ابوالفضل توکلی بینا
برنامهریزیهای دقیق شهید عراقی در برگزاری تظاهرات 15 خرداد 42، اداره بیت امام(ره) در نوفللوشاتو، مشارکت در راهاندازی و مدیریت کمیته استقبال و مدیریت بحران در مواقع حساس قبل و بعد از انقلاب از او چهرهای ساخته بود که فقدان او را برای انقلاب و امام(ره) بسیار سنگین نمود. در گفت وشنودی که در پی میآید جناب حاج ابوالفضل توکلی بینا یارو همسنگر دیرین شهیدعراقی به واگویه خاطرات ماندگارخویش از آن یاردیرین پرداخته است. با سپاس از ایشان که ساعتی را به گفتوگو با جوان اختصاص دادند.
چگونه و کی با شهید عراقی آشنا شدید؟
با شهید عراقی در دورانی که به دبیرستان میرفت، آشنا شدم. ایشان هنوز دیپلم نگرفته بود که مبارزه با رژیم فاسد شاه را شروع کرد و وارد جمعیت فدائیان اسلام شد. ضمناً شبها در مسجد امام(ره) (مسجد شاه سابق) با شهید عراقی و سید محمدعلی لواسانی، بحثهای سیاسی و اجتماعی میکردیم و به این ترتیب «هیأت عسگریون» تشکیل شد. همه اعضای هیأت جوان بودند و به شوخی به ما میگفتند «هیأت عزبیون»، چون هیچ کدام ازدواج نکرده بودیم.
علت جدایی شهید عراقی از فدائیان اسلام چه بود؟
تعدادی از فدائیان اسلام به مرحوم نواب انتقاد داشتند، از جمله شهید حاج مهدی عراقی، کرباسچی و حاج ابوالقاسم رفیعی و از آنها جدا شدند. فدائیان اسلام در دوران آیتالله بروجردی به ایشان اعتراض داشتند و نظرشان این بود که چرا ایشان که مرجعیت تام داشتند و نیز مراجع دیگر و حوزه علمیه قم، نشستند و نظاره کردند تا مرحوم شهید نواب صفوی و یارانش توسط رژیم شاه به جوخه اعدام سپرده شوند. شهید حاج مهدی عراقی از آن به بعد یک حالت انزوایی پیدا کرده بود.
تا کی حالت انزوای شهید عراقی طول کشید؟
تا مهر ماه 1341 و شروع نهضت امام(ره) که تمام و عیار به میدان آمد. در روز 16 مهر 1341، روزنامههای عصر تهران که مصوبه انجمنهای ایالتی، ولایتی شاه را اعلام کردند، امام خمینی(ره)، مراجع وقت، از جمله آیتاللهمرعشی، آیتالله گلپایگانی، آیتالله شریعتمداری و آیتالله حاج آقا مرتضی حائری را به منزل آیتالله حائری دعوت و نیات پلید شاه را برملا کردند و فرمودند: « حالا که آن یکپارچگی مرجعیت آیتالله بروجردی تمام شده، اینها خیالات بدی دارند و ما باید مهیا باشیم. اینها برنامه دارند که الغای مذهب کنند و کارهایی را که نمیتوانستند در زمان آیتالله بروجردی انجام بدهند، شروع کردهاند.» حضار آن جلسه بر سر سه موضوع به توافق رسیدند. اول اینکه هفتهای یک روز و در صورت ضرورت، بیش از یک روز، با هم جلساتی داشته باشند، دوم اینکه علمای همه استانها را به وسیله پیام و پیک مطلع کنند، چون تلفنها آن روزها مغناطیسی بود و از نظر امنیتی، اطمینانی نداشت، سوم اینکه سریعاً تلگرافی به شاه بزنند و الغای مصوبه انجمن ایالتی، ولایتی را بخواهند. میدانید که شاه بیت این مصوبه، حذف کلامالله مجید در مراسم تحلیف بود، به این ترتیب که به جای کلامالله مجید، قسم به کتاب یکی از ادیان را گذاشتند و به این ترتیب، راه را برای اشاعه و گسترش مکاتب الحادی باز کردند تا آنها بتوانند در ارتش، آموزش و پرورش و سایر ارگانها رسوخ کنند.
مراجع بلافاصله برای لغو این لایحه به شاه تلگراف زدند و او هم جواب همه مراجع را داد الاّ امام(ره)، مضافاً بر اینکه به شکل توهینآمیزی، مراجع را حجتالاسلام خطاب کرد و تلگراف فوت آیتالله بروجردی را به نجف و برای آیتالله حکیم فرستاد.
در هرحال چند روزی از مصوبه انجمنهای ایالتی، ولایتی نگذشته بود که پنجشنبه شبی، به شهید مهدی عراقی زنگ زدم و گفتم: «میخواهم تو را ببرم قم.» گفت: «چه نقشهای برایم کشیدهای؟» گفتم: «نقشهای نکشیدهام، میخواهم تو را به دیدار مراجع و حاجآقا روحالله خمینی ببرم» فردا صبح او را بردم قم. ابتدا به منزل آیتالله گلپایگانی رفتیم. بعد او را بردم منزل آیتالله نجفی مرعشی و از آنجا رفتیم منزل آیتالله شریعتمداری. در آخرین مرحله هم ایشان را بردم منزل امام(ره). بعدازظهر بود و عدهای از تهران آمده بودند و از امام(ره) سؤال میکردند که تکلیف ما چیست؟ امام(ره) فرمودند: «این رژیم در زمان مرجعیت آیتالله بروجردی که مرجعیت یکپارچهای بود، جرأت نمیکرد نیتهای پلید خود را اجرا کند. اولین وظیفه شما این است که مردم را با مسائل اجتماعی آشنا کنید».
امام(ره) در یک حالت غربتی قیام کردند. در بازگشت به تهران، از حاج مهدی که قبلاً آن حالت انزوا را داشت، پرسیدم: «چه دیدی؟» مثل اینکه جرقهای در ذهنش زده شده باشد، گفت: «همانی است که ما میخواستیم.» کمکم حاج مهدی را با آقای عسگراولادی آشنا کردیم و تیم ما از من، حاجآقا عسگراولادی، مرحوم شفیق و حاج مهدی تشکیل شد. با ایستادگی حضرت امام(ره) و مراجع و مردم، دولت ناگزیر شد مصوبه انجمنهای ایالتی، ولایتی را لغو کند. از تهران چند نفر آمدند پیش من و گفتند: «از آقا بپرسید اجازه میدهند ما برای این پیروزی جشن بگیریم؟» من رفتم و مطلب را خدمت امام(ره) عرض کردم. خبر و اعلامیه کوتاهی دادند و در آن از مقاومت و ایستادگی مردم تشکر کردند و فرمودند: «صفوف خود را فشردهتر کنید که اگر مجدداً دستی به سوی اسلام دراز شد، آن را قطع کنیم».
یک شب بعد از لغو مصوبه انجمنهای ایالتی، ولایتی، من و آقای عسگراولادی و آقای عراقی از طرف حضرت امام(ره) دعوت شدیم به قم و در منزل ایشان شاهد حضور دو گروه دیگر هم بودیم. هر سه گروه را حضرت امام(ره) دعوت کرده بودند. از اتاق عمومی به اتاق دیگری دعوت شدیم و امام خمینی (ره) از اینکه در آن سه ماه تلاش و فعالیت کردیم قدردانی کردند و فرمودند: «حیف نیست که شما سه گروه مسلمان و متدین، جدای از هم کار کنید؟ ما نیاز به وحدت و یکپارچگی داریم. با هم باشید. یکی شوید.» گفتیم چشم و آمدیم تهران و در یک ماه، چهار جلسه تشکیل داده شد. این چهار جلسه در منزل حاج مهدی شفیق و حاج صادق امانی بود. در پایان چهار جلسه به این جمعبندی رسیدیم که از هر کدام از سه گروه چهار نفر انتخابی بیایند و شورایی 12 نفره تشکیل بدهند. چهار نفر ما، بنده بودم، آقای عسگراولادی، مرحوم شفیق و شهید حاج مهدی عراقی و آن دو گروه هم چهار نفرشان را معرفی کردند. یکی از خوشبختیهای جمعیتهای مؤتلفه این بود که حتی یک گزارش هم از آنها به دست ساواک نیفتاد و این نبود مگر دعوت امام(ره) برای وحدت و یکپارچگی و نصایحی که به جمع ما کردند. بعد از تشکیل شورای 12 نفره، گفتیم برویم خدمت امام(ره) و بگوییم که امر شما را اطاعت کردیم. خدمتشان رفتیم و گفتیم که ما 12 نفر، نماینده آن سه گروه هستیم و همانطور که شما فرمودید، یکی شدهایم و اسم آن را هم جمعیت مؤتلفه اسلامی گذاشتهایم. امام(ره) خیلی خوشحال شدند و فرمودند: «دو، سه تا نصیحت هم به شما میکنم. توجه کنید. یکی اینکه به جای عضوگیری، برادریابی کنید. احزاب وقتی فرم دست شما می دهند، از هر مسلکی باشید اشکالی ندارد، ولی شما برادریابی کنید، دوم اینکه حزبیها را راه ندهید، چون هرجا منافعشان ایجاب کند، شما را رها خواهند کرد، سوم اینکه در تصمیمگیریها سعی کنید اقلیت را قانع کنید تا راه، هموارتر شود».
به هرحال از اینجا به بعد، حاج مهدی عراقی به شکل فعال وارد عرصه شد. این نکته را نیز ذکر کنم که قبل از اینکه خدمت امام(ره) برویم، این سه گروه گاهی تصمیماتی میگرفتند که گروه دیگر با آنها مخالفت یا آنها را خنثی میکرد، ولی وقتی وحدت ایجاد شد، این مسائل از بین رفت. امام (ره) تجربه دوران گذشته، یعنی مشروطیت و نهضت ملی و آیتالله کاشانی را در اختیار داشتند و بنابراین بسیار مصمم و حساب شده، وارد میدان شدند.
خاطراتی از فاجعه فیضیه را بیان کنید.
بعد از قضیه انجمنهای ایالتی، ولایتی، مسأله دوم فروردین سال 42 پیش میآید که آیتالله گلپایگانی رسماً اعلام کردند که فردا در فیضیه به مناسبت شهادت امامصادق(ع) مراسمی برقرار است. شب حادثه، یعنی روز یکم فروردین با شهید حاج مهدی عراقی قرار گذاشتیم و همراه با چند نفر از برادران دولابی رفتیم قم. در عصر شب دوم فروردین وارد قم شدیم و عدهای از بچههای قم را دیدیم که بسیار نگران بودند و گفتند: «تعداد زیادی ماشین واحد آمده و گاردی پیاده کرده.» پرسیدیم: «از کجا فهمیدید گاردی هستند؟» آنها با لباسهای شخصی آمده بودند.
بنده و حاج مهدی عراقی و تعدادی از برادران دولابی وارد قم شدیم. صبح دوم فروردین که شهادت امام صادق(ع) بود، دیدیم که حیاط منزل امام (ره) پر از جمعیت شد و ایشان تشریف آوردند و در حیاط نشستند. یک روحانی بالای منبر بود. دیدیم از گوشه و کنار حیاط دائماً شعار میدهند. گاردیها داخل جمعیت بودند. امام(ره) خیلی باهوش بودند. آقای خلخالی را صدا زدند و گفتند: « به آقایی که بالای منبر است بگویید اعلام کند که اگر کسی بخواهد کمترین سر و صدایی بکند، من به طرف صحن حضرت معصومه (س) حرکت و در آنجا با مردم صحبت میکنم.» وقتی آن روحانی، این مطلب را اعلام کرد، دیدیم یکی از همان گاردیها آمد جلوی امام(ره) نشست و گفت: «من از طرف اعلیحضرت مأمورم به شما اخطار کنم که اگر بخواهید کوچکترین حرکتی بکنید، ما به نیروهایمان دستور میدهیم مقابله کنند.» ناگهان همه متوجه امام (ره) شدند و حواسها جمع شد که ببینند امام(ره) چه عکسالعملی نشان میدهند. امام(ره) رو به او کردند و گفتند: «ما به برادرانمان دستور میدهیم تأدیبتان کنند!» آن مأمور با وضع آشفتهای عقب عقب رفت.
حادثه فیضیه بعدازظهر بود. من و حاج مهدی عراقی و کاوکتو و آشیخ عزیز ریختهگر که دو تا از بچههای دولاب بودند، رفتیم به فیضیه. منبری آن روز هم آشیخ مرتضی انصاری بود. محوطه مدرسه پر از طلاب و مردم بود. همین که آشیخ مرتضی رفت منبر و شروع کرد به صحبت درباره امام جعفر صادق(ع) دیدیم یک نفر از یک گوشه فریاد زد: «درود بر رضاشاه!» و یکی گفت: «جاوید شاه». آشیخمرتضی انصاری، منبری فحلی بود، ولی هرچه سعی کرد اینها را ساکت کند، دید حریف نمیشود و آمد پایین. آیتالله گلپایگانی در یکی از حجرهها بودند. گاردیها ریختند، در و پنجرهها را شکستند، عبا و عمامهها را آتش زدند، سید یونس رودباری را از روی پشت بام به زمین پرتاب کردند، قرآنها و مفاتیحها را پاره کردند آتش زدند و تا توانستند جنایت کردند.
ناگهان در شعارهایشان گفتند برویم خانه خمینی. شهیدحاج مهدی عراقی به من گفت: «ابوالفضل! بچهها را جمع کن برویم.» به زحمت از لابهلای جمعیت از فیضیه خارج شدیم. آشیخ عزیز ریختهگر را صدا زد و به او پول داد و گفت: «میروی سه چهار تا چاقوی ضامندار میخری و میآوری خانه آقا.» ما دسته جمعی رفتیم منزل امام(ره). چند نفر برای امام(ره) خبر میآورند که در فیضیه چه اتفاقی افتاده و گریه میکنند و از امام(ره) میخواهند که در منزل را ببندند، امام(ره) میگویند: «اگر در را ببندید، به فیضیه میروم تا ببینم چه بر سر طلبههای ما آمده، اینها با من کار دارند.» و دستور میدهند همه را بیرون کنند. ما که رفتیم، در خانه باز بود. خانه امام(ره) قدیمی بود و زیرزمین، کاشیهایی مشبک آبی داشت که از داخل حیاط به صورت پنجره به نظر میرسید.
با حاج مهدی عراقی رفتیم داخل زیرزمین. چوبهایی که برای سوخت زمستان آورده بودند، آنجا بود. حاج مهدی عراقی سرچوبهای آن را از شبکههای پنجره مانند زیرزمین بیرون گذاشت. ناگهان در دو لتهای زیرزمین باز شد و امام(ره) فرمودند: «کی هست اینجا؟» حاج مهدی گفت: «آقا ما هستیم.» امام(ره) فرمودند: «مگر نگفتم کسی اینجا نباشد؟» بلافاصله حاج مهدی که بسیار آدم سریعالانتقالی بود، پاسخ داد: «ما وظیفهای داریم.»
آن شب هیچکس جز امام(ره) و خانوادهشان در خانه نبودند. حاج مهدی، برادران را جمع کرد و گفت: «ما جلوی در این خانه پاس خواهیم داد و به هیچ قیمتی نمیگذاریم کسی وارد این خانه شود، مگر اینکه ما را تکهتکه کند و از روی جنازههای ما وارد خانه شود.» حاج مهدی خیلی شجاع بود. آن شب تا صبح نگهبانی دادیم.
در همین زمان بود که امام(ره) اعلام کردند: «ما عید نداریم، عید ما را عزا کردند.» و به سایر مراجع هم توصیه کردند اعلام کنند که ما عید نداریم. بعد از اعلام امام خمینی(ره)، بعضی از نماز جماعتها تعطیل شد، ولی امام(ره) شروع کردند به کار کردن روی دهه عاشورا و همیشه هم میفرمودند: «ما هرچه داریم از عاشورا داریم.» قبل از محرم که طلاب آماده میشدند تا برای تبلیغ در دو ماه محرم و صفر به مناطق مختلف کشور بروند، امام(ره) در یک سخنرانی به آنها تکلیف کردند که در منبرهایشان از مسائل روز صحبت کنند و هیأت دینی تجهیز شدند. قبل از عاشورا بعضی از منبریها را دستگیر کردند و از آنها تعهد گرفتند.
بههرحال همه این گروهها برای محرم آماده شدند. ما در جمعیت مؤتلفه اسلامی تصمیم گرفتیم حال که امام(ره) به همه گروهها تکلیف کردهاند، برای روز عاشورا، برنامهای را تنظیم کنیم، به همین دلیل به اتفاق حاج مهدی و حاج حبیبالله عسگراولادی به قم و خدمت امام(ره) رفتیم و برنامه حرکتمان را به ایشان عرضه کردیم و گفتیم که میخواهیم دستهای را از مسجد حاج ابوالفتح در میدان شاه به سمت دانشگاه حرکت بدهیم. امام(ره) معمولا درباره پیشنهاداتی که خدمتشان عرض میکردیم، فکر میکردند و وقت میگذاشتند و سپس جواب میدادند. یکی دو روز بعد خدمتشان رفتیم تا جواب مثبت یا منفی بگیریم. امام(ره) فرمودند: «قول میدهید که این کار را آبرومندانه انجام بدهید؟» گفتیم: «آقا! قول میدهیم تا پای جانمان این راهپیمایی را آبرومندانه انجام بدهیم.» سپس برگشتیم تهران و شورای مرکزی را تشکیل دادیم و موضوع را عنوان کردیم و بحث شد که این کار را چگونه انجام بدهیم؟ آیا خبر این راهپیمایی را دهان به دهان به گوش افراد برسانیم یا اعلامیه و تراکت چاپ کنیم. بحث شد که اگر چیزی بنویسیم و پخش کنیم، همه نیروهای امنیتی بسیج میشوند تا این حرکت را در نطفه خفه کنند. اگر دهان به دهان باشد، جمعیت کمتر حضور پیدا میکند و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که با همه مخاطراتی که وجود دارد، به وسیله تراکت و اعلامیه اعلام کنیم و پای خطرش هم بایستیم.
تراکتها را که پخش کردیم، از طریق مرحوم شهید عراقی خبر شدیم که سازمان امنیت، طیب و حسین رمضان یخی و ناصر جگرکی را خواسته که با دار و دستهشان بریزند و راهپیمایی را در نطفه خفه کنند. شورای مرکزی تشکیل و تصمیم گرفته شد که مرحوم شهید عراقی برود و با مرحوم طیب صحبت کند، چون حاج مسیح، برادر طیب، کورهپز و با پدر حاج مهدی عراقی آشنا بود. شهید عراقی با مرحوم طیب ملاقات کرد و جریان عاشورا را برای او شرح داد. مرحوم طیب گفت که سازمان امنیت از ما خواسته است بریزیم و در روز عاشورا حرکت دسته شما را در نطفه خفه کنیم، اما من خودم حسینیام و با امام حسین و آیتالله خمینی در نمیافتم. همان شب هم دستور میدهد که عکس امام(ره) تهیه و به پرچمهای هیأت او الصاق شود. از سازمان امنیت و از طرف علم تماس میگیرند و تهدیدش میکنند، اما او وقعی نمیگذارد.
آن روز تدارک وسیعی دیده و پلاکاردهای مختلفی را نوشته بودیم. مرحوم حاج صادق امانی شعارهایی مثل: «خمینی! خمینی! خدا نگهدار تو/ بمیرد بمیرد دشمن غدار تو» و امثال اینها را انتخاب کرده و تدارک دیده بود. قرار بود صفوف ما پنج نفره باشد و افراد، قرآن را دست بگیرند و از رو و نه از حفظ بخوانند. یکی دو تا نیرو هم در اطراف مسجد گذاشتیم، چون ماموران رژیم از شب قبل با سربازان مسلح و ماشینهای ارتشی، مسجد را محاصره کرده بودند. ما در تمام طول مسیر، قدم به قدم نیرو گذاشته بودیم که با تلفن خبرها را به ما میرساندند. صبح عاشورا، جمعیت از هر طرف، به سوی مسجد حاج ابوالفتح هجوم میآورد و نظامیها همه فرار میکردند. زنجیر محاصره نظامیها را پاره کردیم و وارد مدرسه کنار مسجد حاج ابوالفتح شدیم. همه پلاکاردها و پرچمها آماده بودند و شعارها را هم حفظ کرده بودیم. ناگهان ناصر جگرکی با دویست، سیصد نفر آمد و با شعار «حسین حسین» وارد مدرسه شد. مرحوم عراقی، شیخ عزیز را که بچه دولاب و مرد زبلی بود، صدا کرد و گفت: «برو به ناصر بگو که این راهپیمایی مال امام حسین(ع) است. اگر کوچکترین حرکتی بکنی، تکه بزرگت گوشت خواهد بود.» وقتی شیخ عزیز این پیغام را به ناصر داد، او دیگر جرأت نکرد بماند و رفت.
جمعیت حرکت کرد، ولی نتوانستیم صفوف پنج نفره ببندیم و صفوف، تمام عرض خیابان را گرفتند. به طرف میدان بهارستان حرکت کردیم. بهارستان تا مخبرالدوله مملو از جمعیت بود. مرحوم عراقی از میلههایی در خیابان مخبرالدوله رفت بالا و گفت: «کجا هستند آنها که رفراندوم قلابی میکنند؟» جمعیت از خیابان سعدی به طرف دانشگاه حرکت کرد و نظامیهای شاه هیچ عکسالعملی نتوانستند نشان بدهند. از جلوی کاخ مرمر هم رد شدیم و آن شعارهای عجیب داده شدند و هیچ عکسالعملی دیده نشد.
این گذشت تا دستگیری امام(ره) پیش آمد. میادین مختلف با اطلاع از خبر دستگیری امام(ره) تعطیل شد. سپس ما به طرف خیابان مولوی، سیروس، اسماعیل بزاز و مسجد ارک حرکت کردیم. جمعیت فشرده بود و مردم با هرچیزی که دستشان آمده بود، اعم از چوب و چماق، به طرف میدان ارک که در آن تانک گذاشته بودند، حرکت کرده بودند و شعار میدادند و حمله میکردند.
درروز 15 خرداد، زخمیها را معمولا به بیمارستان بازرگانان میبردند. حسین خاقانی و علیزاده از کسانی بودند که این زخمیها را به این بیمارستان منتقل میکردند. بعد که آنها را بازداشت کردند، در بند 2 سیاسی زندان موقت با ما بودند. هنگامی که حسین خاقانی را برای بازپرسی میبرند، 11 پاسبان را برای شهادت میآورند که بگویند او در روز 15 خرداد، زخمیها را به بیمارستان بازرگانان میبرده است. او رو میکند به سرهنگ حیدری و میگوید: «جناب سرهنگ! شما خودت معرفت داری. این پاسبانها با دو قران رشوه، خون یک انسان را پایمال میکنند. اینها آمدهاند برای من شهادت بدهند؟» و از اتاق بازپرسی بیرون میرود. منشی شاه حیدری میآید بیرون و به او میگوید: «چرا بدون اجازه بازپرس از اتاق خارج شدی؟ برو خدا را شکر کن که بازپرس تو سرهنگ حیدری است.» او یک افسر مسلمان و شجاع بود و بعد از پیروزی انقلاب هم مورد تشویق قرار گرفت.
در روز 16 خرداد، علم با خبرنگاران داخلی و خارجی مصاحبه کرد و گفت که به زودی 15 نفر از بزرگترین علما را به دادگاه نظامی خواهیم سپرد. خبرنگار پرسید که آیا در میان این افراد، اعدامی هم هست؟ و علم تأیید کرد. پس از مصاحبه علم، مردم در سراسر شهرهای بزرگ ایران به اعتراض پرداختند و بازار تهران به مدت 14 روز تعطیل شد. علما که به تهران آمدند، شاه که قصد محاکمه و اعدام امام خمینی(ره) را داشت، بهناچار عقبنشینی و از یکپارچگی مردم وحشت کرد.
بلافاصله امیر سلیمانی، جانشین ساواک بازار، به کوچه چالهحصار آمد و مرا بازداشت کرد و به ساواک بازار برد. سرهنگ افضلی، رئیس ساواک بازار بهمحض ورود من، چند نفر از غولهای ساواک را آورد و با شلاق تهدید کرد که اگر به سؤالات او جواب ندهم، مرا میکشد.
شهید عراقی هم دستگیر شد؟
نه، شهید عراقی خیلی زرنگ بود. او از نوجوانی و قبل از گرفتن دیپلم دوره دبیرستان وارد مبارزه شد و سالها از اعضای فعال فدائیان اسلام بود و راه و چاهها را بلد بود.
از 15 خرداد 42 چه خاطراتی دارید؟
در سالگرد دوم روز عاشورا در 15 خرداد، طبق برنامهریزی مؤتلفه از مسجد امام حرکت کردیم و از مسیر خیابان بوذرجمهری و خیابان سیروس آمدیم و دویست متر مانده به سرچشمه، ناگهان کوماندوها از ماشینها بیرون ریختند. مرحوم حاج مهدی عراقی وقتی به پیادهروی نزدیک سرچشمه میآید که فرار کند و برود، میبیند که زنی زمین خورده و وضعیت مناسبی ندارد. آن زن را بلند میکند و به گوشه امنی میرساند. ماموران امنیتی از این فرصت استفاده و او را بازداشت میکنند و به زندان موقت شهربانی میبرند.
در آنجا، ازغندی و یکی دو نفراز بازجوهای زبده ساواک به دفتر زندان موقت میآیند. مرحوم عراقی از پشت پنجره بند میبیند که دارند در اتاقی از جوانها بازجویی میکنند و آنها را میزنند و تهدید میکنند. حاج مهدی بهشدت ناراحت میشود. حاج مهدی را که برای بازجویی میبرند، اعتراض میکند که چرا اینها را میزنید؟ ازغندی میخواهد به حاج مهدی سیلی بزند که او کتف ازغندی را میگیرد و به یک طرف پرتابش میکند. ازغندی میگوید: «اگر پارتی تو خود شاه هم باشد، آنقدر نگهت میداریم تا ریشت برسد تا روی نافت.» شهید عراقی میگوید: «پارتی من از هرچه که شما فکرش را کنید بزرگتر است.» میپرسند: «پارتی تو کیست؟» میگوید: «خدا!».
تیمسار تاجیک، جانشین فرمانده لشکر اصفهان بود و در اصفهان زندگی میکرد. او شوهر خواهر شهید عراقی بود. من با خواهر شهید تماس گرفتم و برای آزادی حاج مهدی به اصفهان سفر کردم و تیمسار تاجیک را با ماشین خودم به تهران آوردم. با توجه به اینکه او یکی از فرماندهان ارتش بود، مصلحت نمیدید شخصا پرونده حاج مهدی عراقی را دنبال کند، منتها به وسیله دوستانی که در ارتش داشت، موضوع را پیگیری کرد و حدود 2 ماه بعد حاج مهدی آزاد شد.
شهید عراقی در زندان چه رفتاری داشت؟
حاج مهدی سنگ صبور همه بود. او پس از اجرای حکم انقلابی حسنعلی منصور، در دادگاه نظامی رژیم شاه به اعدام و در دادگاه تجدیدنظر با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد و 13 سال در زندان رژیم فاسد شاه، تمام وجود خود را برای آسایش زندانیان در طبق اخلاص قرار داد. آنهایی که در زندانهای رژیم پهلوی بودند، میدانند که غذایی که برای زندانیان تهیه میشد، قابل خوردن نبود. حاج مهدی عراقی برای رفاه و سلامت زندانیان سیاسی در درجه اول و زندانیان عادی در درجه دوم، بار سنگین مسئولیت آشپزخانه زندان را به عهده گرفت و سالها، این مرد غیور و دلاور از صبح تا بعدازظهر، در آشپزخانه زندان، برای تهیه غذای زندانیان تلاش میکرد تا آنها در رفاه و آسایش باشند.
حاج مهدی دورانی که من بیرون از زندان بودم از من خواست که مسئولیت اداره خانواده او را به دست بگیرم. ایشان مستأجر بود. من اولین کاری که کردم این بود که در خیابان دولت، کوچه حکیمزاده، یک خانه 189 متری را به 22 تومان خریدم. یک حاج فتحالله معمار هم بود که مرد بسیار خوبی بود. به او گفتم: «اجرتش با من، اما مسئولیت ساخت اینجا با تو.» او حاج مهدی را میشناخت و گفت به روی چشم. یک زیرزمین و دو طبقه خانه ساخت و خانواده حاج مهدی را به آنجا منتقل کردیم. خانه هم به اسم خانم حاج مهدی بود. از آن به بعد مسئولیت خانواده و مدرسه بچهها به عهده من بود.
در آستانه پیروزی انقلاب، با آزادی برادران مجاهد حاج مهدی عراقی، حبیبالله عسگراولادی و ابوالفضل حاجحیدری، جمعیت مؤتلفه اسلامی را بازسازی کردیم و اولین جلسات هماهنگی را در کرج، در باغ مرحوم حاج عباس تحریریان گذاشتیم و مؤتلفه اسلامی با عزم جدیتری تشکیل شد.
از سفر شهید عراقی به پاریس چه خاطراتی دارید؟
هنگامی که امام(ره) از بغداد به سمت پاریس هجرت کردند، من ممنوعالخروج بودم و ساواک، به هیچ وجه به من و افرادی که سوابق سیاسی در زندان داشتند، گذرنامه و اجازه خروج از کشور را نمیداد، ولی بهتدریج شرایطی پیش آمد که دستگاه امنیتی کشور سست شد و دیگر نمیتوانست مثل گذشته عمل کند و تاحد زیادی از قدرتش کاسته شد. افسری که با من آشنا بود، گفت مدارکتان را بیاورید، من 24 ساعته پاسپورت شما را تحویل میدهم. به شهید عراقی تلفن زدم قضیه آن افسری را که با من آشنا بود، گفتم. شهید عراقی مدارک خود را آورد و پاسپورت گرفتیم و عازم پاریس شدیم و دوشنبه هشتم آبان بود که به پاریس رسیدیم.
محل اقامت امام(ره) در نوفل لوشاتو، باغی بود متعلق به یکی از ایرانیان که آن را در اختیار حضرت امام(ره) گذاشته بود. در قسمت جنوب خیابان، ویلای کوچکی قرار داشت که امام(ره) در آنجا به سر میبردند و برای اقامه نماز جماعت ظهر و مغرب و عشا نیز به ویلایی که در شمال خیابان دهکده قرار داشت، تشریف میبردند. این ویلا محل تجمع خبرنگاران و افرادی بود که از سراسر جهان به نوفل لوشاتو میآمدند. وقتی ما به آنجا رسیدیم، اول مغرب بود و محلی که نماز جماعت در آن برپا میشد، پر بود، جای خالی نداشت. آمدیم و صبر کردیم تا نماز تمام شد. جمعیت بهطور فشرده مینشست و امام(ره) هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء سخنرانی میکردند و بعد از سخنرانی به اتاقی که در کنار سالن بود، تشریف میبردند در آن اتاق، دانشجویان و مسلمانانی که از سراسر جهان برای دیدار امام(ره) میآمدند، هر کدام یکی دو دقیقهای با ایشان ملاقات میکردند.
سخنرانی که تمام شد، امام(ره) به آن اتاق رفتند. بعد یک نوجوان عمامه سیاه آمد و به من گفت: «حاجآقا توکلی! شما کی آمدید؟» من گفتم: «شما را نمیشناسم.» گفت: «من پسر حاج مصطفی هستم. من بچه بودم که میآمدید دیدار پدرم.» پاسخ دادم: «من با شهید عراقی امروز وارد پاریس شدیم.» شخصیتهایی که میخواستند با امام(ره) گفتوگو کنند، قبلاً از دکتر یزدی وقت میگرفتند. او خدمت امام(ره) رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را با خود به حضور امام(ره) برد.
حضرت امام، بنده و بهخصوص شهید عراقی را خیلی مورد لطف و محبت خود قرار دادند؛ زیرا این دیدار پس از چهارده سال دوری و تحمل زندان و تبعید اتفاق میافتاد. امام(ره) دست شهید عراقی را فشردند. طول زندان، او را لاغر و نحیف کرده بود. سؤال کردند: «کی آمدید؟» خدمتشان عرض کردیم: «امروز پیش از ظهر وارد پاریس شدیم.» فرمودند: «وسایل شما کجاست؟»خدمتشان عرض کردیم که در هتل ایفل پاریس است. فرمودند: «وسایلتان را بیاورید. اداره اینجا به عهده شما دو نفر خواهد بود.» شبانه به پاریس رفتیم و وسایل خودمان را به نوفل لوشاتو منتقل کردیم و اداره آنجا را بهعهده گرفتیم و مسئولیت آنجا به عهده بنده و شهید عراقی گذاشته شد.
در نوفل لوشاتو هتل کوچکی بود که اغلب ایرانیانی که به آنجا میآمدند، در آن اقامت میکردند. من و شهید عراقی هم یک اتاق اجاره کرده بودیم. با صاحب هتل مذاکره کردیم تا هتل را دربست اجاره کنیم؛ از این رو، بنده با صاحب هتل وارد مذکره شدم و قرارمان بر این شد که آن محل را برای یک ماه، در ازای سی هزار فرانک اجاره کنیم. مرحوم شهید عراقی نگران تهیه پول آن بود و میگفت: «تو این مبلغ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ ما که چنین پولی نداریم.» من به ایشان اظهار داشتم: «از هر کسی که پول داشته باشد، مبلغی میگیریم و به امید خدا وجه موردنظر فراهم خواهد شد.» شهید عراقی با این حرف قانع شد و همان موقع قرارداد را نوشتیم و هتل را اجاره کردیم.
در همان زمان، شهید صدوقی با گروهی از همراهانشان وارد نوفل لوشاتو شدند. حاج احمدآقا که هنوز از اجاره کردن هتل بیخبر بود، سراسیمه آمد که جا نداریم و چه کنیم. به ایشان گفتم: «نگران نباشید، هتل در اجاره ماست و میتوانیم دو اتاق آن را در اختیار ایشان قرار دهیم.» آیتالله صدوقی وقتی وارد هتل شدند، به شوخی به بنده گفتند: «آقای توکلی! هتلدار هم شدهاید؟» خدمتشان عرض کردم روزگار، انسان را به خیلی کارها وادار میکند. ایشان فرمودند: «پس نصف هزینه این هتل را به حساب من بگذارید.»
یکی دیگر از کارهای ما در نوفل لوشاتو، تکثیر و توزیع نوارهای سخنرانی امام(ره) بود. پیش از آمدن من و شهید عراقی، افرادی از گروه نهضت آزادی سخنرانیهای ایشان را از روی نوار استخراج میکردند و امضای نهضت آزادی را زیر آن میگذاشتند. با تلاش ما وقتی متن سخنرانیها از نوار استخراج میشد، به نام خود امام(ره) چاپ و منتشر میشد. برای تکثیر نوار، فقط یک دستگاه تکثیر در اختیار ما بود که به وسیله آن میتوانستیم در هر چهار دقیقه یک نوار پرشده را تهیه کنیم. با این که شبانهروز به تکثیر نوارها میپرداختیم، باز هم نمیتوانستیم پاسخگوی درخواست مشتاقان سخنرانیهای امام(ره) باشیم. شهید عراقی از من خواست که یک دستگاه خریداری کنم. در پاریس جستوجو کردم و از آن نوع دستگاهی که موردنظر ما بود، پیدا نکردم. بعد معلوم شد که مرکز فروش دستگاههای مزبور در لندن است، به همین منظور با موافقت شهید عراقی سفری دو روزه به لندن کردم و از خیابان آکسفورد، دستگاه تکثیر نوار را خریدم و آن را به نوفل لوشاتو رساندم.
خاطرات شهید عراقی چگونه گردآوری شد؟
در ایامی که در پاریس بودیم، دانشجویان ایرانی عضو انجمن اسلامی پاریس، از شهید عراقی تقاضا کردند خاطرات خود را برای آنها بیان کند. شبها پس از ساعت 9 که کار ما در نوفل لوشاتو تمام میشد، برادران دانشجو، ما را به پاریس میبردند و شهید عراقی در جمع دانشجویان خاطرات خود را از دوران فعالیت فدائیان اسلام تا سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب بازگو میکرد. این جلسات آنقدر جذاب بودند که گاهی تا نزدیک اذان صبح طول میکشیدند و ما برای این که نمازمان قضا نشود، بیدار میماندیم و پس از نماز صبح و سه ساعت خواب، به نوفل لوشاتو باز میگشتیم.
از فعالیتهای شهید عراقی در ستاد استقبال چه خاطراتی دارید؟
حدود یک هفته قبل از ورود حضرت امام(ره) به تهران، شهید عراقی تلفن و تاکید کرد که شما ستاد استقبال را تشکیل دهید. پس از این تلفن، ما فوری دست به کار شدیم و ستاد استقبال را تشکیل دادیم. در این ستاد، علاوه بر بنده، آقایان عسگراولادی، شهید اسلامی، بادامچیان و تعدادی دیگر از دوستان مؤتلفه شرکت داشتند. محل ستاد، دو روزی نزدیکی حسینیه ارشاد بود، اما پس از شور و مشورت دریافتیم آن محل برای این منظور مناسب نیست و بهتر دیدیم به مدرسه رفاه نقل مکان کنیم. مدرسه رفاه، علاوه بر اینکه بزرگتر بود و امکانات بیشتری داشت، تقریبا در مرکز شهر هم قرار داشت.
روز دوازدهم بهمن که حضرت امام(ره) به کشور بازگشتند، از قبل برنامهریزی شده بود که امام(ره) از سالن شماره 2 مهرآباد وارد شوند. با اینکه فرودگاه در تصرف نیروهای مسلح نیروی هوایی بود، باز مرا برای نقشهبرداری برای ورود امام(ره) به فرودگاه بردند. قرار بود انتظامات که خود ما شناسایی و هر بخش از هر محل را به عدهای از آنها واگذار کرده بودیم و تعدادشان حدود 65 هزار نفر بود و همه با بازوبند مشخص شده بودند، تمام مسیر حرکت ایشان، یعنی33 کیلومتر از فرودگاه تا بهشتزهرا را تحت نظارت و کنترل داشته باشند. فقط در خود بهشتزهرا حدود 7 هزار نیرو تدارک دیده شده بود. برادران وزارت نیرو سه اتومبیل استیشن و تعدادی بیسیم با برد 40 کیلومتر را در اختیار ستاد استقبال قرار دادند. برادران نیروی هوایی نیز دو دستگاه هلیکوپتر را در اختیار ما گذاشتند. وقتی اتومبیل حضرت امام(ره) به بهشتزهرا وارد شد، صفحه کلاچ ماشین سوخت و ایشان را با هلیکوپتر به قطعه شهدا منتقل کردیم. امامخمینی(ره) فقط یک شب در مدرسه رفاه استراحت کردند و روز بعد، ایشان را به مدرسه علوی منتقل کردیم که بر خیابان ایران بود و برای ملاقات با مردم در نظر گرفته شده بود.
اعضای هیأت مدیره برای اداره امور مدرسه رفاه عبارت بودند از: آقای حبیبالله عسگراولادی، شهید محمدعلی رجایی، شهید مهدی عراقی و حاج محسن رفیقدوست و ابوالفضل توکلی بینا. هر یک از اعضای هیأت مدیره، علاوه بر انجام کارهای مربوط به این هیأت ، اداره بخشی از امور را نیز برعهده داشتند. مثلاً آقای عسگراولادی، امنیت بیرون از مدرسه علوی و خیابان ایران را به عهده داشتند و داخل حیاط به عهده اینجانب بود. امنیت داخل ساختمان را نیز آقای رفیقدوست و شهید عراقی به عهده داشتند.
چگونه از شهادت حاج مهدی عراقی باخبر شدید؟
منزل ما در خیابان زمرد (شهید ناطق نوری) است. حاج مهدی مسئول مالی روزنامه کیهان بود و آن روز صبح میخواست با حاج حسین مهدیان به روزنامه کیهان برود. من صبح از خانه رفته بودم بیرون. بیرون که بودم، از خبر شهادت حاج مهدی و فرزندش حسام باخبر شدم. خانوادهاش خیلی متاثر بودند، چون تمام طول زندگی حاج مهدی به مبارزه و زندان گذشته بود. همسر شهید عراقی واقعا یک مجاهد فیسبیلالله است. زن نجیبی که در طول مبارزات شهید عراقی که اکثرا در زندان گذشت، فرزندان او را با خون دل تربیت کرد.
جوان آنلاین
تعداد بازدید: 12245