مانده است شیشه ماشین را پایین بکشد یا بالا ببرد، انگار همه جای دنیا را آتش زدهاند، هوایی که توی صورتش میخورد داغ و بخارآلود است. همیشه توی سیاهی زمستان میآمد بندرعباس، هوای بندرعباس توی زمستان خیلی گرم نبود اما این بار به کریم قول داده بود محمود را هم با خودش بیاورد. مطمئن بود کریم از ذوق دیدن محمود هر چه بلا توی زندان به سرش آوردهاند را فراموش میکند، ما نمیدانست گرمای بندر اینقدر برای محمود عذابآور میشود. طفلک توی بغلش بیحال افتاده، زینب هولزده به راننده میگوید:
- آقا چقدر دیگه میرسیم زندان؟
راننده سرش را از پشت فرمان بالا میگیرد، صورتش را با پشت دست میخشکاند: یک ربع دیگه انشاءالله.
زینب به التماس میافتد:
- آقا تو رو خدا یک گوشه بایست بچهام بی حال شده.
راننده هر چه توی دهانش غلیظ شده را با غیظی به بیرون تف میکند. فرمان را میچرخاند.
- کی به شما گفت این بچه رو اسیر این بیابون بکنی؟ اینجا آدم گنده هاش دووم نمیآرن میفهمی؟ حالا رزت و رزت بزن بغل... بزن بغل...
زینب بدون اینکه توجهی به راننده بکند، محمود را توی بغل میگیرد و از ماشین پیاده میشود. از ساکش قمقمه آب را بیرون میکشد میگذارد جلوی دهان محمود و به زور به او میخوراند. محمود تکانی میخورد و بغض بیحالش را خالی میکند. کنار یک جاده یک درخت کُنار سایه انداخته. زینب میدود زیر سایهاش، انگار که هوای آنجا کمی بهتر است، بادی زیر سایه میدود. با گوشه چادرش محمود را میخشکاند. یادش افتاد که چندتایی لیموترش از بیبی گرفته بود و توی ساکش گذاشته بود. آنقده هول است که نصف وسایلش، موقع چرخیدن دستانش توی ساک بیرون میریزند. آخر لیموها را پیدا میکند. با دندان یکی را زخمی میکند و توی حلق محمود میچکاند. ترشی لیمو، تن محمود را میلرزاند و پلکهایش را به هم میسایاند. پشتبندش آب قمقمه را توی دهان بچه میریزد. زیر سایه درخت، هوا کمی بهتر شده و محمود کمکم دارد جان میگیرد. زینب هیچ فکر نمیکرد که توی بندرعباس توی بهار اینقدر جهنمی باشد. راننده که از پشت ماشین بیرون آمده دارد کاپوت ماشین را بالا میزند و غر غر میکند.
- بابا جان اینجا تبعیدگاه پهلویه میفهمی. هر کی رو بخوان دستی دستی بکشن میآرن اینجا تا خودش کمکم تلف شه، اون وقت تو اون طفل معصوم رو آوردی تبعید که چی بشه؟ هر سال نصف زندانیهای بندرعباس مریض میشن و خود به خود تلف میشن.
زینب طاقت نمیآرد.
- آقا زبونت رو گاز بگیر. شوهر من الان سه ساله اون توئه، کوری چشم تو هم که شده خیلی زود درش میآرم. محمود من باید ببینه پدرش لای این همه نامرد، چقدر مَرده.
بغضش میگیرد. سه روز تمام است که به هزار ذوق و شوق از تهران بیرون زده. بیبی نمیگذاشت محمود را بیاورد و میگفت: مثل هر سال تنهایی برو و برگرد. میگفت: همین طوریش که یه زن تنها تو این جادههای نا امن و نامرد میره بندرعباس سالم برمیگرده، خدا خیلی بهش رحم میکنه.. دیگه تو رو خدا این بچه رو به خطر ننداز. اما زینب به فکر قولی بود که شب چله به کریم داده بود. با یکی از کامیونهای گاراژ بارفورش ها تا شیراز آمده بود، از شیراز هم با اتوبوس به بندر خمیر آمده بود. شب را توی قهوهخانه همیشگی سر کرده بود و صبح با ماشین کرایه آمده بود تا زندان بندر عباس. تا همین جا، بیست تومن هم خرجش شده. اما حالا تنها چیزی که نگرانش میکند این است که نکند محمود مریض شود. باید زودتر تکلیف را یکسره کند. حال محمود دارد سر جایش میآید. دوست ندارد کریم بچه را با حال نزار ببیند و بعد روزها توی بیخبری بماند که بچه چه شد؟ خوب شد؟ خوب نشد؟ سالم رسید؟ نرسید؟
محمود بهتر شده، باد سبکی میوزد، از جایش بلند میشود. زینب دوباره صورتش را با آب قمقمه میشوید، به سمت ماشین میرود. در ماشین که باز میشود گرمای تهوعآوری همراه با بوی پلاستیک و آهن از آن تنور متحرک تفتیده در زیر آفتاب بیرون میزند. نفسی چاق میکند. با دست پیشانی محمود را پاک میکند و میسُرد داخل ماشین. یک ربع ساعت بعد دیوارهای تیره زندان بندرعباس معلوم میشوند. «اینجا همان جایی است که هر چند وقت یک بار مردهای این مملکت را دور هم جمع میکنند. طیب بزرگ هم یک زمانی اینجا بود. آخر دنیا همین جاست، جایی که هر کس را نمیآورند. خیلی باید مرد باشی تا اینجا برسی.» این حرفها را همیشه کریم به زینب میزند. و زینب هر بار که به ملاقاتش می رود دوست دارد دوباره آنها را بشنود. انگار که تکیه کلام یک ترانه شنیدنی باشند و تو منتظر دوباره سرودنشان باشی. دور زندان چند درخت موز کاشتهاند، میگویند داخلش هم از این درختها زیاد است. کریم میگفت زندانیها، داخل زندان را خیلی باصفا کردهاند از بس درخت کاشتهاند و گل پرورش دادهاند. میگفت زندان بندرعباس به واسطه زندانیهایش شده بهشت. ماشین یک گوشه خیابان خاکی منتهی به زندان از غر غر میافتد. دوباره به دل زینب هول میافتد. همیشه اینجا که میرسد این طوری میشود. انگار روزهای اول زندگیشان است. دوست دارد دوباره توی صورت کریم کنجکاوی کند، هیکلش را برانداز کند و طنین صدایش را توی گوشش مزه مزه کند. میخواهد ببیند با نسخه قبلی چقدر فرق کرده. سجلّش را برمیدارد و محمود را بغل میکند. صورت گرمادیده طفل را دستمال میکشد و موهایش را مرتب میکند و لباسهایش را میتکاند. حالا نوبت خودش شده. آینه کوچکی برای همین روزها گذاشته کنار. از ساکش بیرون میکشد و صورتش را برانداز میکند. جلوی راننده خجالتش میآید برای همین بیرون میزند و میرود پشت ماشین. محمود را زمین میگذارد و از ساکش سرمهدان را بیرون میکشد. چادر را به یک طرف سپر میکند و چشمهایش را سرمه میکشد. صورتش را دو تا سیلی کوچک میزند، موهایش را زیر روسری میکشد و راه میافتد به سمت درِ زندان. یادش افتاد که ساکش روی صندوق ماشین جامانده. ساک را بر می دارد و به سمت در زندان میرود. سرباز نگهبان جلوی در، چشمی را باز میکند و سجلّ زینب را میگیرد. معمولاً زیاد طول نمیکشد که نگهبان برگردد و در را باز کند. زینب سر تا پای خودش را برانداز میکند، به سمت جاده برمیگردد و نفسی تازه میکند. راننده دوباره کاپوت ماشین را بالا زده و دارد با موتور ماشین کلنجار میرود. همه جا ساکت است، این سکوت را دوست ندارد. جلوی در زندان دلگیر میشود. به خودش میگوید وای به حال داخل زندان، آنها چه میکنند! از پشت در صدای پا میآید، اما صدای پا مال یک نفر نیست، صدای گفتگو هم میآید. زینب چادرش را درست میکند و دست محمود را توی دستش میفشارد. نگهبان در را باز میکند و یک افسر از در کوچک پا به بیرون میگذارد. زینب به ترس میافتد. آخر تا حالا این طوری نبود. افسر برگهای در دست دارد. نیم نگاهی به زینب میکند و نیم نگاهی به سجلّ،
- خانم زینب دربندی؟!
- چی شده آقا؟
- مگه خبر نداری؟
- چی رو؟
ساک از دست زینب میافتد.
- چطور به شما نگفتهاند؟
- آقا تو رو خدا بگین چه خبر شده؟ من با این بچه از تهرون تا اینجا نیومدم که ببینم چه خبر شده. تو رو خدا ما رو بیشتر از این عذاب ندید.
- بچه رو چرا تا اینجا آوردی؟ من نمیدونم چرا نگفتن به شما؟ ما که به تهران اعلام کردیم.
پاهای زینب دارند میلرزند و رعشهاش را نمیتواند کنترل کند. افسر میفهمد. کاغذ را پشت و رو میکند و میخواند. به زینب میگوید:
- به هر حال شما اشتباه کردید اومدید خانم. شب عیدی تموم زندانیهای 15 خرداد رو برگردوندن تهران، برگرد به همونجا که ازش اومدی... برو زندان قصر.
افسر به داخل میخزد و زینب روی زمین هوار میشود. محمود گریهاش میگیرد. درب با صدای محکم بسته میشود و از پشت صدای کلید است که دارد آن حجم آهن را قفل و پلمپ میکند. سرمهها را اشک توی صورت زینب میدواند. آخر این همه راه آمده بود. تمام ذوق و شوق آن همه نقشه که کشیده بود یکباره بر باد رفت. محمود دستش را میکشد که بایستد، هنوز گریه میکند. از پشت سرش باز صدای پوتین آمد و باز قفلها باز شدند. نگهبان بود که با یک پارچ آب خنک و چند تا قرص نان و پنیر جلویش ظاهر شد.
- خانم ببخشید گروهبان جوینی گفت اینا رو براتون بیارم. گروهبان گفتن درسته که این همه راه رو اومدی، ولی در عوض از این به بعد، تو شهر خودتون میتونین شوهرتون رو ببینین، دیگه نمیخواد تا اینجا بیایین و برگردین.
زینب با لرز لیوان را جلوی دهان محمود میگیرد. گریه و بغض محمود با آب فرو خورده میشود. راننده دارد کاپوت ماشین را میبندد تا برود. وقت برای معطل کردن نیست. اما گریههای زینب خیلی قویتر از این حرفها هستند که بتواند با آب خاموششان کند. باید دلش از گریه سیر شود. یکی به خاطر خوشحالی رفتن کریم به تهران، یکی به خاطر غم و غصهای که این سه روز تحمل کرد، کودک سه ساله را شکنجهکش جاده و گرما کرد و آخر کریم را ندید. همان طور که هق هق میکرد از جا بلند شد چادرش را تکاند، نان و پنیر را غازی کرد، تتمه آب را در قمقمه پر کرد، دست محمود را گرفت و به سمت ماشین دوید.
نویسنده: رضا امیریان
تعداد بازدید: 6077