مصاحبه با بیژن حاج محمدرضا، فرزند شهید طیب حاج رضایی
- نام اصلی پدر من،«طیب میر طاهری»بود،که به دلایل مخالفتها و دشمنیهای که با سادات میشود،نام پدر را که محمد رضا بوده و به خاطر تشرف به حج به او حاج محمد رضا میگفتند،روی خود میگذارد،و از آن به بعد«طیب حاج محمد رضا» معروف میشود.حتی در تصدیق مدرسهء نظام،اسم ایشان نوشته شده طیب میر طاهری.ولی در بین مردم به«طیب حاج رضایی»مشهور شد.پدرم سال 1290 در تهران به دنیا آمد ولی اصلیت خانوادگی ما قزوینی است.
در رابطه با کودتای 28 مرداد سال 1332 و آن چیزهایی که در رابطه با پدرتان گفته میشود،چه چیزهایی در خاطر دارید؟
- با توجه به اینکه در آن وقایع من دو سه سال بیشتر نداشتم،همان چیزهایی را که از مرحوم پدرم و دیگران شنیدم،برای شما خواهم گفت.آنگونه هم که چپیها و ملّیون میگویند،نبوده.علمایی که آن روزها بودند و حقیقتا فعالیتهایشان تاریخساز بوده-در مملکت ما-بخصوص مرحوم آیت ا...کاشانی،نظرشان بر این بود که بین کمونیسم و شاه باید جانب شاه را گرفت.چون اگر شاه برود،اسلام که دین این کشور است،از بین میرود و آنطور که برای من تعریف کردند،ساعت حدود یازده و نیم شب 26 یا 27 مرداد،چند نفر از آقایان میآیند دنبال پدرم.گرمای تابستان بوده و پدرم روی پشتبام خواب.او را صدا میزنند و بدون اینکه چیز خاصی به خانواده بگویند،باهم میروند.سه چهار روز بعد از ماجرای 28 مرداد،که منجر میشود به برگشت شاه، پدرم میآید خانه.
بعد از 28 مرداد و برگشتن شاه که منجر شد به تشکیل ساواک،به خاطر بعضی ناهنجاریها که در جنوب شهر تهران پیش آمده بود،اختلافاتی بین مرحوم پدرم و تیمسار نصیری که رئیس پلیس بود،پیش آمد و باعث شد که پدرم هر جا که نشستوبرخاست میکرد،چند تا فحش نثار نصیری بکند.
اوج این اختلافات از کی و کجا بود؟
-هنگامی که فرح،ولیعهد را حامله بود،به خاطر بعضی جهتها که میخواستند حکومت جنبهء مردمی هم داشته باشد،تصمیم بر این شد بود که در منطقه پایین شهر تهران بچه دنیا بیاید.لذا با پدرم صحبت کردند و پدرم هم روی لوطیگری و مرامش، از این کار استقبال کرد.فرح در بیمارستان فرح یا مادر،دست نمیدانم(بیمارستان شهید اکبرزاده فعلی)در چهار راه مولوی بستری شد.با توجه به این امر،پدرم به شرطی حاضر به این کار شده بود که هیچ نیروی غریبهای در آنجا دخالت نکند و حفاظت از جان ایشان در بیمارستان،به عهده پدرم و دار و دستهشان باشد.خیابانها فرش شد و کوچهها و خیابانها چراغانی.
بعد از فارغ شدن فرح،قرار بود شاه برای ملاقات به بیمارستان بیاید.گویا در همان اثنا که او میخواسته بیاید،ماشین پدرم که یک دوج یا فود قرمز و سفید رنگ بود،در حیاط بیمارستان پارک بوده.نصیری که آن زمان سرهنگ و رئیس گارد تشریفات بود،علی رغم اینکه میدانست ماشین مال طیبخان است،شروع کرد به پرخاشگری که این ماشین اینجا چه میکند و از نظر حفاظتی مشکل دارد و...این ماشین بایستی سریع از اینجا بیرون برده شود.پدرم اول سعی کرده بود که جوابی به او ندهد.سرانجام کارشان به درگیری و جر و بحث کشید.نصیری در محل کار خود سرهنگ نصیری بود،ولی آنجا دیگر منطقهای بود که اگر درگیری بالا میگرفت،همه چیز به ضرر او تمام میشد.
پدرم گفته بود اگر قرار شود این ماشین برود،همه چیز میرود،فرشها و چراغانیها باید جمع شود و طاق نصرتها نیز برداشته شود.مقداری هم جمع کرده بودند که علم مداخله میکند و ماجرا را به گوش شاه میرساند و شاه هم موقع برگشت،بیش از حد متعارف از پدرم تشکر کرده و از او دلجویی میکند.ماجرا به اینجا ختم شد؛ولی ریشه کدورتها بین طیب خان و نصیری از آنجا قوت گرفت.
چندی بعد،پدرم به همراه عدهای دیگر،براساس دستوری که از آقایان علما داشتند،«گلستان جاوید»را که گورستان بهاییان در منطقه مسگر آباد بود،تخریب کردند.
پدرتان در این قضایا،نامه کتبی هم از علما داشت؟
-غالبا نه.
لطفا در مورد درگیریهای پدرتان با حکومت،بیشتر توضیح دهید.
-اگر اشتباه نکنم،تابستان سال 41 بود که،در میدان بار فروشهای تهران داخل حجرهء پدرم ایستاده بودم. بار خیار آمده بود.چون آن زمان خیار را دانهای میفروختند، ما مواظب بودیم که کم و زیاد نشود.ساعت حدود 30 /8 صبح بود.پدرم عادت داشت صبحانهاش را ساعت 7 صبح در میدان با چند نفر از دوستانش بخورد.عادت هم داشت که صبحانه را غذای پخته بخورد.آبگوشت،جگر،کباب،هر روز یک چیز میخورد.من روی ماشین نشسته بودم و به کارگرها نظارت میکردم که دیدم دو تا جیپ داخل میدان آمد.پدرم غالبا تعداد زیادی گوسفند میخرید و میگذاشت در میدان بگردند و بچرند.پروار که میشدند،به هنگام مراسم محرم،آنها را برای تکایا و هیئتها میکشت و خرج میداد.
آنها که چند نفر لباس شخصی-احتمالا از شهرداری-به همراه دو تا پاسبان بودند، وارد حجره شدند.یکی از آنها رو به پدرم گفت که این گوسفندها مال کیست؟پدرم سکوت کرد.یکی دوبار گفت و دست آخر با لفظ بدی به پدرم گفت:از فردا نبینم که این گوسفندها اینجا باشند مرتیکه.پدرم با عصبانیت چک محکمی به صورت او زد و به دنبال آن،همه ریختند سر آنها و لتوپارشان کردند.ماشینهای جیپ توسط مردم واژگون شد و آتش گرفت.پدرم رفت وسط میدان و فریاد زد:اگر شما میدان را تعطیل نکنید فلان و بهمان هستید و هر چی از دهانش درآمد گفت.چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که همه میدان تعطیل کردند و راه افتادند.جمعیت راه افتاد به طرف میدان شاه(میدان قیام فعلی).در آنجا دستهای دیگر از طرف خیابان مولوی و میدان گمرک آمدند-لشکر عظیمی شده بودیم که پرچمهایی مربوط به محرم را هم عدهای در دست داشتند.
پدرم که طبق معمول یک کت و شلوار طوسی به تن داشت و یک کلاه شاپور به سرگذاشته بود،جلوی جمعیت حرکت میکرد.راه افتادیم تا رسیدیم به خیابان کاخ (فلسطین فعلی)که نخست وزیری آنجا بود.فکر کنم نخست وزیر علم بود. چند نفر آمدند و خواستند که پدرم برود داخل ساختمان نخستوزیری.او مصّر بود که نخست وزیر باید بیاید بیرون پرسیدیم چی شده،گفت:میگویند فعال بیا ناهار بخور که من قبول نکردم باوجوداین جمعیتی که دنبال من آمده،تنها ناهار بخورم.ساعتی بعد چند کامیون ارتشی اطرافمان را گرفتند و ظرفهای فلزی پر از غذا را-که پلو خورشت قیمه بود-بین جمعیت پخش کردند همراه با یک تکهنان ارتشی.جمعیت انبوه که چند هزار نفر میشد،توی خیابان و لبه جویها نشستند و ناهارشان را خوردند.پدرم هم رفت داخل.
یک ساعتی که گذشت،پدرم آمد بیرون و گفت که برویم.پرسیدیم که چی شد، ایشان جواب داد:من با علم صحبت کردم و مسائل حل شد.صدای صلوات مردم به شادی بلند شد.فردای آن روز،رئیس کلانتری منطقه و شهردار ناحیه عوض شدند، البته چند روز بعد شهردار تهران هم عوض شد.
آیا مرحوم با دیگران هم درگیری داشت؟
-بله.ایشان درگیریهایی با افرادی مثل ناصر حسنخانی (معروف به ناصر جگرکی) و رستمی داشت که آنها بساط قمار و عیاشی ناجور برپا کرده بودند و پدرم چندین بار با آنها درگیری شدید و زد و خورد پیدا کرده بود.پدرم به آنها میگفت:بیایید دست از این کارها بکشید و بیایید با کاسبی نان حلال دربیاورید.ولی آنها با اشاعه فحشا منطقه را خراب کرده بودند.
آیا عکس از پدرتان و شاه دارید؟
- بله در خانه عمویم عکسهایی داریم که پدرم جلوی شاه ایستاده و دارد صحبت میکند.
پدرتان اسلحه هم داشت؟اینکه میگویند شاه به او اسلحه هدیه کرده بود، درست است؟
- پدرم چند قبضه اسلحه کمری داشت ولی هیچ کدام آنها هدیه از طرف شاه نبود. با توجه به اینکه عده زیادی از باند جبهه ملی و اراذل و اوباش میخواستند پدرم را بزنند،ایشان اسلحه با خود حمل میکرد.
آیا برای حمل این اسلحهها مجوز از دولت هم داشت؟
-نه اصلا نداشت.
لطفا دربارهء قضایای چند روز مانده به 15 خرداد 42 توضیح دهید.
-بله.اینها همه به محرم سال آخر مربوط میشود.پدرم،عجیب حساسیت و علاقه به خاندان عصمت و طهارت،بخصوص حضرت امام حسین(ع)داشت و این را واقعا میگویم که عاشق او بود.حتی در برابر بعضی اعتراضات مادرم در مورد بعضی خرجهایش میگفت:من زندگیام و پولی را که به دست میآورم،دو قسمت میکنم. یک قسمت آن را خرج خودم میکنم و قسمت دیگر را خرج امام حسین(ع)،حالا یا برای او عزاداری میکنم یا به راه او خرج میدهم.
در آن سال بخصوص،با توجه به اینکه در هیچ سالی سابقه نداشت که ما روی علامتهای هیئت عکس بچسبانیم،برای اولین بار در طول تمام سالهایی که ایشان عزاداری میکرد،از ششم یا هفتم محرم،عکسهای متعددی را از حضرت امام خمینی به تهران آورده بودند و این عکسها در تکیهء ما بر روی در و دیوارها و علم و کتلها چسبانده شد.یکی از مسائلی که در دادگاه علیه پدرم به عنوان سند مطرح میکردند، همین عسکها بود.
از روز 15 خرداد بگویید.آیا در آن روز ایشان را دیدید؟
- روز پانزدهم خرداد،ما بعد ازظهر ایشان را دیدیم،آن هم در منزل.ما چون موقع امتحانات مدرسهمان بود،از صبح در مدرسه بودیم.در قضایای روز پانزده خرداد،آن مقدار که خودم از نزدیک شاهد بودم،این مردم بودند که علیه رژیم شاه طغیان کرده بودند.هیچ عامل خارجی احساس نمیشد.من آن موقع دوازده سالم بود.من در میدان خراسان درگیریهای زیادی دیدم.تعداد زیادی را دیدم که کشته شدند.ما هم جزو بر و بچههایی بودیم که آنجا میپلکیدیم ولی چون کاری از دستمان برنمیآید،بیشتر نگاه میکردیم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر آن روز،به خانه ما تلفن زدند که طیب خان تیر خورده.پدرم گوشی تلفن را گرفت و با عصبانیت گفت:کی گفته،برای چی باید تیر بخورم.شب هم به او زنگ زدند که زود فرار کنید.ایشان پشت تلفن-که ما هم میشنیدیم،چون آن شب تلفنهای زیادی به ایشان زدند که فرار کنید-گفت:نه.من نمیروم.اگر بروم،فکر میکنند که ترسیدهام.من باید سر کارم بروم.اگر نروم میگویند ترسیده و پنهان شده.مادرم به او اصرار میکرد که به حرف اینها گوش بده و چند روزی سر کار نرو.
آیا ایشان درباهء وقایع روز 15 خرداد در خانه صحبتی کرد؟
- نه اتفاقا.چون ایشان کمتر در رابطه با مسائل بیرون-بخصوص مسائل سیاسی که داشت-در منزل صحبت میکرد.بعضی از مسائل بود که مشخص و هویدا بود.مثلا پای تلفن که بود میشنیدیم.
ساعت هشت شب بود که دیدم ایشان پشت تلفن شدیدا تاکید دارد که برای چی فرار کنم،ترسی ندارم،این نارضایتی و حرکت مردمی است و چیز خاصی در میان نیست.در هر صورت،ایشان نرفت.
بعد از ظهر،من درحالیکه جلوی مسجد لرزاده دوچرخه باز میکردم،دیدم ماشین پدرم وسط کوچه ایستاده. عمو مسیح کنار پدرم بود و با او بحث میکرد.پدرم خیلی برای او احترام قائل بود.چون آدمی است متدین به معنای واقهی کلمه.عمو مسیح به پدرم میگفت:این حرفهایی که شما میگویید درست و شایسته است،ولی به نظر من بهتر آن است که شما هفت هشت روزی آفتابی نشوید.پدرم گفت: نه.من اگر فردا آفتابی نشوم،مردم این تصور را خواهند گرد که من ترسیدهام،و من نمیخواهم چنین حالتی پیش بیاید.چون ترسی ندارم.اتفاق خاصی نیفتاده که بترسم.
روزهای شانزدهم و هفدهم خرداد هم خیلی تلفن شد.مادرم فشار زیادی آورد که آقا شما امشب منزل نمانید.در نتیجه پدرم آن شب-هفدهم خرداد-به منزل یکی از اقوام رفت که حدود یک کیلومتر با خانه ما فاصله داشت.قرار هم بر این شد که صبح فردا هجدهم خرداد،ایشان به سر کار نرود.
ساعت هفت صبح هجدهم خرداد بود که متوجه شدم مادرم دارد گریه و زاری میکند.سوال کردم،دیدم مادرم رو به مادربزرگم میگوید:خانم دیدید به شما گفتم که نرود سر کار،رفت،الان زنگ زدند که ایشان را دستگیر کردهاند.
چگونه پدرتان را دستگیر کردند؟
-روز 18 خرداد،سروان طیبی همراه نیروهای کلانتری 6 در خیابان مولوی، میآیند سراغ پدرم و به او میگویند که خواهش میکنیم نیم ساعتی تشریف بیاورید برویم شهربانی با شما کار دارند.درست همان روزی که پدرم قول داده بود سر کار نرود.او هم اول میگوید با ماشین خودم میآیم،که آنها میگویند با ماشین شهربانی میرویم و زود برمیگردیم.
دم شهربانی کل که میرسند،به ایشان میگویند:طیب خان،رئیس شهربانی -تیمسار نصیری-خیلی بدخلق است،اجازه بدهید دستبند به دستهایتان بزنیم.ایشان میگوید:خب بزنید.دقیقهای بعد میگویند: طیب خان میشود بجای دستبند پاهایتان را با زنجیر ببندیم؟میگوید:باشد.ولی آنها هم دستهایش را میبندند هم پاهایش را.
پدرم را که داخل میبرند.حسین آقا مهدی هم آنجا بوده.نصیری پشت میز نشسته بوده که آنها میروند داخل.یک ربعی به آنها محل نمیگذارد و بعد شروع میکند خطاب به حسین آقا مهدی فحشهای ناموسی میدهد.پدرم میبیند که اگر همین جوری چیزی نگوید،الان به او هم فحش میدهد.برمیگردد به نصیری میگوید که حق نداری فحش بدهی.نصیری میگوید:به تو هم فحش میدهم.پدرم عصبانی میشود و با وجودی که دستها و پاهایش بسته بوده،میپرد روی میز نصیری و شروع میکند به زدن او،که مامورین میریزند و او را میگیرند.یک سرهنگ بود به نام احمد طاهری که آدم خوبی بود،با پدر ما آشنا بود-الان هم هست-پدرم را که بیرون میآورند،پدرم به او میگوید:احمد یک جوری خودت را برسان به داداشم،بگو برای من پول بیاورند. با این کاری که من با این بیناموس کردم،من را میفرستند بندرعباس تبعید.
با میدان که تماس گرفتیم،فهمیدیم که درست است.مادرم که باردار بود،همان روز به خاطر فشارهای روحی،حالش بد شد که به بیمارستان عیوضزاده بردیم و همان روز خواهر کوچکترم به دنیا آمد.مادرم در بیمارستان بود.ما هم که سنمان اجازه نمیداد پیگیر قضیه باشیم.تنها عمو مسیح بود که دنبال کار پدرم بود.البته ایشان ارتباط زیادی با روحانیون داشت.
چند ماهی که از دستگیری پدرم گذشت،توانستیم وقت ملاقات بگیریم.آن موقع ایشان در هنگ یک زرهی زندان بود.ساعت شش صبح رفتیم آنجا که با خانه ما هم خیلی فاصله داشت.میدان خراسان کجا و خیابان معلم فعلی کجا.جمعی که رفته بودیم شامل من،مادرم و دو عمویم مسیح و طاهر،همسر دیگر پدرم و خواهرم بود. آن موقع کل منطقه بیابان بود.یک ساعت و نیم آنجا انتظار کشیدیم که ما را به داخل راه دادند.شاید حدود دو کیلومتر پیاده رفتیم.آن هم با این زنها و خواهر کوچکم که بغل مادرم بود.
به زندان که رسیدیم،یک ساختمان آجری بود که زیرزمین آن حالت یک حوضخانه داشت.چند نیمکت چوبی در اطراف بود که ما روی آن نشستیم.دقایقی بعد،در کوچکی که جلویمان بود،باز شد و یک نفر آمد داخل. برادر کوچکم که خیلی مورد علاقه پدرم بود و به خاطر شیرین زبانیاش همیشه مورد محبت او بود،با دیدن آن شخص،هراسان خود را به مادرم رساند.پدرم که شاید حدود صد و سی چهل کیلو وزن داشت با حدود دو متر قد،شده بود یک آدم شکسته دومتری،هشتاد کیلویی،لاغر و نحیف.معلوم بود که آن روز به او اجازه اصلاح داده بودند.چون صورتش تازه اصلاح شده بود.همان کت و شلوار طوسی همیشگی تنش بود.در تمام مدت زندان هم با همان لباسها بود که هر دفعه مادرم میگرفت،میبرد و میشست.
ایشان که حالت تعجب ما را دید،خیلی سریع گفت:شما هیچ ناراحت نباشید، من مورد آزار و اذیت قرار نگرفتهام.کمی با عمویم صحبت کرد و به مادرم دلداری داد که زیاد بیتابی نکند.حدود بیست دقیقه اولین ملاقات ما با او طول کشید.موقع ملاقات هم هشت نفر مامور داخل اتاق مراقب بودند.اتاق هم دو در داشت که از یک در ما وارد شدیم و از در دیگر پدرم را آوردند.
بعد از مدتی اعلام شد که ایشان را میخواهند دادگاهی کنند.دادگاه اول و تجدید نظر،هر دو در پادگان عشرتآباد بود.از در جنوبی که وارد پادگان میشدیم، سمت راست یک ساختمان سوله مانند بزرگ بود،که دادگاه آنجا تشکیل میشد.ورود به جلسه برای عموم آزاد بود.
در دادگاه اول،سرتیپ زمانی رئیس دادگاه بود.دادستان دادگاه اول سرهنگ دوم قانع بود.در طول جلسات دادگاهی پدرم،من همیشه حضور داشتم.در جلسه اول پنج نفر از متهمین از جمله پدرم،به اعدام محکوم شدند و بقیه هم به حبسهای طویل المدت.
در دادگاه،مورد اتهام پدرتان را چه چیزی عنوان میکردند؟
-آنجا مسئله قیام مردمی 15 خرداد را به ایشان نسبت میدادند و میگفتند،شخص عربی از مصر آمده و مبلغی پول آورده و به پدرم داده،که او خرج کند و تظاهرات 15 خرداد را راه بیندازند.
وکیل پدرتان چه کسی بود؟
تیمسار بهارمست،به همراه یک سرهنگ دیگر به نام شایان.البته وکلای تسخیری پدرم بودند؛خود ارتش آنها را برای این کار گرفته بود.
بعد از دادگاه اول یک شبی زنگ زدند به خانهء ما و خانهء حاج اسماعیل.آقای سرهنگ قانع که دادستان بود به مادرم گفت:شما بیایید اینجا صحبت دارم.مادرم به همراه مادر حاج اسماعیل رضایی و دایی بنده و یکی دیگر از بستگان حاج اسماعیل، چهار نفری همان شب رفتند خانه سرهنگ قانع.آنجا مهمانیای بوده که آقای قانع میآید بیرون-خانه ایشان در اطراف پیچ شمیران بود-همه را به داخل یک اتاقی میبرد و میگوید: اینها اعدام میشوند،ولی اگر شما بتوانید برای هرکدام یکصد هزار تومان پول تهیه کنید و بدهید، من کاری میکنم که اعدام نشوند.مادر من میگوید که ما چنین پولی نداریم.روز بعد مادر حاج اسماعیل رضایی هر طوری که بوده،پول را جور میکند و میبرد میدهد به قانع.فردا هم همین صد هزار تومان را ضمیمه پرونده کردند.به عنوان اینکه اینها رشوه دادهاند به داستان.
در دادگاه تجدید نظر تیمسار امینی و تا چهار نفر دیگر از افسران،دادگاه را تشکیل دادند.سرهنگ دوم دولّو قاجار-که بعدا شد رئیس سازمان نظام وظیفه و سرلشکر شد- دادستان بود.در همان جلسات میآمدند به ایشان که تازه سرهنگ تمام شده بود تبریک میگفتند.
در مورد دولّو قاجار،خوب است خاطرهای را بگویم.یادم است که اجازه نمیدادند ما برای پدرم لباس ببریم. برای اینکه او را تقویت کنیم،مادرم غذا درست میکرد که برای او ببریم.ولی نمیگذاشتند.یک روز من و مادرم،و خواهر کوچکم -که چند ماهی بیشتر سن نداشت-رفتیم ستاد بزرگ ارتشتاران و خواستیم که آقای دادستان را ببینیم.بعد از ساعتها انتظار در آن گرمای تابستان،اجازه دادند که وارد شویم.ما برای رفتن به آنجا باید یک مسافرت کامل میرفتیم.اتوبوس تا پیچ شمیران بیشتر نمیرفت و ستاد هم در محل سازمان قضایی نیروهای مسلح فعلی بود.
داخل اتاق مستطیل شکل بزرگ که شدیم،او پشت یک میز بزرگ نشسته بود و سرش پایین بود.مثلا داشت چیزی مینوشت.آدمی بود ریزهپیزه،لاغر اندام و کوتاه قد.حدود 20 دقیقه ما همان طور سرپا ایستاده بودیم و ایشان اصلا نگاهی به ما نکرد. بعد با یک حالت غیض گفت که چکار دارید.مادرم هم گفت:شوهرم مریضی دارد اجازه بدهید برای او لباس و غذا ببریم.او گفت:خب بعدا به آن فکر میکنم.خواهر کوچکم که بغل مادرم بود،پارچ آب یخ را روز میز دید و لهله میزد.من هم بدجوری تشنهام بود.سرهنگ دولّو هم نگاه میکرد،ولی نه ما جرأت داشتیم بگوییم آب،و نه اجازه این کار را داد.وقتی هم که از اتاق بیرون آمدیم،درست یک ساعت طول کشید تا به جایی برسیم که آب بخوریم.
بعد از دادگاه تجدید نظر،روز پنجشنبهای بود که ما توانستیم اجازه ملاقات بگیریم.در همان پادگان عشرت آباد ایشان را دیدیم که باهم رفتیم داخل یک اتاق،که ایشان گفت:کار ما دیگر تمام است،الان دارند ما را از اینجا میبرند به هنگ یک زرهی-در خیابان عباس آباد-شما هم دیگر کاری از دستتان برنمیآید.پدرم روی من و خواهرم را بوسید.مادرم از حال رفت.پدرم رو کرد به من و گفت:تو پسر بزرگ من هستی،باید از مادرت مواظبت کنی و نباید بگذاری در زندگی به خانواده سخت بگذرد.بعد از جیبش یک مقدار شکلات درآورد و ریخت کف دستم.اتفاقا این شکلات تا همین یکی دو سال پیش مانده بود که به عنوان یادگاری نگه داشته بودم ولی دیگری از بین رفت.
بیست دقیقهای مادرم نشسته بود و گریه میکرد.ناگهان آنهایی که آنجا بودند آمدند و در میان ناباوری ما،به پدرم گفتند:آقا،بفرمایید برویم.
یکی دو روز از این دیدار گذشت.تلفن زدند که برویم او را ببینیم.مجددا چند نفری شدیم و رفتیم به محل هنگ زرهی.بعد از ساعتها انتظار و پیادهروی،داخل همان حوضخانه قبلی رفتیم.البته این بار داخل آن اتاق نشدیم.ساعت 11 صبح بود که ایشان را آوردند پشت پنجرهای که کمی بالا بود و ما پایین بودیم.از همانجا صحبت کردیم. او گفت:میخواستم برای آخرین بار شما را ببینم.باز مادرم شروع کرد گریه کردن. پدرم قلم و کاغذ خواست.البته یکسری شفاهی،چیزهایی راگفت.مثلا خواهر بزرگترم تازه عقد کرده بود،که گفت برای او حتما جهیزیه آبرومندی تهیه کنیم.به مادرم گفت:دیگر دنبال کار من نباشید.مادرم گفت:نه آقا،من باز هم پیگیری میکنم. ولی پدرم جواب داد:نه.من تیرهایی را که پایش دوغ آب ریختهاند و دارد سفت میشود برای اینکه ا را امشب اعدام کنند،میبینم.
خودکار را بدست گرفت و حدود شش سطر روی یک کاغذ سفید نازک وصیت خود را نوشت و همه امور مربوط به خودش را به مادرم واگذار کرد.دستش را دراز کرد که کاغذ را بدهد.مادرم با دیدن این صحنه،از حال رفت و افتاد روی زمین.من دستم را دراز کردم و برگه را گرفتم.ایشان گفت:بابا،این برگه را شما بگیرد و مواظب باش که گم نشود و خراب هم نشود.در فرصت مناسب حتما این را به مادرت بده که بخواند و لازمش میشود.
آن روز ما رفتیم خانه.ماتم و سکوت بدی بر خانهمان حکمفرما بود.ساعت هشت شب بود که مجددا از هنگ زرهی تماس گرفتند که برویم و برای بار آخر پدرم را ببینیم.همان شبانه،به هر مشکل و سختیای که بود،رفتیم دیدن ایشان.تا ساعت شش صبح ما آنجا بودیم که روز یازده آبان بود-فکر میکنم.سپیدهء صبح که زد یک افسری آمد درم در و گفت:شما دیگر به منزلتان بروید و مطمئن باشید هیچ خبری نیست. چون وقتی سپیده بدمد،هیچ محکومی را اعدام نمیکنند.شما راحت باشید و بروید منزلتان.
ما هم به حساب مردانگی افسر گذاشتیم و برگشتیم خانه.خیلی هم خوشحال بودیم که یک روز دیگر هم پدرمان از حکم اعدام جست.عمو اکبر من،درست بعد از برگشت ما به خانه،حرکت کرده و رفته بود هنگ زرهی.به آنجا که رسیده بود،به او میگویند آنها را بردهاند به میدان تیر و اعدام کردهاند.
آیا پدرتان در طول دوران زندان مورد شکنجه هم قرار گرفته بود؟
-مسئلهای که برای ما خیلی اهمیت داشت،این بود که لباسهای بابام،را مادرم میشست،اطو میکرد و خیلی ترتمیز میبردیم زندان میدادیم و لباسهای کثیف او را میگرفتیم که ببریم و مادرم بشوید.هرگاه لباسهای ایشان را میگرفتیم،خونی بود. وقتی از ایشان میپرسیدیم که چرا لباسهایش اینگونه خونی شده،با بیاهمیتی نگاهی میانداخت و دلایل مختلفی را برای اینکه ما متوجه امر نشویم سر هم میکرد. ولی در جلسات دادگاه،یادم است که مرحوم حاج اسماعیل رضایی به پدرم میگفت:طیب خان،بگو که در زندان چه بلایی سرمان آوردند...پدرم فقط لب گزه میکرد و چشمک میزد که حالا ساکت باش تا بعد.
بعد از اینکه در دادگاه تجدید نظر،پدرتان حکم قطعی اعدام خودش و حاج اسماعیل رضایی را شنید،چه گفت؟
-هیچی،خیلی خونسرد نشست.فقط برگشت رو به سه نفر دیگر که در دادگاه بدوی محکوم به اعدام شده بودند ولی در دادگاه تجدید نظر فقط به زندان محکوم شدند، گفت:خوشحالم که شماها از اعدام رستید،ولی ای کاش میشد حاج اسماعیل هم از این مسئله خلاص میشد.چون حاج اسماعیل یک مرد خاصی بود،مرد متدینی بود که در تمام عمرش حتی یک بار هم با یک پاسبان و کلانتری سرو کار پیدا نکرده بود.
آن لحظه که حکم اعدام قرائت شد،خود شما که آن زمان ده-دوازده سال بیشتر نداشتید-چه احساسی پیدا کردید؟
-یک مقداری به خاطر پایین بودن سنم و یا عدم آمادگیام،باور نمیکردم. احساس میکردم همه اینها نمایش است که دارم میبینم و پدرم هم جزو بازیگران آن و اصلا ممکن نیست جدّی جدّی کسی را اعدام بکنند.ولی بعد از اینکه دادگاه تجدید نظر حکم قطعی را اعلام کرد،چون از خانواده فقط من در دادگاه بودم و رفتم که تلفنی خبر را به خانه بدهم،در باجه تلفن عمومیای که در ضلع جنوب شرقی میدان عشرت آباد بود،هنگامی که خبر را به مادرم میدادم،از زور اشک و گریه نمیتوانستم حرف بزنم.
دیدارتان با حضرت امام خمینی را تعریف کنید که چگونه بود؟
-عمو مسیح گفت:اگر برویم پهلوی آقای خمینی،احتمال دارد بشود کاری کرد. آن روز همراه خانواده رفتیم به منطقه سلطنت آباد و خیابان دولت.همهء آنجا بیابان بود و تک و توک خانهای دیده میشد.یک خانه شمالی بود که اطراف آن هفت هشت نفر مأمور دولت که لباس شخصی به تن داشتند مواظبت میکردند. حتی دو نفر جلوی در بودند که ما به عنوان اینکه از بستگان امام هستیم،رفتیم داخل.امام در انتهای اتاق به یک پشتی تکیه داده و نشسته بود.حاج سید احمد آقا و حاج آقا مصطفی هم آنجا بودند. عمو مسیح قضیه را برای امام تعریف کرد.امام،دستی به سر ما بچهها کشیدند و گفتند: ایشان(طیب)یک جوانمرد است،یک آزاده است.من هیچ وقت نمیتوانم کاری را که ایشان برای ما کرده فراموش کنم.
همان طور که نشسته بودم،امام یکی از کتابهای خودشان را به عنوان هدیه به من داد یک جلد قرآن هم داد به مادرم.امام رو به عمویم سخنانی به این مضمون گفتند:به خاطر همین چیزهاست که ما سعی میکنیم ایشان(شاه)بفهمد که دارد چکار میکند و نمیفهمد افرادی مثل طیب که به هر صورت برقرار کنندهء موازنه هستند،حیف است که کشته بشوند.با توجه به آخرین برخوردی که من داشتم،متأسفانه این مرتیکه(شاه)از من حرف شنوی ندارد.لذا من کاری از دستم برنمیآید که برای این جوانمرد انجام بدهم.
موقع خداحافظی حاج سید مصطفی ما را تا دم در بدرقه کردند و ما رفتیم.
آیا حضرت امام و پدرتان دیداری باهم داشتهاند؟
-حضرت امام در این مورد چیزی نگفت ولی بعد که رفتیم برای ملاقات پدرم،او گفت فشار زیادی به من آوردند که باید بروم در حضور آقای خمینی و بگویم که به من پول داده است برای ایجاد بلوا.حالا من کاری را که تو گفتی کردم،ولی ببین من را به چه روزی انداختی و چنین و چنان.به پدرم قول داده بودند که حتی اگر به امام بتوپد، سریع عفو میگیرد.او هم قبول میکند که برود.هنگام غروب مرحوم طیب را میبرند پهلوی حضرت امام که در داخل اتاق نشسته بوده.پدرم تعریف میکرد که از در که وارد شدم،به محض اینکه چشمم افتاد به این مرد خدا و این مرد نورانی،سریع به امام گفتم: سید،تو را به جدت قسمت میدهم،آیا تا الان من تو را دیدهام؟تو به من پول دادی؟
ایشان به من نگاهی انداخت و گفت:نه من تو را دیدهام،و نه از من پولی گرفتهای، ولی الحق که تو یک آدم آزادهای هستی.
یک روز که ما رفته بودیم ملاقات پدرم،همسر دیگر پدرم به ایشان گفت:خب شما حالا میگفتی که پول گرفتی و خلاص میشدی.پدرم با یک غیظی نگاه کرد و گفت:من تنها امید زندگیام خدمت کردن برای خانوادهء امام حسین است،چطور بیایم اولاد امام حسین را این جور بیندازم زیر دست این دژخیمها.مگر زندگی چه ارزشی دراد که من به خاطر دو روز آن بیایم و دروغ بگویم.کسی را که ندیدم،کسی که به من پولی نداده،من که پولی نگرفتهام،اقرار بکنم.
در مدت دستگیری تا شهادت پدرتان،وضعیت زندگی شما چگونه بود؟
-کابوس،یک کابوس سخت.شده بودیم مثل جذامیها محل.کسی طرفمان نمیآمد.هیچ معاشرتی نبود.بچههایشان هم با ما بازی نمیکردند.
در مورد شهادت پدرتان مقداری توضیح بدهید؟
-آنطور که بعدا ما شنیدم،وقتی عکاسی میرود که از آنها عکس بگیرد،حاج اسماعیل رضایی رو به آنها میگوید:ای عکاسها،عکس ما را بگیرید،اینها سند روسفیدی ما در روز قیامت خواهد بود.مرحوم بابام برمیگردد به حاج اسماعیل میگوید:آقا،این حرفها دیگر زدن ندارد.ساکت باش و بگذار زودتر اینها به کارشان برسند و الاّ با اینها اصلا جای حرف زدن و حرف شنیدین نیست.
عمویم که رفته بود هنگ زرهی،وقتی میفهمد که آنها اعدام شدهاند،تلفن زد به خانه که سریع بیایید اینجا که شاید جنازه را هم ندهند.جمعیت بسیار زیادی جلوی هنگ زرهی جمع شده بودند.سرانجام با تلاش مردم،جنازه را گرفتیم.پدرم وصیت کرده بود که در کنار مرحوم مادرش در باغچه علیجان حرم حضرت عبد العظیم در شهر ری دفن شود.جنازه را برده بودند به مسگر آباد.از خیابان و میدان خراسان تا آنجا قیامتی بود.جمیعت زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند.من هم خودم را با دوچرخه رساندم آنجا.
نگفتید که خودتان چطور خبر شهادت پدرتان را شنیدید.
-آن روز گفتد که اینها اعدام نمیشوند،ما خوشحال به خانه آمدیم؛گرفتم خوابیدم.ساعت حدود 9 بود که از خواب پریدم.دیدم همه دارند گریه میکنند.از مادربزرگم پرسیدم که چی شده؟ایشان گفت:ننه،بلند شو که بابات و کشتند.
وقتی رسیدیم به مسگر آباد جنازه پدرم و حاج اسماعیل روی سنگها بود و هنوز لباسشان تنشان بود.حاج اسماعیل که لاغر بود،با تیرهایی که زده بودند بدنش داغان شده بود.چند نفر از آقایان-که میگفتند آیت ا...بروجردی را غسل دادهاند-آمدند و پدرم را غسل دادند.به خاطر اینکه از محل اصابت گلولهها خون بیرون میزد،شش، هفت بار کفن را عوض کردند.دست آخر هم با سوال از بعضی از آقایان،به این نتیجه رسیدند که نیاز به این کارها نیست.پدرم به خاطر اینکه هیکل درشتی داشت،در تابوت جا نمیشد که لبههای تابوت را شکستند و او را روی آن خواباندند.سرانجام پیکر او را با آمبولانس به حرم حضرت عبد العظیم بردیم. جمعیت هم پیاده راه افتاده بودند. مأموران زیادی با لباس نظامی و لباس شخصی بین جمعیت بودند و مراقبت میکردند. همانهایی که ایشان را غسل دادند،قبرش را هم کندند و او را دفن کردند.
آیا مراسمی هم برای این شهدا گرفتید؟
-نخیر.چون ساواک اعلام کرد که،اجازه برگزاری هیچ گونه مراسم برای آنها نداریم.حتی وقتی که فامیل در خانه ما جمع شده بودند،ساواک عمویم را برد و از او تعهد گرفت که حق نداریم مراسم بگیریم.
بعد از شهادت پدرتان و تشییع جنازه با شکوه او،برخورد مردم با شما چگونه بود؟
-باور کنید از آن زمان تا پیروزی انقلاب اسلامی،ما اصلا معنی یتیمی را نفهمیدیم.مردم خیلی به ما محبت و لطف داشتند.
آیا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با حضرت امام دیدار داشتید؟
-بله رفتیم خدمت ایشان که اول سراغ گرفتند و گفتند:آن نوجوانی که من به او کتاب دادم کو؟که من رفتم جلو.ایشان برای پدرم و حاج اسماعیل،طلب آمرزش کردند و گفتند که من خاطرهء خوشی از ایشان دارم.امام خیلی با ما خودمانی و گرم برخورد کرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،آیا کسی از عاملین شهادت پدرتان دستگیر شد؟
-بله تیمسار دولّو قاجار بود که با وجود بدیهایی که به ما کرد،خانوادهاش آمدند گریه و زاری؛و ما دیدم اگر پدرمان هم بود همین کار را میکرد،و ما رضایت دادیم. ایشان هم مدتی زندانی شد و بعد که آزاد شد،رفت خارج و در نهایت بدبختی مرد.
از اینکه در این گفتوگو شرکت کردید کمال تشکر را داریم.خداوند روح پدر شهیدتان و شهید حاج اسماعیل رضایی را قرین رحمت فرماید.
پانزده خرداد - دوره اول، بهار 1376 - شماره 25
تعداد بازدید: 6306