حجت الاسلام محمد غیبی، از روحانیون به نام شهر قم و از معدود بازماندگان حادثه فیضیه سال 1342 هستند. رد ارتباط با ایشان را در میان گفتگوهایی با برادر محترمشان، حجت الاسلام والمسلمین علی غیبی، مدیر کل سنجش و پذیرش حوزه های علمیه داشتیم گرفتیم و الا توفیقی برای انجام این مصاحبه بدست نمی آمد. نکته اینجاست که در مصاحبه ای که با ایشان انجام شد، توانستیم چند نفر دیگر از حاضران حادثه فیضیه را هم از طریق خود آقای محمد غیبی شناسایی کنیم. این مصاحبه دلایل محکمی به دست ما داد تا سفری تکمیلی به قم انجام دهیم که در شماره های آتی فصلنامه، شرح آن ارائه خواهد شد. سخن اینجاست که ما مدعی نگارش تاریخ انقلاب اسلامی هستیم ولی هنوز که هنوز است، می بینیم که شاهدان گمنام آن یا شناسایی نشده اند و یا از دست رفته اند. حجت الاسلام محمد غیبی به همراه پدر بزرگوارشان نه تنها در بطن حادثه فیضیه بودند، بلکه جزو مضروبین عمال ساواک هم بودند. حال شرح این خاطره را پس از نیم قرن، از زبان خود ایشان می شنویم. ما سعی کردیم لحن زیبای روایت ایشان دست نخورده باقی بماند و تصرف ها فقط در حد بر طرف کردن نکات مبهم بوده اند.
پانزدهم خرداد: در ابتدا تقاضا می کنم مختصری از زندگینامه خودتان و ابویتان ارائه بفرمائید.
غیبی: پدر ما دوران جوانی خیلی مفصلی دارد. اینکه چگونه طلبه شد، به دوراتن سربازی اش باز می گردد. سرباز بود که دوست داشت طلبه شود. به همین دلیل از خدمت فرار میکند و به قم میآید و به منزل محقق داماد میرود و میگوید که من یزدی هستم و دلم میخواهد طلبه شوم.
پانزدهم خرداد: اگر اشتباه نکنم، پدرتان آقای عباس غیبی بودند. درست است؟
غیبی: بله عباس غیبی شورکی. ایشان پیش آقای محقق میرود، آقای محقق به او میگوید که پدرت چه کاره بوده؟ میگوید رعیت. او هم یک شعری برای پدر ما میخواند و پدر ما را ناامید میکند. پدر ما دوباره به سربازی میرود. [روزی] به شاه عبدالعظیم میرود که زیارت کند، میبیند آشیخ محمدتقی بافقی معروف، از حرم بیرون میآید، ایشان که داشته به داخل حرم میرفته جلوی او میرود و میگوید آقا من همشهری شما هستم و سربازم، خیلی دلم میخواهد که طلبه شوم، رفتم قم خدمت آقای محقق این طور گفته. آشیخ محمدتقی به پدر ما میگوید که آقای محقق بالاتر است یا خدا؟ میگوید خدا. میگوید آقای محقق بالاتر است یا امام زمان؟ میگوید امام زمان. پس برو بچسب به طلبگی که همه اینها کمک میکنند. دوباره به قم برمیگردد و طلبه میشود تا جریان فیضیه پیش میآید.
پانزدهم خرداد: پدرتان متولد چه سالی بودند؟
غیبی: سالش یادم نیست. ایشان در دوران انقلاب یکی از افرادی بودند که با مرحوم امام در قم هممحله بودند. مرحوم امام محله یخچال قاضی مینشستند، کمی پایینتر جایی بود به نام تکیه ملا محمود که پدر ما آنجا مینشستند.
پانزدهم خرداد: چه کسانی به فیضیه حمله کردند؟
غیبی: عوامل دخیل در جریان فیضیه، عدهای بودند که آنها را به عنوان کارگر صدا میکردند، میگفتند کارگرها مثلا فلان روز جمع می شوند. روزنامهها هم نوشتند که یک عده کارگر که طرفدار شاه بودند ریختند در فیضیه و طلبهها را زدند. حوالی صبح روز دوم فروردین چند جا روضه بود. عوامل شاه این کارگرها را پخش کرده بودند که بیایند مجلسها را به هم بزنند، اما انگار خیلی موفق نشده بودند و مردم ساکتشان کرده بودند. اینها حوالی عصر جمع شده بودند داخل فیضیه. در آن روز عصر فقط فیضیه مراسم داشت، لذا همگی دربست به فیضیه آمده بودند.
پانزدهم خرداد: یعنی حادثه فیضیه حوالی عصر اتفاق افتاد.
غیبی: بله، بعدازظهر بود، تقریباً ساعت 4-3 بود که تا غروب طول کشید. خوب ایام عید هم بود.. پدر ما یک عمامه سفید نو برایش هدیه آورده بودند که در آن ایام عید این عمامه سفید را بر سرش گذاشته بود و به فیضیه رفتیم. وسط فیضیه نشسته بودیم، من بچه بودم آن زمان، روی فضولی رفتم جلو که ببینم چه خبر است.
پانزدهم خرداد: در آن روز پدرتان چند ساله بودند و شما چند ساله بودید؟
غیبی: پدر من تقریباً 40 سالش بود، من 17-16 سالم بود. رفتم وسط مجلس، اول یک منبری به نام آقای آلطه که هنوز هم زنده هستند، منبر رفتند. ایشان تا آمدند حرف بزنند، مأمورها [کارگرها] شروع کردند به صلوات میفرستادن و ایشان نتوانست منبر را نگه دارد و پایین آمد ولی بعدش آقای حاج انصاری منبر رفت. آقای حاج انصاری که منبر رفت، ایشان وارد بود، میگفت آقا چیزی نیست به خاطر یک سیگار دعوایشان شده و چیزی نیست. بالاخره دید فایده ندارد و آنها باز صلوات میفرستادند، در حین صلوات فرستادن آنها مصیبت خواند و پایین آمد. وقتی پایین آمد، چند تایی از آن میان شعار برای سلامتی شاهنشاه آریامهر دادند و گفتند به روح پر فتوح رضاشاه کبیر، چون میخواستند دعوا راه بیندازند، یک نفر با صدای بلند گفت بسوزد. تا گفت بسوزد، ریختند تو باغچههای فیضیه و زد و خورد شروع شد.
پانزدهم خرداد: منظورش از این «بسوزد» چه بود؟
غیبی: شعار دادند به روح پر فتوح رضاشاه پهلوی، چون این را گفت، یک نفر از آن طرف داد زد بسوزد. اینکه گفت ریختند بین مردم، و هرچه شاخه و ترکه در درختهای انار وسط باغچه بود کندند و به جان مردم افتادند. من باور نمیکردم که به حجرهها کار داشته باشند. طبقه دوم فیضیه یک حجرهای بود به نام حجره 55، مال یزدیها بود. من پدرم را فوری به آن بالا بردم که از کتک خوردن در امان باشد. البته طلبهها هم کم نمی آوردند و حریف شدند، آن موقع طبقههای بالا آجری بود، آجرها را می کندند و به سر مأمورها میزدند. بالاخره مأمورها همه فرار کردند. اما پاسبانها که از مسافرخانهها به بالای پشتبام آمدند و از روی پشتبام شروع به تیراندازی کردند و طلبهها فرار کردند، آنها دوباره برگشتند.
پانزدهم خرداد: تیراندازی که کردند طلبهها رفتند؟
غیبی: فرار نکردند، رفتند در پناهگاه و دالانهای فیضیه و دارالشفا قایم شدند. وقتی اینها رفتند، طرفداران شاه برگشتند و جاوید شاه میگفتند و شروع به زدن کردند. هر کسی را میدیدند میزدند. من پدرم را به حجره بردم، میآمدند در حجرهها را یکی یکی میشکستند و افراد را بیرون میآوردند. این صحنه را هنوز یادم هست، وقتی از حجره آمدند پدرم را بیرون آوردند، دستم را جلوی پدرم گرفته بودم که چوب به پدرم نخورد. دیدم همین طور طلبه روی زمین افتاده، حالا نمرده بودند ولی از بس به اینها با باتوم و چوب زده بودند، بی حال شده بودند. ما را از طبقه بالا به پایین آوردند و فکر کردیم که ما را دارند از فیضیه بیرون میکنند. ما آمدیم که به طرف در بیاییم، نگو اینها همه را در ایوان جمع میکردند، دو سه تا چوب هم به دست من زدند که دستم سیاه سیاه شده بود. پدر من عبایش را روی سرش کشیده بود چون هوا سرد بود و رفتیم در ایوان نشستیم. هی میآمدند به ما میگفتند که بگویید «جاوید شاه». یک لحظه دیدم که پدرم به من میگوید که محمد سرم دارد میسوزد. من گفتم نگاه کنم، دیدم این عمامه سفید نو پر از خون شده، که من بی اختیار داد زدم بابام داره میمیره! یک سرهنگی بود رئیس کنترل آنجا بود، دویدم به او گفتم، گفت بیا ببرش بیرون. نگاه به سرش کرد دید این عمامه پر از خون است. خودش وحشت کرد گفت ببرش بیرون. ما پدر را آوردیم بیرون، جلوی در فیضیه که رسیدیم دیدیم این کارگرها آنجا هم جمع شده بودند و شعار میدادند. تا دوباره پدر ما را دیدند حمله کردند به طرف پدر ما که یک پاسبان گفت آقا ایشان مجروح است دارند میبرند بیمارستان.
پانزدهم خرداد: بعد از اینکه پاسبان گفت، دیگر جراحتی وارد نشد؟
غیبی: نه، وقتی گفت این مجروح است داریم میبریم بیمارستان، آنها کنار رفتند. حالا ما پدرمان را جلوی خیابان آوردیم، مگر تاکسیها سوار میکردند؟! پدر ما را میدیدند که می دیدند، سوار نمیکردند و میرفتند. آخر سر داد زدم به آن پاسبان گفتم بیا یک دفعه سوارمان هم بکن و با وساطت او یک ماشین سوارمان کرد. ما تصمیم داشتیم به خانه برویم اما پدرم گفت: خیلی حالم بد است، سرم خیلی خون آمده. از همانجا به بیمارستان نیکویی رفتیم. در بیمارستان بود که دیدیم وامصیبتا، دو طرف زخمی شده بودند، هم طلبهها زخمی شدند، هم آنها خیلی زخمی شده بودند. از آنها که یک نفرشان هم مرد. دربان بیمارستان نیکویی – که به حاج علی جان معروف بود – گفت: تا میتوانید فرار کنید که یکی از مأمورهایشان مرده و دستور آمده هیچ کس را بیرون نکنیم. ایام عید هم بود، اینها لج کرده بودند، سر پدر من را که پانسمان کردند، باند نو نبستند، باندهایی که از پای زخمیها باز کرده بودند، روی سر پدرم بستند.
پانزدهم خرداد: چند نفر از مجروحین فیضیه در ان بیمارستان بستری بودند؟
غیبی: 5 نفر بودند. یکی از آنها آقای علی عرفانی بود که تا پارسال هم زنده بود. من ختمش هم رفتم، به منبری مراسم ختم هم گفتم جریانش این است و ایشان یکی از مجروحین فیضیه است. یک سیدی بود موسوی، ولی اسم کوچکش یادم نیست... دو سه تا دیگر هم بودند که همگی آذری زبان بودند. خلاصه 5 نفر در یک اتاق بودند که جزء مجروحین فیضیه بودند.
پانزدهم خرداد: از این مجروحان کسی هم در بیمارستان شهید شد یا نه؟
غیبی: از مجروحها نه، یعنی من ندیدم. ولی میگفتند تا یکی از مأمورها که مرد در را بستند و نمیگذاشتند کسی رفت و آمد کند.
پانزدهم خرداد: این افراد کارگرهای کدام سازمان بودند؟
غیبی: اینها مأمورهای خودشان بودند ولی نخواستند اعلام کنند که مأمورند، میگفتند کارگرها. همه را از تهران با خط واحد آورده بودند، واحدها هم جلوی رودخانه گذاشته بودند.
پانزدهم خرداد: شدت جراحت ابوی چقدر بود؟
غیبی: طوری زده بودند که 7-6 تا بخیه خورده بود که تا این اواخر هم جایش بود. تمام بدنش سیاه بود. من که پسرش بودم و فقط دفاع کردم که پدر کتک نخورد، آستینم را که بالا زدم دستم سیاه سیاه بود. نشان مرحوم امام دادم، امام سرش را به زیر انداخت و تأسف خورد.
پانزدهم خرداد: شما کی خدمت امام(ره) رسیدید؟
غیبی: اول از هر چیز باید اشاره کنم که دو سه روز بعد، وقتی پدرم در بیمارستان خوابیده بود، اولین کسی که آمد دیدن پدر ما، پسر حاجآقا گلپایگانی بود. پدر ما آن سال یک ملکی در یزد داشتند، این ملک اربابی بود. اربابش آدم خوبی بود، به پدر من گفته بود من این ملک را به نام تو میکنم، به شرط اینکه به جای من به مکه بروی. پدر من هم قبول کرده بود، آمده بود ملک را به نام پدرم زده بود منتها پول نداشت که مکه برود. بالاخره در این جریان پول مکه جور شد. چون علمای مختلفی به دیدن پدرم می آمدند به خصوص از تهران. و هر کس که می آمد به نحوی از او دلجویی می کرد و کمک هزینه ای به پدرم می داد. به عنوان مثال آقای مرعشی، آقای گلپایگانی... مرحوم امام خودشان نیامدند، حاجآقا مصطفی را فرستادند.
پانزدهم خرداد: شما چند روز بعد رفتید به مرحوم امام سر زدید؟
غیبی: پدرم 5 روز در بیمارستان خوابیده بود، روز پنجم مثل اینکه خودش رضایت داده بود بیرون آمده بود. کلانتری آمده بود تحقیق کند که چه کسی به شما زد؟ اینهایی که به شما زدند را میشناسید؟ پدر ما گفت شما بهتر میشناسید، بروید ببینید کیست. گفتند شکایتی چیزی ندارید؟ پدر من گفت نه شکایت از کی بکنم. بالاخره این پرونده را هم داشتند درست میکردند که بعد از 5 روز به خانه آوردند. وقتی من این دستم را در بیمارستان به حاجآقا مصطفی نشان دادم، گفتم من میخواهم خدمت امام بروم. گفت به آقات بگو بیاید. اما زمانی که به منزل امام (ره) رفتیم دیگر اواخر عید شده بود. یادم هست که هوا سرد بود هنوز، و من پالتو پوشیده بودم. با پدرم رفتیم و همین که داخل شدیم من پریدم تو اتاق دیدم امام(ره) یک گوشه ای نشسته. نشستیم و وقتی دستم را نشان آقا دادم واقعاً منقلب شد، سرش را زیر انداخت، 100 تومان به من داد (آن موقع 100 تومان هم خیلی بود)، یک پاکت هم به پدرم داد. یک طلبه هم آنجا نشسته بود داشت تعریف میکرد و از شجاعت خودش میگفت که تا دیدم کتک در کار است من فرار کردم. بعد آقا فرمود: بله، این سعادت نصیب همه کس نشده.آن طلبه این حرف را که شنید، اصلا شرمنده و خجل زده شد و زود از مجلس بیرون رفت
پانزدهم خرداد: با ابوی هم صحبت کردند؟
غیبی: بله، خیلی دلداریش داد.
پانزدهم خرداد: از سخنرانان آن روز فیضیه، بگویید.
غیبی: دو نفر بیشتر صحبت نکردند، آقای آلطه بود و آقای حاج انصاری. آقای آلطه نتوانست جمع کند، صلوات میفرستادند، ولی آقای حاجانصاری مهارت داشت و قشنگ کنترل میکرد و وقتی صلوات میفرستادند میگفت ناراحت نشوید، دعوا سر یک سیگار هست.
پانزدهم خرداد: دعوا سر یک سیگار؟ منظور چیست؟
غیبی: یعنی اینهایی که دعوا کردند سر یک سیگار دعوا کردند. بعد ذکر مصیبت خواند و همه چیزش روی برنامه بود، منتها دعوایی که شروع شد، فردی که گفت بسوزد، دعوا شروع شد. آماده بودند، چوبها هم همراهشان بود.
پانزدهم خرداد: یعنی همه وسایل ضرب و شتم را آورده بودند؟
غیبی: بله، آورده بودند، چوب مخصوص داشتند، اینهایی هم که نداشتند ترکههای درخت انار فیضیه را کندند و میزدند، واقعاً میزدند. فردایش معلوم شد که این طلبهها از پشت فیضیه (که الان خیابان شده) آمده بودند که به پایین بپرند، تلفات داده بودند. چون میخواستند از هر راهی فرار کنند.
پانزدهم خرداد: وقتی میپریدند وارد کدام خیابان میشدند؟
غیبی: میرفتند تو رودخانه و خیابان اراک آن زمان.
پانزدهم خرداد: خبر دارید چند تا از طلبهها شهید شدند؟
غیبی: آن موقع میگفتند 5 تا، ولی آقای شریعتمدار که آن موقع سخنرانی کرد، گفت من چه جوابی به پدرش بدهم! یعنی یک نفر شهید شده. واقعاً این طور که میزدند، بی رحمانه بود. مخصوصاً اگر یک نفر مقاومت میکرد [بیشتر میزدند]. یک آقای محصل همدانی - که بعدها نماینده مجلس شد - خیلی قوی بود و از خودش دفاع میکرد، دور این را گرفتند و اینقدر این سید اولاد پیغمبر را زده بودند که حساب نداشت. آن موقع آقای علمی تولیت فیضیه بود، یک مش ماشاءاللهی بود میگفت دورش را گرفته بودند میگفتند بگو «جاوید شاه»، این هم یک پیرمردی بود میگفت بابا صدام درنمیآد. ولی آنهایی که مقاومت میکردند را واقعاً میزدند.
بیمارستان نیکویی که رفتیم، وقتی پدر ما را خواباندند به ما گفتند دیگر با شما کاری نداریم، بروید. خواستیم از بیمارستان بیرون بیاییم نگذاشتند و گفتند که دستور داریم که هیچ کس بیرون نرود. یکی آقای محمد متمسکی در قم، جزء انقلابیون قم هست الان هم پیشنماز مسجد امیرالمؤمنین هست، همه هم او را میشناسند، ایشان بود وآقای کافی، این دو دیدند بگیر بگیر است، از بالای دیوار بیمارستان نیکویی فرار کردند و رفتند ولی من چوب به پایم خورده بود، نمیتوانستم راه بروم.
پانزدهم خرداد: اینها در بیمارستان بستری بودند؟
غیبی: آقای متمسکی نه، آقای متمسکی زخمی شده بود، آورده بودند بیمارستان، ولی وقتی دید وضع ناجور هست، فرار کرد. یکی هم آقای علی عرفانی بود که گفتم فوت کرد. آقای متمسکی و پسر آقای کافی از دیوار فرار کردند، ولی من نتوانستم. همان حاج علی جان، دربان بیمارستان نیکویی، یواشکی در را باز کرد و من فرار کردم.
پانزدهم خرداد: بعد از 5 روز پدر چطور از بیمارستان مرخص شدند؟
غیبی: من روی حسابی که فرار کرده بودم میترسیدم به بیمارستان بروم، مادرم مرتب میرفت بیمارستان سر میزد. روز پنجم هم مادر برای ترخیص رفته بود.
پانزدهم خرداد: یعنی جریان ترخیصشان راحت بود، مشکل خاصی نداشت.
غیبی: نه مشکلی نداشت، آمده بودند از اینها عذرخواهی هم کرده بودند که ما حتماً میآییم تحقیق میکنیم. گفتم که فقط از کلانتری آمده بودند تحقیق کرده بودند که شما از چه کسی شاکی هستید.
پانزدهم خرداد: از شاهدان و حاضران آن حادثه شما آقای متمسکی را نام بردید.
غیبی: بله، آقای محصل همدانی هم بود.
پانزدهم خرداد: خاطره خاصی از روزهای بعد واقعه در ذهنتان دارید؟
غیبی: یادم هست روی دیوار فیضیه پلاکارد زده بودند که «هنوز خون شهدای فیضیه میجوشد.» مأمورها ریختند که بکنند، یکی از افسرها به پاسبان گفت برو فتیلهاش را بکش پایین که نجوشد.
پانزدهم خرداد: واکنشهای بعد از حادثه در خود فیضیه و بین علما چه بود؟
غیبی: تا سه روز که به مدرسه نرفتیم. میگفتند فردایش مردم آمده بودند که تماشا کنند، دوباره همین کارگرها ریخته بودند در فیضیه و مردم را زده بودند. دیگر مردم میترسیدند بروند، 5-4 روز بعد که من رفتم دیدم همین طور عمامهها ریخته و نعلینها ریخته روی هم. فیضیه آن موقع دست آستانه بود، آمدند در فیضیه را یک مدتی بستند و تعمیر کردند و دوباره در فیضیه را باز کردند.
پانزدهم خرداد: بازگشایی فیضیه چه روزی بود؟
غیبی: روزی که تشییع جنازه حاج میرزا ابوالفضل زاهدی بود، حالا نمیدانم با آن مطابقت میکند یا جریان دیگر، بالاخره مرگ ایشان باعث شد دوباره طلبهها ریختند در فیضیه را باز کردند، وقتی درها را باز کردند مأمورها فرار کردند و دیگر آزاد شد.
پانزدهم خرداد: از بابت همه همکاریها ممنون و متشکریم
تعداد بازدید: 6531