دکتر محمد مهدی مرادی خلج
پیشینه: با عرض سلام و تشکر از جناب عالی و از اینکه وقت خود را در اختیار مخاطبان پیشینه قرار دادید. جناب آقای دکتر به عنوان اولین سؤال تحلیل و ارزیابی خود را در مورد زمینهها و بسترهایی که به قیام پانزدهم خرداد منجر شد را بفرمایید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اگر بخواهیم در یک برخورد جمعبندیشده نسبت به این بسترها سخن بگوییم، به نظرم مناسب میرسد که بسترهای زمینهساز قیام پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲ را به بسترهای سیاسی ـ حکومتی، بسترهای جهانی و بسترهای فرهنگی داخل کشور تقسیم کنیم.
بسترهای سیاسی ـ حکومتی را باید به کودتای ۲۸ مرداد ربط دهیم؛ به این معنا که از سال ۱۳۳۲ با کودتایی که رخ داد تا سال ۱۳۳۹ اختناق بر کشور حاکم شد. این فضای اختناق مواجه شد با سیاستگذاری امریکا در منطقه و به خصوص ایران و آن عبارت بود از ایجاد فضای باز سیاسی. زمینۀ این فضای باز سیاسی با انتخابات دورۀ بیستم مجلس شورای ملی مهیا شد؛ بدین معنا که قرار میشود دولت وقت، یعنی دولت اقبال، انتخابات آزاد برگزار کند. این کار میبایست با پایان یافتن دورۀ مجلس شورای ملی در خرداد سال ۱۳۳۹ انجام میشد و مجلس جدید شکل میگرفت.
از دورۀ اقبال تا ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ما شاهد دولتهای شریف امامی، علی امینی و بلاخره دولت اسدالله اعلم هستیم. شناسایی این دولتها به ما میگوید که چه بستری از سوی دولت فراهم شد؛ در کنار آن گفتمان غالبی که از سوی امریکا بدانها دیکته میشد زمینه را برای قیام پانزدهم خرداد در ایران فراهم کرد. تخلفهای متعددی که در این انتخابات صورت گرفته بود و نارضایتی شاه را در پی داشت، عاملی بود که به تجدید این انتخابات انجامید و ناگزیر در اوایل شهریور ۱۳۳۹ شاه با کنار گذاشتن اقبال و انتخاب شریف امامی به دنبال کسب وجههای برای خودش بود تا بتواند محبوبیتی بین مردم دست و پا کند.
وقتی شریف امامی سرکار آمد به مردم وعده داد انتخابات آزاد برگزار کند. اما این وعده در عمل آن گونه که گفته شده بود تحقق پیدا نکرد. در اسفند ۱۳۳۹ که انتخابات برگزار شد اعلام گردید برخی از گروههایی که در جامعه نقش سیاسی فعالی داشتند حق مشارکت ندارند؛ چه گروههایی که به لحاظ فکری با گفتمان غالب امریکا سازگاری داشتند و چه آنانی که در مقابل آنها بودند (نمونۀ آنها هم جریان ملیگرایی و سوسیالیستی به معنای کمونیستی قضیه بود).
اینجا هم لازم است عرض کنم ما پس از مشروطیت این دو گفتمان را در ایران گفتمانهایی میدانیم که در بیشترینه جامعۀ تحصیلکردۀ جدید به عنوان گفتمان مطرح وجود دارند. گفتمان ملیگرایی یا ناسیونالیستی در اقسام سهگانۀ خودش (رادیکال، لیبرال، مذهبی) و گفتمان سوسیالیستی به معنای عام اجتماعیگرایی و معنای خاص کمونیستی به خصوص پس از شهریور ۱۳۲۰ در جامعۀ ما به شکل جدی مطرح بوده است و برای مدتی گفتمان سوسیالستی خاص در کشور فعال بود و به صورت جدی عضوگیری و سعی میکرد از قشرهای مختلف مردم نیروهایی را شکار کند.
وقتی که شریف امامی نخستوزیر شد اعلام کرد که نمایندگان این دو گفتمان در انتخابات حق حضور ندارند. پیشینۀ اقدامات این دو جریان از یکسو و موانعی که دولت بر سر راه آنها فراهم آورد از دیگر سو موجب شد که جریان جدیدی خود را به عنوان گفتمان مبارزات سیاسی مطرح نماید. این فضای باز سیاسی، فرصت خوبی برای طرح این گفتمان نو سیاسی بود.
از شروع این فضای باز تا برآفتاب شدن گفتمان نو زمان زیادی لازم نبود؛ چون در سال ۱۳۴۰ حادثهای رخ داد که راه را برای طرح این گفتمان باز کرد و آن فوت مرجع تام روزگار آیت الله بروجردی در فرودین سال ۱۳۴۰ بود. از سال ۱۳۲۵ به دنبال فوت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی، ایشان به عنوان مرجع بلامنازع در محیطهای علمی و دینی ما مطرح بود. بنابراین آیت الله بروجردی از سال ۱۳۲۵ تا سال ۱۳۴۰، یعنی مدت پانزده سال با علم و دانش دینی خود جامعه را تحت رهبری و هدایت خود قرار داده بود و حکومت هم مجبور به پاسداشت و حرمت و جایگاه وی بود.
با فوت آیت الله بروجردی و بحث خلأ مرجعیت طبیعی بود که بحث مرجعیت جدید مطرح شود و این همان چیزی است که راه را برای گفتمان مبارزات جدید باز کرد. در موضوع مرجعیت طبیعی بود کسانی که به عنوان مرجع قابل طرح بودند از سوی طلاب آنها در جامعه معرفی و تبلیغ شوند. البته رژیم هم بیکار ننشسته بود، بلکه در تلاش بود کسانی را مطرح کند؛ برای مثال شاه با ارسال تلگراف تسلیت به مرحوم آیت الله حکیم، که مقیم عراق بودند، گرایش خود را به وی نشان داد و با این کار سعی داشت مرجعیت را از ایران به عراق منتقل کند و به نوعی مرجعیت را از دسترس مردم ایران دور نگاه دارد؛ چیزی که با روش متعارف گزینش مراجع در جوامع شیعی سازگار نبود. به طور طبیعی و به عنوان یک سنت رایج در جوامع شیعی معاصر، وقتی که بحث مرجعیت جدید مطرح میشود، طلاب استادانی که در معرض مرجعیت قرار دارند تلاش میکنند مرجعیت استاد خود را مطرح کنند و در میان عامه سخن بگویند و اگر حادثهای سیاسی هم مزید بر علت شود کمکی است که این مرجعیت زودتر مطرح گردد.
در سال ۱۳۴۰ به جز فوت آیت الله بروجردی، روحانی سیاسی دیگری هم درگذشت؛ آیت الله کاشانی در پایان همین سال از دنیا رفت. طبیعی است که این فقدان هم مدد رساند به اینکه بحث مرجعیت زودتر در جامعه به نتیجه رسد و کسانی که در مقام مرجعیت هستند مشخص شوند و همچنین معلوم گردد که مردم در امور سیاسی و شرعی از چه کسی تبعیت کرده و از وی هدایت و راهنمایی بخواهند. ما در همین سال ۱۳۴۰ یک جریان روشنفکری دینی را که قائل به همکاری حوزه و دانشگاهیان است نیز شاهد هستیم؛ یعنی جریان نهضت آزادی که در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ شکل گرفت و تعریضی بر ملیگرایی در جامعه بود.
البته امروز که ما از نهضت آزادی حرف میزنیم حتما به این نکته توجه میکنیم که هر جریان حزبی، تشکیلاتی و سیاسی را باید در روزگار خودش معنا کرد و لذا ممکن است سخنی که داریم دربارۀ آن جریان در آن فضا و در آن روزگار مطرح میکنیم نسبت به شرایط امروز کمی غریب به نظر برسد، ولی حقیقت آن است که در فضای سال ۱۳۴۰ این گفتمان روشنفکری دینی، که به دنبال همکاری با حوزویان بود، جریان مورد قبول و محل استقبال بهشمار میآمد.
مرحوم طالقانی از حوزویان و دو فرد از دانشگاهیان، یعنی بازرگان و دکتر سحابی، به کمک هم جریانی را راه انداختند که «نهضت آزادی» نامیده شد. تلاش آنها این بود که هم در اسلامیت و هم علمیت مباحث دینی بکوشند و این وجه ساینتیستی نگاه دینی از یکسو و وجه مبارزاتی از سوی دیگر و تلاش برای اینکه دین را به شکل امروزین، علمی و دانشگاهی در میان مردم طرح کنند در آن روزگار جاذبۀ جدی داشت. این گفتمان تقریبا وجه غالب و جاذبهدار معرفی دین در آن روزگار بود.
بنابراین از یکسو برای مرجعیت تلاش میشد و از سوی دیگر جریان مذهبی که با محیطهای دانشگاهی عجین بود، اعضای خود را از دو ناحیۀ علمی و دینی، یعنی حوزه و دانشگاه، میگرفت و تبلوری بود از چیزی که بعدها در انقلاب اسلامی از آن با عنوان وحدت حوزه و دانشگاه یاد میکنیم.
بنابراین این گفتمان نو سیاسی که در عرض گفتمانهای قدیمی (ملیگرایی و سوسیالیستی) به معنای خاصش شکل گرفت و در حال بالندگی بود با شیوۀ جدید نگاه به دین و حامیان حوزوی و دانشگاهی آن تقویت شد. از یکسو مرجعیت تازهرویکارآمده خودش را باید در این عرصه شناسایی میکرد و از سوی دیگر تحصیلکردگان جدید که صبغۀ دینی داشتند و علاقهمند بودند که با محیط دینی و حوزوی ارتباط برقرار کنند در تعمیق آن میکوشیدند.
سال ۱۳۴۰ با کنار رفتن شریف امامی، که انتخاباتش هم چندان رضایتبخش نبود ــ اگرچه اقبال را شاه نپذیرفته بود اما شریف امامی هم با وعدههایی که داده بود انتخاباتش چندان مقبول نیفتاد ــ دولت بعدی شکل گرفت؛ یعنی دولت دکتر امینی بر سر کار آمد. وی دو شرط را با شاه گذاشت:
یکی از شروط دکتر امینی این بود که شاه به او اجازۀ انحلال مجلس شورای ملی را بدهد و این به خاطر این بود که دکتر امینی بتواند برای خودش محبوبیتی کسب کند. آن انتخاباتی که دوبار برگزار شده بود با تقلب همراه بود؛ اگرچه انتخاب دوم نسبت به انتخاب اول از نقاط قوتی برخوردار بود، آنچه مورد انتظار بود صورت نپذیرفته بود؛ به علاوه از سوی گروههای مختلف که گفتمانهای غالب گذشته را نمایندگی میکردند و بهخصوص از ناحیۀ جبهۀ ملی به جد زیر سؤال رفته بود.
بنابراین امینی با دو درخواست بر سر کار آمد:
۱- اجازۀ انحلال مجلس؛
۲- همراهی شاه با وی برای اجرایی کردن خواستههایش.
درست است که امینی نوادۀ صدراعظم اصلاحطلب قاجار، امینالدوله، بود که در آغاز پادشاهی مظفرالدینشاه برخی اقدامات اصلاحی انجام داده بود، اما خود او به دلیل آنکه پس از ۲۸ مرداد در قرارداد کنسرسیوم بود و بعد سفیر ایران در واشنگتن شد، امینی را وابسته به امریکا میدانستند و چون این دولت بعد از کودتای ۲۸ مرداد چهرۀ خوبی در جامعۀ ایران نداشت، او نیز چندان موجه جلوه نمیکرد، ولی سیاستهایی که وی اعلام کرد در برخی از اقشار جامعه و به خصوص سیاسیون این امید را ایجاد کرد که شاید بتوان کاری کرد. با توجه به آن گفتمان غالب جهانی که امریکا هدایت میکرد و مشخصا کندی دنبالش بود، ایجاد فضای باز سیاسی و انجام اصلاحات در کشورهای جهان سوم و بهویژه ایران در دستور کار دولتمردان امریکایی بود و در ایران علی امینی ظاهرا پذیرفته بود که این کار را انجام دهد. علی امینی از افرادی استفاده میکرد که آن افراد در جامعه به اسم و رسمی رسیده بودند؛ برای مثال ما در سال ۱۳۴۰ با موج اعتصابات روبهرو بودیم. اعتصاب آموزش و پرورشیها که به دنبال افزایش حقوق بودند و آقای محمد درخشش، نمایندۀ سابق مجلس شورای ملی، هدایت این حرکت را بر عهده داشت. وی چهرهای مطرح و شناختهشده بود و ازاینرو علی امینی از وی در وزارت فرهنگ استفاده کرد و با وعدهای که داده بود حقوق آموزش و پرورشیها را تا دو برابر افزایش داد. در واقع اینها فضاسازی سیاسی بود تا از امینی چهرۀ مردمی بسازد.
علی امینی با همۀ تلاشهایی که انجام داد به علت مشکلات مالی کشور بهخصوص تورم سرسامآوری که در جامعه وجود داشت، مجبور شد در ۲۸ تیرماه جای خود را به اسدالله علم دهد. در دورۀ نخستوزیری اسدالله علم اقداماتی صورت گرفت که به این گفتمان نو و در حال رشد مدد رساند. در دولت علم یک اقدام از سوی شاه و یک اقدام از سوی دولت این گفتمان نو را قوت بخشید:
اقدام اسدالله علم انتشار لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی بود که در ۱۶ مهر ۱۳۴۱ صورت گرفت و درواقع او مدعی بود که میخواهد این بندهای اجرانشدۀ قانون اساسی را که در مواد ۹۱ و ۹۲ متمم قانون اساسی آمده بود، عملیاتی کند و ادارۀ ایالات و ولایات بر عهدۀ خود مردم قرار گیرد. خطاهایی که در آن لایجه در غیبت مجلس و با تصویب دولت صورت گرفته بود و در روزنامهها اعلام شد فرصت را به صحنهگردانان گفتمان جدید داد.
یکی از مفاد این لایحه بحث تبدیل قسم به قرآن، به کتاب آسمانی بود. بحث دوم این بود که شرط اسلامیت از انتخابشونده و انتخابکننده در این لایحه برداشته شده بود. دیگر اینکه در آنجا به زنان هم بر خلاف قانون اساسی حق رأی داده شده بود.
طبیعی بود که این بند آخر در پرتو قانون اساسی قابل طرح بود و آنانی که گفتمان جدید را طرح میکردند و درصدد رشد و بالندگیاش بودند با تمسک به قانون اساسی میتوانستند رژیم را زیر سؤال برند. اما آن دو بند دیگر به جد فرصت بسیار مناسبی را در اختیار روحانیانی که به عنوان مراجع تازهطرحشده در جامعۀ ما بودند ــ از جمله آیات عظام خمینی، مرعشی، گلپایگانی، شریعتمداری و دیگرانی که در همین ایام این عناوین را داشتند و اعلامیه منتشر میکردند از جمله آیت الله آملی، آیت الله عراقی، آیت الله میلانی و مانند اینها و ازجمله مرتضی حائری که منزل ایشان یکی از کانونهای اصلی مبارزاتی در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی بود ــ قرار داد.
حادثۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی، که با انتشار آن لایحه در روزنامهها از ۱۶ مهر تا ۸ آذر همان سال ادامه پیدا کرد، با تشکیل کلاسهای دینی حوزۀ علمیه قم در ۱۲ آذر پایان یافت. از این حرکت تحت عنوان «نهضت دوماهۀ روحانیون» نام برده شده است. مرحوم علی دوانی، یکی از روحانیان اهل تاریخ در آن روزگار که پس از انقلاب هم حیات داشت و چند سال پیش فوت کرد، پس از انقلاب ده جلد کتاب با عنوان «نهضت روحانیون ایران» نوشت.
وی در آن روزگار اعلامیهها و اطلاعیههای روحانیانی را که در مبارزه با لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی صادره شده بود در ذیل کتابی با عنوان «نهضت دوماهۀ روحانیون» جمع و آن را در سال ۱۳۴۱ در قم چاپ کرد. آن کتاب از منابع خواندنی است که بدون سانسور، اطلاعات حادثه را بازگو میکند و تمام اطلاعات و اعلامیه و هر آنچه از جانب روحانیان در مبارزه با لایحه صادره شده است را در اختیار مخاطب قرار میدهد.
همین مؤلف پس از انقلاب ازآنجاکه مصلحت نمیدانستند همۀ این اعلامیهها را منتشر کنند، بخشی از اجزای این اعلامیهها را از کتاب نهضت روحانیون حذف کرد، ولی خوشبختانه آن جلد که فقط یک بار آن هم در سال ۱۳۴۱ چاپ شده اکنون در مراکز آرشیوی کشور موجود است.
در واقع لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی یک وزنکشی از سوی رژیم در برابر کسانی بود که به عنوان مراجع مطرح بودند. روحانیت هم به این مسئله کاملا واقف بود که اگر این فرصت را از دست بدهد احتمال دارد که فردا دیگر نتواند کاری انجام دهد و لذا بهرهبرداری خوبی از این موضوع کرد و رژیم را به عقبنشینی وادار نمود.
پایان موفقیتآمیز این لایحه رژیم را به این نتیجه رساند که قافیه را باخته است و لذا یک بدل زد و آن بدل، بحث لوایح ششگانۀ انقلاب سفید بود که در فاصلۀ کوتاهی از لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی، یعنی یک ماه و هفت روز بعد، در ۱۹ دی آن را مطرح و اعلام کرد که آن لوایح را به رفراندوم خواهد گذاشت و در ۶ بهمن نظر مردم را طلب خواهد کرد. این مواد ششگانه متناسب با آن سیاستی بود که امریکا طرح کرده بود و مطلقا از شاه نبود، بلکه طرحی بود که امریکا در جاهای مختلف اجرا کرده بود و در این طرح به قشرهای آسیبپذیر مانند کارگران، کشاورزان و زنان توجه جدی شده بود.
این اصول ششگانه در کتب تاریخی و در کتاب «انقلاب سفید»، که به اسم شاه است، به تفصیل توضیح داده شده است؛ بنابراین برای جلوگیری از اطالۀ کلام از بیان جزئیات آن خودداری میکنم. رژیم در این طرح به دنبال این بود که برگ برندۀ خود را از روحانیان پس بگیرد و در ۶ بهمن اعلام کرد که مردم رفراندوم را انجام داده و لوایح را پذیرفتهاند.
بعد از آن ماجرای فروردین ۱۳۴۲ اتفاق افتاد که روحانیان اعلام عزای عمومی کردند. ۲ فروردین همان سال نیز با ۲۵ شوال، یعنی شهادت امام صادق(ع)، مصادف شد که نیروهای رژیم در آن روز به فیضیه در قم حمله کردند. در پی این حادثه از میان مراجع مطرح، آیت الله خمینی اعلام کرد که «تقیه حرام است و اظهار حقایق واجب». ایشان با این حکم، دور جدیدی از مبارزات را تعریف کردند. تا پیش از آن، بهخصوص در بحث لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی، امام نامههایی به شاه و نخستوزیر مینوشت و در یک روند مبارزۀ قانونی و پارلمانتاریستی ــ گرچه پارلمان به معنای واقعی کلمه وجود نداشت، قانونهایی که مجلس مصوب کرده بود حکم قانون را داشت ــ حرکت میکرد، اما از جریان فیضیه به بعد، ایشان دور جدیدی از مبارزات سیاسی خود را شروع کردند که این شیوۀ جدید، سخن گفتن با مردم و صدور اعلامیه بود.
به دنبال حادثۀ فیضیه و بعد طالبیۀ تبریز، صدور اعلامیه عملا شیوۀ جدید مبارزاتی امام خمینی و دیگر علما شد. امام بعد از بحث انقلاب سفید، اعلامیهای در ماه رمضان صادر نمود و در آن از علما خواست برای اعتراض در مساجد حضور پیدا نکنند، ولی این درخواست چندان با استقبال روبهرو نشد؛ ازهمینرو ایشان احساس نمود که در میان مراجع همگان نیستند که این مبارزه را تعقیب میکنند. رژیم نیز به این فکر افتاد که میتوان با تنها گذاشتن برخی از روحانیان از جمله امام خمینی، مبارزه را به شکل جدیدی با روحانیونی که تازه میخواهند قد علم کنند شروع کند و امکان میدانداری را از آنها سلب نماید.
ماه محرم هم خودش نقطۀ عطف دیگری در این تحولات است. در حقیقت آمادگیهایی که مردم در این ماه کسب کرده بودند به آن گفتمان در حال رشد روحانیت کمک کرد. روحانیتی که اکنون در شکل مرجع وارد مبارزات سیاسی شده بودند. ۱۵ خرداد از این جهت نقطۀ عطفی است. ماقبل ۱۵ خرداد اگر روحانیت را در مبارزه میبینیم یا این مبارزه توسط مردم آغاز شده و اوج گرفته و روحانیت به عنوان مددرسان به این مبارزه اضافه شدهاند یا اگر روحانیت به صورت پیشتاز حرکت میکنند و این دیگر در سطح مرجعیت نیست. در سطح مرجعیت زمانی است که مردم در صحنه آمدهاند و یک فضایی غالب شده و روحانیت وظیفۀ خود میداند که از اهرم فتوا و قدرت اجتهاد و مرجعیت خودش استفاده کند و به کمک مردم بیاید.
آنجا که سخن از پیشتاز است با روحانیانی سرکار داشتیم که اگرچه در مقام اجتهاد هستند، در مقام مرجع تقلید نیستند. ۱۵ خرداد با ورود امام خمینی به مبارزات سیاسی به عنوان مرجع تقلید، یک گفتمان جدید در مبارزات سیاسی شروع شد.
پیشینه: نکات بسیار مهم و ارزشمندی دربارۀ زمینهها و بسترهایی که به شکلگیری قیام پانزدهم خرداد منجر گردید مطرح ساختید. به بخش مهم دیگری از این مسئله بپردازیم و آن بحث پیامدها و نتایج این موضوع میباشد. در خدمتیم تا تحلیل حضرت عالی را از پیامدها و نتایج قیام پانزدهم خرداد بشنویم؟
در پی قیام پانزدهم خرداد، هجمۀ عظیمی که حکومت به مراکز دینی و روحانیان سرشناس و جریانهای مذهبی وارد کرد باعث فراگیر شدن این گفتمان نو شد. روحانیان سرشناس از سراسر کشور دستگیر و به تهران انتقال داده شدند و این در حالی بود که برخی از آنها در مقام مرجعیت بودند و طبیعتا در دسترس مردم بودن، مطالبهای بود که با حضور نداشتن آنها در جامعه از سوی مردم دنبال میشد این به معنای آن است که رژیم گرچه به دست خودش و به ظاهر برای سرکوبی این قیام و جلوگیری از رشد گفتمان نو تلاش میکرد، در عمل به کاری دست زد که نتیجۀ عکس برایش داشت. دلیلش هم این است که تمام روحانیان سرشناس یا کسانی که با صبغۀ دینی در این مبارزه فعالیت میکردند دستگیر شدند.
در ۱۵ خرداد که مرحوم امام دستگیر شدند و فردای آن روز، مردم در اکثر شهرهای کشور به نشانۀ اعتراض به خیابانها ریختند. در این اعتراضها از جمله در شیراز آیت الله شهید دستغیب و فرزندش، در یزد آیت الله صدوقی و در کرمان مرحوم صالحی و بسیاری از کسان دیگر دستگیر و به تهران انتقال داده شدند.
در عمل این گستردگی هجوم موجب تبلیغات گسترده علیه حکومت شد. در حقیقت این گفتمان نو به دست خود دشمن، تقویت و رشد پیدا کرد. اولین چیزی که در ۱۵ خرداد بسیار مهم است، ورود مرجعیت در مبارزه و شکست قباحت این دید که سیاست با مرجعیت قابل جمع نیست بود.
عرض کردم که ما در گذشته روحانیان مبارز داشتیم، ولی مرجع تقلید نبودند، مجتهد بودند ولی مرجع نبودند. ورود امام به مبارزه در واقع شکست قبح این مسئله بود. به هر حال با ورود مرجعیت در مبارزه، روحانیت ما از شکل گذشتۀ خود که دغدغۀ این را داشت که سیاسی کار کردن با دیانت هماهنگی ندارد، خارج شد و برخی از روحانیان از جمله امام(ره) وارد مبارزۀ سیاسی جدی شدند و این رنگ اسلامی مبارزه را تقویت کرد. این در واقع یکی از ویژگیهای قیام پانزده خرداد و یکی از مهمترین پیامدهای آن است.
دومین پیامد یا نتیجۀ قیام پانزده خرداد رقابتی است که بین گفتمانهای برآمدۀ گذشته و این گفتمان در حال رشد وجود دارد و اقبالی که مردم به این گفتمان نو داشتند و به حاشیه رفتن گفتمان ناسیونالیستی و سوسیالیستی به معنای خاص کمونیستی آن و در نتیجه رشد نیروهای مذهبی در مبارزه.
سومین پیامد این قیام این است که وقتی از مهر ۱۳۴۱ آن حرکت مسالمتآمیز با آن ادبیات بسیار نرم و آرام روحانیان در نامههایشان به شاه شروع میشود و بعد حادثۀ مدرسۀ فیضیه و جریان پانزدهم خرداد پیش میآید، فضای سیاسی جامعه به سوی این تفکر و اندیشه میرود که احتمالا دیگر در قالب مبارزات مسالمتآمیز و قانونی نمیشود به مبارزه ادامه داد و انتظار نتیجه داشت.
ازاینرو جوانان ما در گرایشهای فکری مختلف اسلامی و غیر اسلامی، به مبارزات قهرآمیز روی آوردند؛ مبارزۀ قهرآمیزی که رژیم خودش بسترش را فراهم کرده بود. ما بعد از پانزدهم خرداد شاهد گروههای مسلمان و غیر مسلمان مسلح هستیم. برخی از این گروهها بنا به ادعای برخی از طرفدارانش قبل از ۱۵ خرداد حیات داشتهاند، ولی آنچه مسلم است ظهور و بروز آنها بعد از ۱۵ خرداد است، اما برخی دیگر مانند هیئتهای موتلفۀ اسلامی، حزب ملل اسلامی، مجاهدین خلق ایران و گفتمانهای فکری غیر اسلامی که آنها هم ناشی از این فضا وارد مبارزات مسلحانه شدند. گروه سیاهکل، که در بهمن ۱۳۴۹ عملیات خود را در شمال ایران انجام داد و بازماندگان آن بعدها در زندان تحت عنوان فداییان خلق اعلام موجودیت کردند و بعدا تفکراتی که در گذشته وجود داشت و چندان جاذبهای برای گروههای کمونیستی نداشتند (یعنی حزب توده) و از دل آن جریان مسلحانهای پدید آمد به نام سازمان انقلابی حزب توده که مدعی مبارزۀ مسلحانه بودند همه و همه پیامد این فضا بود.
بنابراین وقتی مبارزات مسالمتآمیز و قانونی به نتیجه نرسید و از سوی خود رژیم راه بر مبارزات قانونی بسته شد، مبارزات قهرآمیز و مسلحانه شکل گرفت. امام خمینی(ره) بعد از جریان مدرسۀ فیضیه در اولین قدم روش مبارزاتی خود را در سخن گفتن با مردم قرار داد. در واقع ۱۵ خرداد یک اولتیماتوم بود به رژیم که وقتی او با خشونت تمام با مردم برخورد میکند مردم هم از مراجع خود هدایت و راهنمایی میخواهند. همان طور که تاریخ نشان داد، آنها با هدایت و راهنمایی مراجع سیاسی خود از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ راهی را طی کردند که در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی انجامید.
پیشینه: جناب آقای دکتر خلج بسیار از حضرت عالی تقدیر و تشکر میکنم که وقت خود را در اختیار مخاطبان پیشینه قرار دادید. برای شما آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.