با تورق دیوان حضرت امام(س) به سهولت در می یابیم که توجه به بهار و نو شدن طبیعت در اشعار ایشان جایگاهی ویژه دارد. فرصتی مغتنم است که در آستانه سال جدید به خوانشی دیگر باره از اشعار بهاری ایشان بپردازیم:
عیدنوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفى و عارف ازین بادیه دور افتادند جام مى گیر ز مطرب، که رَوى سوى صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنى و درویش یار دلدار، ز بتخانه درى را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهى به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
مژدهی دیدار
باد بهار، مژدهی دیدار یار داد شاید که جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو، در آوازِ دلفریب بر دل نوید سرو قد گلعِذار داد
ساقی، به جام باده، در آن عشوه و دلال آرامشی به جان من بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست باید که جان به دست بتی می گسار داد
شیرین زبان من، گل بیخار بوستان جامی ز غم به خسرو، فرهادوار داد
تا روی دوست دید دل جانگداز من یک جان نداد در ره او، صد هزار داد.
***
قبلهی عشق
بهار شد، در میخانه باز باید کرد به سوی قبلهی عاشق، نماز باید کرد
نسیم قدس به عشّاق باغ، مژده دهد که دل ز هر دو جهان، بینیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو مینرسد به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد
غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است دوا به جام میِ چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد نظر به سروْ قدی سرفراز باید کرد.
***
سُرودِ عشق
بهار آمد و، گُلزار نور باران شد چمن ز عشق رُخ یار، لالهافشان شد
سُرود عشق، ز مُرغان بوستان بشنو! جمال یار از گُلبرگِ سبز تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گُلِعذار رسید که طرْف دشت، چو رُخسار سُرخِ مستان شد
به غنچه گوی که، از روی خویش پرده فکن که مُرغ دل، ز فراق رُخت پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیدهام مپرس، مپرس! چو ابر، از غم دلدار، اشکریزان شد.
***
بهار
بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد چه گویم! کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محمِلها و، وارستند تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم به طَرْف گلِستان، هر یک به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهرهی دلدار ما، باد صبا بگرفت چو من، هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گُلشن برد زردیها و، سردیها به یُمن خور، گُلستان سبز و، بستان گرم و، گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد به میخواران عشاق گو: خمار از صحنه بیرون شد.
***
میلاد گل
میلاد گل و بهار جان آمد برخیز! که عید میْ کشان آمد
خاموش مباش زیر این خرقه بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگیر به دستْ، پرچم عُشّاق فرماندهِ ملکِ لامکان آمد
گُلزارْ، ز عیش لالهباران شد سُلطانِ زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بر دارد هین! عاشق آخرالزَّمان آمد
آمادهی امر و نهی و فرمان باش هشدار! که منجی جهان آمد.
***
عشقِ مسیحا دم
بُلبُل از جلوهی گُل نغمهی داوُد نمود نغمهاش، درد دل غمزده بهبود نمود
ساقی از جام جهان، تاب به جان عاشِق آنچه با جان خلیل آتش نمرود نمود
بندهی عشقِ مسیحا دم آن دلدارم که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود
در پریشانی ما، هر چه شنیدی هیچ است هیچ را کس نتوانست که نابود نموئد
نازم آن دلبر پُرشور که به صهبایش پردهبردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لُطف ساجد خاک در میکده مسجود نمود.
***
بهار آرزو
بر در میکدهام پرسهزنان خواهی دید پیر دلباخته، با بخت جوان خواهیدید
نوبهار آید و، گلزار شکوفا گردد بیگمان کوتهیِ عُمر خزان خواهی دید
مُرغ افسرده که در کُنج قفس محبوس است بر فراز فلک، از شوق پران خواهی دید
سوزش باد دی، از صحنه بُرون خواهد رفت بارش ابر بهاری بعیان خواهی دید
قوس را، باد بهاری به عقب خواهد راند پس از آن، قوس قُزَح را، چو کمان خواهی دید
دلبر پردِگی، از پرده بُرون خواهد شد پرتو نور رُخش در دو جهان خواهی دید.
***
پرتو خورشید
مژده ای مُرغ چمن! فصل بهار آمد باز موسم می زدن و، بوس و، کنار آمد باز
وقت پژمُردگی و غمزدگی آخر شد روز آویختن از دامن یار آمد باز
مُردگیها و فرو ریختگیها بشدند زندگیها به دو صد نقش و نگار آمد باز
زردی از روی چمن، بار فرابست و برفت گُلبن از پرتو خورشید به بار آمد باز
ساقی و، میکده و، مطرب و، دستافشانی به هوای خم گیسوی نگار آمد باز
گر گُذشتی به در مدرسه، با شیخ بگو: پی تعلیمِ تو، آن لاله عذار آمد باز
دکّهی زُهد ببندید در این فصل طرب که به گوش دل ما نغمهی تار آمد باز.
***
بهار جان
بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم کنار یار بنشینم، ز عمر خود ثمر گیرم
به گُلشن باز گردم، با گُل و گلبُن در آمیزم به طرف بوستان، دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پُشت سر، روزی که در گُلزار جان، از گل عذار خود خبر گیرم
پر و بالم که در دِی از غم دلدار پرپر شد به فروردین به یاد وصل دلبر، بال و پر گیرم
به هنگام خزان، در این خرابآباد بنشستم بهار آمد که بهر وصل او، بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشّاق افشاند بیفشاند، به مستی از رُخ او پرده بر گیرم.
***
بهاریهی انتظار
آمد بهار و، بوستان شد رشک فردوس برین گُلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده باد جانفزا، فرش زمرّد بیشمر افشانده ابر پر عطا بیرون ز حد، دُرّ ثمین
از ارغوان و یاسمن، طرف چمن شد پرنیان و ز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین
از لادن و میمون رسد هر لحظه بوی جانفزا و ز سوری و نعمان وزد هر دم شمیم عنبرین
از سُنبل و نرگس، جهان باشد به مانند جنان و ز سوسن و نسرین، زمین چون روضهی خُلدبرین
از فرط لاله، بوستان گشته به از باغ اِرَم و ز فیض ژاله، گُلسِتان رشک نگارستان چین
از قُمری و کبک و هزار آید نوای ارغنون و ز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین
از شارک و توکا رسد هر لحظه صوتی دلرُبا و ز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین
بر شاخ باشد زند خوان هر شام چون رامشگران ورشان به سان موبدان، هر صُبح با صوت حزین
یکسو نوای بُلبلان، یکسو گل و ریحان و بان یکسو نسیم خوش وزان، یکسو روان ماه معین
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کَرَب جامِ می گلگون طلب، از گلعِذاری مه جبین
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین
با اینچنین زیبا صنم، باید به بُستان زد قدم جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان کز بهر ذات پاک آن شد امتزاج ماء و طین
از بهر تکریمش میان بربسته خیل انبیا از بهر تعظیمش کمر خم کرده چرخ هفتمین
مهدی، امام مُنتظَر، نوباوهی خیرالبشر خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش نگین
مهر از ضیائش ذرّهای، بدر از عطایش بدرهای دریا ز جودش قطرهای، گردون زِ کشتش خوشهچین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا منظور بَعثِ انبیا، مقصود خلق عالمین
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سَقَر خاک رهش زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِ عین
دانند قرآن سر به سر بابی ز مدحش مختصر اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین
سُلطان دین، شاهِ زَمَن، مالک رقاب مرد و زن دارد به امرِ ذُوالْمِنَن؛ روی زمین، زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فِیض بشر خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین
حبّش سفینهی نوح آمد در مَثَل، لیکن اگر مهرش نبودی نوح را، میبود با طوفان قرین
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الأوصیا چونانکه جدّ امجدش گردید ختم المُرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر از ابر فیضش مُستمِد، از کان علمش مُستعین
موسیٰ به کف دارد عصا، دربانیش را منتظِِر آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین
ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم! کفّار مُستولی نگر، اسلامْ مُستضعف ببین!
ناموس ایمان در خطر، از حیلهی لامذهبان خون مُسلمانان هدر، از حملهی اعدای دین
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین
دیّاری از این مُلحدان، باقی نماند در جهان ایمن شود روی زمین از جور و ظُلم ظالمین
من گر چه از فرط گُنه شرمنده و زارم، ولی شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین
خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سُرودم آنچنان کز خامه ریزد بر ورق، جای مُرکّب انگبین
تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندان خشمگین
بر روی احبابت شود مفتوح ابواب ظفر بر جان اعدایت رسد هر دم بلای سهمگین
تا باد نوروزی وزد هر ساله اندر بوستان تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان بر دوستانت هر مهی بادا چو ماه فروَدین!
عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پُر چون شهر قم از مقدمِ شیخ اجل، میر میهن
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخٰا، کنز نعیم کانِ کَرَم «عبدالکریم»، پُشت و پناه مُسلمین
گنجینهی علم سَلَف، سرچشمهی فضل خلف دادش خداوند از شرف بر کف زمام شرع و دین
در سایهاش گرد آمده، اعلام دین از هر بَلَد بر ساحتش آورده رو طُلّاب از هر سرزمین
یا رب! به عُمر و عزتش افزای و جاه و حرمتش کاحیا کند از همّتش آیین خیرالمُرسلین
ای حضرت صاحب زمان! ای پادشاه انس و جان! لطفی نما بر شیعیان، تأیید کُن دین مُبین
توفیق تحصیلم عطا فرما و زُهد بیریا تا گردم از لُطف خُدا، از عالِمین عامِلین.
***
در مدح ولی عصر(عج)
دوستان! آمد بهار عیش و فصل کامرانی مژده آورده گل و خواهد ز بلبُل مژدگانی
باد، در گلشن فزون از حد نموده مُشک بیزی ابر، در بُستان بُرون از حد نموده دُرفشانی
برقْ رخشان در فضا، چون نیزهی سالارِ توران رعدْ، نالان چون شه ایران، ز تیر سیستانی
از وصول قطرهی باران به روی آب صافی جلوهگر گشته طَبَقها، پُر ز دُرهای یمانی
دشت و صحرا گشته یکسر فرش، از دیبای اخضر مر درختان راست در بر، جامهای پرنیانی
گوییا گیتی چراغان است از گلهای الوان سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی
هم منزّه طَرْف گلشن، از شَمیم اُقْحوانی هم معطّر ساحَت بُستان، ز عطر ضیمرانی
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی
و آن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده روی از این رو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی
لادن و میمون و شاهْ اِسْپَرغم و خیری و شببو بُردهاند از طرز خوش، گوی سبق از نقش مانی
ژاله بر لاله چو خال دلبران، در دلرُبایی نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان، در دلستانی
و آن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف مُعطّر کرده دلها را پریشان همچو زلفیْن فلانی
زین سبب، بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید: من کجا و طُرّهی مشکین و پرچینِ فلانی؟
عشق بلبل، کرده گل را در حریم باغ بیتاب آشکارا گوید از «شهناز» و «شور» و «مهربانی»
قمریَک «ماهور» خواند، هُدهُد «آواز عراقی» کبکْ صوتِ «دشتی» و تیهو «بیات اصفهانی»
این جهانِ تازه را گر مُردگان بینند، گویند: ای خدای ................................
کی چنین خُرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟ کرده «نور کُهن» از نو، خیال نوجوانی
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم تا به صد عزّت نماید از ولیّش میهمانی
حضرت صاحب زمان، مشکوٰة انوار الهی مالک کوْن و مکان، مرآتِ ذات لامکانی
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سُلطان دو عالم قائم آل مُحمّد، مهدی آخر زمانی
با بقاءِ ذات مسعودش، همه موجود باقی بیلحاظ اقدسش یکدم، همه مخلوق فانی
خوشهچین خرمن فیضش، همه عرشیّ و فرشی ریزهخوار خوان احسانش، همه انسیّ و جانی
از طفیل هستیاش هستیِّ موجودات عالم جوهریّ و عقلی و نامیّ و حیوانیّ و کانی
شاهدی کو از ازل از عاشقان بر بست رخ را بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی
از ضیائش ذرّهای برخاست، شد مهر سپهری از عطایش بدرهای گردید، بدر آسمانی
بهر تقبیل قدومش انبیا گشتند حاضر بهر تعظیمش کمر خم کرد چرخ کهکشانی
گو: بیا، بشنو به گوش دل ندای «اُنظُرونی» ای که گشتی بیخود از خوفِ خطاب «لَنْ ترانی»
«عید خُم»، با حشمت و فرّ سُلیمانی بیامد که نهادم بر سر از میلاد شه تاج کیانی
جمعه میگوید: من آن یارم که دائم در کنارم نیمهی شعبان مرا داد عزّت و جاهِ گرانی
قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم عید امسال از شرف زد سکهی صاحبقرانی
عقل گوید: باش خامُش، چند گویی مدح شاهی که سُروده مدحتش حق، با زبان بیزبانی
ای که بی نور جمالت نیست عالم را فروغی! تا به کی در ظلِّ امر غیبت کُبریٰ نهانی
پرده بردار از رُخ و ما مُردگان را جان ببخشا ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی!
تا به کی این کافران نوشند خون اهل ایمان؟ چند این گُرگان کنند این گوسفندان را شبانی؟
تا به کی این ناکسان باشند بر ما حکمرانان؟ تا کی این دزدان کنند این بیکسان را پاسبانی؟
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟ آن که در ظلم و ستم فرد است و او را نیست ثانی
آنکه از حرصش نصیب عالمی شد تنگدستی آن که بر آیات حق رفت از خطایش آنچه دانی
خوار کُن شاها! تو او را در جهان، تا صبح محشر آنکه میزد در بسیط ارض، کوس کامرانی
تا بدانند از خداوند جهان این دادخواهی تا ببینند از شه اسلامیان این حکمرانی
حوزهی علمیّهی قم را، عَلَم فرما به عالم تا کند فُلک نجات مُسلمین را بادبانی
بس کرم کن عمر و عزّت بر «کریمی» کز کرامت کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُرفشانی
نیکخواهش را عطا فرما بقای جاودانی بهر بدخواهش رسان هر دم بلای آسمانی
تا ز فرط گُل شود شاها! زمین چون طرْف گلشن تا ز فیضِ فَروَدین گردد جهانی چون جنانی
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی
***
در توصیف بهاران و مدیح اباصالح امام زمان، و تخلّص به نام آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (قدّس الله سِرّه)
مژده! فروردین ز نو بنمور گیتی را مُسخّر جیشش از مغربزمین بگرفت تا مشرق سراسر
رایتَش افراشت پرچم، زین مُقَرنس چرخ اخضر گشت از فرمان وی در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست، یکسر حکمران شد
قدرتش بگرفت از خطِّ عرب تا مُلْک ایران از فراز تودهی آنْوِرسْ تا سر حدِّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار و ترکستان و سودان همطراز دشت و کوهستان و، هم پهنای عمّان
دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد
کرد،لشکر را ز ابر تیره اُردویی منظّم داد هر یک را ز صَرصَر بادیهپیمایی ادهم
بر سران لشکر از خورشید نیّر داد پرچم رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم
برق از بهر سلام عید نو آتشفشان شد
چون سران لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک هم امیران سپه آماده شد از تُرک و تاجیک
داد از امر قضا بر رعد غُرّان حکم موزیک زان سپس دادی بر آن غژمان سپه فرمان شلّیک
تودهی غبرا، ز شلّیک یلان بُمباردمان شد
از شلیک لشکری بر خاک تیره خون بریزد قلبها سوراخ و اندر صفحهی هامون بریزد
هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد زَهْرَهی قیصر شکافد، قلب ناپلئون بریزد
لیک زین بُمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
روزگار از نو، جوان گردید و عالم گشت بُرنا چرخْ پیروز و، جهانْ بهروز و، خوشاقبالْ دنیا
در طربْ خورشید و مه، در رقص و در عشرتْ ثریّا بس که اسبابِ طرب گردید از هر سو مهیّا
پیرِ فرتوتِ کُهن از فرطِ عشرت نوجون شد
سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان داشته فرصت غنیمت در غیاب بوستانبان
کرده خلوت با جوانهای سحابی در گُلستان رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمیدانم دگر آنجا چسان شد
لیک دانم اینقَدَر، گل چون عروسان بارور گشت نسترن آبستن آمد، سنبل تر پُرثمر گشت
آن عقیمی را که در دِیْ بخت رفت، اقبال برگشت این زمان طِفلش یکی دوشیزه و، آن دیگر پسر گشت
موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد
چند روزی رفت تا ز ایّام فصل نوبهاری وقت زاییدن بیامَدْشان و، روزِ طفلداری
دست قُدرت قابله گردید،هر یک را به یاری زاد آن یک طفلکی مهپاره وین سیمین عذاری
پاک یزدان هر چه را تقدیر فرمود آنچنان شد
دختر رَزْ، اندک اندک شد مهی رُخساره گُلگون غیرت لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون
غمزه زد، تا رفته رفته میْفروشش گشت مفتون خواستگاری کرد و بُردش از سرای مام بیرون
از نِتاجش بادهی گلرنگْ روحافزای جان شد
سیب سیماندامْ، فتّان گشت و شد دلدار عیّار گشت پنهان پشت شاخ، از برگْ محکم بست رخسار
تا که «به»، روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار بس که رو بر آستانش سود آن رنجور افگار
چهرهاش زرد و رُخش پر گرد و حالش ناتوان شد
جامهی گلنارگون پوشیده بر اندام نار است گوییا چون من گرفتار بُتی بیاعتبار است
جامهاش از رنگ خونِ دل چنین گلناروار است یا که چون فرهادِ خونینْدل، قتیلِ راه یار است
پیرهن از خون اندامش بسی گُلنارسان شد
جانفزا بزمی طربانگیز و خوشآراست، بُلبل تا که آید در حبالهی عقد او گل، بیتأمُل
«تار» صَلْصَل زد، «نوا» طوطی و گرم «رقصْ» سُنبل بس که روحافزا، طربانگیز، شد بزم طرب، گل
برخلاف شیوه، معشوقگان تصنیف خوان شد
نی اساس شادی اندر تودهی غبرا مهیّاست یا که اندر بوستانهای زمینی عیش برپاست
خود در این نوروز، اندر هشت جنّت شور و غوغاست قُدسیان را نیز، در لاهوت، جشنی شادیافزاست
چون که این نوروز، با میلاد «مهدی» توأمان شد
مصدرِ هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر خالق هر شش جهت، نور دل هر پنج مصدر
والی هر چار عنصر، حُکمران هر سه دختر پادشاه هر دو عالم، حُجّتِ یکتای اکبر
آنکه جودش شهرهی نُه آسمان، بل لامکان شد
مُصطفیسیرت، علیفر، فاطمه عصمت، حسنخو هم حُسین قدرت، علی زهد و مُحمّد عِلم مَهْرو
شاهِ جعفر فیضُ و کاظِم حلم و، هشتم قبلهگیسو هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو
مهدی قائم که در وی جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسکری طلعت، نقی حشمت، تقیفر بوالحسن فرمان و موسی قُدرت و تقدیرْ جعفر
علم باقر، زهد سجّاد و حُسینی تاج وافسر مُجتبی حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر
مصطفیٰ اوصاف و مجلای خداوند جهان شد
جلوهی ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مُقدّس فیض بیحدّش به بخشش، ثانی مجلای اقدس
نورش از «کُنْ» کرد بر پا هشت گردون مقرنس نطق من، هر جا چو شمشیر است و در وصف شه اخرس
لیک پای عقل در وصف وی اندر گِل نهان شد
دست تقدیرش به نیرو، جلوهی عقل مُجرّد آینهی انوار داور، مظهر اوصافِ احمد
حکم و فرمانش محکَّم، امر و گفتارش مُسدّد در خصایلْ ثانی اِثْنیْنِ ابوالقاسمْ مُحمّد(ص)
آنکه از «یزدان خدا» بر جُمله پیدا و نهان شد
روزگارش گر چه از پیشینیان بودی مُؤخّر لیک از آدم بُدی فرمانشْ تا عیسی مقرّر
از فراز تودهی غبراءِ تا گردون اخضر وز طرازِ قبّهی ناسوت، تا لاهوت، یکسر
بندهی فرمانبرش گردید و عبدِ آستان شد
پادشاها! کار اسلام است و اسلامی پریشان در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بیدلی سر در گریبان خسروا! از جای برخیز و مدد کن اهل ایمان
خاصه این آیت که پشت و ملجأ اسلامیان شد
راستی! این آیت اَلله گر در این سامان نبودی کشتی اسلام را، از مِهر پُشتیبان نبودی
دشمنان را گر که تیغ حِشمتش بر جان نبودی اسمی از اسلامیان و رسمی از ایمان نبودی
حَبّذا از یزد، کزوی، طالعْ این خورشید جان شد
جای دارد گر نهد رو آسمان بر آستانش لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نیّرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش عبد درگه، بندهی فرمان شود نُه آسمانش
چون که بر کشتیّ اسلامی یگانه پُشتبان شد
حوزهی اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود پیکرش بیروح و روح اقدسش از تن بُرون بود
روحش افسرده زِ ظلمِاندیشان دون بود قلب پیغمبر، دلِ حیدر ز مظلومیش خون بود
از عطایش باز سوی پیکرش روح روان شد
ابر فیضش بر سر اسلامیان گوهرفشان است بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهرهی دستان، شهود داستان است حُجّت کُبریٰ ز بعد حضرت صاحبزمان است
آنکه از جودش، زمین ساکن، گرایان آسمان شد
تا ولایت بر ولیّ عصر(عج) میباشد مُقرّر تا نبوّت را مُحمّد(ص)، تا خلاقت راست حیدر
تا که شعر «هندی» است از شهید، چون قند مُکرّر پوستْ زندان، رگْ سنان و مُژّهْ پیکان، مویْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاهِ تو از انس و جان شد
***
نالهی هزار
ز سبزهزار چمن، بوی نو بهار آید ز ابر، چشمهای از چشم اشکبار آید
هزار از غم دلدار نالهها سر داد ز غنچه آه دل زار صد هزار آید
***
پیام بلبل
بوسه زد باد بهاری، به لب سبزه به ناز گفت در گوش شقایق، گل نسرین، صد راز
بُلبُل از شاخهی گل داد به عُشّاق، پیام که در آیید به میخانهی عُشّاق نواز
***
بهار آمد و سجّاده، رهن باده کنیم به رغم شیخ ریا این عمل اعاده کنیم
تعداد بازدید: 5794