مریم مافی
قاب عکس کهنه را دستمالی کشید. مثل هر روز دقایقی نگاهش را به آن نگاه مات و سرد درون قاب گره زد. باز هم برای همان صورت یخ کرده قصه¬ تکراری دلتنگی را تکرار کرد. پرده را کنار زد تا جنب و جوش پرندهها روی شاخههای تازه سبز شده را ببیند. تقویم مقوایی را روی دیوار جابهجا کرد تا تراز بایستد و عدد 58 بالای آن از گوشه پرده معلوم باشد. پیچ رادیو را باز کرد تا شاید از لابهلای سرودهای انقلابی، چیزی هم برای دل او پخش کنند که صدای کوبیده شدن در، تنش را لرزاند. مثل همیشه... مثل همان وقتها که حمید دیر می آمد و او دلش هزار پاره میشد. مثل همان روزهای غبار گرفته که با هر ضربه عقربههای ساعت دعای خداحافظی میخواند.
دو مرد جوان بودند. با لباسی شبیه لباس نظامیها. از همان نیروهایی که بعد از انقلاب مسئول نظم دادن به شهرها شده بودند.
- خانم ربیعی؟
- بفرمایید...
- سلام خواهر، شما صاحب این عکس را میشناسید؟
به یکباره بدنش کرخت شد و دانههای عرق تمام تنش را خیس کردند. روی دو زانو نشست تا شاید لرزش پاهایش را کنترل کند. اما دستهای لرزانش یارای نگهداشتن عکس مقوایی شش در چهار را نداشتند. به سختی توانستند بگوید: ک ک کجاست؟... ز ز زندست؟
یکی از آن دو رویش را به سمت کوچه برگرداند و دیگری سرش را پایین انداخت. این برای زهرا یعنی پایان شانزده سال انتظار و بی خبری. شانزده سال اضطراب و خانه به دوشی از ترس مامورهایی که گاه و بیگاه به در خانهشان میریختند و گرد و خاک میکردند تا مبادا حرکت جدیدی از آنها سر نزند. نگاهش به عکس حمید دوخته شد. چقدر با عکس توی قاب فرق داشت. زندهتر بود و گرمتر. انگار حرارتش را توی دستانش حس میکرد. توی گوشش صداهای عجیبی زنده شدند. صدای چرخیدن چرخ دندههای چرخ خیاطی که شانزده سال پیش تازه به بازار آمده بود. صدای خش خش کوک خوردن پارچه با سوزن. با عکس به عقب برگشت. به شانزده سال قبل. همان موقعها که انتظار حمید صبر و امانش را میبرید. همان روزهای آخر که هر از گاهی دست از کار می کشید و کمرش را جابهجا میکرد. نفسی میکشید و دوباره شروع به کار میکرد. تکههای برش زده¬ پارچهها را برمیداشت، با لبخند نگاهشان میکرد. دستی به روی شکمش میکشید و به مهمان کوچک درونش وعده¬ پوشیدنشان را میداد. یاد آن لحظهای افتاد که دست راستش را تکیهگاه کمرش قرار داد. سنگینی هر دویشان را روی دسته صندلی انداخت و نم¬نمک از زمین جدا شد. رفت کنار پنجره و نگاهی به آسمان برافروخته کرد. دلشوره عجیبی تنش را لرزاند. ساعت مچی اش را به نیم نگاهی پایید. دیر شده بود. ساعت از 4 عصر هم گذشته بود اما هنوز هیچ خبری از حمید نبود. اولین بارش نبود دیر میکرد و او را به تب و تاب میانداخت اما آن بار ... از پنجره و ساعت جدا شد. پیچ رادیو را چرخاند شاید چیزی دستگیرش شود. رادیو ترانه جدیدی را پخش میکرد. گذاشت تا صدای دیگری هم در خانه بپیچد. صدایی بجز صدای تنهایی و نگرانی. کتری را بار گذاشت. چایی را دم کرد. نماز مغرب و شام را خواند. دعا کرد. برای حمید دعا کرد. برای فرزندش دعا کرد. برای نگرانیهایش دعا کرد. نماز و دعایش را کش داد. اما گوشش به زنگ در و نگاهش به عقربههای ساعت بود.
صدای در بود. با همان چادر نماز سفیدش لنگ لنگان خودش را به در حیاط رساند. چیزی درونش لگد میزد. دست به شکم و با رنگی پریده در را باز کرد. نگاهش به عقب برگشت. به حیاط، به خودش، به آسمان. همه جا سیاهی بود و تاریکی. از زیر پلکهایش نور کم رنگ مهتابیها را دید. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. انگار چیزی درونش را خالی کرده بود. نگاهش چپ و راست اتاق را جستوجو کرد اما نشان تازهای نیافت. دستش را طبق عادت آن 9 ماه، به شکمش کشید. صاف بود و تخت. اما درونش از چیز دیگری تهی شده بود. نمیدانست از چه..؟! آرام و بی رمق صدایش می¬کرد... حمید...حمیدجان...حمید... کجایی؟ من کجام؟ حمید... دوباره در باز شد...نگاهش به بهت و حیرتی مات شد...دیدنش در آن حال و روز پیام خوبی برایش نداشت...محمد؟!!!
- سلام...
- آمدنت خبر خوشی نیست برام...
محمد نزدیکتر آمد. کنار تختش نشست و آرام دستانش را گرفت. به صورتش نزدیکتر شد.
- خواهرجون تقصیر من نیست که خدا همچین رسالتی بهم داده
- حمید کجاست؟
- راستش منم برای همین اومدم.
- اصلا بگو ببینم امروز چندمه؟
- امروز... 16 خرداد...
دستش را روی چشمانش گذاشت. آه سردی کشید. نگاهش را به نگاه محمد دوخت.
- محمد چی شده؟ ما کجاییم؟ بچم چی شد؟
- بچه کنارته. فعلا تنها کاری که باید بکنیم اینه که باید هر دوی شما را زودتر از اینجا ببریم...
بچه؟ سریع به سمت کودکش خم شد. چقدر با دیدنش جان گرفت. چه لذتی در سرتاسر وجودش خون دواند. رعشهای رخوت برانگیز تمام تار و پودش را گرفت. نوزاد را به بغل گرفت تا این تخدیر دوچندان شود که صدای محمد را شنید.
- باید بریم
- الان؟ با این وضع؟ چطوری؟
- باید از بیمارستان فرار کنید... سفارش حمیده.
- پس یعنی حمید؟
هم خوشحال بود و هم عصبانی. خوشحال از امید به زنده بودن حمید و عصبانی از تنها گذاشتنش با یک بچه توی شکم. اما باز هم آرام و بی صدا لباسهایش را عوض کرد. کودک در خواب عمیقی بود و هر لحظه بیم آن میرفت که بیدار شود و تلاششان بینتیجه بماند. محمد از پنجره نگاهی به راهرو انداخت. پرستار داشت به سمت اتاقشان میآمد. دو مرد با کتهای یک دست هم پشت سرش بودند. تنها راه فقط پنجرهای بود که به کوچه پشت بیمارستان باز میشد. اول زهرا را فرستاد و بعد بچه و بعد هم خودش. شانس آورده بودند که پنجره کوتاه بود وگرنه زهرا با آن هه بخیه نمیتوانست...
پلیموت زرد رنگی انتهای خیابان پارک شده بود. به سمتش رفتند. اما خیابان انگار کش آمده بود. پاهایشان سنگین شده بود و صدای گامهای مأموران نزدیکتر... نفسی برایش نمانده بود. محمد دستش را گرفته بود و دنبال خودش میکشاند. درد امانش نمیداد. سوار شدند پیش از آنکه مأمورها بتوانند گوشه چادرش را بکشند و مانع سوار شدنش شوند. محمد کوچهها را بیهدف میرفت. نگاهش خواهر را میپایید.... صدای بوق ماشین پشت سرشان از یک طرف و گریههای بیهنگام کودک بیچاره از طرف دیگر طاقتش را ربوده بود. محمد گفت که پیش حمید نمیتوانند بروند. خدایی بود که راهی به باغ بزرگ و متروک نصرتالدوله دیدند. محمد چراغهای ماشین را خاموش کرد. آرام به درون کوچه رفتند. هر دو طرف کوچه پوشیده از درختان پرشاخ و برگ قدیمی بود. همه جا ساکت و تاریک بود. از ماشین پیاده شدند. از بین درختان رفتند و خودشان را به اتاقی که وسط باغ بود رساندند. و آن اتاق شد اولین منزلی که کودک به عمر خودش دید.
دوباره صدای مرد که این بار با تحکم صحبت میکرد زهرا را به خودش آورد.
- خواهر... عرض کردم صاحب این عکس را می شناسید؟
نگاهش را از عکس به مرد انداخت... آب دهانش را قورت داد...
- سالهاست منتظرم تا بیاد... بعد از آن روز هیچ چیز جز انتظار نداشتم...
مرد که گویی هیچ صدای زن را نمیشنود تکه کاغذی به دست زهرا داد.
- بعد از قیام پانزده خرداد و اون کشتار وحشیانه، تعدادی از خانوادهها اعلام مفقودی کردند. اما تعدادی هم از ترس کاری نکردند. مثل شما. با پیگیری ما و به دست آمدن اسناد جدید متوجه شدیم که چند تن از این کشته شدهها که گویا از نیروهای اصلی قیام بودند به صورت دسته جمعی توی مسگرآباد تهران دفن شدهاند. این عکس رو هم از اسناد ساواک بیرون کشیدیم. میدونید چقدر پرس و جو کردیم تا به اینجا رسیدیم خواهر؟ به احتمال زیاد حمید آقای شما هم ....
صدای در صحبت مرد را برید. نگاه زهرا از حیاط در را پایید. پسر قد بلندی وارد حیاط شد.
- سلام مادر. چی شده؟
- سلام حمید جان! خوش آمدی. چیزی نیست پسرم.
تعداد بازدید: 6138