احمدرضا امیری سامانی
09 خرداد 1396
حجتالاسلام علیاکبر مهدوی خراسانی، متولد 1312ش و در یکی از روستاهای نیشابور به نام کاریزک است. شخصیت مبارز و انقلابی او و آشنایی با تعدادی از علما و مبارزان انقلابی و در نهایت آشنایی با امام خمینی(ره)، وی را به یکی از مبارزان دوران حکومت پهلوی تبدیل کرد. او که تحصیلات خود را در نیشابور، مشهد و قم سپری کرد، تحت تاثیر فضای انقلابی نهضت امام خمینی(ره) از طریق منبر و وعظ و خطابه به یاران امام پیوست و به گسترش و فراگیر کردن پیام انقلاب اسلامی پرداخت.
منبرهای انقلابی، مهدوی خراسانی را در فهرست اولین روحانیون تحت نظر ساواک قرار داد و به همین واسطه تحت تعقیب قرار گرفت، چندبار به زندان افتاد، ممنوعالمنبر و ممنوعالخروج شد.
حجتالاسلام مهدوی خراسانی به واسطه سخنرانی انقلابی در شب پانزدهم خرداد 1342، جزو اولین روحانیون بازداشت شده قیام پانزده خرداد بود.
او پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز عمر خود را وقف انقلاب اسلامی کرد و علیرغم درخواست دوستان از پذیرش هرگونه پست و منصب دولتی امتناع ورزید. اما هیچ زمانی از خدمت به انقلاب دست بر نداشت. تنها پسر او، محمد، که در دهم خرداد 1342 و در زمان سخنرانیهای آتشین وی متولد شده بود، در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
اما آنچه که ما را به سمت مصاحبه با حجتالاسلام مهدوی خراسانی هدایت کرد، انتشار کتاب خاطرات وی در پاییز 1395 توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی است. در جلسه گفتوگویی که با او داشتیم، به مرورِ خاطراتش از سال 1339 تا زمان دستگیری در سال 1342 پرداختیم.
جناب آقای مهدوی، محبوبیت امام خمینی(ره) در بین مردم از چه زمانی شروع شد و شما کجا این محبوبیت را بین مردم دیدید؟
خاطرم هست که پاییز 1341 بود و علما در مخالفت با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی، با شاه نامهنگاری کرده بودند و خوب، شاه هم یکی دو تا جواب سرسری و توهینآمیز به علما داده و خیلی از مراجع را هم عمدا حجتالاسلام خطاب کرده بود. اما اواخر مهرماه آن سال بود که امام یک تلگراف جدی به اسدالله علم ارسال و بیان کردند که علمای اسلام در امور خلاف شرع سکوت نخواهند کرد. خیلی از مراجع هم بعد ایشان تلگرافهای خود را به علم فرستادند که آیتالله گلپایگانی، اراکی، خوانساری و شریعتمداری را خاطرم هست. اما بعد از سکوت و بیمحلی علم[نخستوزیر]، امام مجددا تلگرافی را اینبار برای خود شاه فرستادند و با لحنی جدی از شاه خواستند که علم را وادار کند تا از جسارتی که به ساحت قرآن کرده، استغفار نماید. خوب، اینجا بود که مشخص شد، امام قدرت و شهامت بیشتری برای رهبری مبارزات علیه شاه دارد.
اما در مورد محبوبیت بین مردم، فقط باید به خاطره سخنرانی حجتالاسلام فلسفلی در مسجد ارک تهران اشاره کنم که خودم هم آنجا بودم. ایشان روی منبر در حال سخنرانی بود که از قم چهار نامه رسید. همانجا روی منبر نامهها را دست آقای فلسفی دادند. یکی از امام خمینی(ره) بود، یکی از آیتالله گلپایگانی، یکی از آیتالله مرعشی نجفی، یکی هم از شریعتمداری بود. آقای فلسفی گفت این نامهها الان از مراجع رسیده. هنوز مردم نمیدانستند که کدام مرجع پیشرو است و کدام نیست. آقای فلسفی گفت: «من نامهها رو به هم میزنم، هر کدوم آمد بخوانم.» نامههای سه مرجع خوانده شدند، اما جمعیت، زمانی که نامه امام قرائت شد، دگرگون شدند. امام ، سوره فیل را نوشته بودند. « أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ...» تمام این جمعیت با امام همصدا شدند و صداهای بلند پیچید. از همانجا خلقالله دل به امام دادند. دنبال گمشده خود میگشتند که پیدایش کردند.
از آشنایی خودتان با نهضت، مبارزان علیه شاه و از آشناییتان با امام خمینی(ره) بگویید. چطور وارد این عرصه شدید؟
البته خاطرم هست که همان اوایلی که ما طلبه شده بودیم در نیشابور، شهید نواب صفوی آمد نیشابور و من از نزدیک با او آشنا شدم. حتی نماینده وی در شهر نیشابور، آقای نیکنام بود که با هم، همحجره بودیم و مانوس. همین صمیمیت باعث شده بود که آنها روی من التفات ویژهای داشته باشند و نشریه «منشور برادران» فدائیان اسلام به همین واسطه برای من از تهران ارسال میشد. یکی از علل آمدن من به تهران هم خود شهید نواب صفوی بود، منتهی وقتی به تهران رسیدم که او دیگر مخفی شده بود. نواب و چند نفر دیگر از فداییان اسلام مدتی در منزل یکی از اقوام همسرم به نام مرحوم حاج ابراهیم حیدری و مدتی نیز در منزل حاج میرزا محمد اسماعیل دولابی عارف بزرگ که در محله دولاب زندگی می کردد مخفی شده بودند.
چه سالی برای ادامه تحصیل به قم رفتید؟
من سال 1338 به تهران آمدم و ازدواج کردم و سال 40-39 بود که برای ادامه تحصیلات به قم رفتم.
سر کلاسهای درس امام خمینی(ره) هم حاضر شدید؟
نه، توفیق نصیبم نشد، خیلی کوتاه به کلاسهای استاد علامه طباطبایی و آیتالله صدر و آیتالله ستوده میرفتم که مدرسین معروفی بودند.
اولینبار کجا امام را از نزدیک دیدید؟
اولین بار در همان قم ایشان را زیارت کردم.
همان سالها[1340]؟
بله، ایشان در بین مردم مشهور نبودند، اما در حوزه، سمبل حوزه بودند. وقتی درس ایشان تعطیل میشد، خیابان ارم پر میشد از شاگردهایشان. اولین ملاقات پس از یکی از همان جلسههای درسی که تعطیل شده بود، اتفاق افتاد. امام هیچ کسی را نمیگذاشت پشت سرش راه بیفتد، مخالفت با هوای نفس میکرد، همان موقع همه آنها را کنار میزد. اما اگر وظیفه اجباری نبود شاید اصلاً امام وارد مبارزه هم نمیشد. خودشان بارها ذکر کردند که من فقط به خاطر وظیفهای که احساس کردم وارد مبارزه شدم. خود من هم کم کم از همان سالهای 1339 و 1340 بود که سخنرانیهای مبارزاتیام را آغاز کردم و در این راه، حجتالاسلام فلسفی خیلی به بنده کمک کرد.
از سخنرانیهایتان بگویید. معروفترین و پر سر و صدا ترین آنها کدام بود؟
معروفترینش در همان بازارچه نایبالسلطنه[تهران] که الان شده نایبالامام، انجام شد. همان محرم سال 1342ش بود. البته من قبل از آن هم زیاد به منبر رفته بودم و علیه دولت حکومت پهلوی سخنرانیهای زیادی کرده بودم. اما، از بعد سال 1341، ما خیلی جهتدار، هماهنگ و با برنامهریزی سخنرانی میکردیم. من داخل همان بازارچه سخنرانی میکردم که نزدیک بستنی فروشی معروف اکبر مشتی بود. ناپسری اکبر مشتی، آقاعبدالله بود، آدم نسبتاً متدینی بود، سالی ده روز روضه در همین بازارچه برگزار میکرد که یک سرش به بستنی فروشی میخورد، یک سرش هم به بازارچه. بازارچه را که میبستند، یک سالن تقریبا 150 متری درست میشد. طبق معمول روضه محرم برقرار شد، شب هم از من دعوت کردند. ما شبهای اول شروع کردیم به منبر، منبر معمولی. شب هفتم محرم بود که امام نامهای به وعاظ تهران نوشتند که حقایق را بگویید: «ولو بَلَغَ ما بَلَغ»، به هر جا میخواهد برسد، برسد. ما از آن شب طبق فرمان امام شروع کردیم به صحبت. نیمههای صحبت یک وقت دیدم جمعیت هجوم آورد و وارد مجلس شد. مثل اینکه عطش داشتند و دنبال آب میگشتند. توی میدان شاه سابق که الان میدان قیام است، حجتالاسلام مروارید منبر میرفت. صحبتهای وی که تمام میشد، سخنرانی ما تازه شروع میشد. یعنی جمعیت از آنجا روانه میشد سمت بازارچه نایبالسلطنه. شب دهم محرم راه خیابان بسته شد.
از فضای آن بازارچه و منبرها بگویید.
یک منبر بزرگی بود، شاید 6-5 پله میخورد، سه نفر از داشهای محل، یکی سید علی امامی بود – برادر شهید امامی فدائیان اسلام - یکی میرزاآقا نامی بود، یکی عباس زاغی بود که اینها روی پله اول منبر مینشستند. ما آنجا صحبت میکردیم. ساواک شب دهم آمد من را بگیرد. هنوز امام را نگرفته بودند، هنوز آب از آب تکان نخورده بود. شب اولی که ساواک آمد، اینها به ساواک حمله کردند. از ترس خودشان، اولین تیر 15 خرداد آنجا به هوا شلیک شد. تیر هوایی شلیک کردند که فرار کنند. تیر که شلیک شد، برنامه هم به هم خورد. البته از یک ساعت قبلش من روی منبر بودم. وقتی آمدند داد زدند حاجآقا، آقاعبدالله (بانی مجلس و اداره کننده بستنی فروشی) را دارند میبرند. من یادم میآید گفتم گناه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری. من دارم حرف میزنم او را چرا میبری؟ آقاعبدالله هم یکی از افراد این محله است، بیایید من را ببرید. خلاصه این جریان شد که آنها خواستند من را ببرند و بعد از فرار از درگیری تیر هوایی شلیک کردند. مجلس هم مجلسی بود که وقتی میخواستم روی منبر بروم، باید 8-7 دقیقه راه را باز میکردم که به منبر برسم. اتفاقاً همان نزدیکیها، منزل آیتالله بهبهانی، پسر مجتهد و عالم برجسته دوران مشروطیت بود. او به دفتردارشان یعنی آقای اراکی گفتند که بیایند و من را به منزلشان ببرند و رفتیم. آن موقع آقای بهبهانی خیلی مهم و مشهور بود. عدهای از جوانها دور من را گرفتند و با آقای اراکی من را به منزلش بردند. در منزل، آقای اراکی میخواست به یک تیمساری زنگ بزند که وساطتم را بکند، ولی نگذاشتم. چون به هر حال من را دستگیر میکردند. چند نفر از جوانان پیشنهاد دادند از پشت بام فرار کنیم که باز هم مخالفت کردم. چون خودم روی منبر گفته بودم بیایند و من را بگیرند، آنوقت از پشت بام بروم و فرار کنم؟! دست آخر یکی از آنها گفت: «آقا، شما به آسمون برید هم میگیرند شما رو، زیرِ زمین هم برید میگیرند شما رو، الان موقع کاره. چند تا منبر برید بگیرند بهتره یا منبر نرفته بگیرند؟» تا این را گفت من پاشدم. اتفاقاً روی منبر هم اعلام کرده بودم که: «اینجا که تموم بشه توی خیابون ادیب میرم بالای منبر.»
یک مجلس پر جمعیتی هم در خیابان ادیب برپا بود. آنجا رسیدیم و دیدیم جمعیت پیشاپیش پر شده، پشتبام و پیکره همه پر از جمعیت بود. یک منبر آتشین هم آنجا رفتیم. حالا وضع خانه ما؛ خانه محقر کوچک اجارهای، از آن خانه گِلیها، تازه برای ما یک اولادی هم متولد شده، دو سه روزه است. شب دوازدهم محرم مادرم آمده بود توی بازارچه دیده بود به جای پاسبان افسر ایستاده. آن شب توی خانه به من گفت: من راضی نیستم منبر بروی. گفتم: چرا؟ گفت: این بچه دو روزه آمده. گفتم رضایت شما پذیرفته نیست، چون امر مرجع است، مقدم است. جلوی آن مجلس را گرفتند که تشکیل نشود.
شما چه کار کردید؟
از یکی دو روز به 15 خرداد مانده، من آماده زندان بودم، ساکم را بسته بودم که هر لحظه ممکن است بیایند و من را بگیرند. ساعت 2 نیمه شب درِ خانه را زدند. همان شبی که علیالطلوعش امام را دستگیر کردند. دیدیم بقال محله پشت در است. او گفت: «حاجآقا، سرهنگ صادقی سلام رسوند و گفت امشب توی خونه نمونید. سرهنگ گفت خبردار شده امام رو میخوان بگیرند. شما رو هم میگیرند.» این را هم بگویم که سرهنگ صادقی با ما بود و علیه حکومت پهلوی مبارزه میکرد. آنجا هم مخالفت کردم و از منزل بیرون نرفتم. من به یک مجلسی در خیابان غیاثی - شهید آیتالله سعیدی - وعده منبر داده بودم. روز 15 خرداد بود، روی همان منبر بودم که یک نفر از در وارد شد. او از انتهای مجلس فریاد زد که: «امام را گرفتند» من باور نکردم. گفتم: شوخی نکن! گفت: آقا گرفتند! باز هم اعتنا نکردم. یکی دیگر آمد و او هم همین حرفها را زد و گفت که بازار شلوغ شده. وقتی یقین کردم از منبر آمدم پایین و به جمعیت گفتم: آقایون پاشید. جمعیت را برداشتیم راه افتادیم. یکی از دوستان میگفت: آقا، شما متوجه نبودید، داشتید این جمعیت را میآوردید توی خیابون، چه داد و فریادهایی میکشیدید: «آی مردم، مرجعتون رو گرفتند... » دو سه روحانی دیگر هم به ما پیوستند. یکی از روحانیون حجتالاسلام آقای صالحی خوانساری بود. ایشان هم با ما زندان بود. نرسیده به خیابان شهباز (17 شهریور فعلی) یک وقت دیدم یک کامیون ارتشی پر از پاسبان روبهروی ما نگه داشت و ریختند پایین و ما را بازداشت کردند.
حدود چه ساعتی بود؟
مهدوی خراسانی: تقریباً دور و بر ساعت 11 صبح بود. ما را بردند کلانتری. کلانتری در خیابان جهانپناه قرار داشت. توی کلانتری اول به ما احترام کردند، حتی چایی آوردند که نخوردم. اما بعد که زد و خورد از بازار به میدان خراسان کشیده شد و پاسبانها رفتند و کتک خورده برگشتند، خرده خرده وضع ما بدتر میشد. خرده خرده به جایی رسید که یکی از این استوارها که کتک خورده بود، وقتی آمد و دید سه تا روحانی اینجاست، آماده شد برای شلیک کردن به ما. یکی از همکارهای خودش کشیدش کنار و گفت: «همونا رو که اونجا توی خیابون کشتی بسه دیگه، اینها رو نمیخواد بکشی.» ما را از زیرزمین کلانتری درآوردند، بردند داخل اتاقکی که ظاهرا آشپزخانه بود. حدود 15-10 نفر هم بیشتر جا نمیگرفت. ساعت یک بعدازظهر شد، جای نشستن هم نداشتیم، بیست نفر بودیم. سه روحانی و باقی مردم و کسبه. آنجا ایستاده بودیم. هوا گرم و اتاق روبهروی آفتاب بود. تا شب آنجا ایستادیم؛ بدون غذا، صبحانه یا آبی برای خوردن. حدود ساعت 11 شب بود که آمدند و اسمها را نوشتند. بعد یک ماشین آمد و ما را بردند و چند دور در خیابانها زدند و یک وقت متوجه شدیم که توی اداره شهربانی هستیم.
تعداد بازدید: 4301