آرش آسترکی
سرفه که میکنی صدای تخت کهنه و قدیمیات بلند میشود. آلبومها را روی هم چیدهای درست قد خاطراتت. با هر سرفه نگاهت گره میخورد به عکسهای قدیمیات. به قدوبالای رعنایت. حق داری. آن وقتها مثل الان چون چرک خشک شدهای به ملحفه رنگ و رو رفتهات چسبیده نبودی. آدم بودی. نوچه و خانهزاد شازده محمد بودی که وسط دربار دم تکان میداد. از بعد بلغور کردن نامت توسط آن فرنگی شدی مستر«میم». دست به قلم بودی. زمین را از سر بیکفایتی از سر همان سناریوی اصلاحات ارضی بخشیدی به رعیتهای شازده. ملک شاهی و میراث آه و ناله شازده را سپردی به غلامرضا که اگر تخم و ترکه شازده برگشتند بیجا و نشان نمانند. غلامرضا خانهزاد بود. امین بود. مرد بود، اما نگهدار ملک نشد. تولههایش را به دندان کشید و زن علیلش را التماس کرد تا بروند داخل خانه شازده. رفتند و تو مثل آوارهها، تک اتاقی پیدا کردی و به امید گذاشتن سر بر بالش پر قوی حکومت، لبخندهای کذاییات را به هر کس که سرش صافتر بود و گردن تیزی داشت، مفتتر بخشیدی. نفهمیدی که هر چیزی ارزش خودش را دارد حتی تعظیم سراسر سقوط تو در برابرخواسته شهوتبارت از قدرت.
هرازگاهی کتاب نصفه نیمهات را مرور میکنی. آرزویت همین است نه؟ همین که تمام بشود و پایان قشنگی برایش بنویسی. خط نستعلیق را دوست داشتی، یعنی هنوز هم دوست داری. پس به نستعلیق با همان خط زیبایی که خواسته و ناخواسته شازده را برای محمدرضا مینوشتی، بنویس. پایان داستانت را هر طور که دلت میخواهد «الف» و «یا»ی آن را بکش، اما منظم. درست همان طور که وقتی محمدرضا را میدیدی فرنچ درباری را تنپوش عرق زیر گلویت میکردی تا بیپروا وسط دربار نیفتد. کلاه پهلوی پدرت را هنوز داری. خوب است که هنوز وفاداری به داشته و نداشته ایل و تبارت. یادت هست از سالی که محمدرضا رفت عیادت آیتالله بروجردی، تو شدی سگک کمربند دربار تا نیفتد. هرجا دلت خواست سرک کشیدی جز اتاق خواب اربابت. نمیشود که هر جا دلت خواست بروی، به آن سگهای سیاه و رنگ و وارنگ خیره مشو. حسادت نکن. تو اجازه ورود نداری اتاق شخصی اربابت است و این سگها از تو که هیچ از خیلیها محرمتر هستند.
سال 1323، توی بیمارستان فیروزآبادی بود که با محمدرضا خودت را سینهخیز کشاندی کنار در اتاق آیتالله بروجردی. حالش خوب نبود. محمدرضا کنار تختش ایستاد. خودت نوشتی که محمدرضا وانمود میکند نگران است. فروردین 1340 کسالت آیتالله بروجردی بیشتر میشود. دکتر نبوی از طلوع کسالت حضور داشتند تا غروب انسانیت. اطبای تهران و قم مصلحت دیدند تا طبیبی فرنگی برای طبابت حاضر کنند. پروفسور موریس فرانسوی را آوردند. رفت و نظر داد حال آیتالله بروجردی وخیم است.
تو هم وضعت وخیم است. اما تو، برعکس، کُنده پوسیدهای شدهای که سوزاندنت هم فایدهای جز دود کردن ندارد. مستر «میم» یادت هست میگفتی «خدا را شکر تن آدمی موریانه نمیزند» تن تو را موریانه زد. پوسیدهای. نمای آدمی داری. پوک شدهای. صدایت هم مثل سطل رنگ توخالیست. کاش خاصیت گرم کردن اجاق را داشتی. یادت هست آیتالله بروجردی عید سال چهل از دنیا رفت؟ درست دهم فروردین، صبح بود. هنوز بوی نم باران شب به مشامت میخورد. ساعت هفتوپنج دقیقه صبح بود و تو درون لباس خواب فرنگی کهنهات قولنج گردنت را میشکستی. طبیب تو هم به پسرخواندهات گفت: «نگران نباشید تا بهار راحت میشوید.»
تو هم قرار است عید بروی. عیدها و تابستانها از تو دور نمیشوند. اما رفتن تو با بقیه فرق میکند کسی نگران نمیشود. تو روی همین تخت زنگزدهات سقوط میکنی. تا بینهایت میروی و برای همیشه تنها اسمی میشوی روی جلد کتاب تمامنشدهات از خاطرات ریز و درشت گذشته.
همان سال آماده شده بودی تا بروی دست بوسی. خبر فوت آیتالله بروجردی به گوشات خورد تنت را رها کردی روی کاناپه رنگ و رو رفتهات درست مقابل تلویزیون خاموشات که آینهای بیش نبود. ناراحت شدی. اما نه؛ خودت برای کسی گفته بودی که اگر میرفتم بیضرر نبود. عزای سه روز تمام شد. برای تو بدک نبود که خودت را به اربابت میمالیدی و نظراتش را ثبت میکردی. محمدرضا چنان مستر «میم» صدایت میکرد و میخندید که تو قند توی دلت آب میشد. مستر «میم» یادت هست خودت از قول جناب فلسفی ثبت کرده بودی که بعد از رحلت آیتالله اصفهانی چنین استقبالی سابقه نداشته است. گاراژ خلیل خان را یادت هست. خبرش همه جا پیچیده بود که از شلوغی جای سوزن انداختن ندارد. گاراژ خلیل خان برای تو یادآور اولین حضورت درون شهر بیدر و پیکر تهران بود. اولین بار شهر ری را دیدی. حتی سرت بر نگشت تا به حضرت سلام دهی. کسی نبود که آداب معرفت را یادت دهد. خدا را از روی شکم و سفره میشناختی. آن هم اگر الهی شکر را از سر شکم سیری یادت نداده بودند خیال برت میداشت که خالق زمین و سفره تو تنها شازده محمد است و ارباب او.
محمدرضا خودش را زده بود به کوچه علی چپ و تسلیت را به آیتالله حکیم گفت. تو در آن شبنشینی کذایی گفتی که محمدرضا به خیال جانشینی آیتالله حکیم در مرجعیت به ایشان تسلیت گفت. هنوز لیوان یخ زهرماریات را زمین نگذاشته بودی که چشمت خورد به سوگولی دربار. زیاد بودند و تو چون موشی حریص دنبال فرصت بودی تا از روزنهای خیزبزنی به خوان رحمت و لطیف یکیشان. سرت به سنگ خورد. زرنگتر از تو و چاپلوستر از تو هم بود. مگر میشود روباهی خرگوشی را نبرد که تو بچه موش ببری و دهان گشادت را بر حسب عادت به لطیفههای بینمک باز کنی.
لیوان آبات را سخت بین انگشتهایت نگهداشتهای. زورت به هیچ چیزی نمیرسد. آب از لرزش دست تو موج میگیرد و روی ملحفه و تنت میریزد. دلت میخواهد داد بزنی. نمیشود. لال شدهای. هیچ آهنگی نداری. مثل ساز بیکوکی هستی که نگاه کردن و دست زدن به تنت هم جرأت میخواهد. پرستارت خیره میشود به خیسی؛ خیال برش میدارد که باز هم بله.
عادت کردهای که فریادهای این عجوزه را تحمل کنی. تحمل که نه، صبوری هم از امراض کهولت سن است. چارهای نیست تو بوی گندابهای زیادی را به لبخند ملوکانهای خریدهای. پرستارت ملحفه را گوشهای پرت میکند. به تو خیره میشود. تو تنها چون گربه پیر ملوسی گردنت را کج میکنی و چشم و ابرویت را میدوزی به طاق. فحش میدهد. پدر درشکهچیات را جلوی چشمهایت میرقصاند. مادرت را به طاق میکوبد. گیسهایش را به کثافت تو میمالد. تو چشم میدوزی به عکس بزرگ و یادگار درباریت. عمیق به فکر میروی هر چه میکنی مادرت را درون راهروهای تودرتوی بنبست شده مغزت پیدا نمیکنی. یک قطره اشک سر میخورد. میافتد روی گونه استخوانیات. فرار میکند و وسط گودی گلویت مینشیند. خیره میشوی به لامپهای شمعی لوستر چند شاخه رنگ و لعاب رفته.
به لطف مهربانو بود که شازده قبول کرد، تو به دربار تحمیل شوی. تأیید نوشتههایت فقط میم بود و من هم فقط مینویسم مستر«میم». این طور به گذشته برمیگردی. شاید ابهت بگیری. شاید غرورت لیز بخورد. شاید با میم گفتن من به فکر فرو بروی که راستی اسم من چه بود. زحمت نکش تو همان مستر میم باشی بهتر است. باد شکمت را به گلویت میاندازی و غبغب پوستین شده را لمس میکنی. غبغبی که حالا چون سینههای بز شیرده گرسنهای آویزان شده است.
از قم برگشتی. راننده را با ماشین دولتی خراب رها کردی. خبرها داغ بودند. از مجالس گفتی. از عزاداریها گفتی. از گرمای مردم برای مرجعیت و اینکه مردم را نمیشود از مسئله دین جدا کرد. نمیشود با چند متر زمین و لبخندهای مسخره گول زد. گفتی این مردم برای زمین خوردن هم به خدا توکل میکنند. از زمزمههایی گفتی که بین مردم بود و این که حتم آقای خمینی میشود مرجع جدید. مردم فهمیدهاند چه میخواهند.
تلگرافی ازغلامرضا به تو میرسد. در جوابش میگویی برای نوروز میروی. از شلوغی سرت متوجه نوروز چهلودو نمیشوی. این نوروز هم برای تو خوشیمن نیست. نهال تو درهیچ بهاری سبز نمیشود. گویی تو برعکس، بهار وقت مردنت است. تحریم نوروز به گوشت میخورد. تو تا این سن باید عاقلتر میشدی. اما گویی تو هم قرار نیست عاقل بشوی. قرار نیست تلنگری به خودت بزنی. پرده را کناری بزنی و به گلدستههای مسجد پشت خانهات که وسط چشم مینشینند لبخندی بزنی. پرستارت با دستمال نموری به دهانت میکوبد. یادش رفته تو در حال مرگ هستی. نمیتواند مهربان باشد. تو بیشتر از چشمهایش میترسی. خیره نمیشوی بهشان. تا اخم میکند تو به عکس بالای دیوار خیره میشوی. میتوانست دستمال را به دهانت نکوبد؛ اما کوبید. تا با این تو دهنی به تو بفهماند که خسته است. خسته از ظلمی که به او میشود. پشت در بلند می گوید: «بمیر دیگه مرتیکه پیرسگ...»
دنبال چه القابی بودی و به چه القابی رسیدی. نفس عمیقی میکشی. دلت میخواهد میتوانستی راه نفسات را بند بیاوری.
با صدای جیغ زن همسایه و برخورد وزنه سنگینی با زمین یکه میخوری. هر چه بود از کنار پنجره تو سقوط کرد. صدای شیون بلند میشود. پرستار تو بیاختیار جیغ میکشد و میدود بیرون. از صداها میشنوی که پسر همسایه خودش را پرت کرده است وسط کوچه. دلت میلرزد. شاید از آن روز تا به الان، همین الان بود که تو دلت لرزید و یاد مدرسه فیضیه افتادی. یاد طلبههایی افتادی که کماندوهای رژیم تجمع آنها را سرکوب کردند و چند نفری را هم از پشتبام به زیر انداختند. حس میکنی درد شکستن استخوانهای پسر همسایه چون مرضی واگیردار به روی پوست و استخوانت نشسته است. از وقتی فهمیدی چیزی به رفتنت نمانده مهربانتر شدهای. اما بعدازظهر دوم فروردین سال چهلودو این حس را نداشتی وقتی حیاط مدرسه فیضیه غرق در خون بود.
زن پردههای شسته را با سختی کنار میزند. هرصبح که ملحفه تو را عوض میکند، به گندمهایی که برای سال نو پشت شیشه گذاشته، کمی آب میدهد. صدای پسرخواندهات درون گوشت میپیچد و شاید این تنهاترین و رساترین زمزمهای بود که به گوش تو خورد و تو هر روز هزارمرتبه مرورش میکنی. پسرت جمیله را صدا زد وگفت: «جمیله خانم برای عید امسال خونه رو قشنگ تمیز کن، دوست و آشنا حتما برای تسلیت هم که شده میان، تمیز باشه بهتره.»
تو دیدی که جمیله پول را مچاله کرد داخل جیب شلوار پارچهای مردانهاش. آب شدن برفها نگرانت میکنند. گاهی صدای پرندهای بغض به گلویت میاندازد. وقت رفتن شده است. زن کنار تختات ایستاده. تو خیره شدهای به جوانههای سبز گندم. فرار نور از مابین جوانهها، آنها را زیباتر میکند. زن به چشمهایت خیره میشود. لبخندی میزند. شاید پلک نزدن تو به خیالش میاندازد که تو مردهای. تو سرت را میچرخانی. زن چند قدم عقب میرود. باز برمیگردد کنارت. خوب میداند که خیلی وقت است جناب میم* شیر بییال و کوپالی شده است. لبخندی از سر لج میزند وقتی میبیند که تو زندهای. کتابی را جلوی چشمت میگیرد. روی جلدش دست میکشد و سری تکان میدهد. دستمالش را به دهانت میکوبد و تو بوی گند وایتکس را حس میکنی. دستمال را باز کنار پیشبندش میگذارد و میگوید: «رساله امام همین کتابه؟»
هیچ پسوند و پیشوندی به اسمت اضافه نمیکند. تو خودت را پشت در خانه آقای خمینی میبینی. خنکای باد صبحگاهی سال چهلودو را روی تنت حس میکنی و صدای مأمورها را میشنوی که آقای خمینی را دستگیر و به تهران منتقل میکنند. تنت مور مور میشود. نفست بند میآید. پا میکوبی. به تخت میزنی. زن چنان غرق خواندن رساله است که متوجه نمیشود بوی بهار به تن پوک و موریانه زدهات خورده است. دستهایت باز میمانند و صدای پدرت را میشنوی که با درشکهاش وسط خانه شازده محمد میتازد. دست زنی را میبینی که از مچش خون میچکد. پدرت گریه میکند و به اسب بیزبان شلاق میزند. شازده سراسیمه با شلواری آویزان به دست فریاد میکشد: «پدر سگ، برای من باشرف شده و رگش را میزند!» لباس خوشرنگ زنانهاش همرنگ لباس مادر تو بود.
* برخلاف واقعیتهای داستان، مستر میم یک شخصیت خیالی است.
تعداد بازدید: 5538