تیمور غلامی
03 خرداد 1397
برگریز پاییز است و مردِ تنها در حال جمعآوری باقیمانده تاراج بادها و توفانهاست. برگهایی که در آغوش باد، به این بر و آن بر پراکنده میشوند. مدام زمین میخورند و باز با کوچکترین بادی، اراده میکنند که برخیزند. یکی از سرگرمیهای مرد تنها، آن است که به کناری مینشیند و زانویش را در بغل میگیرد و بیاراده و آرام، فقط و فقط تماشا میکند. طولی نمیکشد که خودش هم سبک میشود. نرم و آرام با حرکت بادها بازی میخورد. سفر میکند به سالیان دور. نه، بلکه به روزهای نزدیک. به روزهایی که دستگیر شد. دستگیر شدند او و نامزدش ایران.
- به او کاری نداشته باشید. از هیچ چیزی خبر ندارد.
- خبر ندارد! دِهه. دیگر نشد. نداشتیم البته شاید هم داشتیم، لولو بردش. لولو خوردش...
سکوت کرد.
...
و باز هم سکوت. منتها وقتی سکوت میکند تمام دنیا در سرش فریاد میزنند. دلآشوب میشود. ثانیهها ارزشمندند؛ هر لحظهای که تأمّل کند و ایران پایش به ماجرا باز شود...
- دختر استوار احمدیست.
- استوار احمدی! دختر!؟... مگر جلاد رژیم هم میتواند صاحب دختر شود.
چرا این را گفت؟! با شنیدن کلمه جلاد، تا میشود، مینشیند و میشکند. راست میگویند او جلاد رژیم است و میگویند از دست خود محمدرضا پاداش گرفته و حالا...
- پسرکشی شنیده بودیم اما دخترکشی نه!
و میخندند و میخندند. یک نفر، دو نفر، صد نفر، هزار نفر. مگر چند نفر هستند؟ باز صدا در سرش میپیچد. سبک میشود و نرم. پران و گریزان از هرکس. از ساواک، از خودش و از استوار احمدی که حالا لابد بیمعطلی احضارش میکنند که باز برای شکنجه و اقرار گرفتن بیاید. منتها این بار از چه کسی؟ از دخترش!
دلخوش است که برگها با جرقهای روشن میشوند و ثانیهای بعد آتش میگیرند و در نهایت دودهایی که هیچ آسمانی را سیاه نمیکنند و اثری از خودشان باقی نمیگذارند. نه متراکم هستند و نه انباشته. بلکه سبک و نرم. پران و گریزان از خود و بیگانه، دست آخر آنچه میماند، خاکستری عریان که نه تنوری را گرم میکند و نه نانی را پخته مینماید.
امروز هم میخواهد گُلی بر سنگ مزارشان بگذارد و آبی و طراوتی نثارشان کند. به سمت شیرآب میرود. بطری قهوهای رنگ کثیف لب پریدهای را از میان آشغالها بیرون میکشد و میخواهد پرش کند. یادش میآید که مدتهاست از این شیر استفاده نمیشود. با ناامیدی میچرخاندش و تا انتها بازش میکند. مایع لزج غلیظی به یکباره با فشار بیرون میآید. زلال نمیشود. تنها فسفسی میشنود، مثل صدای ماری در کمین. طولی نمیکشد که سرمیرسد. سرخ شده، نه بلکه کبود کبود است. چونان قیر مذابی که میجوشد. یک راست به سراغش میرود بیحرف. خیلی وقت است که کمین کرده و حالا نیش میزند و میگزد. دستانش را دور گردن ایران حلقه میکند. مگر نه این است که پدرش است؟! نه، استوار احمدی است. استوار وظیفه، و باز هم باید به خوبی به وظیفهاش عمل کند. کسی جلو نمیرود تا دستان حلقه زدهاش را باز کند که، ایران نفس بکشد و تا من... من را چند نفری میگیرند و نمیگذارند که جلو بروم و سر این اژدها را بکوبم به دیوار. ضجه میزنم. دل و رودهام بالا میآید. خیلیها، شرطبندی کردهاند که با دستهای خودش ایران را خفه میکند. شب نشده مادرش را به زندان میآورد و میگوید:
- دیدی عاقبت هم این جوان بیسروپا، دخترت را به کشتن داد.
گونههای مادر ایران سرخ میشود. گُر میگیرد و زبانه میکشد و سرریز میشود. فریاد میزند.
- تو کُشتیش؟
دختری ایلیاتی است. وقتی استوار احمدی برای سرکوب ایلشان اعزام شد، پدرش را کشت و بعد به زور حکومت و با تهدید، او را گرفت.
- پرسیدم تو کُشتیش؟ مگر کری. چرا لال شدی و حرف نمیزنی.
گفتم: نه
گفت: پس کی کُشتش؟
گفتم: یک نامرد.
گفت: کدام پستفطرت؟
گفتم: جلاد.
گفت: جلاد زیاده.
گفتم: جلاد رژیم.
گفت: باز هم زیادند. کدامشان؟
گفتم: پستترینش.
گفت: مگر مادرش مرده که دستان کثیفش را به دخترم زده.
گفتم: مثل مار به دور گردنش پیچید.
گفت: تو دیدی.
گفتم: ها که دیدم.
گفت: با چشمهای خودت!
گفتم: با چشمهای خودم!
گفت: تا حال زنده بودنم فقط به خاطر او بود، حالا چرا باید زنده بمانم.
صبح نشده پیکر بیجان استوار احمدی را در تختخوابش یافتند. به سراغ مادر ایران رفتند و پرسیدند:
- تو کشتیش؟
- ها که من کشتمش.
- چرا؟
- نامزدش که از پسرهای نجیب ایلمان است گفت که این سگ، دستش را به دخترم زده است. گفته بودم، گفته بودم که دست به این دختر نزن. هیچوقت، اگر میخواهی که زنده بمانی.
- فقط...
- فقطمقط نداریم. سگکشی شروع شد. گفته باشم هر سگ دیگری هم که دست روی دامادم بلند کند، کشته میشود. باز هم خودم با این دستهایم خفهاش میکنم و اگر من زنده نباشم، مردهای ایلمان و اگر مردی در ایل زنده نباشد، زنها، زنهای ایلمان میکشندش.
- توقع نداشته باش که حتی تا فردا زنده بمانی. همین امشب سربهنیستت میکنیم که با استوار احمدی در یک قبر بگذاریمت!
- مگر دامادم مرده که بگذارد مرا با او در یک قبر بگذارید!
- استوار احمدی قبل از مرگش، آنقدر با باتوم به سر آن جانور زده که بعید است زنده بماند. اگر بماند هم، دیگر عقلش را از دست میدهد.
امروز هم گُلی بر سنگ مزارشان میگذارد. سنگ مزاری که در روز 12 خرداد با خاک و خون بر روی قبر گذاشته شد. وقتی دو جنازه را برای تدفین آوردند، ایلیاتیها صف کشیدند. کوچک و بزرگ، مرد و زن، گفتند:
- باید که اینها سه نفر باشند. سومیشان کجاست؟!
- میدانید که...
- ما فقط یک چیز را میدانیم که باید جنازههای هم قطارهایمان را تحویل بگیریم و هر دو را در یک قبر دفن کنیم.
- پس میخواهید غائله به پا کنید.
- نه اگر شما جنازههایمان را تحویل بدهید. ایران و مادرش...
- میدانید که این کار محال است.
- جنازههای ما مال خودمان، مال شما هم مال خودتان.
- شما تصمیم گیرنده هستید یا ما؟
- هردویمان. البته به صورت مسالمتآمیز. شما فعلا جنازهای برای دفن ندارید.
- ما نداریم یا شما؟!
مأموران یکه میخورند. بارها قاطعیت ایلیاتیها را دیده و تجربه کردهاند. ایلیاتی کم حرف میزند، ولی بهجا میگوید و بلوف نمیزند.
- بروید تابوت استوار احمدی را ببینید. مردی درش نیست.
نمیدانند که کنایه میزند و یا راست میگوید.
- بروید دیگر... ببینید. خودتان ببینید.
راست میگفتند. جنازهاش را با زنی عوض کردهاند. ولی چطور؟ 15 خرداد نزدیک است و دستور حکومت که اکیدا دردسر درست نکنید و بهانه به دست کسی ندهید. باید اوضاع کاملاً آرام باشد. اما این عقبنشینی برای رژیم بسیار گران تمام خواهد شد.
- باید استعلام کنیم.
- ما منتظریم. عادت نداریم که میتمان زمین بماند.
استعلام میکنند و پاسخ خیلی فوری و محرمانه دریافت میشود.
«جنازه ایران و مادرش مارال را تحویل بدهید و بگذارید در قبری بینام و گمنام و بدون هیچ مراسم و تشریفات دفن کنند و جنازه استوار احمدی را تحویل بگیرید و در اسرع وقت با کسانی که با سهلانگاری موجبات این رسوایی شدهاند به شدت برخورد کنید.»
تعداد بازدید: 2247