گفت‌وگو/خبر

طیب،آزادمردی از تبار 15 خرداد

مصاحبه با بیژن حاج محمدرضا، فرزند شهید طیب حاج رضایی


 لطفا مشخصات کامل مرحوم طیب را بیان بفرمایید

- نام اصلی پدر من،«طیب میر طاهری»بود،که به دلایل مخالفتها و دشمنی‏های‏ که با سادات می‏شود،نام پدر را که محمد رضا بوده و به خاطر تشرف به حج به او حاج محمد رضا می‏گفتند،روی خود می‏گذارد،و از آن به بعد«طیب حاج محمد رضا» معروف می‏شود.حتی در تصدیق مدرسهء نظام،اسم ایشان نوشته شده طیب‏ میر طاهری.ولی در بین مردم به«طیب حاج رضایی»مشهور شد.پدرم سال 1290 در تهران به دنیا آمد ولی اصلیت خانوادگی ما قزوینی است.

در رابطه با کودتای 28 مرداد سال 1332 و آن چیزهایی که در رابطه با پدرتان‏ گفته می‏شود،چه چیزهایی در خاطر دارید؟

- با توجه به اینکه در آن وقایع من دو سه سال بیشتر نداشتم،همان چیزهایی را که از مرحوم پدرم و دیگران شنیدم،برای شما خواهم گفت.آن‏گونه هم که چپی‏ها و ملّیون‏ می‏گویند،نبوده.علمایی که آن روزها بودند و حقیقتا فعالیتهایشان تاریخ‏ساز بوده-در مملکت ما-بخصوص مرحوم آیت ا...کاشانی،نظرشان بر این بود که بین کمونیسم و شاه باید جانب شاه را گرفت.چون اگر شاه برود،اسلام که دین این کشور است،از بین می‏رود و آن‏طور که برای من تعریف کردند،ساعت حدود یازده و نیم شب 26 یا 27 مرداد،چند نفر از آقایان می‏آیند دنبال پدرم.گرمای تابستان بوده و پدرم روی‏ پشت‏بام خواب.او را صدا می‏زنند و بدون اینکه چیز خاصی به خانواده بگویند،باهم‏ می‏روند.سه چهار روز بعد از ماجرای 28 مرداد،که منجر می‏شود به برگشت شاه، پدرم می‏آید خانه.

بعد از 28 مرداد و برگشتن شاه که منجر شد به تشکیل ساواک،به خاطر بعضی‏ ناهنجاریها که در جنوب شهر تهران پیش آمده بود،اختلافاتی بین مرحوم پدرم و تیمسار نصیری که رئیس پلیس بود،پیش آمد و باعث شد که پدرم هر جا که نشست‏وبرخاست‏ می‏کرد،چند تا فحش نثار نصیری بکند.

اوج این اختلافات از کی و کجا بود؟

-هنگامی که فرح،ولیعهد را حامله بود،به خاطر بعضی جهتها که می‏خواستند حکومت جنبهء مردمی هم داشته باشد،تصمیم بر این شد بود که در منطقه پایین شهر تهران بچه دنیا بیاید.لذا با پدرم صحبت کردند و پدرم هم روی لوطی‏گری و مرامش، از این کار استقبال کرد.فرح در بیمارستان فرح یا مادر،دست نمی‏دانم(بیمارستان‏ شهید اکبرزاده فعلی)در چهار راه مولوی بستری شد.با توجه به این امر،پدرم به شرطی‏ حاضر به این کار شده بود که هیچ نیروی غریبه‏ای در آنجا دخالت نکند و حفاظت از جان ایشان در بیمارستان،به عهده پدرم و دار و دسته‏شان باشد.خیابانها فرش شد و کوچه‏ها و خیابانها چراغانی.

بعد از فارغ شدن فرح،قرار بود شاه برای ملاقات به بیمارستان بیاید.گویا در همان اثنا که او می‏خواسته بیاید،ماشین پدرم که یک دوج یا فود قرمز و سفید رنگ‏ بود،در حیاط بیمارستان پارک بوده.نصیری که آن زمان سرهنگ و رئیس گارد تشریفات‏ بود،علی رغم اینکه می‏دانست ماشین مال طیب‏خان است،شروع کرد به پرخاشگری که این ماشین اینجا چه می‏کند و از نظر حفاظتی مشکل دارد و...این ماشین بایستی‏ سریع از اینجا بیرون برده شود.پدرم اول سعی کرده بود که جوابی به او ندهد.سرانجام‏ کارشان به درگیری و جر و بحث کشید.نصیری در محل کار خود سرهنگ نصیری‏ بود،ولی آنجا دیگر منطقه‏ای بود که اگر درگیری بالا می‏گرفت،همه چیز به ضرر او تمام می‏شد.

پدرم گفته بود اگر قرار شود این ماشین برود،همه چیز می‏رود،فرشها و چراغانیها باید جمع شود و طاق نصرتها نیز برداشته شود.مقداری هم جمع کرده بودند که علم‏ مداخله می‏کند و ماجرا را به گوش شاه می‏رساند و شاه هم موقع برگشت،بیش از حد متعارف از پدرم تشکر کرده و از او دلجویی می‏کند.ماجرا به اینجا ختم شد؛ولی ریشه‏ کدورتها بین طیب خان و نصیری از آنجا قوت گرفت.

چندی بعد،پدرم به همراه عده‏ای دیگر،براساس دستوری که از آقایان علما داشتند،«گلستان جاوید»را که گورستان بهاییان در منطقه مسگر آباد بود،تخریب‏ کردند.

پدرتان در این قضایا،نامه کتبی هم از علما داشت؟

-غالبا نه.

لطفا در مورد درگیریهای پدرتان با حکومت،بیشتر توضیح دهید.

-اگر اشتباه نکنم،تابستان سال 41 بود که،در میدان بار فروشهای تهران داخل‏ حجرهء پدرم ایستاده بودم. بار خیار آمده بود.چون آن زمان خیار را دانه‏ای می‏فروختند، ما مواظب بودیم که کم و زیاد نشود.ساعت حدود 30 /8 صبح بود.پدرم عادت‏ داشت صبحانه‏اش را ساعت 7 صبح در میدان با چند نفر از دوستانش بخورد.عادت هم‏ داشت که صبحانه را غذای پخته بخورد.آبگوشت،جگر،کباب،هر روز یک چیز می‏خورد.من روی ماشین نشسته بودم و به کارگرها نظارت می‏کردم که دیدم دو تا جیپ داخل میدان آمد.پدرم غالبا تعداد زیادی گوسفند می‏خرید و می‏گذاشت در میدان بگردند و بچرند.پروار که می‏شدند،به هنگام مراسم محرم،آنها را برای تکایا و هیئت‏ها می‏کشت و خرج می‏داد.

آنها که چند نفر لباس شخصی-احتمالا از شهرداری-به همراه دو تا پاسبان بودند، وارد حجره شدند.یکی از آنها رو به پدرم گفت که این گوسفندها مال کیست؟پدرم سکوت کرد.یکی دوبار گفت و دست آخر با لفظ بدی به پدرم گفت:از فردا نبینم که‏ این گوسفندها اینجا باشند مرتیکه.پدرم با عصبانیت چک محکمی به صورت او زد و به‏ دنبال آن،همه ریختند سر آنها و لت‏وپارشان کردند.ماشینهای جیپ توسط مردم‏ واژگون شد و آتش گرفت.پدرم رفت وسط میدان و فریاد زد:اگر شما میدان را تعطیل‏ نکنید فلان و بهمان هستید و هر چی از دهانش درآمد گفت.چند دقیقه‏ای بیشتر طول‏ نکشید که همه میدان تعطیل کردند و راه افتادند.جمعیت راه افتاد به طرف‏ میدان شاه(میدان قیام فعلی).در آنجا دسته‏ای دیگر از طرف خیابان مولوی و میدان‏ گمرک آمدند-لشکر عظیمی شده بودیم که پرچمهایی مربوط به محرم را هم عده‏ای در دست داشتند.

پدرم که طبق معمول یک کت و شلوار طوسی به تن داشت و یک کلاه شاپور به‏ سرگذاشته بود،جلوی جمعیت حرکت می‏کرد.راه افتادیم تا رسیدیم به خیابان کاخ‏ (فلسطین فعلی)که نخست وزیری آنجا بود.فکر کنم نخست وزیر علم بود. چند نفر آمدند و خواستند که پدرم برود داخل ساختمان نخست‏وزیری.او مصّر بود که نخست‏ وزیر باید بیاید بیرون پرسیدیم چی شده،گفت:می‏گویند فعال بیا ناهار بخور که من‏ قبول نکردم باوجوداین جمعیتی که دنبال من آمده،تنها ناهار بخورم.ساعتی بعد چند کامیون ارتشی اطرافمان را گرفتند و ظرفهای فلزی پر از غذا را-که پلو خورشت قیمه‏ بود-بین جمعیت پخش کردند همراه با یک تکه‏نان ارتشی.جمعیت انبوه که چند هزار نفر می‏شد،توی خیابان و لبه جویها نشستند و ناهارشان را خوردند.پدرم هم رفت‏ داخل.

یک ساعتی که گذشت،پدرم آمد بیرون و گفت که برویم.پرسیدیم که چی شد، ایشان جواب داد:من با علم صحبت کردم و مسائل حل شد.صدای صلوات مردم به‏ شادی بلند شد.فردای آن روز،رئیس کلانتری منطقه و شهردار ناحیه عوض شدند، البته چند روز بعد شهردار تهران هم عوض شد.

آیا مرحوم با دیگران هم درگیری داشت؟

-بله.ایشان درگیریهایی با افرادی مثل ناصر حسنخانی (معروف به ناصر جگرکی) و رستمی داشت که آنها بساط قمار و عیاشی ناجور برپا کرده بودند و پدرم چندین بار با آنها درگیری شدید و زد و خورد پیدا کرده بود.پدرم به آنها می‏گفت:بیایید دست از این‏ کارها بکشید و بیایید با کاسبی نان حلال دربیاورید.ولی آنها با اشاعه فحشا منطقه را خراب کرده بودند.

آیا عکس از پدرتان و شاه دارید؟

- بله در خانه عمویم عکسهایی داریم که پدرم جلوی شاه ایستاده و دارد صحبت‏ می‏کند.

پدرتان اسلحه هم داشت؟این‏که می‏گویند شاه به او اسلحه هدیه کرده بود، درست است؟

- پدرم چند قبضه اسلحه کمری داشت ولی هیچ کدام آنها هدیه از طرف شاه نبود. با توجه به اینکه عده زیادی از باند جبهه ملی و اراذل و اوباش می‏خواستند پدرم را بزنند،ایشان اسلحه با خود حمل می‏کرد.

آیا برای حمل این اسلحه‏ها مجوز از دولت هم داشت؟

-نه اصلا نداشت.

لطفا دربارهء قضایای چند روز مانده به 15 خرداد 42 توضیح دهید.

-بله.اینها همه به محرم سال آخر مربوط می‏شود.پدرم،عجیب حساسیت و علاقه به خاندان عصمت و طهارت،بخصوص حضرت امام حسین(ع)داشت و این را واقعا می‏گویم که عاشق او بود.حتی در برابر بعضی اعتراضات مادرم در مورد بعضی‏ خرجهایش می‏گفت:من زندگی‏ام و پولی را که به دست می‏آورم،دو قسمت می‏کنم. یک قسمت آن را خرج خودم می‏کنم و قسمت دیگر را خرج امام حسین(ع)،حالا یا برای او عزاداری می‏کنم یا به راه او خرج می‏دهم.

در آن سال بخصوص،با توجه به اینکه در هیچ سالی سابقه نداشت که ما روی‏ علامتهای هیئت عکس بچسبانیم،برای اولین بار در طول تمام سالهایی که ایشان‏ عزاداری می‏کرد،از ششم یا هفتم محرم،عکسهای متعددی را از حضرت امام خمینی‏ به تهران آورده بودند و این عکسها در تکیهء ما بر روی در و دیوارها و علم و کتل‏ها چسبانده شد.یکی از مسائلی که در دادگاه علیه پدرم به عنوان سند مطرح می‏کردند، همین عسکها بود.

 

از روز 15 خرداد بگویید.آیا در آن روز ایشان را دیدید؟

- روز پانزدهم خرداد،ما بعد ازظهر ایشان را دیدیم،آن هم در منزل.ما چون موقع‏ امتحانات مدرسه‏مان بود،از صبح در مدرسه بودیم.در قضایای روز پانزده خرداد،آن‏ مقدار که خودم از نزدیک شاهد بودم،این مردم بودند که علیه رژیم شاه طغیان کرده‏ بودند.هیچ عامل خارجی احساس نمی‏شد.من آن موقع دوازده سالم بود.من در میدان خراسان درگیریهای زیادی دیدم.تعداد زیادی را دیدم که کشته شدند.ما هم جزو بر و بچه‏هایی بودیم که آنجا می‏پلکیدیم ولی چون کاری از دستمان برنمی‏آید،بیشتر نگاه می‏کردیم.

ساعت حدود چهار بعد از ظهر آن روز،به خانه ما تلفن زدند که طیب خان تیر خورده.پدرم گوشی تلفن را گرفت و با عصبانیت گفت:کی گفته،برای چی باید تیر بخورم.شب هم به او زنگ زدند که زود فرار کنید.ایشان پشت تلفن-که ما هم‏ می‏شنیدیم،چون آن شب تلفنهای زیادی به ایشان زدند که فرار کنید-گفت:نه.من‏ نمی‏روم.اگر بروم،فکر می‏کنند که ترسیده‏ام.من باید سر کارم بروم.اگر نروم‏ می‏گویند ترسیده و پنهان شده.مادرم به او اصرار می‏کرد که به حرف اینها گوش بده و چند روزی سر کار نرو.

آیا ایشان درباهء وقایع روز 15 خرداد در خانه صحبتی کرد؟

- نه اتفاقا.چون ایشان کمتر در رابطه با مسائل بیرون-بخصوص مسائل سیاسی که‏ داشت-در منزل صحبت می‏کرد.بعضی از مسائل بود که مشخص و هویدا بود.مثلا پای تلفن که بود می‏شنیدیم.

ساعت هشت شب بود که دیدم ایشان پشت تلفن شدیدا تاکید دارد که برای چی‏ فرار کنم،ترسی ندارم،این نارضایتی و حرکت مردمی است و چیز خاصی در میان‏ نیست.در هر صورت،ایشان نرفت.

بعد از ظهر،من درحالی‏که جلوی مسجد لرزاده دوچرخه باز می‏کردم،دیدم‏ ماشین پدرم وسط کوچه ایستاده. عمو مسیح کنار پدرم بود و با او بحث می‏کرد.پدرم‏ خیلی برای او احترام قائل بود.چون آدمی است متدین به معنای واقهی کلمه.عمو مسیح به پدرم می‏گفت:این حرفهایی که شما می‏گویید درست و شایسته است،ولی به‏ نظر من بهتر آن است که شما هفت هشت روزی آفتابی نشوید.پدرم گفت: نه.من اگر فردا آفتابی نشوم،مردم این تصور را خواهند گرد که من ترسیده‏ام،و من نمی‏خواهم چنین حالتی پیش بیاید.چون ترسی ندارم.اتفاق خاصی نیفتاده که بترسم.

روزهای شانزدهم و هفدهم خرداد هم خیلی تلفن شد.مادرم فشار زیادی آورد که آقا شما امشب منزل نمانید.در نتیجه پدرم آن شب-هفدهم خرداد-به منزل یکی از اقوام رفت که حدود یک کیلومتر با خانه ما فاصله داشت.قرار هم بر این شد که صبح‏ فردا هجدهم خرداد،ایشان به سر کار نرود.

ساعت هفت صبح هجدهم خرداد بود که متوجه شدم مادرم دارد گریه و زاری‏ می‏کند.سوال کردم،دیدم مادرم رو به مادربزرگم می‏گوید:خانم دیدید به شما گفتم‏ که نرود سر کار،رفت،الان زنگ زدند که ایشان را دستگیر کرده‏اند.

چگونه پدرتان را دستگیر کردند؟

-روز 18 خرداد،سروان طیبی همراه نیروهای کلانتری 6 در خیابان مولوی، می‏آیند سراغ پدرم و به او می‏گویند که خواهش می‏کنیم نیم ساعتی تشریف بیاورید برویم شهربانی با شما کار دارند.درست همان روزی که پدرم قول داده بود سر کار نرود.او هم اول می‏گوید با ماشین خودم می‏آیم،که آنها می‏گویند با ماشین شهربانی‏ می‏رویم و زود برمی‏گردیم.

دم شهربانی کل که می‏رسند،به ایشان می‏گویند:طیب خان،رئیس شهربانی‏ -تیمسار نصیری-خیلی بدخلق است،اجازه بدهید دستبند به دستهایتان بزنیم.ایشان‏ می‏گوید:خب بزنید.دقیقه‏ای بعد می‏گویند:  طیب خان می‏شود بجای دستبند پاهایتان را با زنجیر ببندیم؟می‏گوید:باشد.ولی آنها هم دستهایش را می‏بندند هم‏ پاهایش را.

پدرم را که داخل می‏برند.حسین آقا مهدی هم آنجا بوده.نصیری پشت میز نشسته‏ بوده که آنها می‏روند داخل.یک ربعی به آنها محل نمی‏گذارد و بعد شروع می‏کند خطاب به حسین آقا مهدی فحشهای ناموسی می‏دهد.پدرم می‏بیند که اگر همین جوری‏ چیزی نگوید،الان به او هم فحش می‏دهد.برمی‏گردد به نصیری می‏گوید که حق‏ نداری فحش بدهی.نصیری می‏گوید:به تو هم فحش می‏دهم.پدرم عصبانی می‏شود و با وجودی که دستها و پاهایش بسته بوده،می‏پرد روی میز نصیری و شروع می‏کند به‏ زدن او،که مامورین می‏ریزند و او را می‏گیرند.یک سرهنگ بود به نام احمد طاهری که‏ آدم خوبی بود،با پدر ما آشنا بود-الان هم هست-پدرم را که بیرون می‏آورند،پدرم به او می‏گوید:احمد یک جوری خودت را برسان به داداشم،بگو برای من پول بیاورند. با این کاری که من با این بی‏ناموس کردم،من را می‏فرستند بندرعباس تبعید.

با میدان که تماس گرفتیم،فهمیدیم که درست است.مادرم که باردار بود،همان‏ روز به خاطر فشارهای روحی،حالش بد شد که به بیمارستان عیوض‏زاده بردیم و همان‏ روز خواهر کوچکترم به دنیا آمد.مادرم در بیمارستان بود.ما هم که سنمان اجازه‏ نمی‏داد پی‏گیر قضیه باشیم.تنها عمو مسیح بود که دنبال کار پدرم بود.البته ایشان‏ ارتباط زیادی با روحانیون داشت.

چند ماهی که از دستگیری پدرم گذشت،توانستیم وقت ملاقات بگیریم.آن موقع‏ ایشان در هنگ یک زرهی زندان بود.ساعت شش صبح رفتیم آنجا که با خانه ما هم‏ خیلی فاصله داشت.میدان خراسان کجا و خیابان معلم فعلی کجا.جمعی که رفته‏ بودیم شامل من،مادرم و دو عمویم مسیح و طاهر،همسر دیگر پدرم و خواهرم بود. آن موقع کل منطقه بیابان بود.یک ساعت و نیم آنجا انتظار کشیدیم که ما را به داخل راه‏ دادند.شاید حدود دو کیلومتر پیاده رفتیم.آن هم با این زنها و خواهر کوچکم که بغل‏ مادرم بود.

به زندان که رسیدیم،یک ساختمان آجری بود که زیرزمین آن حالت یک حوضخانه‏ داشت.چند نیمکت چوبی در اطراف بود که ما روی آن نشستیم.دقایقی بعد،در کوچکی که جلویمان بود،باز شد و یک نفر آمد داخل. برادر کوچکم که خیلی مورد علاقه پدرم بود و به خاطر شیرین زبانی‏اش همیشه مورد محبت او بود،با دیدن آن‏ شخص،هراسان خود را به مادرم رساند.پدرم که شاید حدود صد و سی چهل کیلو وزن‏ داشت با حدود دو متر قد،شده بود یک آدم شکسته دومتری،هشتاد کیلویی،لاغر و نحیف.معلوم بود که آن روز به او اجازه اصلاح داده بودند.چون صورتش تازه اصلاح‏ شده بود.همان کت و شلوار طوسی همیشگی تنش بود.در تمام مدت زندان هم با همان لباسها بود که هر دفعه مادرم می‏گرفت،می‏برد و می‏شست.

ایشان که حالت تعجب ما را دید،خیلی سریع گفت:شما هیچ ناراحت نباشید، من مورد آزار و اذیت قرار نگرفته‏ام.کمی با عمویم صحبت کرد و به مادرم دلداری داد که زیاد بی‏تابی نکند.حدود بیست دقیقه اولین ملاقات ما با او طول کشید.موقع‏ ملاقات هم هشت نفر مامور داخل اتاق مراقب بودند.اتاق هم دو در داشت که از یک در ما وارد شدیم و از در دیگر پدرم را آوردند.

بعد از مدتی اعلام شد که ایشان را می‏خواهند دادگاهی کنند.دادگاه اول و تجدید نظر،هر دو در پادگان عشرت‏آباد بود.از در جنوبی که وارد پادگان می‏شدیم، سمت راست یک ساختمان سوله مانند بزرگ بود،که دادگاه آنجا تشکیل می‏شد.ورود به جلسه برای عموم آزاد بود.

در دادگاه اول،سرتیپ زمانی رئیس دادگاه بود.دادستان دادگاه اول سرهنگ دوم‏ قانع بود.در طول جلسات دادگاهی پدرم،من همیشه حضور داشتم.در جلسه اول پنج‏ نفر از متهمین از جمله پدرم،به اعدام محکوم شدند و بقیه هم به حبسهای‏ طویل المدت.

در دادگاه،مورد اتهام پدرتان را چه چیزی عنوان می‏کردند؟

-آنجا مسئله قیام مردمی 15 خرداد را به ایشان نسبت می‏دادند و می‏گفتند،شخص‏ عربی از مصر آمده و مبلغی پول آورده و به پدرم داده،که او خرج کند و تظاهرات‏ 15 خرداد را راه بیندازند.

وکیل پدرتان چه کسی بود؟

تیمسار بهارمست،به همراه یک سرهنگ دیگر به نام شایان.البته وکلای تسخیری‏ پدرم بودند؛خود ارتش آنها را برای این کار گرفته بود.

بعد از دادگاه اول یک شبی زنگ زدند به خانهء ما و خانهء حاج اسماعیل.آقای‏ سرهنگ قانع که دادستان بود به مادرم گفت:شما بیایید اینجا صحبت دارم.مادرم به‏ همراه مادر حاج اسماعیل رضایی و دایی بنده و یکی دیگر از بستگان حاج اسماعیل، چهار نفری همان شب رفتند خانه سرهنگ قانع.آنجا مهمانی‏ای بوده که آقای قانع‏ می‏آید بیرون-خانه ایشان در اطراف پیچ شمیران بود-همه را به داخل یک اتاقی می‏برد و می‏گوید: اینها اعدام می‏شوند،ولی اگر شما بتوانید برای هرکدام یکصد هزار تومان‏ پول تهیه کنید و بدهید، من کاری می‏کنم که اعدام نشوند.مادر من می‏گوید که ما چنین‏ پولی نداریم.روز بعد مادر حاج اسماعیل رضایی هر طوری که بوده،پول را جور می‏کند و می‏برد می‏دهد به قانع.فردا هم همین صد هزار تومان را ضمیمه پرونده‏ کردند.به عنوان اینکه اینها رشوه داده‏اند به داستان.

در دادگاه تجدید نظر تیمسار امینی و تا چهار نفر دیگر از افسران،دادگاه را تشکیل دادند.سرهنگ دوم دولّو قاجار-که بعدا شد رئیس سازمان نظام وظیفه و سرلشکر شد- دادستان بود.در همان جلسات می‏آمدند به ایشان که تازه سرهنگ تمام شده بود تبریک‏ می‏گفتند.

در مورد دولّو قاجار،خوب است خاطره‏ای را بگویم.یادم است که اجازه‏ نمی‏دادند ما برای پدرم لباس ببریم. برای اینکه او را تقویت کنیم،مادرم غذا درست‏ می‏کرد که برای او ببریم.ولی نمی‏گذاشتند.یک روز من و مادرم،و خواهر کوچکم‏ -که چند ماهی بیشتر سن نداشت-رفتیم ستاد بزرگ ارتشتاران و خواستیم که آقای‏ دادستان را ببینیم.بعد از ساعتها انتظار در آن گرمای تابستان،اجازه دادند که وارد شویم.ما برای رفتن به آنجا باید یک مسافرت کامل می‏رفتیم.اتوبوس تا پیچ شمیران‏ بیشتر نمی‏رفت و ستاد هم در محل سازمان قضایی نیروهای مسلح فعلی بود.

داخل اتاق مستطیل شکل بزرگ که شدیم،او پشت یک میز بزرگ نشسته بود و سرش پایین بود.مثلا داشت چیزی می‏نوشت.آدمی بود ریزه‏پیزه،لاغر اندام و کوتاه‏ قد.حدود 20 دقیقه ما همان طور سرپا ایستاده بودیم و ایشان اصلا نگاهی به ما نکرد. بعد با یک حالت غیض گفت که چکار دارید.مادرم هم گفت:شوهرم مریضی دارد اجازه بدهید برای او لباس و غذا ببریم.او گفت:خب بعدا به آن فکر می‏کنم.خواهر کوچکم که بغل مادرم بود،پارچ آب یخ را روز میز دید و له‏له می‏زد.من هم بدجوری‏ تشنه‏ام بود.سرهنگ دولّو هم نگاه می‏کرد،ولی نه ما جرأت داشتیم بگوییم آب،و نه‏ اجازه این کار را داد.وقتی هم که از اتاق بیرون آمدیم،درست یک ساعت طول کشید تا به جایی برسیم که آب بخوریم.

بعد از دادگاه تجدید نظر،روز پنجشنبه‏ای بود که ما توانستیم اجازه ملاقات‏ بگیریم.در همان پادگان عشرت‏ آباد ایشان را دیدیم که باهم رفتیم داخل یک اتاق،که‏ ایشان گفت:کار ما دیگر تمام است،الان دارند ما را از اینجا می‏برند به هنگ یک‏ زرهی-در خیابان عباس آباد-شما هم دیگر کاری از دستتان برنمی‏آید.پدرم روی من و خواهرم را بوسید.مادرم از حال رفت.پدرم رو کرد به من و گفت:تو پسر بزرگ من‏ هستی،باید از مادرت مواظبت کنی و نباید بگذاری در زندگی به خانواده سخت‏ بگذرد.بعد از جیبش یک مقدار شکلات درآورد و ریخت کف دستم.اتفاقا این‏ شکلات تا همین یکی دو سال پیش مانده بود که به عنوان یادگاری نگه داشته بودم ولی دیگری از بین رفت.

بیست دقیقه‏ای مادرم نشسته بود و گریه می‏کرد.ناگهان آنهایی که آنجا بودند آمدند و در میان ناباوری ما،به پدرم گفتند:آقا،بفرمایید برویم.

یکی دو روز از این دیدار گذشت.تلفن زدند که برویم او را ببینیم.مجددا چند نفری شدیم و رفتیم به محل هنگ زرهی.بعد از ساعتها انتظار و پیاده‏روی،داخل همان‏ حوضخانه قبلی رفتیم.البته این بار داخل آن اتاق نشدیم.ساعت 11 صبح بود که ایشان‏ را آوردند پشت پنجره‏ای که کمی بالا بود و ما پایین بودیم.از همانجا صحبت کردیم. او گفت:می‏خواستم برای آخرین بار شما را ببینم.باز مادرم شروع کرد گریه کردن. پدرم قلم و کاغذ خواست.البته یکسری شفاهی،چیزهایی راگفت.مثلا خواهر بزرگترم تازه عقد کرده بود،که گفت برای او حتما جهیزیه آبرومندی تهیه کنیم.به مادرم‏ گفت:دیگر دنبال کار من نباشید.مادرم گفت:نه آقا،من باز هم پی‏گیری می‏کنم. ولی پدرم جواب داد:نه.من تیرهایی را که پایش دوغ آب ریخته‏اند و دارد سفت‏ می‏شود برای اینکه ا را امشب اعدام کنند،می‏بینم.

خودکار را بدست گرفت و حدود شش سطر روی یک کاغذ سفید نازک وصیت خود را نوشت و همه امور مربوط به خودش را به مادرم واگذار کرد.دستش را دراز کرد که‏ کاغذ را بدهد.مادرم با دیدن این صحنه،از حال رفت و افتاد روی زمین.من دستم را دراز کردم و برگه را گرفتم.ایشان گفت:بابا،این برگه را شما بگیرد و مواظب باش که‏ گم نشود و خراب هم نشود.در فرصت مناسب حتما این را به مادرت بده که بخواند و لازمش می‏شود.

آن روز ما رفتیم خانه.ماتم و سکوت بدی بر خانه‏مان حکمفرما بود.ساعت‏ هشت شب بود که مجددا از هنگ زرهی تماس گرفتند که برویم و برای بار آخر پدرم را ببینیم.همان شبانه،به هر مشکل و سختی‏ای که بود،رفتیم دیدن ایشان.تا ساعت‏ شش صبح ما آنجا بودیم که روز یازده آبان بود-فکر می‏کنم.سپیدهء صبح که زد یک‏ افسری آمد درم در و گفت:شما دیگر به منزلتان بروید و مطمئن باشید هیچ خبری‏ نیست. چون وقتی سپیده بدمد،هیچ محکومی را اعدام نمی‏کنند.شما راحت باشید و بروید منزلتان.

ما هم به حساب مردانگی افسر گذاشتیم و برگشتیم خانه.خیلی هم خوشحال بودیم که یک روز دیگر هم پدرمان از حکم اعدام جست.عمو اکبر من،درست بعد از برگشت ما به خانه،حرکت کرده و رفته بود هنگ زرهی.به آنجا که رسیده بود،به او می‏گویند آنها را برده‏اند به میدان تیر و اعدام کرده‏اند.

آیا پدرتان در طول دوران زندان مورد شکنجه هم قرار گرفته بود؟

-مسئله‏ای که برای ما خیلی اهمیت داشت،این بود که لباسهای بابام،را مادرم‏ می‏شست،اطو می‏کرد و خیلی ترتمیز می‏بردیم زندان می‏دادیم و لباسهای کثیف او را می‏گرفتیم که ببریم و مادرم بشوید.هرگاه لباسهای ایشان را می‏گرفتیم،خونی بود. وقتی از ایشان می‏پرسیدیم که چرا لباسهایش این‏گونه خونی شده،با بی‏اهمیتی نگاهی‏ می‏انداخت و دلایل مختلفی را برای اینکه ما متوجه امر نشویم سر هم می‏کرد. ولی در جلسات دادگاه،یادم است که مرحوم حاج اسماعیل رضایی به پدرم‏ می‏گفت:طیب خان،بگو که در زندان چه بلایی سرمان آوردند...پدرم فقط لب گزه‏ می‏کرد و چشمک می‏زد که حالا ساکت باش تا بعد.

بعد از اینکه در دادگاه تجدید نظر،پدرتان حکم قطعی اعدام خودش و حاج‏ اسماعیل رضایی را شنید،چه گفت؟

-هیچی،خیلی خونسرد نشست.فقط برگشت رو به سه نفر دیگر که در دادگاه‏ بدوی محکوم به اعدام شده بودند ولی در دادگاه تجدید نظر فقط به زندان محکوم شدند، گفت:خوشحالم که شماها از اعدام رستید،ولی ای کاش می‏شد حاج اسماعیل هم از این مسئله خلاص می‏شد.چون حاج اسماعیل یک مرد خاصی بود،مرد متدینی بود که‏ در تمام عمرش حتی یک بار هم با یک پاسبان و کلانتری سرو کار پیدا نکرده بود.

آن لحظه که حکم اعدام قرائت شد،خود شما که آن زمان ده-دوازده سال بیشتر نداشتید-چه احساسی پیدا کردید؟

-یک مقداری به خاطر پایین بودن سنم و یا عدم آمادگی‏ام،باور نمی‏کردم. احساس می‏کردم همه اینها نمایش است که دارم می‏بینم و پدرم هم جزو بازیگران آن و اصلا ممکن نیست جدّی جدّی کسی را اعدام بکنند.ولی بعد از اینکه دادگاه تجدید نظر حکم قطعی را اعلام کرد،چون از خانواده فقط من در دادگاه بودم و رفتم که تلفنی خبر را به خانه بدهم،در باجه تلفن عمومی‏ای که در ضلع جنوب شرقی میدان عشرت آباد بود،هنگامی که خبر را به مادرم می‏دادم،از زور اشک و گریه نمی‏توانستم حرف بزنم.

دیدارتان با حضرت امام خمینی را تعریف کنید که چگونه بود؟

 

-عمو مسیح گفت:اگر برویم پهلوی آقای خمینی،احتمال دارد بشود کاری کرد. آن روز همراه خانواده رفتیم به منطقه سلطنت آباد و خیابان دولت.همهء آنجا بیابان بود و تک و توک خانه‏ای دیده می‏شد.یک خانه شمالی بود که اطراف آن هفت هشت نفر مأمور دولت که لباس شخصی به تن داشتند مواظبت می‏کردند. حتی دو نفر جلوی در بودند که ما به عنوان اینکه از بستگان امام هستیم،رفتیم داخل.امام در انتهای اتاق به‏ یک پشتی تکیه داده و نشسته بود.حاج سید احمد آقا و حاج آقا مصطفی هم آنجا بودند. عمو مسیح قضیه را برای امام تعریف کرد.امام،دستی به سر ما بچه‏ها کشیدند و گفتند: ایشان(طیب)یک جوانمرد است،یک آزاده است.من هیچ وقت نمی‏توانم کاری را که‏ ایشان برای ما کرده فراموش کنم.

همان طور که نشسته بودم،امام یکی از کتابهای خودشان را به عنوان هدیه به من‏ داد یک جلد قرآن هم داد به مادرم.امام رو به عمویم سخنانی به این مضمون گفتند:به‏ خاطر همین چیزهاست که ما سعی می‏کنیم ایشان(شاه)بفهمد که دارد چکار می‏کند و نمی‏فهمد افرادی مثل طیب که به هر صورت برقرار کنندهء موازنه هستند،حیف است که‏ کشته بشوند.با توجه به آخرین برخوردی که من داشتم،متأسفانه این مرتیکه(شاه)از من حرف شنوی ندارد.لذا من کاری از دستم برنمی‏آید که برای این جوانمرد انجام‏ بدهم.

موقع خداحافظی حاج سید مصطفی ما را تا دم در بدرقه کردند و ما رفتیم.

آیا حضرت امام و پدرتان دیداری باهم داشته‏اند؟

-حضرت امام در این مورد چیزی نگفت ولی بعد که رفتیم برای ملاقات پدرم،او گفت فشار زیادی به من آوردند که باید بروم در حضور آقای خمینی و بگویم که به من‏ پول داده است برای ایجاد بلوا.حالا من کاری را که تو گفتی کردم،ولی ببین من را به‏ چه روزی انداختی و چنین و چنان.به پدرم قول داده بودند که حتی اگر به امام بتوپد، سریع عفو می‏گیرد.او هم قبول می‏کند که برود.هنگام غروب مرحوم طیب را می‏برند پهلوی حضرت امام که در داخل اتاق نشسته بوده.پدرم تعریف می‏کرد که از در که وارد شدم،به محض اینکه چشمم افتاد به این مرد خدا و این مرد نورانی،سریع به امام گفتم: سید،تو را به جدت قسمت می‏دهم،آیا تا الان من تو را دیده‏ام؟تو به من پول دادی؟

ایشان به من نگاهی انداخت و گفت:نه من تو را دیده‏ام،و نه از من پولی گرفته‏ای، ولی الحق که تو یک آدم آزاده‏ای هستی.

یک روز که ما رفته بودیم ملاقات پدرم،همسر دیگر پدرم به ایشان گفت:خب‏ شما حالا می‏گفتی که پول گرفتی و خلاص می‏شدی.پدرم با یک غیظی نگاه کرد و گفت:من تنها امید زندگی‏ام خدمت کردن برای خانوادهء امام حسین است،چطور بیایم‏ اولاد امام حسین را این جور بیندازم زیر دست این دژخیمها.مگر زندگی چه ارزشی‏ دراد که من به خاطر دو روز آن بیایم و دروغ بگویم.کسی را که ندیدم،کسی که به من‏ پولی نداده،من که پولی نگرفته‏ام،اقرار بکنم.

در مدت دستگیری تا شهادت پدرتان،وضعیت زندگی شما چگونه بود؟

-کابوس،یک کابوس سخت.شده بودیم مثل جذامی‏ها محل.کسی طرفمان‏ نمی‏آمد.هیچ معاشرتی نبود.بچه‏هایشان هم با ما بازی نمی‏کردند.

در مورد شهادت پدرتان مقداری توضیح بدهید؟

-آن‏طور که بعدا ما شنیدم،وقتی عکاسی می‏رود که از آنها عکس بگیرد،حاج‏ اسماعیل رضایی رو به آنها می‏گوید:ای عکاسها،عکس ما را بگیرید،اینها سند روسفیدی ما در روز قیامت خواهد بود.مرحوم بابام برمی‏گردد به حاج اسماعیل‏ می‏گوید:آقا،این حرفها دیگر زدن ندارد.ساکت باش و بگذار زودتر اینها به کارشان‏ برسند و الاّ با اینها اصلا جای حرف زدن و حرف شنیدین نیست.

عمویم که رفته بود هنگ زرهی،وقتی می‏فهمد که آنها اعدام شده‏اند،تلفن زد به‏ خانه که سریع بیایید اینجا که شاید جنازه را هم ندهند.جمعیت بسیار زیادی جلوی‏ هنگ زرهی جمع شده بودند.سرانجام با تلاش مردم،جنازه را گرفتیم.پدرم وصیت‏ کرده بود که در کنار مرحوم مادرش در باغچه علیجان حرم حضرت عبد العظیم در شهر ری دفن شود.جنازه را برده بودند به مسگر آباد.از خیابان و میدان خراسان تا آنجا قیامتی بود.جمیعت زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند.من هم خودم را با دوچرخه‏ رساندم آنجا.

نگفتید که خودتان چطور خبر شهادت پدرتان را شنیدید.

-آن روز گفتد که اینها اعدام نمی‏شوند،ما خوشحال به خانه آمدیم؛گرفتم‏ خوابیدم.ساعت حدود 9 بود که از خواب پریدم.دیدم همه دارند گریه می‏کنند.از مادربزرگم پرسیدم که چی شده؟ایشان گفت:ننه،بلند شو که بابات و کشتند.

وقتی رسیدیم به مسگر آباد جنازه پدرم و حاج اسماعیل روی سنگها بود و هنوز لباسشان تنشان بود.حاج اسماعیل که لاغر بود،با تیرهایی که زده بودند بدنش داغان‏ شده بود.چند نفر از آقایان-که می‏گفتند آیت ا...بروجردی را غسل داده‏اند-آمدند و پدرم را غسل دادند.به خاطر اینکه از محل اصابت گلوله‏ها خون بیرون می‏زد،شش، هفت بار کفن را عوض کردند.دست آخر هم با سوال از بعضی از آقایان،به این نتیجه‏ رسیدند که نیاز به این کارها نیست.پدرم به خاطر اینکه هیکل درشتی داشت،در تابوت‏ جا نمی‏شد که لبه‏های تابوت را شکستند و او را روی آن خواباندند.سرانجام پیکر او را با آمبولانس به حرم حضرت عبد العظیم بردیم. جمعیت هم پیاده راه افتاده بودند. مأموران زیادی با لباس نظامی و لباس شخصی بین جمعیت بودند و مراقبت می‏کردند. همانهایی که ایشان را غسل دادند،قبرش را هم کندند و او را دفن کردند.

آیا مراسمی هم برای این شهدا گرفتید؟

-نخیر.چون ساواک اعلام کرد که،اجازه برگزاری هیچ گونه مراسم برای آنها نداریم.حتی وقتی که فامیل در خانه ما جمع شده بودند،ساواک عمویم را برد و از او تعهد گرفت که حق نداریم مراسم بگیریم.

بعد از شهادت پدرتان و تشییع جنازه با شکوه او،برخورد مردم با شما چگونه‏ بود؟

-باور کنید از آن زمان تا پیروزی انقلاب اسلامی،ما اصلا معنی یتیمی را نفهمیدیم.مردم خیلی به ما محبت و لطف داشتند.

آیا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با حضرت امام دیدار داشتید؟

-بله رفتیم خدمت ایشان که اول سراغ گرفتند و گفتند:آن نوجوانی که من به او کتاب دادم کو؟که من رفتم جلو.ایشان برای پدرم و حاج اسماعیل،طلب آمرزش‏ کردند و گفتند که من خاطرهء خوشی از ایشان دارم.امام خیلی با ما خودمانی و گرم‏ برخورد کرد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،آیا کسی از عاملین شهادت پدرتان دستگیر شد؟

-بله تیمسار دولّو قاجار بود که با وجود بدی‏هایی که به ما کرد،خانواده‏اش آمدند گریه و زاری؛و ما دیدم اگر پدرمان هم بود همین کار را می‏کرد،و ما رضایت دادیم. ایشان هم مدتی زندانی شد و بعد که آزاد شد،رفت خارج و در نهایت بدبختی مرد.

از اینکه در این گفت‏وگو شرکت کردید کمال تشکر را داریم.خداوند روح پدر شهیدتان و شهید حاج اسماعیل رضایی را قرین رحمت فرماید.

 


پانزده خرداد - دوره اول، بهار 1376 - شماره 25
 
تعداد بازدید: 6306



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.