احمدرضا امیری سامانی
11 خرداد 1396
حجتالاسلام والمسلمین سید مرتضی صالحی خوانساری، از جمله مبارزان و دستگیرشدگان پانزدهم خرداد 1342 است که در حوزه علمیه قم به تدریس اشتغال دارد. نشانی او را در مصاحبهای که با حجتالاسلام علیاکبر مهدوی خراسانی داشتیم، بهدست آوردیم و در اولین تماس برای مصاحبه، با استقبال گرم وی مواجه شدیم. صالحی خوانساری متولد سال 1318 در روستای هرستانه خوانسار است که پس از گرفتن گواهینامه ششم ابتدایی در زادگاه خود، جهت فراگیری علوم اسلامی راهی خوانسار شد. حوزه علمیه قم و مدرسه حاج ابوالفتح تهران، مقصدهای بعدی او در این زمینه بودند.
آغاز فعالیتهای سیاسی حجتالاسلام صالحی خوانساری، با طلوع نهضت اسلامی امام خمینی(ره) مصادف بود و جالب آنکه در جریان قیام پانزدهم خرداد، وی دوشادوش مهدوی خراسانی در خیابان غیاثی تهران دستگیر شدند. پس از آزادی نیز، در هیئتهایی چون مکتبالنبی(ص) و خامس آلعبا(ع)، به سخنرانی و خطابه و تبلیغ پرداخت. در سال 1349، از سوی ساواک، ممنوعالمنبر شد و در آستانه انقلاب اسلامی، هفده روز در زندان انفرادی کمیته مشترک در تهران بازداشت بود. در ادامه، خاطرات روزهای مبارزه و زندان در سال 1342 را از زبان حجتالاسلام صالحی خوانساری و در گفتوگو با پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 42 میخوانید.
حاج آقا، دلیل این مصاحبه، سرنخی بود که حجتالاسلام مهدوی خراسانی به ما داد. در مصاحبهای که با او داشتیم(منتشر شده در همین سایت)، حاجآقا مهدوی حین بازگو کردن خاطراتشان از 15 خرداد 42، بیان کرد که در آن روز شما هم در کنار او بودید و دستگیر شدید. این شد دلیلی که ما خدمت برسیم و خاطرات آن روزها را از زبان خود شما بشنویم.
دقیقا، درست است. ما با هم دستگیر شدیم، در روز دوازدهم محرم سال 1342 که مصادف با پانزدهم خرداد بود. آن روزها، بنده طبق سنوات قبل، در دهه محرم و روزهای بعد آن، در منزل یکی از همشهریهای خوانساریام در اطراف میدان خراسان در تهران، صبحها به منبر میرفتم. هیأتی بود و جمعیتی و صبحانهای. چند سالی میشد که در آن منزل مراسم داشتیم، منجمله همان سال 42.
خاطرتان هست که این منزل کجا واقع شده بود؟ چه کسانی به غیر از شما به منبر میرفتند؟
بله، در خیابان غیاثی که الان خیابان شهید آیتالله سعیدی است. آن وقتها میگفتند ایستگاه درختی، روبهرویش خیابانی بود که به نام یک خواربار فروش بود. وارد خیابان که میشدیم، کسبهاش غالباً کفاش و پارچهفروش و نانوا و اینها بودند. در آن، کوچه خوانساریها معروف بود که انتهای آن هم منزل حاج سید جواد امینی از همشهریهای ما بود. روضه داشتند و ما آنجا منبر میرفتیم.
این منزل بزرگ بود و اتاق اندر اتاق. جمعیت از زن و مرد در آن حضور داشتند. ما سه نفر بودیم منبر میرفتیم؛ بنده و آقای مهدوی خراسانی و مرحوم سید ناصر صدری. او هم از دوستان ما بود. آن روزها کارمان این بود که از یک سو، پای منبر امام خمینی(ره) چه در قم و مسجد اعظم و چه در منزل ایشان مینشستیم و یا پیامها و اعلامیههای ایشان را دریافت میکردیم و از سوی دیگر این پیامها را در منابر و جلسات به مردم منتقل میکردیم. خاطرم هست که در عاشورای مصادف با خرداد 1342 امام در مسجد اعظم قم، سخنرانی مفصلی علیه حکومت پهلوی انجام دادند. خصوصاً علیه جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی، تقسیم اراضی و لوایح ششگانه حکومت. اجمالاً امام فرمودند که در مجلسین ملی و سنا لوایح و مصوباتی بر خلاف اسلام دارد تصویب میشود که باید قیام کرد.
آن زمان شما چند ساله بودید و چگونه شد که مردم را به خیابانها کشاندید؟
من آن موقع 23 سالم بود. آقای مهدوی خراسانی سه چهار سال از من بزرگتر بود و همچنین آقای سید ناصر صدریِ مرحوم هم سه چهار سال بزرگتر از بنده بود. بین این سه نفر، من سن پایینتری داشتم. امام فرموده بودند طلاب برای تبلیغ هر کجا که میروند، از شب هشتم محرم حرفها و مخالفتها را شروع کنند و حرفهای من را بزنند. ما هم همین کار را کردیم تا روز 12 محرم که مصادف با 15 خرداد 42 بود.
صبح اولِ وقتِ پانزدهم خرداد رفتیم که در همان منزل همشهریمان منبر برویم. شنیدیم که امام را در دل شبِ قبل دستگیر کردهاند. این سبب شد که ما منبر را توفانی کنیم و از مجلس بیرون بیاییم و به خیابانها بریزیم. کسبه را وادار کردیم درِ مغازهها را ببندند و فریاد زدیم «یا مرگ یا خمینی». در این گیر و دار هم شنیدیم مرحوم حجتالاسلام فلسفی، خطیب بزرگ را هم شب قبل در مقابل مسجد آذربایجانیها - طرف چهارراه گلوبندک تهران – دستگیر کرده و بردهاند. از قرار معلوم، وقتی از منبر پایین آمده، جلو و عقب ماشینش را سد و از ماشین پیادهاش کرده و در ماشین خودشان نشانده و برده بودند.
ما در خیابان غیاثی آمدیم و دو سه نفری وسط خیابان «یا مرگ یا خمینی» میگفتیم. وقتی هم فریاد میزدیم که مردم مغازهها را ببندید، خمینی را دستگیر کردند، کسبه هم به حرف ما گوش کرده و مغازهها را میبستند.
همانجا دستگیر شدید؟
اواخر خیابان غیاثی، نزدیک خیابان شهباز آن روز و 17 شهریور الان که رسیدیم، دیدیم یک کامیون پر از مأموران حکومت پهلوی وارد شد. به آنها گزارش کرده بودند که سه نفر آخوند خیابانهای منطقه را بستهاند. ریختند پایین و ما را گرفتند و پرتمان کردند بالای کامیون. از پایین میانداختند و بالاییها ما را میگرفتند. اول من را پرت کردند، بعد آقای مهدوی را. سید صدری رفت در یک مغازه نانوایی سنگکی مخفی شد. نانواها هم او را بردند طرف کفی انباری آرد که دیده نشود. ولی مأموران او را دیدند، آمدند از ته نانوایی او را بیرون کشیدند که پر از آرد بود، با عبا و عمامه بههمریخته و درهم.
به کجا بردندتان؟
ما را به کلانتری محل بردند. کلانتری محل نزدیک میدان خراسان بود. مردم هم تظاهرات کرده بودند. چون سر و صدای دستگیری امام و علما و خطبا کم کم نشر پیدا کرده بود. از ساعت هشت و نه صبح، ما در کلانتری بودیم و تا شب ما را نگه داشتند. البته جسارت و بیحرمتی زیادی میکردند. این را یادم رفت بگویم که وقتی ما را اوایل روز به کلانتری محل بردند، وارد اتاق رئیس کلانتری که شدیم، رئیس کلانتری به من فحش مادر داد و در گوش من زد، بسیار ضربه شدیدی بود که چندین روز طرف راست صورت من درد میکرد. جالب اینجا بود که در بازداشتگاه کلانتری میدیدیم که مثلاً افرادی با لباس مشکی، پیراهن یقه آخوندی و ریش بین ماها بودند. ما فکر میکردیم از ما هستند، اما بعد فهمیدیم اینها مأمورند، نفوذیاند. میآمدند بین ما میگشتند که سوژهای از ما بگیرند. مأمور بودند، خودشان را به شکل هیأتیها درآورده بودند. مردم هم از بیرون به کلانتری حمله میکردند. سنگهای بزرگی میآمد به حیاط کلانتری و به در و دیوار و شیشهها و درختان اطراف ما میخوردند. چند نفر از مأموران کلانتری با همین سنگها مصدوم شدند.
عاقبتالامر، شبانه ما را در یک ماشین بزرگ ولوو سوار کردند. شهر هم درب و داغون شده بود، تمام نردههای کنار خیابان را مردم کنده بودند. کیوسکهای تلفن همه وسط خیابان افتاده بود. خیابانها هم تاریک بود، برقها قطع شده بود. تهران وضع به هم خوردهای پیدا کرده بود. ما سه نفر را بردند جلوی شهربانی پیاده کردند. در آنجا بازجوییهای مختلف کردند. حین بازجویی جسارت و گاهی پسگردنی بود و فحش و بیادبی هم میکردند. البته ما هم جواب میدادیم. بعد از بازجویی، آخر سر، ما را به یک فضا و سالن تاریکی بردند که آنجا فهمیدیم افرادی غیر از ما هم هستند و خوابیدهاند. اول من مرحوم آقای فلسفی را دیدم که در حال استراحت بود. با ورود ما و شنیدن صدای پا و نجوا و پچپچمان بیدار شد. از من پرسید بیرون چه خبر بوده؟ و من هم گفتم که چه بر سر شهر آمده. خلاصه در آن زندان موقت شهربانی ماندگار شدیم.
از حال و هوای زندان شهربانی بگویید.
اولش فضای خوف و ترس عجیبی بر آن زندان حاکم بود. خصوصاً اینکه ما هم کم تعداد بودیم. اما کم کم جمعیت زیاد شد و به پنجاه و چند نفر رسید که همه از طلاب و علما بودند. علما و بزرگان زیادی را در آن زندان دیدم. مثل مرحوم آقای فلسفی، از مراجع فعلی آیتالله مکارم، شهید هاشمینژاد، دو تا از فرزندان آشیخ (آقا شیخ)عباس قمی محدث، آشیخ حسین لنکرانی - که یک پیرمرد سیاسی و از ارادتمندان امام بود - مرحوم خلخالی، طلبههای ترک زبان، لر زبان و خیلیهای دیگر. یعنی هرکس را از روی منبر میگرفتند، فقط میآوردند به زندان موقت شهربانی تهران. آنجا برای ما شده بود یک مکتب و کلاس. شما حساب کنید، با بودن آیتالله مطهری، بزرگان و علما و مجتهدین، آیتالله سید عزالدین زنجانی که از مراجع مشهد بود، آیتالله اثنیعشری، صاحب تفسیر اثنیعشری، آنجا چه فضایی پیدا کرده بود. مرحوم آقای فلسفی دستور داد که ما کلاس و تمرین سخنرانی برقرار کنیم که آنجا بیکار نباشیم. به نوبت مرحوم آقای فلسفی مطلب مشخص میکرد و هر کس با مطلبی، سخنرانی برای خودش درست میکرد و منبر میرفت و بعد مورد تشویق قرار میگرفت. یک بار هم بنده به امر مرحوم آقای فلسفی درباره اثر فردی تواضع و فروتنی صحبت کردم و مورد تشویق قرار گرفتم. حتی افسرها هم گوش میکردند و استفاده میبردند. وقتی شهربانی و ساواک فهمیدند افسرها دارند از برنامههای ما استفاده میکنند، پنجرهها را با مصالح ساختمانی تیغه کردند که دیگر آنها با ما مواجه نشوند و از حرفها و برنامهها استفاده نکنند.
تا اینکه یک روزی گفتند شما ملاقاتی دارید. همه به صف شدیم رفتیم در اتاق انتظار، دیدیم مرحوم آیتالله سید احمد خوانساری وارد شد با دامادشان که از علما بود. آقای سرهنگ پریور هم همراهشان بود که رئیس زندان روحانیان بود.
مرحوم آقای خوانساری به شدت از دیدن اوضاع ما ناراحت شد. در آن روز، مرحوم آقای فلسفی از طرف ما مهار سخن را به دست گرفت و شروع کرد به احترام کردن به آقای خوانساری. بعد آیتالله خوانساری خطاب کرد به شاه که آقای سرهنگ پریور به شاه بگو خیال میکنی سیاسیون را گرفتی؟ اینها جواناند. تازه ازدواج کردند، (بنده چند ماه بود که اولین فرزندم به دنیا آمده بود)، اینها را چرا گرفتی؟ اگر میخواهید فلانی را بگیرید، من را بگیرید. بعد آقای فلسفی خطاب به سرهنگ پریور گفت: زندانتان جای بدی است، دستشوییها بد است، جای وضوخانهاش بد است، امروز اینجا جای ماست، یک روزی میرسد که جای خود شماست.
موضوعی که همیشه مطرح میشود این است که آقایانی مثل آیتالله خوانساری و آیتالله محمدتقی آملی با چه مجوزی داخل میآمدند و با شما ملاقات میکردند؟
وقتی که به شهربانی خبر میدادند که آقایان علما میخواهند ملاقات کنند، آنها مانع نمیشدند. وقت میگذاشتند. روی مرحوم آقای خوانساری که خیلی حساب باز میکردند، روی آقای آملی هم همینجور، اگرچه به اندازه آقای خوانساری نفوذ نداشت، ولی برای ملاقات او با ما مانع نمیشدند. پدر، مادرها را نمیگذاشتند بیایند، ولی علمایی که برای دیدن و ملاقات ما اقدام میکردند، آنها را راه میدادند.
بعد از آن ملاقات چه شد؟
یک روز هم آیتالله آشیخ محمدتقی آملی که پیشنماز مسجدی در تهران بود به دیدن ما آمد. وی هم منقلب شد. میخواست گریه کند. بالاخره وضعیت معلوم بود. جای ما تنگ بود، پنجاه و چند نفر در 60 متر. آنهم 15 خرداد به بعد که هوا گرم است. از این 60 متر، 20 متر اتاق بود، 40 متر هم حیاط بود. روزها از حیاط نمیتوانستیم استفاده کنیم چون خیلی گرم بود. بنابراین روزها تا ساعت چهار و پنج بعدازظهر در این 20 متر میماندیدم. آنهم پنجاه و چند نفر آدم! یک راهرویی در کنار این اتاق بود که خنک بود و بلا استفاده. یک روز مرحوم آقای فلسفی داد زد سر آن درجهداری که گذاشته بودند بپّای (مراقب) ما باشد، یعنی هوادار ما باش، داد سر او زد که چرا این راهرو را در اختیار ما نمیگذارید؟ عاقبتالامر راهرو را در اختیار ما گذاشتند و یک مقدار جایمان وسیعتر شده بود. تا حدود 20 روز، کسان ما از مرگ و حیات ما اطلاع نداشتند.
خاطرم هست مرحوم آقای فلسفی بسیار هاضمه حساسی داشت. باید غذایی که مورد نظرش بود را خانهاش طبخ میکردند تا بخورد. غذاهای ناباب زندان مریضش کرده بود. بعدها اجازه داده شد برای وی غذا بیاورند. او هم از باب کرم و لطفی که داشت، به رانندهشان دستور داد که ظهر و شب هر وعده 10 تا غذا بیاورد که وقتی میآوردند 9 نفر از زندانیان، به نوبت از این غذاها استفاده میکردند. تا اینکه کم کم اجازه دادند که کسان ما هم برای ما لباس و غذا و امثالهم بیاورند.
چند وقت داخل این زندان بودید؟
من 40 روز.
بعد از آزادی از زندان چه کردید؟ مردم چه رفتاری با شما داشتند؟ آیا به ملاقات امام خمینی(ره) هم رفتید؟
وقتی هم که آزاد شدیم، مردم احترام میکردند. چون از زندان شاه آزاد شده بودیم، مورد تکریم مردم قرار میگرفتیم. بعد که همه دوستان از زندان آزاد شدند و امام را از زندان به قیطریه آوردند، همه جمع شدیم و به دیدن امام رفتیم. علمای زیادی از زندان آزاد شده بودند، امام بود، مرحوم آقای قمی بود، آقای دستغیب بود، آقای محلاتی شیراز بود، ولی همه میآمدند امام را ملاقات میکردند. یادم هست وقتی خواستیم به ملاقات برویم، در روز ملاقاتمان رئیس شهربانی آمد حرفی بزند، باز امام برخورد کرد. رئیس شهربانی عقب عقب بیرون رفت و حتی نتوانست حرفش را بزند. خلاصه آن زندان یک عزت و سرفرازی برای ما بود. با مسائل سیاسی آمیخته و آموخته شدیم. امام کاری کرده بود که ترسها کلاً از دل ما بیرون ریخته بود. دیگر نمیترسیدیم. بعد از آن با اینکه ممنوعالمنبر بودیم، منبر میرفتیم و امثالهم. این اولین زندان بنده بود.
بعد از حصر قیطریه هم به دیدار امام رفتید؟ منظورم بعد از آزادی و نقل مکانشان به شهر قم است.
وقتی امام به قم رفتند، بنده از تهران با دو نفر از رفقای کاسبم، شبانه به قم رفتیم. در مدرسه فیضیه، برای امام جشن گرفته بودند، جشن ورود امام. مراجع شرکت داشتند، مرحوم آقای خزعلی منبر رفت، ما هم بیرون مواظب بودیم که حالا کماندوها چهکار میخواهند بکنند. فردایش ما به منزل امام رفتیم که جمعیت در کوچه موج میزد. آن روز امام شروع به سخنرانی کرد. مرحوم آقا مصطفی هم کنار امام نشسته بود. بعضی از علما هم میآمدند و میرفتند. امام به پشتیای تکیه داده بود. خاطرم هست کم کم از پشتی کنار آمد و به پای راست من تکیه کرد. این پای راست بنده تبرک شد، نیم ساعتی پشتی امام بود، امام تکیه بر پای من داشت. آخر سر، بنده از بالای سر بوسیدمشان، یک نگاهی به من کرد، یک مقدار ترسیدم. مرحوم آقا مصطفی خمینی گفت: چرا نیامدی جلو ببوسی، چرا از بالا سر امام، ایشان را بوسیدی؟ و وقتی جریان را فهمید تکریمم کرد. یک چنین حالاتی بود که ما عاشقانه به دیدن امام و پای سخنرانی امام میرفتیم. کارمان را بر مبنای فریادهای امام و درخواستهای امام و سیاستمداری ایشان گذاشته بودیم و دربست پیرو امام بودیم.
قبل از تبعید، حضرت امام را چند بار ملاقات کردید؟
سه چهار بار.
این ملاقاتها عمومی بود یا خصوصی؟
عمومی بود. یا چند نفری بودیم، یا همراه جمعیتهایی بودیم که خدمت ایشان میرفتند. یقیناً ما هر وقت امام را میدیدیم عشقمان گل میکرد. هر کس با امام روبهرو میشد و آن چهره را میدید، اصلاً نمیشد جذب نشود. نمیشد عشق در او ایجاد نشود. ما خودمان را ذوب در امام میدانستیم و میدیدیم و همیشه هم در فکر بودیم که امام چه امری دارند تا بر فراز منبرها بگوییم یا اعلامیهها و نوارهایشان را منتشر کنیم. حتی از نجف که امام آنجا تبعید بودند، ما همیشه نوارها و پیامهای امام را میگرفتیم و در مجالس پخش میکردیم. آن زمان قدرت شاه و ساواک هم زیاد بود، ولی خیلی هراس نداشتیم. از 15 خرداد 1342 تا سال 1357 بنده بارها توسط ساواک احضار شدم، بارها یک هفته یک شب در بازداشت ماندم. در آخرین بار من را از منبر مسجد جامع کرج پایین کشیدند و به ساواک کرج بردند و یک شبانهروز بدون آب و خوراک نگه داشتند. اردیبهشت سال 1357 بود. بعد دوباره من را تحویل همان کمیته مشترک ساواک و شهربانی دادند که 16 روز در سلول انفرادی بودم. مورد شکنجه روحی و جسارت قرار گرفتم. دوباره نزدیک سالگرد پانزدهم خرداد 42 رهایم کردند. این سنت هر ساله بود که نزدیک پانزدهم خرداد که میشد، زندانیها را آزاد میکردند که مردم توفان نکنند.
آیا امام در این دیدارها مکالمه خاصی هم با شما داشتند؟
فقط انقلاب که شد و کمیتههای انقلاب اسلامی برقرار شد، من مسئول کمیته تهران بودم. بنا شد سران کمیتهها به دیدن امام در جماران بروند. یک عده رفتیم، نوبت به من که رسید رفتم جلو که دست امام را ببوسم، به عرض ایشان رساندم که من صالحی خوانساری هستم؛ بلافاصله دست من را لحظاتی نگه داشت و از من پرسید حاجآقا صدرای بیدهندی در چه حال است؟ علتش این بود که با هم در یک حجره بودند، همدرس بودند، حاجآقا صدرا هم آدم مجتهدی بود، رفیق امام بود، احوالش را پرسید. گفتم اگر اجازه بدهید من شبانه به خوانسار میروم و اوایل صبح حاجآقا صدرا را میآورم. به احمد آقا دستور داد که با این آقای خوانساری هماهنگ کن، من حاجآقا صدرا را ببینم. من شبانه رفتم و فردایش حاجآقا صدرا را سوار ماشین کمیته کردم. مریض هم بود. او را آوردم تحویل حاج احمد آقا دادم. شنیدم که 24 ساعت خدمت امام بود. بعد به وسیله آقایانی که مقابل امام بلندگو را نصب میکردند و امام صحبت میکرد، او را به خوانسار فرستادند.
از دوستان یا بزرگوارانی که با شما در زندان 15 خرداد همسلول یا همزندانی بودند، کسی را سراغ دارید که هنوز در قید حیات باشد؟
در قید حیات، آیتالله مکارم شیرازی هست، آقای مهدوی هم بود. آقای مطهری نیست، آقای فلسفی نیست، بچههای آشیخ محدث قمی نیستند. آقای باقری کنی برادر آقای مهدوی کنی هست. مجدد یاد مرحوم آشیخ حسین لنکرانی افتادم و خاطرههایی از وی به یادم آمد. آشیخ حسین لنکرانی پیر سیاست و از ارادتمندان امام بود و در زندان در خدمت ایشان بودیم.
احتمالاً خیلی از آموزههای سیاسی را از ایشان فرا گرفتهاید؟
خیلی. بعد از زندان و آزاد شدن، وقتی که مرحوم شهید آیتالله سعیدی به خیابان غیاثی آمد، به همین واسطه با شیخ حسین لنکرانی هم بیشتر آشنا شدیم. ما مدتها با مرحوم آشیخ حسین لنکرانی، آیتالله هاشمی رفسنجانی و آقای ربانی شیرازی و مرحوم سعیدی، جلسات شبانه سرّی داشتیم و درباره وضعیت موجود مطالعه میکردیم. هر از چندگاهی هم پول میرساندیم به خانوادههای شهید دادهای که عوامل حکومت پهلوی عضوی از آنها را به شهادت رسانده بودند. این اقدامات، بهخصوص در دوران تبعید امام انجام میشدند و بعد از آن هم که امام به کشور بازگشتند و انقلاب به ثمر رسید، ادامه داشت.
بسیار ممنون و متشکر که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید و ما را در جریان خاطرات خود قرار دادید.
تعداد بازدید: 4345