، حاج مقدس بالا منبر رفت و گفت عزاي ما امروز دو تا شده است، يکي دستگيري حضرت امام، يکي هم شهادت حضرت اباعبدالله الحسين. حالا خيليها آن روز را نديدند ولي روز فوت حضرت امام را يادشان هست که چه غوغايي بود و مردم چطور به سر و سينه خود ميزدند. آن روز هم مردم شروع به سينه زدن کردند. تقريباً ساعت 11 بود و خواستيم حرکت کنيم که به سمت تهران برويم. گفتيم که الان ظهر است. 5، 6 نفر دور هم جمع شديم و در اين رابطه صحبت کرديم که چه کنيم.
ـ چه کساني بوديد؟
يکي همين آقاي مقدس بود، حاج کريم کريمي بود که دو سه ماه پيش مرحوم شده است. حاج غلامعلي عليخاني بود و حاج غلامعلي رحيمي.گفتيم چهکار کنيم؟ گفت الان نزديک ظهر است، مردم خبر ندارند، اعلام کنيم که به خانههايشان بروند و آنهايي که ميخواهند بيايند ساعت 1 داخل صحن باشند. من هم بلندگو را برداشتم، ميکروفن را گرفتم و گفتم اهالي محترم پيشوا ما الان ميخواهيم برويم، هر کسي ميخواهد بيايد، به خانهاش برود و وصيتش را کند، غذايش را بخورد. آنهايي که مکه رفتهاند لباس احرام بپوشند.آنهايي که کفني دارند، کفن بپوشند و آنهايي هم که کفن ندارند يک پيراهن سفيد بپوشند. ميخواهيم با اين نحو ساعت 1:30 داخل صحن بياييم که از اينجا به تهران ميخواهيم برويم. هر کسي دوست دارد بيايد. نگويند که ما گول خورديم، نميدانستيم. اين راهي که ميرويم کشته شدن دارد، اسير شدن دارد، زندان رفتن دارد، همه اينها را دارد. هر کسي که با همه اينها، آمادگي دارد ساعت 30:1 داخل صحن بيايد. خانه من نزديک صحن بود. آن روز همه فاميلهايم به [خاطر روز بنياسد] براي عزاداري به آنجا آمده بودند. به خانه رفتم و غسل شهادت کردم. ديگر ناهار نتوانستيم بخوريم. مثلاً نصفي از مردم از ناراحتي ناهار نخورده بودند. غسل شهادت کردم. همان لباس مکهام را پوشيدم. آن کفنپوشهايي که آنجا بودند، بيشتر همان حاجيها بودند که لباس احرام داشتند. يک عده هم قمهزنها بودند. به قمهزنها هم گفتيم با همان لباس قمهزني و با همان قمهشان داخل صحن بيايند.
ـ ما شنيدهايم که پيشوا تکيه خاصي به اسم تکيه قمهزنها داشته است آيا اين تکيه هنوز هست؟
بله! الان هم هست، الان 4، 5 تا تکيه هست. آن موقع همه يکجا بودند. يکي نزديک خانه من است و يکي هم داخل خيابان سيد، تکيه محمد روغني که معروف است به نام تکيه سيد. حسينيه سيدمحمد روغني، محمد روغني هم رئيسشان بود. سناردشت هم يکي بود به نام عزت الله رجبي که جلودار همه قمهزنها ايشان بود که در همان روز 15 خرداد به شهادت رسيد.
ـ در روز 15 خرداد، آقاي روغني هم حضور داشتند؟
90 درصد مردم پيشوا آن روز بودند. حالا به نام ما چند نفر تمام شده است وگرنه همه بودند. خانمها هم ميخواستند بيايند. مردم هنوز راهپيمايي نکرده بودند، ما همه در ميدان شهيد چمران که يک پل بود، ايستاديم.
ـ يعني همان پل حاجي؟
براي رفتن به پل حاجي از همين جا بايد رد بشوند. اولِ بازار زنجير بين خانمها و آقايان گرفتند. به بچهها و پيرمردها اجازه ندادند که بيايند. به بچههاي زير 15 سال هم گفتند اگر شما بياييد، زير دست و پا از بين ميرويد. ما دوباره حرکت کرديم. از جاي ديگري راه داشت که آنها بيايند ولي از پل حاجي ديگر هيچ راهي وجود نداشت. از آنجا ما غسل شهادت کرديم و آمديم داخل...
ـ از کجا غسل شهادت کرديد؟
در خانههايمان. حمام که توي خانهها نبود. فقط حوض داخل حياطمان بود، غسل شهادت کردم. اکثراً هم غسل شهادت کردند و کفن پوشيدند. در خانه چه اتفاقي افتاد، بماند.
ـ عکسالعمل خانمتان وقتي که فهميد شما ميخواهيد برويد چه بود؟
ناراحت شدند. خانمها با همان کارد آشپزخانه که در خانههايشان بود، آمدند. خانمم و بچهها ميخواستند بيايند. اما پدرم آمد گفت که پدرجان من نميگذارم. اين زن و بچه را به چه کسي ميخواهي بسپاري؟
ـ اسم پدرتان چي بود؟
اسمشان علي بود. عرضم کنم، گفتم من به خدا ميسپارم. او گفت من هم بيايم؟ گفتم شما هم بياييد. من براي خودم ميروم، شما هم براي خودت بيا، که از در بيرون آمديم و داخل صحن رفتيم.
ـ چه ساعتي بود ؟
همان يک و نيمي که اعلام کرديم. سر ساعت 1، 30/1 بود که توي صحن آمديم.
ـ عذرخواهي ميکنم ولي با کساني که صحبت کرديم گفتند که تقريباً ساعت 3 بوده که همه داخل صحن جمع شدند. آقاي علائي گفتند که تظاهرکنندگان ساعت 3 بعداظهر در داخل صحن جمع شده بودند؟
خير. ساعت 1 بود اما تا حرکت کردند تقريباً 3 شد. وقتي آمديم داخل صحن، عدهاي نشسته بودند. دوباره مصلحت [چارهانديشي] کردند. فرض کنيد شما ميخواهيد با دست خالي برويد و با اين همه دشمن که مسلح هستند، روبرو شويد. همين حاج آقا کريم کريمي که عرض کردم الان مصاحبهشان هم هست. گفت که زماني که نمرود، حضرت ابراهيم را داخل آتش انداخت،. قناري ميرفت منقارش را پر از آب ميکرد و ميآورد روي اين آتش ميريخت. گفتم: «خب، اين آب دهان تو. به اين آتش چکار ميکند؟» گفت: «اين اندازه که از دست ما برميآيد. ما اين اندازه بايد کمک کنيم.»
ـ اين حرف را آقاي کريمي گفتند؟
از راست به چپ: حسن اردستانی، حسن وحیدی، محمد سناردکی، محمدباقر تاجیک، شبستری، احمد جنیدی
آقاي کريمي اين حرف را زد که ديدند واقعاً حرف اساسي است. تا همه مردم از همهجا آمدند. تقريباً ساعت 2 ، 5/2 شده بود. عزتالله رجبي آمد. او جلوي قمهزنها بود. او که آمد ديگر همه آمدند. اکثر آنهايي که ميخواستند بيايند همه توي صحن حاضر شدند. وسط صحن هم يک حوض بود که همه دور آن جمع شدند.
ـ قبلاً يک حوض وسط صحن بود، مثل اينکه الان حوض را برداشتند؟
بله! داخل صحن يک حوض بود. آمدند از حضرت موسيابن جعفر خداحافظي کردند و مدد خواستند. خدايا ما به اميد تو حرکت ميکنيم. به اميد خودش از همانجا حرکت کرديم. آمديم داخل بازار و از آنجا زنجير گرفتند که خانمها دنبالمان نيايند. دوباره سر پل آمديم در آنجا هم گفتيم که از خانمها خواهش ميکنيم، تقاضا ميکنيم شما نياييد.
ـ آيا به ياد داريد که چه کساني در صف اول بودند؟
چون از همه جا ميآمدند و به ما ملحق ميشدند، جلوي جمعيت، زياد مشخص نبود، ولي سر پل باقرآباد در آنجا معلوم شد چه کساني در صف اول هستند، ولي در ابتدا مشخص نبود. يعني ما 50 قدم، 100 قدم که ميرفتيم، روستايهايي که تازه باخبر ميشدند ميآمدند و با ما حرکت ميکردند. بين راه حاج ابوالقاسم محيالدين روي ديوار رفت و ايستاد و رو به مردم گفت: «مردم ما ميخواهيم برويم. کشته شدن دارد، اسيري دارد، زنداني دارد. شما براي همه اينها بايد آماده باشيد. هر کسي با همه اينها آماده است، از داخل صحن و هر جايي که ديگران آمدند اين را بشنوند، هر کسي که پاي همه اينها ايستاده و آماده است، بيايد. هر کسي هم که نميخواهد بيايد، من 5 دقيقه صبر ميکنم، برگرديد و برويد». که مردم 3 تا ياحسين گفتند. حتي يک نفر هم از آنجا برنگشت. جاده قلعه سين، خياباني که الان هست، قبلاً نبود، خيابان اين سمتش در قلعه سين از داخل صحن است.
ـ يعني تنها راه ارتباطي پيشوا تا ورامين فقط همين يک جاده بود؟
بله! فقط همين يک جاده بود. اين جاده جديد که آسفالت است، همان جاده قبلي است که از روستائي به نام قلعهسين رد ميشد. از آنجا نزديک ورامين ميشديم که الان به آن ميدان رازي ميگويند. ميدان رازي که رسيديم از اهالي ورامين از آنجا که به پل معروف بود ـ پلي که مردم از روي آن از رودخانه رد ميشدند. ـ تعدادي به ما پيوستند. وقتي اهالي ورامين باخبر شدند که ما داريم ميآييم به پيشوازمان آمدند و همان جلو ايستادند. تقريباً با آنها قاطي شديم. همينطور شعار ميداديم. چون بلندگويي نبود، آنهايي که مثل ما جوانتر بودند مثلاً 7 الي 8 نفر بين جمعيت پخش شده بوديم و شعار «خميني خميني خدا نگهدار تو، بميرد بميرد دشمن خونخوار تو» را سر ميدادند تا اينکه به نزديکي پل کارخانه قند رسيديم. آنطرف پل کارخانه قند، گروهان ورامين بود. يک گروهان بود که آنجا ژاندارمها و افسرها همه آنجا بودند. ما گفتيم آنان الان عکسالعمل نشان ميدهند و جلوي ما را ميگيرند و نميگذارند که برويم. وقتي که ايستاديم من نگاه کردم ديدم هنوز آخر جمعيت داخل ورامين است.
ـ منظورتان اين است که جمعيت آنقدر زياد بود. آن وقت کارخانه قند به همين وسعت بود؟
بله! پل همين بود. منتهي شيب بالا کمتر بود. و الان پل همان است از راه ديگري نبايد بروند. ما آمديم از جلوي گروهان رد شديم يا دستور نداشتند که بزنند يا ترسيدند. بالاخره از اين دو حال خارج نبود. از جلوي گروهان رفتيم و اين شعارها را ميداديم. کسي جلوي ما را نگرفت تا به نزديکي موسيآباد نرسيده به پل باقرآباد رسيديم.
ـ يعني از ورامين خارج شديد؟
از ورامين و کارخانه که رد شديم روستائي سر همان جاده به نام موسيآباد هست. الان در آنجا دکههايي گذاشتهاند که ميوه و چيزهاي ديگر ميفروشند. در آنجا نهر آب باصفايي بود و آبش هم خنک بود. صحبت شد که مدتي آنجا بنشينيم. کساني که نماز نخواندهاند، نمازشان را بخوانند و آنهايي که خسته شدهاند، کمي استراحت کنند. چون هوا رو به تاريکي بود، گفتيم مقداري پول جمع کنيم و چند نفر بروند نان و پنير يا چيزي براي خوردن تهيه کنند و بياورند. در اين مدت هر کسي که از سمت تهران ميآمد، ميگفت برگرديد. جلوتر چندين ماشين افسر و سرباز و ژاندارم راه را بستهاند و نميگذارند که شما برويد. ما هم گفتيم که اگر ميخواستيم برگرديم اصلاً حرکت نميکرديم.
_ آقاي اردستاني آيا از اول مقصدتان مشخص بود که به کجا ميخواهيد برويد؟
بله! ميخواستيم به تهران برويم.
_ کجاي تهران ميخواستيد برويد؟
ميخواستيم به اداره راديو و تلويزيون برويم، از راديو و تلويزيون گفتند که تعدادي از مردم تهران را ميخواهند بگيرند. ما هم گفتيم به حمايت آنها برو يم و با آنها همکاري کنيم.
ـ پس در واقع شما به پشتيباني مردمي که در تهران قيام کرده بودند، ميخواستيد به سمت راديو و تلويزيون برويد؟
در ابتدا براي آن حرکت کرديم. بعد خبر همين آقاي رحيمي گفتند مردم تهران توي خيابانها ريختند و ميخواهند بروند ايستگاه راديو را بگيرند که در دست مردم باشد. ما هم در حقيقت، به خاطر خدا حرکت کرديم و تا آنجا آمديم، نزديک پل نوشآباد و تقريباً نيم ساعت به غروب، ما به نزديکي پل باقرآباد رسيديم.
ـ چه ساعتي بود؟
آن موقع تقريباً ساعت 6 بود. آن وقت تابستان بود و روزها بلندتر بود. نزديک ساعت 6، 30/6 بود و هنوز آفتاب بود.
ـ حدوداً ساعت 6 به پل باقرآباد رسيديد؟
هنوز به نزديک آنجا نرسيده بوديم که به ما ايست دادند. سرهنگي به نام سرهنگ بهزادي لباس مشکي تنش کرده بود و کلت هم بسته بود و چند نفر هم پشت سرش ايستاده بودند. گفت که رئيس شما جلو بيايد. در آنجا بود که رؤسا معلوم شدند، که يکي من بودم، يکي سيد مرتضي طباطبائي بود و ديگري آقاي عزتالله رجبي بود که قمه داشت و شهيد شد. 10 الي 15 نفر بوديم که جلو رفتيم. گفتيم ما رئيس هستيم. گفت بالاخره يک نفر جلو بيايد. سيدمرتضي طباطبائي که خدا رحمتش کند، از قلعه بلند ـ محمدآبادـ آمده بود. او مرد فعالي بود و در اين انقلاب هم، خيلي فعاليت کرد. ما نوارهاي سخنراني و اعلاميههاي امام را بوسيله ايشان در روستاها پخش ميکرديم.
شغل آقاي طباطبائي چي بود؟
معلم بود.
ـ شايد يکي از دلايلي که شما از ايشان کمک ميگرفتيد همين بود که او معلم بود و تحصيلات داشت.
معلم که زياد بود، ولي ايشان جلوتر بود. جلو افتاده بود وگرنه در بين اينها همه جور آدم بودند. دانشجو بود که معلم شده بود و حتي سپاهدانشيها. او جلو رفت و گفت: «بفرما، من رئيس هستم». سرهنگ گفت:« ميگويم برگرد، اگر برنگرديد همه شما را به رگبار ميبندم وکشته ميشويد.» ايشان جلوتر رفت و به جناب سرهنگ گفت: «ما اگر ميخواستيم برگرديم، از خانهمان بيرون نميآمديم و پاي همة اينهايي که ميگوييد ايستاديم، يک قدم هم برنميگرديم». سرهنگ از همان اول دستور تير هوايي داد. ديد که مردم جلوتر ميآيند که او با کلتش به سمت مردم شليک کرد. اولين کسي را که زد آقاي طباطبائي بود. به قلبش زد که همانجا افتاد. بعدش عزتالله رجبي جلو رفت که با قمه به پاي
سرهنگ بزند و پايش را قطع کند .
ـ گفتيد که آقاي رجبي به سمت سرهنگ بهزادي حمله کرد؟
مرتضي طباطبايي که جلو رفته بود، سرهنگ بهزادي با تير زد توي قلبش. او جلو همه بود. ما چند نفر جلو بوديم که ايشان افتاد. عزتالله رجبي با قمه جلو رفت که بزند پاي سرهنگ را قطع کند که دستور شليک دادند. او هم افتاد. او دستور آتش داد و مردم هم ديدند که تعدادي افتادهاند. چند نفر از سپاهدانشيها که دوره ديده بودند، گفتند بخوابيد روي زمين و چهار دست و پا از خيابان بيرون برويد که اگر نرويد همه شما کشته ميشويد. خب آنها سپاهدانشي بودند و دوره ديده بودند، ما که نميدانستيم سينهخيز و اينها يعني چه و تا آن موقع هم سينهخيز نديده بوديم. عرض کنم ما راحت به دو طرف خيابان رفتيم. در دو طرف جاده گندم و پنبه کاشته بودند. در فصل درو و چيدن گندم، کارگرهايي از آذربايجان به اينجا ميآمدند و کار ميکردند. آنها در بين راه وقتي که ديدند ما به سمت تهران حرکت ميکنيم با ما آمدند. با همان داس و دستمالهايي که گندمها را ميچيدند، آمدند. چون ترکزبان بودند و فارسي بلد نبودند، خيلي از آنها توي همان خيابان فرار کردند که تعداد زيادي از آنان توي خيابان شهيد شدند. از خيابان که بيرون رفتيم، ديگر هوا تاريک شده بود. چون من پابرهنه بودم، آنجا تازه فهميدم که پاهايم تاول زده و خون ميآيد و من تا آن موقع متوجه نشده بودم.
ـ شما کجا بوديد؟
چهار دست و پا فرار کرديم. چون آنها به ما گفتند که از خيابانها بيرون برويد والا همه شما کشته ميشويد. ما هم به سمت مزرعههاي گندم و پنبه، همين طوري چهار دست و پا حرکت کرديم و از خيابان بيرون رفتيم. دهي بود به نام پوينک، آنجا رفتيم. ديگه آنجا دنبال ما نيامدند. آقايي بود به نام حاج سيدمحمد پوينکي که خدا رحمتش کند. درِ حياط خانهاش را باز گذاشت و بقيه درها را بست. چون ترسيد که سربازها داخل خانه بيايند، ما آنجا رفتيم و دست و صورتمان را شستيم.
ـ آقاي اردستاني! آيا شما تنها بوديد؟
نه، همگي بوديم.
ـ چه کساني بودند، يعني همه جمعيت دنبال شما راه افتاده بودند؟
همه که نبودند که تقريباً 100 نفر ، 200 نفر با ما بودند. جواد جعفري، تقي علائي و حسين محمدي بودند، خب آن موقع حواسمان نبود که کي به کي هست و هر کسي به فکر جان خودش بود. وقتي آنجا رسيديم چون من پابرهنه بودم اين آقا گيوههايش را به من داد و گفت حالا برويد والا ميريزند داخل خانه و همه شما را ميگيرند، پس فرار کنيد. ما همگي ميخواستيم از بيراهه برويم. من چون يک خورده بدشانسي آورده بودم و پايم تاول زده بود، نميتوانستم پايم را زمين بگذارم. همراهانم مقداري از راه را، مرا روي دوش خود گذاشتند. به آنان گفتم شما برويد که اگر بلايي سر من آمد، لااقل شما را دستگير نکنند. عرض کنم خدمت شما، من ديگر بيحال شدم. چون خودم از پا افتاده بودم. راه طوري بود که فقط پياده ميشد بروي، ماشين هم نميتوانست برود. ما از بيراهه رفتيم که جيپ نظاميها پشت سرمان نيايد. کنار جاده افتاده بودم که يک نفر که سوار الاغ بود و علف، بارِ الاغش بود به من رسيد. وقتي ديد من بيحالم، گفت چه شده است؟ من با اشاره گفتم که بله ما براي 15 خرداد حرکت کرديم و سر پل آمديم که ما را به رگبار بستند و الان داريم فرار ميکنيم. رفقايم همه رفتهاند و من از اينجا جلوتر نميتوانستم بروم. او بار الاغش را پايين گذاشت و گفت بيا سوار الاغ من شو. مرا سوار الاغ کرد و از بيراهه راه افتاد. من ديگر نفهميدم که چه موقع به خانهام رسيدم. توي شهر هم حکومت نظامي اعلام کرده بودند. از بيراهه راه افتاديم. خانمم همانجا، دم صحن بود. آن مرد وقتي مرا پياده کرد، خداحافظي کرد و رفت. اگر ما ميخواستيم از کوچه و بازار برويم، مرا ميگرفتند. تصميم گرفتم که از پشتبام همسايهها به خانه بروم. يا الله گفتيم و فهميدند که من هستم. نردبان گذاشتند و من از آنجا به پشتبام خانهام رسيدم و آمدم داخل خانه. خواهر، برادر و همسايهها همگي آمدند. بعد يک ساعتي خوابيدم. ساعت 30/6 شد. ديديم از طرف ژاندارمري، اينها ريختند و خانه ما را محاصره کردند و گفتند بيا بيرون. اهل خانه در را بسته بودند که داخل خانه نريزند. ما همسايهاي داشتيم به نام محمدعلي، خدا رحمتش کند. يک در بين خانه ما و خانه آنها براي رفت و آمدِ خانمها وجود داشت. چون آن موقع بيحجابي بود و چادرهاي زنها را ميگرفتند. به خاطر همين توي خانهها راهي درست کرده بودند که اگر با هم کاري داشتند از آن در، به خانه همديگر رفت و آمد کنند. محمدعلي به من گفت داخل بيا که الان ميريزند و دستگيرت ميکنند. من به خانه محمدعلي رفتم. آنها از ديوار به داخل خانه آمدند و در را باز کردند و ريختند داخل خانه و تمام اتاق، کمد، و همه جا را گشتند، اما مرا پيدا نکردند. وقتي که متوجه شدند درِ ديگري هم هست، آمدند داخل خانه محمدعلي. حالا بچهها کوچک بودند، گريه و بيتابي ميکردند. بچه که طاقت ندارد اين مناظر را ببيند و نزديک بود از بين بروند. آن زمان در خانهها يک اتاق وجود داشت با يک سردخانه که پشت اتاق قرار داشت و تاريک هم بود. در آنجا سبدهاي بزرگي بود که ما داخل آن مرغ و گوشت و مواد خوراکي که داشتيم، داخل آن ميگذاشتيم تا خنک بماند. محمدعلي من را زير سبد پنهان کرد. آنها هر جا را که گشتند نتوانستند مرا پيدا کنند. سرواني که با آنها بود گفت برويد چراغ بياوريد، چون تاريک بود، مرا نديدند. گفتم يا حضرت ابوالفضل من بتوانم از اينجا بيرون بروم و مرا جلوي زن و بچهام نگيرند، آنها جلوي زن و بچهام مرا تکه پاره ميکنند اگر از اين در بيرون بروم، بعدش هر کاري بخواهند بکنند، بکنند. رفتند چراغ آوردند و هرچه گشتند نتوانستند مرا ببينند. ما دوباره از روي پشتبام خانهها فرار کرديم. بالاتر از آنجا در خانه يکي از فاميلها درون يک صندوقخانه پنهان شدم. از اين صندوقها، جعبهها هم جلويمان چيدند. پايم که زخمي بود و بايد پانسمان ميشد که پژشکان قبول نميکردند کاري انجام دهند. ولي دکتر وحيد دستجردي که رئيس بهداشت اينجا بود، آمد و پاي مرا پانسمان کرد و...
ـ منظورتان اين است که ايشان تنها پژشکي بود که در آن موقع به زخميها کمک ميکرد؟
احتمالاً خود شما دکتر دستجردي را ميشناسيد؟ ايشان آمد و کيف دستش بود به عنوان اينکه مريض ببيند به او آدرس دادند و آمد پاي مرا پانسمان کرد و رفت. گفت اينجا نمان، برو مشهد. اينجا شما را ميگيرند.
ـ آقاي دکتر دستجردي گفتند؟
بله ايشان گفت. بعد حاج عباس رحيمي که رفيقمان بود. هماني که خبر آورد که آقا را دستگير کردند. ما مثل برادر بوديم. ايشان آمد و ما را سوار يک دوچرخه کرد و با هم راه افتاديم. او اصرار ميکرد که ما بايد به مشهد برويم. خواستيم از اين ايستگاه برويم، که گفت در اين ايستگاه حکومت نظامي اعلام شده است، اگر به ايستگاه برويم ما را دستگير ميکنند. به ايستگاه پائينتر رفتيم. ايستگاه ابردژِ قلعه بلند. وقتي به آنجا رسيديم شب شده بود. گفتيم صبح به آنجا برويم تا ببينيم قطار چه وقت براي مشهد حرکت ميکند.
ـ خودتان تنها ميخواستيد برويد يا به همراه خانواده؟
در آن شرايط خانواده را نميبردند. حاج عباس رحيمي با ما آمد و مرا به خانه پسرداييام در قلعهبلند رساند. اول از سر نگهبان راهآهن آدرس را پرسيدم که منزل عباس قدمي کجاست؟ گفت کوچه اول نه دوم. ما آنجا رفتيم. بين راه از همين بچههاي اينجا ما را ديد و رفت به ژاندارمري خبر داد که فلاني به طرف قلعهبلند فرار کرد.
ـ در واقع شما را لو دادند؟
ـ بله. ژاندارمري فهميد. ما در منزل پسرداييام شام خورديم و نماز هم خوانديم. رفتيم بخوابيم که تقريباً ساعت 10 بود که شنيديم کسي در ميزند. آنها با دو تا جيپ و چند تا سرباز آمده بودند دنبال من. پسرداييم پشت در رفت. گفتند آمديم فلاني را دستگير کنيم. گفت فلاني اينجا نيست. آنها هم گفتند که اگر او نباشد خود تو را دستگير ميکنيم و ميبريم. من خودم جلوي در رفتم گفتم چه ميخواهيد. گفت آمديم شما را ببريم. گفتم پس اجازه بدهيد من دو رکعت نماز بخوانم. قبول کردند. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم.
ـ چه ساعتي بود؟
تقريباً 10 شب، 30/10 بود.
ـ آيا تاريخ آن روز را به ياد داريد که چه تاريخي بود. 16 خرداد بود؟
روز 16 بود.
ـ يعني شب 15 خرداد، در واقع همان شبي که فرار کرديد شما را دستگير کردند؟
شب 15 خرداد؟ شب شانزدهم آنجا آمدند و مرا داخل جيپ انداختند و دستبند قطوري از پشت به دستم زدند و شروع کردند به کتک زدن ما، تا به گروهان ورامين رسيديم. وقتي به خانه ما آمده بودند تا مرا دستگير کنند، چون مرا پيدا نکرده بودند پدر و برادرم را گرفته بودند و به ژاندارمري برده بودند. مرا که دستگير کردند، آنها را آزاد کردند. اما آنها ماندند که ببينند چطور ميشود. در گروهان ورامين تمام موي سر و صورت مرا کندند. ساعت 2 بعدازظهر روز 16، ما را با اين ماشينهاي دولتي، تويوتا، چي ميگفتند که چادر داشت، جيپ نه، از آن ماشين بزرگها ما را به رکن 2 ارتش آوردند. بين راه گفتم خدايا! يا حضرت زهرا! اگر من گنهکارم، تقصيرکارم، نوش جانم. اما اگر تقصيرکار نيستم سزاي اين سروان هاشمي را خودت بده. آن موقع در جاده حضرت عبدالعظيم خيلي باد ميوزيد. او [سروان هاشمي] يک فولکس سفيد داشت، که پشت سر ما ميآمد.
ـ سروان هاشمي، همان کسي که شما را شکنجه کرد؟
بله. عرض کنم خدمت شما وقتي داخل خيابان حضرت عبدالعظيم شديم بچهاي از پيادهرو وسط خيابان ميدود و ماشين او با بچه برخورد ميکند و بعد ماشينش به درختي ميخورد و پايش قطع ميشود. کساني که بعداً به زندان آمدند براي ما تعريف کردند. پس از اينکه ما را به رکن 2 ارتش بردند، همه را به صف کردند و اسمها را پرسيدند. وقتي نوبت من رسيد تا گفتم حسن اسمم را که گفتم، تو گوشم زدند و نزديک بود با سر از طبقه دوم پايين بيفتم که بچهها مرا گرفتند. فرداي آن روز مرا خواستند که به شهرباني تحويل بدهند. رئيس شهرباني، همان رئيس سازمان امنيت بود. اتوبوسها آمدند. آن هم با لباسهاي شخصي، تمام کت و شلوار و کروات و اينها همه داخل آمدند و همانجا همه لباسها را عوض کردند، از زير لباس داشتند،. چند نفر به شکل اين باربرها در آمدند و کيسههاي بار روي دوششان گذاشتند و به نام باربر، هر کدام به نحوي داخل شهر ميرفتند و جاسوسي ميکردند.
ـ براي جاسوسي؟ آن هم داخل پيشوا؟
بله! براي جاسوسي. سازمان امنيتي بودند. لباسهاشون را عوض کردند. هر کدام اينها به يک شکل بيرون رفتند.روحاني، ملا و باربر و... از آنجا ما را به زندان شهرباني بردند. در زندان شهرباني هم خواستند ما را بفرستند که گفتند اين ورامينيها را آنجا شکنجه کنيد. اما سربازي که ما را به آنجا برد، يادش رفت بگويد که ما را شکنجه کنند. ما داخل شهرباني رفتيم و لباسهايمان را عوض کردند. موهايمان را زدند، يکي درميان زدند و لباس زندان تنمان کردند و داخل زندان آوردند. سِري بعدي را که آورده بودند، آنها را خيلي کتک زده بودند. يکي از آنها که بچه همين پيشوا بود تا چند وقت نميتوانست غذا بخورد. دَمَر ميخوابيد و غذا داخل دهانش ميگذاشتند. در زندان شهرباني در هر اتاقي 40 الي 50 نفر را جا داده بودند.
ـ يعني تمام اين 50 نفري که از پيشوا دستگير کرده بودند، همه را در يکجا جمع کرده بودند؟
از تهران نزديک400 نفر را به زندان آوردند.
ـ از پيشوا چه کساني با شما هم اتاقي بودند، چه کساني از پيشوا دستگير شدند؟
آقاي تقي علائي، آقاي محمدي، جواد جعفري، عباس صادقي، عباس فهامي، حاج مقدس نيري، محسن جنيدي، هادي جنيدي و هادي جعفري. 27 نفر از پيشوا بودند که همهشان در واقع ...
ـ يعني با هم، همبند بوديد، داخل يک سلول بوديد؟
بله همه را به زندان شهرباني آوردند. 10 الي 20 نفر هم اهل ورامين بودند. اينها همه داخل يک بند بودند. بعد 300 نفر هم از خود تهران دستگير کردند و به آنجا آوردند. روحانيون را به طبقه سوم بردند. در زندان روحانيون را طبقه بالا بردند. شبها وقتي که ميخواستيم بخوابيم مثل کتاب، همينطور بغل هم بوديم. اگر ميخواستيم بلند شويم، نميشد، برگرديم باز نميشد. ديديم اصلاً نميتوانيم بلند شويم و بايستيم از بس که جايمان تنگ بود. خوابي هم که در کار نبود. حتي نميتوانستيم زيارت عاشورا يا دعاي کميل بخوانيم. آنها ما را بدون وسايل و پول به آنجا برده بودند. 5 تومان،10 تومان به پاسبانها ميداديم، ميرفتند از بعضي زندانيهاي قاچاقچي و دزد وسايل ميگرفتند. خب بين زندانيان، همه شکل آدم بود. بعضيهاشان هم براي چک و سفته زنداني بودند از آنها کتاب دعا ميگرفتند و ميآوردند تا ما بتوانيم زيارت عاشورا، دعاي کميل و... بخوانيم. يک وقت شنيدم که خيليها ميگويند آقا خلاف رفتند که عدهاي کشته شدند و عدهاي هم به زندان افتادند. من هم اعتصاب غذا کردم. روز سهشنبه بود که اعتصاب غذا کردم و بعد به واسطه خوابي که از امام خميني ديدم، فهميدم که اين راهي را که ما آمدهايم درست بوده و خلاف نکردهايم. پس اعتصابم را شکستم. بعد از چند روز که ممنوعالملاقات بودم، خبر آوردند که طيب را ميخواهند. از اتاق نگهباني کسي را پيش ما فرستادند که شما دلتان ميخواهد آزاد شويد؟گفتيم بله دلمان ميخواهد. گفت شما به اتاق افسر نگهبان بياييد. آنجا رفتيم به ما گفتند، بگوييد که طيب رضائي، خدا رحمتش کند. ايشان به ما 25000 تومان داد که از پيشوا حرکت کنيم. آنها ميخواستند براي طيب پروندهسازي کنند و اعدامش کنند. رفتم جلو و گفتم متأسفانه نه ما طيب را ميشناسيم و نه تا به حال او را ديدهايم و اسمش را همينحالا از شما شنيديم. ما را با باتومهايشان زدند و بيرون کردند و گفتند شما لياقت آزادي نداريد. رفتند از همان قاچاقچيها، از همان زندانيها آوردند و صدايشان را ضبط کردند. مثل اينکه آنها گفته بودند که به ما پول دادند که از پيشوا و ورامين حرکت کنيم و به سمت تهران بياييم و ما اينجا آمديم و اينطوري براي طيب پرونده ساختند. شبي که خواستند طيب را اعدام کنند، من دوباره خواب ديدم.
بله. ما بعد از اعدام طيب در زندان شهرباني بوديم. بعد از اعدام طيب، ميخواستيم برايش مراسم ختم بگذاريم، اما افسر نگهبان نگذاشت و ما با هم زد و خورد کرديم و دعوايمان شد. بالاخره ما را داخل زندان انفرادي انداختند. يعني همان دستشويي زندان. ما را آنجا ميانداختند و در را هم ميبستند و اين زندان انفرادي ميشد. با رئيسهايشان تماس گرفتند که ما اينها را نميتوانيم اينجا نگه داريم. اينها روي زندانيهاي ديگر را هم باز کردهاند که بعدش ما را به زندان قصر فرستادند. من با آيتالله طالقاني، همزندان بودم. در طبقه بالا، يعني بند 4 علما و روحانيت زنداني بودند. آقاي فلسفي، و 14 تا از روحانيون اينجا. تقريباً شايد 40 الي 50 تا روحاني آنجا بود.
ـ از روحانيون پيشوا هم بودند؟
3 الي 4 نفر هم از عزيزان اينجا زنداني بودند.
ـ آيا اسمهايشان را به خاطر داريد؟
آقاي صادقي، حاج ابوالقاسم محيالدين که بالاي ديوار رفت و سخنراني کرد و ديگري هم آقاي صانعي. اين دو نفر هم همراه جمعيتي بودند که مرا دستگير کردند و به زندان آوردند. عرض کنم که ما از شدت گرما در هنگام شب، آن هم داخل يک اتاق 40 نفري عرق ميريختيم. فردي بود به نام حاج ابوالفضل طباطبائي که در بازار تهران مغازه داشت. آن موقع، چيني ميفروخت. ما هم بازاري بوديم چيني و اينجور چيزها ميخريديم. او اعلاميهها را ميگذاشت داخل اين چينيها و ما براي اهالي پيشوا و ورامين ميآورديم. يکي هم حاج سعيد اماني بود. از او هم نخود، لوبيا و...ميخريديم، همان کسي که برادرش جزء فدائيان اسلام اعدام شد. آنها در آنجا هم حجره داشتند و ما جزء حزب مؤتلفه بوديم و با آنها همکاري ميکرديم. ما تو دو بند جداگانه بوديم. خبر آوردند که دمِ در ملاقاتي داري، وقتي جلوي در رفتم، ايشان [حاج سعيد اماني] مرا ديد. گفت چرا اينطوري شدي؟ گفتم گرما و ملاقات و ... يک مقدار پول درآورد و به من داد و گفت که از فردا 5 زار به اين پاسبان دمِ در ميدهي و ميگويي آي دلم، دلم درد ميکند که تو را پيش ما بيارند. واقعاً مريض شده بودم، 5 زار دادم به پاسبان دمِ در که نگهباني ميداد و به اسم بهداري پيش آنان ميرفتم.
ـ يعني بخش بهداري زندان نزديک بند روحانيون بود؟
بند 4 در طبقه چهارم زندان بود، ما هم در بند 2 بوديم، بهداري در همان طبقه چهارم بود. آقايان روحاني آنجا بودند. ميرفتيم آنجا پهلوي آقاي فلسفي. 4، 5 روز کار ما همين بود. صبحها به اسم دل درد ميرفتيم بالا و نماز مغرب و عشاء را هم آنجا ميخوانديم و...
ـ به جز نماز در آنجا چکار ميکرديد، آيا درباره موضوعي هم صحبت ميکرديد؟
درباره انقلاب. که چکار کرديم و بعدش چکاري بايد انجام دهيم.
آقاي فلسفي هم هميشه سخنراني ميکردند. روزي، يک ساعت براي ما سخنراني ميکردند.
ـ درباره چه موضوعي سخنراني ميکردند؟
درباره انقلاب، درباره قبل از 42، بعد از 42. قبل از اين، آقاي فلسفي را دو سه بار ديگر هم دستگير کرده بودند. آنجا ميرفتيم، مينشستيم و دوباره به طبقه پايين برميگشتيم و روز بعد مجدداً طبقه بالا ميرفتيم تا کمکم رفت و آمد آزاد شد تا اينکه ما را به زندان قصر فرستاند. در زندان قصر هم آيتالله طالقاني، مهندس شيباني، مهندس بازرگان زنداني بودند
ـ به جرم سياسي؟
آنها را قبل از حوادث روز 15 خرداد دستگير کرده بودند. يک بند ما بوديم، دو بند هم قاچاقچيها بودند. ما به آنجا رفتيم. ما 6 نفر را که از خيابان برده بودند. دو نفر را به اتاق آقاي مهندس بازرگان فرستادند و دو نفر ديگر را به اتاق آقاي شيباني. من و يک نفر ديگر را هم پيش آقاي طالقاني فرستاند. من و آقاي طالقاني نماز را به جماعت ميخوانديم و ايشان هم صحبت ميکردند و شبها هم تفسير قرآن داشتند تا قبل از اذان که ساعت 2 بود. آقاي طالقاني ورزش ميکرد و به اتفاق هم بيرون ميآمديم و... ما که ممنوعالملاقات بوديم. آنجا که رفتيم ايشان به پاسبانها گفتند که اجازه بدهند خانوادههايمان براي ملاقات ما به زندان بيايند. بالاخره حرف آنها را گوش ميکردند. بعد از آن هم ملاقات آزاد شد.
ـ اولين کسي که به ملاقات شما آمد چه کسي بود؟
خانمم و پدرخانمم که از ورامين به منزل آقاي مهاجري در تهران آمدند، تمام پيشواييها از شاگردان ايشان بودند. بعد از حادثه روز 15 خرداد، هر کسي که از پيشوا به تهران ميآمد، به منزل ايشان ميرفت. بعد هم آنها را به ملاقات ما ميآوردند. رفتو آمد ماشينها مثل الان نبود. کساني که ميخواستند به ملاقات بيايند وقتي حرکت ميکردند بايد شب را هم در تهران ميماندند تا فردا صبحش بتوانند ما را ملاقات کنند. زماني که طيب را اعدام کردند، تقريباً براي 70 نفر ديگر هم که دستگير کرده بودند يا حکم اعدام دادند يا حکم ابد.
ـ يعني در اولين دادگاهي که براي شما تشکيل دادند اين حکم را صادر کردند؟
نخير. هنوز دادگاه نرفته بوديم.
ـ پس چگونه حکم را صادر کردند؟
پرونده تشکيل ميدادند و در پرونده خودشان حکم اعدام يا ابد را مينوشتند. وقتي که خانوادههايمان اين خبر را شنيده بودند که ميخواهند عدهاي را اعدام کنند هم ناراحت شده بودند و هم خيلي ترسيده بودند. به همين دليل به حرم ميروند و در آنجا به پسر موسيابن جعفر متوسل شدند. وقتي خانمم براي ملاقات آمد گفت که خواب ديده که مرا آزاد ميکنند.
اول خانمم آمد و بعدش پسرم، مرتضي، دستش را از لاي پنجره دراز ميکرد. آقاي طالقاني که خدا رحمتش کند به رئيس زندان گفته بود که من با خانمم ملاقات حضوري داشته باشم.
ـ پس به سفارش آقاي طالقاني، ملاقات حضوري هم داشتيد؟
بعضي وقتها. سرهنگي بود که خدا رحمتش کند تا پارسال هم بود. سرهنگ ما را به عنوان ملاقات آنجا ميبرد. در رکن 2 ارتش ما با خانمم توي يک اتاق ميرفتيم. او خودش به عنوان مأموريت ميرفت. ما هم ناهار و چايي را آنجا ميخورديم. عرض کنم خدمت شما ناهار و چائي را ميخورديم و بعد ساعت 4 ميآمد و ميگفت حالا ديگه دير شده است و دوباره هفته ديگر همين برنامه بود. 4 الي 5 هفته ملاقاتهايمان اينطوري بود.
حسن اردستانی
ـ اولين جلسه دادگاه در چه تاريخي برگزار شد؟
تقريباً 6 ماه بعد از اين. يعني 6 ماه بعد از زنداني شدنمان. تقريباً 5 ماه، 6 ماه بعد.
عرضم خدمت شما، يک روز ما را براي بازپرسي بردند. من بودم، حاج سيداحمد احمدي بود که مال ورامين است، يک نفر هم که ترکزبان و ساکن تهران بود، با خود به طبقه بالا بردند. اول آقاي حاج صادق آقا احمدي را بردند. ميپرسند شما روز 15 خرداد کجا بوديد و چکار کرديد؟ ايشان اهل ورامين بود و در خانهاش مراسم روضهخواني بوده که خبردار ميشوند که آقا ـ امام خميني ـ را دستگير کردند. آنها هم توي خيابان ريخته و تصميم ميگيرند که کلانتري را بگيرند. او همه چيز را تعريف کرد و تمام حقيقت را گفت. که اين کار را کرديم، آن کار را کرديم. آنها هم ضبط کردند. بعدش نوبت آن آقاي ترک زبان که ساکن رستمآباد شميران بود، رسيد. او گاريدستي داشت. با گاريدستي بار ميبرد، نمک ميبردند دور خانهها ميفروختند. با همان گاري دستياش، سوارش کرده بود و به تهران آورده بودند. از او پرسيدند که شما کجا بوديد؟ گفت هر کجا خواستي رفتي ما هم رفتيم ـ به زبان خودش ـ. هر کجا خواستي رفتي، هر کجا خواستي آمدي، رفتي گوشت گرفتي، نان گرفتي، خري آب دادي، خري جو دادي .
ـ يعني ايشان از قصد اينطوري صحبت ميکردند؟
حالا از قصد يا حقيقت، من نميدانم. همين کارهايي که کرده بود را گفت. شنيدم که گاريش را گرفتند. 3 الي 4 روز در زندان ميخورد و ميخوابيد و آنجا بودن برايش تفريح شده بود که آزاد شد. بعد مرا بردند. گفتند که ما همهچيز را ميدانيم. همهجا تو را ديدهايم. عکس هم داريم. حقيقت را بگو. ميخواهيم از زبان خودت بشنويم. کُلت را هم گذاشت روي سر من و گفت يا بگو يا با اين کلت ميزنم مغزت را داغان ميکنم. بعد آن را توي دهانم گذاشت. من هم گفتم نه بودم، نه ديدم. پشتسر هم ميپرسيد اسم چند نفر را بگو. چه کساني در تظاهرات بودند؟ خداوند از روز 15 خرداد به بعد به ما لطف کرد وگرنه قبل از آن، اگر يک پِخِمان ميکردند، 6 تا سوراخ قايم ميشديم.
ـ پس همه چيز را تکذيب کرديد؟
بله. گفتم: نه بودم، نه ديدم و هر کاري که دلتان ميخواهد، بکنيد. همه اينها را نوشت و پرونده تشکيل داد. وقتي که برگشتم تمام خوابي که هم خودم و هم خانمم ديده بوديم براي آقاي طالقاني تعريف کردم. ايشان گفتند که خيالت راحت باشد، تا چند وقت ديگر آزاد ميشوي. بعد ايشان پيش آقاي بازپرسي که ما را محاکمه کرد ميروند و وساطت ما را ميکنند. اين بود که 3 الي 4 روز گذشت و اين آقا پيش بازپرسي که ما را محاکمه کرد ميروند. يکي هم پيش همان بازپرس ميرود و ميگويد که آقا ما عيدي ميخواهيم.
ـ چه کسي اين حرف را گفت؟
همان افسري که بازپرسي ميکرد.
ـ يعني افسر بازپرس شما اين حرف را زد. آيا اسمش را به ياد داريد؟
بازپرس؟ نه آن [بازپرس] ميپرسيد و اين افسر داخل دفتر مينوشت.
ـ اعترافات شما را داخل دفتر مينوشت. آيا به ياد داريد که اسمش چه بود؟
آقاي امامي ميآمد و عيديهاي خانوادههاي زندانيان را به آنان ميداد. به من گفت شما عيدي من را بدهيد.
ـ نزديک عيد نوروز بود؟
گفتم خب بگو و او هم گفت تا قول ندهي که [عيدي ميدهي] من نميگويم. تعريف کرد که او ميگويد که الان روز عيد است و چند روز است که روز عيدشان است. الان تمام خانوادهها دست زن و بچهشان را ميگيرند و به گردش ميروند. خدا ميداند که چه بر سر زن و بچه جعفر ميآيد. شوهرش توي زندان است و سرش را روي دستش ميگذارد و شروع ميکند به گريه کردن. بازپرس هم ميگويد که برايش مرخصي مينويسم شما اول بگوييد چند تا قمه و چوب و اينها آوردند. اگر نگويييد اينها پدر ما را در ميآورند. اگر مرخصي براي اينها ميخواهيد بگو تا بنويسم. او هم ميگويد اگر من الان بنويسم مدتي طول ميکشد تا اين گزارش به دست آنها برسد و به درد شب عيد اينها نميخورد. بازپرس هم ميگويد شما بنويس، من خودم ميبرم و تمام کارهاش را هم انجام ميدهم. او هم مينويسد و به دستشان ميدهد. ايشان خودش تمام کارهايش را، سير قانونيش را انجام ميدهد. ساعت 1 بعدازظهر بود که ديدم دمِ در زندان من را خواستند. (باخنده). خواستند دمِ در. رفتيم جلوي در و گفتند شما آزاديد.
ـ يعني فقط شما را آزاد کردند؟
بله. آن موقع من يک نفر از پيشوا در زندان مانده بودم. آقاي جعفري و آقاي علائي 6 ، هادي جعفري 7 ماه زنداني بود. علائي 6 ماه و حسينقلي 4 ماه در زندان بودند. بقيه همينطور. يک ماه، 40 روز و 50 روز در زندان بودند.
ـ پس شما از همه بيشتر توي زندان بوديد؟
بله! من 10 ماه و نيم توي زندان بودم. يعني 15 خرداد ما را گرفتند تا شب عيد 10 ماه و نيم ميشد. داخل اين کارت هم نوشتم. عرض کنم خدمت شما ما را آوردند و گفتند شما آزادي. انگار خدا دنيا را به من داد. زن و بچه دانشجوها، آقاي طالقاني و مهندس بازرگان و... در تهران زندگي ميکردند و ملاقات هم برايشان آزاد بود. به ملاقاتشان ميآمدند و ميرفتند. مشکل نداشتند. آنها حتي غذاي زندان را هم نميخوردند و غذا از بيرون زندان برايشان ميآوردند. از پيشوا و از ورامين هم ماست ميآوردند [منظور ملاقاتکنندگان] و برايمان ماست و ميوههاي ورامين مثل انجير و انار ميآوردند. مثلاً يکبار برايمان دو کيلو انار آوردند. بعد از آزادي ماشين کرايه کردم و به بازار پيشوا آمدم. وقتي آمدم خانه عکسي انداختم که هنوز هست....
ـ ما ميتوانيم آن عکس را ببينيم؟
عکاس، اهل پيشوا نبود. دورهگرد بود. دوربين دوشش ميانداخت و به اطراف ميرفت و اگر خبري بود عکس ميگرفت. خودم
هم براي ديدار ما و هم روز عيد غدير بود.، من هم از موقعيت استفاده کردم.
آيا بعد از آزادي باز هم مورد پيگرد قرار گرفتيد؟
من 5 سال به تهران تبعيد شدم. يعني گفتند شما داخل شهرتان نبايد باشيد. يک ماه، دو ماه بعد از آزادي، ماه محرم بود و در پيشوا ما همراه سينهزنان ميشديم و اوضاع را شلوغ ميکرديم. اتفاقاً ساواک مالِ خود زندان، گفتند که ما بين شما مأمور زياد داريم. بله ما را دوباره دستگير کردند و به همين رکن 2 ارتش همين کارخانه بردند.
ـ مجدداً در چه روزي شما را دستگير کردند؟ روز عاشورا يا تاسوعا؟
روز عاشورا بود و ما را به همين کارخانه روغنکشي بردند. قبلاً سازمان امنيت اينجا بود. برادرم ساکن تهران بود، پدرخانمش و يکي از دوستان پدرخانمش روز عاشورا به پيشوا آمدند. اتفاقاً دوستِ پدرخانم برادرم، ساواکي بود. کارهاي خدا را ميبينيد. وقتي به اهل خانه خبر ميدهند که مرا دوباره دستگير کردهاند، ايشان به آنجا آمد و تا کارتش را نشان داد، سرهنگ احترام نظامي گذاشت. حالا چه سِمتي داشت، نميدانم. بالاخره، درجه بالائي داشت و گفت که مرا آزاد کنند. اما سرهنگ گفت من به شرطي آزادش ميکنم. اگر ايشان اينجا باشد، ما هر روز مکافات داريم. او را به جايي بفرستيد. به همينخاطر هر روز ساعت 5 صبح به همراه حاج عباس آقاي رحيمي که گفتم که خبر آورد و شاگردش به تهران رفتيم. ما يک سال با ايشان صبح به تهران ميرفتيم و شب ساعت 9، 10 به پيشوا برميگشتيم. برادرم هم مغازهام را ميگرداند.
ـ يعني صبحها در تهران کار ميکرديد، شب برميگشتيد پيشوا، هنوز به تهران تبعيد نشده بوديد؟
تبعيد ما همين بود که توي شهر پيشوا نمانيم. اذان صبح که ميشد صبحانه ميخورديم با حاج اکبر شوفر، با ماشين ميرفتيم و شب هم برميگشتيم. بعداً هم، دو سالي با برادرخانم آقاي نيري که در آنجا شهيد شد ميرفتم.
ـ عذر ميخواهم. يعني پيرو ماجراي سال 42دوباره براي شما پروندهسازي کردند؟
پرونده دادگاه اولي بود. تا نوبت به ما رسيد تقريباً 3 سال، 4 سال طول کشيد. حالا قبل از اينکه ما را به دادگاه ببرند، کار خداست، يک مشتري ما داشتيم به نام ماشاالله کلثومي. يکي از صاحب ملکشان، رئيس سازمان امنيت تهران بود، ايشان با شاهنشاه، ماهي يکبار ملاقات داشت و بازرس کل کشور بود. ايشان [پيش] پهلوي رفت و گفت فلاني در زندان است و اينطوري شده و الان پرونده او براي مقام بازپرس فرستاده شده است. همان سرهنگي که ميخواست ما را بازپرسي کند در همان زنداني که ما ده ماه و نيم در آنجا بوديم و ما را محکوم کردند.
ـ يعني شما به مدت ده ماه و نيم ديگر به زندان افتاديد؟
نه. با همان دستگيري بار اول ما را محکوم کردند. زيادترش نکرد. يعني اگر10 ماه زندان بوديم جرممان را همان 10 ماه بريد که ديگر به زندان نرويم.
ـ پس در واقع ميشود گفت شما به واسطه آشنايان مجدداً به زندان نرفتيد؟
بله. چيز ديگري نمانده است که در مورد آن صحبت کنم. والسلام عليکم و الرحمها.. و برکاته
ـ به عنوان سؤال آخر، بعد از ماجراي عاشوراي 42تا سال 57 چه فعاليتهاي ديگري داشتيد؟
فعاليتهاي من بيشتر شد، کمتر هم نشده است.
ـ منظورم از سال 42تا 57 است. در اين 10 سال قبل از انقلاب، منظورم دوره جنگ نيست. از سال 42تا 57 ، اين 12، 13 سالي که تا سال 57 باقي مانده بود فعاليت خاصي نداشتيد؟
ما زير زيرکي آن برنامهها را داشتيم. مثلاً من با هيئت مؤتلفه تهران که عسگر اولادي و اين تيپها هستند، چند نفري بوديم که هفتهاي يک مرتبه، با آقاي حامدي و... هفتهاي يک شب با آنها جلسه داشتيم، قبل از 15 خرداد. بعد هم که از زندان آزاد شديم، دوباره با آنها کار ميکرديم. باز هم بيکار نبوديم. جلسات داشتيم. از بعد از 15 خرداد تا 57. پدر خانم حسن وحيدي کلاس تدريس قرآن داير کرد و ما هم با ايشان کار کرديم.
ـ پس در واقع شما تا سال 57 دست از فعاليت برنداشتيد؟
اصلاً. يک روز هم ما قطع نکرديم . همين الانش هم [فعاليت] داريم.
ـ بسيار خب. انشا الله موفق باشيد و خدانگهدار.
تعداد بازدید: 5447