۱- قوقولی قو...
از صدا بیدار شدم. نه اینکه چون صدا بلند بود؛ از نزدیک میآمد. از همین استوانه تنگ و کوچک سیمانی که ما تویش زندانی بودیم. همین جایی که ماهها حسرت شنیدن صدایی را میکشیدیم که نشانی از محیط آزاد بیرون داشته باشد. و این خروس که هیچ هم بیمحلّ نبود در آن لحظه که هنوز چند دقیقهای تا وقت اذان صبح باقی داشت، ناگهان بیدارم کرد. بقیه زندانیها هنوز خواب بودند و حاج حسین با صدای بلندی هنوز خر و پف میکرد.
استوانه آجر – سیمانیِ تنگ و کوچک، با مساحت اندکش، ماهها بود که محصورمان کرده بود و گاهی آنچنان دلهایمان میگرفت که حسرتِ بیرون توی چشمهایمان موج میزد. گیریم که خودمان را برای تحمل خیلی سختیهای دیگر هم آماده کرده بودیم، ولی با همة اینها، هر کسی به هر حال آرزوی آزادی را در شنیدن کوچکترین زمزمهای از محیط بیرون از زندان، در خودش زنده میدید. گاهی چنین نشانههایی میتوانست نوید شادیبخشی باشد برای هر زندانی، و این روحیه تازهتر و نیرومندتری را در او زنده میکرد؛ اینکه آن بیرون، زندگی با تمام شیرینیها و تلخیهایش هنوز در جریان است، اینکه آن بیرون، هنوز کسی از شنیدن صدای خروس از خواب شیرین بیدار میشود، چشمهایش را با مشتها میمالد تا خواب رخت ببندد، توی رختخواب مینشیند و چند دقیقه بعد، دست و صورت را به وضو گرفتن از آب زلال، میسپارد.
مدتها بود که ما توی زندان، صدای اذان نشنیده بودیم و این خروس...
- قوقولیقو...
همانطور که توی اتاق دراز کشیده بودم، چشمم افتاد به پنجره شکسته و از آنجا رفت تا نردههای ایوان. استوانه سیمانی زندان، از کمر، دور تا دورش ایوان باریکی داشت با نردههای آهنی که سربازها و گاهی مأمورین زندان آنجا میایستادند و مراقب ما بودند تا دست از پا خطا نکنیم و ما مگر چند نفر بودیم؟ هفت نفر که هر کدام را از شهری دور آورده بودند، و هر هفت نفر هم جرم مشترکی داشتیم.
- قوقولی قو...
حاج حسین که کنار من خوابیده بود، آخرین خر و پفش را با صدای بلندتری تمام کرد و از صدای عجیب خروس بیدار شد. بعد هم با صدای دو رگة خوابآلودش، چرخید به سمت من و گفت: «آقا ابراهیم، این صدای خروس نبود؟»
من توی جایم نشسته بودم و هنوز داشتم از پنجره بیرون را تماشا میکردم. حاج حسین هم وقتی دید که من کاملاً متحیرم و جوابی نمیدهم، دوباره گفت:
- لابد این خروس بخت برگشته هم چیزی خلاف اوامر همایونی گفته که گرفتهاند و آورده آندش اینجا!
خندید و دست کشید به ریش جوگندمی و بلندش. بعد با انگشتهای باریکش ریشش را مرتب کرد و توی رختخوابش نشست. رختخواب که نه، یک پتوی سربازی پشم شتری زیرش بود. و یکی هم انداخته بود رویش. هوای آخر بهار هنوز سوزِ سردی داشت و گاهی نزدیک صبح لرزمان میگرفت. اتاقها هم که در و پنجرة درست و حسابی نداشت؛ از هفتاد سوراخش سوز میآمد توی اتاقها و پتوی سربازی هم کفاف سرما را نمیکرد. اگر پیش از عید آمده بودند سراغمان، حتماً یخ میزدیم.
- قوقولیقو...
این یکی، لابد چهارمین بانگ خروس بود. این را از آنجا فهمیدم که توی زندان، عجیب خوابم سبک شده بود و گوشم حساس. آنقدر که به کوچکترین صدایی از خواب میپریدم، چه رسد به صدای عجیب و غریب این خروس که معلوم نبود از کجا آمده و هم زندان ما شده بود. گفتم:
- حاج حسین، این چهارمیش بود!
حاج حسین برخاست. به ساعتش نگاه کرد و خندید: «هم سحرخیز است و هم مؤمنِ نمازخوان! درست وقت نماز بیدارمان کرده...»
از سلول بیرون رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. بعد از چند لحظه بقیه زندانیها هم یکی یکی از اتاقها بیرون آمدند و همگی، هر هفت نفر، در حیاط کوچک زندان جمع شدیم. بیشتر دوستان صدای خروس را شنیده بودند و حالا پچپچی میانمان گل کرده بود.
در نیم دایرهای از کف استوانه، چهار سلول کوچک بود و در آن سو، وسط نیم دایره دیگرِ حیاط، دستشویی. سید با قد بلند و چهارشانه و ریش حنایاش از دستشویی بیرون آمد. آستینهایش را بالا زده بود و از سر و صورت و دو آرنجش آب میچکید. پاشنه کفشهایش لخ لخ میکرد. بعد لبخندی زد و پرسید: «پیدایش کردید؟ انگار یک شریک جرم تازه پیدا کردیم!»
یک یک وضو گرفتیم و همان جا توی حیاط ایستادیم به نماز جماعت. طبق معمول حاج حسین پیشنماز بود.
۲
نماز که تمام شد، چند تا سرباز با سرهای از ته تراشیده و مسلسل به دست، سر و کلهشان پیدا شد. خم شده بودند و ما را تماشا میکردند. توی چشمهای بعضی همدردی بود و توی نگاه بعضیهایشان تعجب.
هیچکدام دیگر اجازه نداشتند با ما حرف بزنند. چند روز پیش، وقتی یکیشان از فرصت استفاده کرده بود و خبر دستگیری آقای خمینی را به ما داده بود، از یکی از مأمورین درجهدار زندان یک سیلی محکم خورده بود. همین شدکه دیگر هیچ کدامشان جرأت نمیکردند به ما نزدیک شوند و با ما حرف بزنند، از همان بالا مراقبمان بودند و نگاهمان میکردند. گاهی هم که توی حیاط بسمالله میگفتیم و ناهار میخوردیم، آنها فقط نگاهمان میکردند و از ترس حرفی نمیزدند.
وقت صبحانه، سربازی که مسئول تقسیم چای بود، آهسته و با ترس و لرز خیلی زیادی در گوشم گفت: «صبحی صدای خروس شنیدم!»
از ترس اینکه مبادا خبر بپیچد و مأمورین بریزند توی حیاط، تندی گفتم: «ما که چیزی نشنیدیم!»
سید لیوانش را گرفت زیر کتری دود زده و کثیف سرباز و وقتی پُر شد، با خنده گفت: «لابد آقا رئیستان خروس بازیاش گرفته!»
سرباز دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید؛ برای همه چای ریخت و رفت.
به این ترتیب، آن روز تا شب موقع سخنرانی، مرتب حرف، حرفِ خروس بود و صحبتها همه دست آخر میکشید به صدای او. بعضی از دوستان که خوابشان سنگینتر از بقیه بود، صدای خروس را نشنیده بودند. یعنی حاج رضایی و آقای قاسمی خوابشان سنگین بود اما آقای نصرتی و واعظی شنیده بودند.
شام که خوردیم، نوبت حاج حسین بود که سخنرانی کند. این برنامه هر شب ما بود. طوری برنامهریزی کرده بودیم که هر کدام از دوستان شبی را به نوبت برای بقیه صحبت کند. صحبتها هم عموماً دربارة اوضاع بیرون از زندان و مسایل سیاسی و مذهبی بود. حاج حسین صدای گرمی داشت و با لهجه ترکی شیرینی حرف میزد. وقتِ صحبت او، همه کاملاً گوش میشدیم. خوب حرف میزد، خوب هم دلیل میآورد. بزرگتر از بقیه هم بود. صحبت آن شب او هم بیشتر حول و حوش دستگیری آقای خمینی بود.
بعد از صحبتهای او دوباره کار کشید به خنده و شوخی. اغلب شبها با همین خندهها و شوخیها آمادة خوابیدن میشدیم و بعضی از مأمورها خیلی از دست شوخیها و صدای خندههای ما شکار بودند. سید شوختر از همه بود. تقلید صدایش هم حرف نداشت، گاهی وقتها تقلید حرف زدن شاه را میکرد و ما کلی میخندیدیم. میگفت آن روز که شاه رفته بود قم و برای مردمی که به زور آورده بودندشان به میدان، حرف زده بود، او هم آنجا بوده و به قصد شیطنت قسمتهایی از حرفهای شاه را شنیده، رفته بود آنجا تا اگر اوضاع شلوغ شد، او هم به شلوغی دامن بزند. حالا هم آن قسمتهایی را که شاه به علما ناسزا گفته بود تقلید میکرد و ما حسابی میخندیدیم. اینجور وقتها سید درست مثل خود شاه حرف میزد.
۳- قوقولی قو...
صبح روز بعد، وقتی دوباره صدای خروس بلند شد، دیگر تعجب نکردم. تمام شب را وقتی هنوز بیدار بودم، خدا خدا میکردم صبح که شد، دوباره خروس بخواند و حالا حتم داشتم که این خروس خوش صدا، یک جایی در همین زندان استوانهای سیمانی است. هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی از شنیدن صدای یک خروس تا این اندازه احساس خوشحالی کنم. قم که بودم، وقتی دم سحر راه میافتادم تا به درس بروم، همیشه صدای خروسها را میشنیدم. هیچ وقت هم به صدایشان دقیق گوش نمیدادم. به نظرم طبیعی بود که خروسها صبحها شروع کنند به خواندن. خواندن خروسها جزئی از صداهای خیلی عادی اطرافم بود و فقط خروسهای بیمحل بودند که همیشه صدایشان جلب توجهام را میکرد اما این خروس اصلاً بیمحل نبود.
- قوقولی قو...
حاج حسین هم بیدار شد. اما توی چشمهایش اصلاً اثری از خواب ندیدم. داشت میخندید. چشمش که افتاد به من با همان خندة پیرمردانهاش گفت: «همهاش میترسیدم که مبادا خروسه دیگر نخواند!»
خیلی خوشحال بود. کسی به شیشة شکستة پنجره زد. نگاه کردیم. سید بود. با همان قامت بلند، خم شده بود و با انگشت میانیاش به پنجره تلنگر میزد. او پیش از بیدار شدن خروس هم، روزهای دیگر از همة ما زودتر بیدار میشد و از همه هم زودتر وضو میگرفت. حتی یک بار هم نشده بود که کسی از میان ما، زودتر از او آمادة نماز خواندن بشود و این همیشه زبانزد دوستانِ توی زندان بود.
تندی بلند شدیم و رفتیم توی حیاط. سید گفت:
- همه جا را گشتم اما پیدایش نکردم!
با اشاره بهش فهماندم که آهستهتر حرف بزند. بعد با پچ پچ گفتم: «سید، مراقب باش کسی بو نبرد، اگر بفهمند خروسه را میگیرند و میبرند بیرون!»
سید خندید گفت: «آن وقت لابد آقا رئیسشان دلی از عزای خروسِ بریان شده در میآورد!»
حاج حسین رفت به سمت دستشویی. راه که میرفت خمیدگی پشتش بیشتر مثل پیرمردها میشد. سید ادامه داد: «اما آقا ابراهیم، مطمئن باش که دست مأمورها به خروس ما نمیرسد، مگر اینکه از روی جنازة من رد بشوند، عزیز!»
خیلی با اطمینان حرف میزد، آن قدر که فهمیدم او هم از شنیدن صدای خروس حال ما را دارد. شاید از ما هم خوشحالتر بود. بعد هم وقتی بقیه دوستان بیرون آمدند، فهمیدم این صدای عجیب، توی دل همة زندانیها جا خوش کرده؛ امروز دیگر حتی حاج رضایی و آقای قاسمی هم با شنیدن اولین بانگ خروس بیدار شده بودند. لابد آنها هم تا صبح انتظار شنیدن صدای خروس را میکشیدند.
تا بایستم به نماز، دیگر صدای خروس نیامد. فقط همان دو بار بود. حاج حسین هم هر چه گشته بود نتوانست پیدایش کند. در حالی که زندان استوانهای ما آن قدرها سوراخ و سنبه نداشت که یک خروس بتواند آنجا پنهان شود. برای همین ماجرای صدای خروس، هر روز عجیبتر از روز پیش میشد. سید میگفت؛ این چند روزه، خروسه خیلی مهم شده. آنقدر که حرفش، نُقلِ مجالس است. لابد رئیسالوزرا هم تا چند روز دیگر توی نطق مجلس دربارة خروس ما حرف میزند.
سید طوری حرف میزد که انگار خروس ارث پدری ما بود یا با او نسبت قوم و خویشی داشت. اصلاً از همان روز اول هم انگار انس و الفت زیادی با این خروس نادیده پیدا کرده بود.
۴
یک شب بعد، درست بعد از شام، یکی از سربازها آمد سراغ سید. به او اشاره کرد و گفت: «با شما کار دارند!»
سربازی دیگر هم مسلسل به دست، بیرون از اتاق ایستاده بود. نوبت صحبت سید بود و او تازه داشت خودش را برای سخنرانی آماده میکرد. این بود که شانهای بالا انداخت و برخاست. بعد با بیخیالی رو کرد به سرباز و گفت:
- چه جور کاری با من دارند، عزیز؟
همیشه با سربازها با مهربانی حرف میزد. سرباز، بیرون از پنجره را پایید و آهسته گفت: «آقا سید، از من نشنیده بگیرید اما به نظرم حرف، سرِ زندان انفرادی بود!»
لابد باز بهشان خبر داده بودند که سید تقلید صدای شاه را کرده. هر بار که خبردار میشدند، سید را میبردند و بعد از کمی بازجوییِ بیخودی و آزار و اذیت، میانداختندش توی زندان انفرادی. همیشه هم یک روز بعد پسش میآوردند. سید هم دیگر عادت کرده بود و اصلاً خم به ابرویش نمیآورد.
گفتم: «سید، لابد باز بهشان راپُرت دادهاند!»
به جای سید، سرباز خیلی آهستهتر تأیید کرد، گفت: «لابد!» و دوباره تندی بیرون را پایید. سید باز شانه بالا انداخت و به سرباز و به ما گفت:
- غَمت نباشد عزیز!
ما ایستادیم. سید هم کفشهایش را پوشید و لخ لخ کنان میان دو سرباز راه افتاد. اما وسط حیاط که رسید، روگردانید به ما و به من گفت: «مواظب خروسمان باش عزیز!»
ورفت. هر بار که سید را میبردند، جمعمان کمی سوتوکور میشد.
آن وقت حرفها تا حدی شکل جدیتری پیدا میکرد و گاهی حوصلهمان سر میرفت. از همان روز اولی که فهمیدیم باید مدت زیادی توی این استوانة سیمانی مهمان باشیم، تصمیم گرفتیم کاری کنیم تا به این زودیها دلمان توی زندان نگیرد. میدانستیم که این طوری راحتتر میتوانیم سختی و یکنواختی زندان را تحمل کنیم. چند روز که گذشت و وقتی سید را خوب شناختیم، مطمئن شدیم که با بودن او، دیگر به این راحتیها دلتنگ نمیشویم. سید مرد عجیبی بود. با آن همه ثابت قدمی در مبارزه – که از او شنیده بودیم – توی زندان، یک لحظه هم لب از خنده برنمیداشت، مگر وقتهایی که خبرهای ناگواری از بیرون به گوشمان میرسید. مثل همان شبی که خبر دستگیری آقای خمینی را بهمان دادند.
این طور وقتها تا ساعتها، دیگر سید آن سید شاد و سرحالِ همیشگی نبود. یک گوشه کز میکرد و میرفت توی فکر. ولی بعد از چند ساعت وقتی میدید ما هم مثل خودش غصهمان گرفته، سر از زانوی غم بیرون میآورد و شروع میکرد به روحیه دادن به ما. عجیب هم موفق بود.
۵
شب بعد، درست وسط صحبت آقای واعظی، سید آمد و به محض ورودِ او، لحن بحثها عوض شد. آن شب همگی دمغ بودیم. اول خیال کردم به خاطر غیبت سید است اما مطمئن بودم که علاوه بر این، علت دیگری هم در بین است.
سید آمد کنار حاج حسین نشست. وقتی صحبتهای آقای واعظی تمام شد، طبق معمول، هر کدام به نوبت پرسشهایی را مطرح کردیم و سخنران به همة پرسشها پاسخ داد. بعد، آخر سر، سید صداش را با سرفهای صاف کرد و خیلی جدی و بیآنکه مثل همیشه بخندد، گفت:
- با عرض معذرت، اگر چه بنده وسط صحبت رسیدم، اما بدم نمیآید که سوالی بکنم!
همه خیلی جدی گفتیم: «بفرمائید!»
و سید هم با همان لحن جدی گفت: «از خروسمان چه خبر؟»
آن روز صبح هر چه منتظر شده بودیم، دیگر صدای خروس بلند نشده بود. حتی هر کدام با دقت بیشتری گوش تیز کرده بودیم اما بیفایده بود. بعد هر کدام با ناامیدی رفته بودیم گوشة حیاط وضو گرفته بودیم. بعد از نماز هم دیگر هیچ کدام دل و دماغ روزهای پیش را نداشتیم.
به سید گفتم: «انگار خروس ما را آزاد کردهاند!»
حاج حسین هم گفت: «امروز صبح همگی بدون صدای خروس بیدار شدیم!»
سید اول کمی ناراحت شد اما بعد با خنده گفت: «این خروسی که من دیدم، از آن خروسهایی نیست که به این زودی دست از مبارزه بردارد. حتی اگر امروز هم آزادش کرده باشند، مطمئن باشید که فردا صبح اول وقت، دوباره حبساش میکند!»
ما هم که میدانستیم سید همیشه آدم امیدواری است، لبخند بیرمقی زدیم و دوباره بحثهای جدی را شروع کردیم. آن شب دیگر تقلید صدای شاه را نکرد. فهمیدیم که دیشب کتک مفصلی نوش جان کرده اما میدانستیم که باز هم دستبردار نیست. حتماً چند روز که بگذرد، دوباره شروع میکند. او هم همانطور که خودش به خروس خوش صدای ما نسبت می داد، از آن آدمهایی نبود که به این زودیها دست از مبارزه بردارد.
گیریم حالا در بند بود و نمیتوانست توی شهر خودش، مردم را به قیام دعوت کند. این طوری که میتوانست تحقیرش را نسبت به شاه نشان بدهد. لااقل این طوری به ما هم روحیه میداد.
۶
- قوقولی قو...
حرف سید درست از آب درآمده بود. لابد خروس ما را دوباره گرفته بودند و انداخته بودند توی زندان، کنار ما. اما عجیب بود که این بار خروس ما بیشتر از هر روز دیگری خواندش گرفت. این بار حتی صدایش کمی زنگدار شده و انگار کتک مفصلی بهش زده باشند، پُر کینهتر از همیشه میخواند. با این همه، باز هم در صدایش لطافتی بود که به ما امید میداد. اینکه هنوز بیرون از استوانة سیمانی خبرهایی هست. اینکه دَر، همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد و اینکه از پس شام سیاه، صبح سپیدی هم هست!
- قوقولی قو...
صدای خروس هر لحظه اوج بیشتری میگرفت. آن قدر که اول هول برمان داشت و توی جا خشکمان زد. تردید داشتیم بیرون برویم یا نه. میدانستیم حالاست که مأمورها بریزند توی حیاط.
- قوقولی قو...
حاج حسین گفت: «عجب سرو صدایی راه انداخته حیوان زبان بسته!»
گفتم: «این طور که میخواند، دیگر نمیشود بهش گفت زبان بسته! انگار از من و شما بیشتر زبان دارد!»
وقتی رفتیم توی حیاط، سید خنده به لب، و با سر و صورت آبچکان وسط حیاط بود. چند لحظه بعد، مأمورها ریختند دور و برِ ما و شروع کردن به گشتن. فکر کردم خروس ما سرانجام با این سر و صدای پر از کینه کار دست خودش داده. اما صدایش دیگر قطع شده بود و مأمورها هر چه با دستپاچگی همه جا را گشتند، پیدایش نکردند. خیلی عصبانی بودند. مرتب ناسزا میگفتند و میگشتند. دست آخر هم، دست از پا درازتر، با ناامیدی آرام گرفتند و وسط حیاط به خط ایستادند. عجیب بود. درست بیست نفر مأمور کارکشتة زندان بسیج شده بودند برای دستگیری یک خروس که جرمش فقط خواندن بود.
ما هم فقط میخندیدیم و آنها از خندة ما عصبانیتر میشدند. دست آخر فرماندهشان از ایوان سرش را خم کرد و داد زد:
- بیایید بالا تنِ لشها... یعنی شما یک خروس بیقابل را هم نمیتوانید بگیرید؟
۷
ماجرای خواندن خروس و همة تعقیب و گریزهای مأمورین چند روز دیگر هم ادامه پیدا کرد. آنها متحیّر و عصبانی بودند، ما هم متعجب و خوشحال. هیچ کس نمیدانست صدای خروس از کجا توی این استوانة سیمانی میآید.
تا اینکه یک شب، دوباره نوبت سخنرانی سید رسید. بعد از سخنرانی وقتی پرسش و پاسخ تمام شد؟ سید موقع خنده و شوخی، به جای تقلید صدای شاه، شروع کرد به قوقولی قو کردن. صدایش درست و حسابی شبیه خواندن خروس ما بود. یعنی نه چیزی کم داشت و نه چیزی زیاد. بعدها هم تا مدتها که توی زندان بودیم، باز هم گاهی پیش از اذان صبح خروس ما میخواند و مأمورین میریختند توی حیاط. ما هم بهشان میخندیدیم. سید هم همینطور...
تعداد بازدید: 5352