تیمور غلامی
17 خرداد 1397
امید مشغول تعمیر سیفون منزلش بود که به یکباره از کار میافتد. صدا میکند و هیچ آبی از آن روان نمیشود. در سیفون را برمیدارد. باز اهرمش جابهجا شده و از جایش در رفته است. این هم از جنسهای آمریکایی. اگر روسی و یا ایتالیاییاش را خریده بود... زنش چقدر باز به سرش غُر بزند که.... ولی دیگر مهم نیست، به حرفهایش عادت کرده است. حرفهایی که هنوز هیچی نشده نیش میزنند و میگزند.
«هر آشغالی را به اسم جنس آمریکایی غالبت میکنند و تو هم مثل ماست سرت را پایین میاندازی و میخری و به خانه میآوری و...»
ولی اینبار جلویش خواهد ایستاد و خواهد گفت:
«انتظار داری بایستم جلویشان صدای بوقلمون دربیاورم. مگر نمیدانی حتی جنسهای آمریکایی هم در این خرابمانده مصونیت دارند و توهین و یا هرگونه تردید نسبت به آنها از 6 ماه تا دو سال حبس دارد. جنسهایی که مثل صاحبانشان های و هوی دارند و کیفیت نه.»
دوستانش میگویند بهترین کار در اینگونه موارد سکوت است. فکر میکنی دختر زشت سرهنگ را به گردنت انداختند برای چه؟ و او در دلش مانده که بگوید: «دختر که نبود. زشتی او را میشود تحمل کرد ولی اخلاقش را چطور؟ و...»
بیتفاوت مشغول تعمیر سیفون است و منتظر تماس کسی نیست. اصولا کسی سراغش را نمیگیرد. نه دوستانش و نه همسر و نه بچههایش. مگر این که پولی بخواهند و یا... و هر وقت که منتظر چیزی نباشی از در که نه، از پنجره وارد میشود. چه بخواهی و چه نخواهی و اینبار صدای زنگ تلفن رشته افکار پریشانش را میبرد و پریشانترش میکند.
- الو.
- سلام، بفرمایید.
- از دفتر فرماندار تماس میگیرم.
- دفتر فرماندار؟!
- اگر آتش دستتان است بگذارید و سریع خودتان را به دفتر ایشان برسانید.
خواست بگوید «تهدید است و یا؟!» زبانش را گاز گرفت. تازه از زندان آزاد شده و دوباره حوصله دردسر ندارد. سرهنگ میگفت:
«با عنایت خاص شخص فرماندار آزاد شدی وگرنه شورشیهای 15 خرداد، خودت که میدانی...»
و این سکوت یعنی شهادت سعید و حمید و مجید و... دوستانی که برایش عین برادر بودند.
- گوش میکنید؟
- بله بله. گوشم با شماست.
- ایشان شخصا میخواهند که با شما صحبت کنند. لطفا در این خصوص، چیزی به کسی نگویید حتی همسرتان.
کفنش را که از کربلا آورده و تبرک است درمیآورد و دم دست میگذارد و مثل همیشه مختصر میگوید:
- چشم الساعه خدمت میرسم.
فرماندار چه کاری میتواند با او داشته باشد. چندین وقت است که او را ندیده، اصلا او را چه به فرماندار. شمارهاش را از کجا گیر آورده است! لابد باز هم یکی از دوستان مردمآزارش است که میخواهد سر به سرش بگذارد. حتما به کسی سپرده که تماس بگیرد و حالا با جمعی از همدستانش در جلوی فرمانداری انتظار میکشد تا او برسد و شکمی سیر بخندند، ولی اگر از دفتر فرماندار باشد چه؟
از تاکسی پیاده میشود. اطراف را میپاید. هیچکدام از دوستان مردمآزارش در آن حوالی دیده نمیشوند. به نگهبانی میرود.
- سلام. انتظاریان هستم.
- سلام. خُب باشی.
- امید انتظاریان...
- با چه کسی کار داری؟
چه بگوید؟ احساس میکند نیاز به دستشویی دارد. یادش میآید که آن سیفون لعنتی صدا میدهد و هیچ آبی روان نمیکند. کاشکی دست از سرش بردارند. وقتی مادرش شنید که او را دارند به اجبار به عقد دختر سرهنگ درمیآورند، دق کرد و به بیمارستان نرسید و سرهنگ بعد از یک هفته سور و سات عروسی را به راه انداخت، آن هم چه عروسی... و وقتی خواست که کلامی بگوید سرهنگ انگشت اشارهاش را جلو آورد و بر روی بینیاش گذاشت و گفت:
- میدانی که به جای این انگشت قرار بود، سرنیزه زیر گلویت بگذارند و بگذاریم و نگذاشتند و نگذاشتیم. پس خفه میشوی و لالمونی میگیری. فکر کنم که فهمیده باشی.
و او گفت که:
- مترسک برای سر جالیز دخترت میخواستی ولی خیلی وقت است که هرچه داشتی و کاشتی، آمریکاییها غارت کردند و فقط قارقارش به تو...
ضربه مشت سرهنگ آنقدر سنگین بود که دماغش به بزرگی کوفته شد و بزک دوزکش در شب عروسی کلی کار برداشت.
- تو مثل اینکه اصلا تو حال خودت نیستیها؟ یهویی میروی برای خودت... مسخره کردی ما را!
- من. غلط بکنم.
- پس قار بزن که چه میخواهی؟
- تماس گرفتند و گفتند که فرماندار کارم دارند.
- فرماندار با تو؟ چه کاری میتواند داشته باشد!
- نگفتند.
- چه کسی تماس گرفت؟
- نمیدانم.
- تو اصلا میدانی چه کسی و چهکاره هستی؟ چه کسی هستی و چهکارهای؟
- بله. امید انتظاریان هستم، مسئول صدور شناسنامه و ثبت اموات و ثبت احوال...
- بنشین تا هماهنگ کنم.
زل میزند به نگهبان. مردی هیکلی و چاق و چهارشانه با چشمانی زاغ، قیافهای عبوس، سرد و بیتفاوت و... فشارش بالاست اما نمیداند که چرا در این مواقع دست و پاهایش یخ میکند. سرما میگزدش مثل نیش زنبور. درِ زندانش یک لت بود و اتاق زندان تنگ و کوتاه. اتاقی 2x2 که هیچ منفذی به بیرون نداشت. در، 50 سانتی بالاتر از کف اتاق کار گذاشته شده بود. به یکباره آبی با فشار باز میشد. خیلی خنک نبود اما وقتی ساعتها به اجبار در آن شناور میشد، همهجایش یخ میزد. کرخت میشد؛ حجمی سنگین و ورم کرده و وقتی که سوز سرما به تنش سوزن میزد و فرو میشد صدای خندههای کر کننده، تمام راهرو و حجم اتاق را فرا میگرفت. صدا در سرش میپیچید و جریان الکتریسیته میشد. به یکباره تکانش میداد و با اوج گرفتن خندهها، فریاد میکشید، آنقدر بلند که از صدای خندهها بیشتر و بلندتر باشد و حالا وقتی مقابل فرماندار قرار میگیرد...
- به به! هَ هَ هَ
اتاق تنگ و تاریک میشود.
- هَ هَ هَ هَ
در با صدایی چون چرخ چاه زنگزده بسته میشود.
- هَ هَ هَ هَ هَ
صدای باز شدن آب، فشار... سردی...
- هَ هَ هَ هَه هَه
تنش سوزن سوزن میشود و جریان الکتریسیته میگزدش و گزشش در سرما، تا استخوانهایش را به صدا درمیآورد.
- چقدر دستهایت یخ کرده است دوست قدیمی. تو در مدرسه همیشه از من زرنگتر بودی، یادت میآید؟ و آخرش هم همین زرنگیات شد بلای جانت.
- و تو هنوز هم وجودت پر از عقده است. همیشه میخواهی که با کوچک کردن دیگران خودت را بزرگ کنی اما...
ضربه مشتی که باز اینبار به دماغش میخورد به یادش میآورد که فرماندار و سرهنگ هر دو بوکسور هستند و حریف هم در رینگ. منتها همیشه او را با کینه میزنند و بدون دستکش.
- نکند اینبار باید با دخترکه چه عرض کنم بلکه...
- خفقان بگیر. گفتیم با دخترکی که هزاران نفر خواستگار داشت، ازدواج کنی شاید سر عقل بیایی.
- عقل...
- خفه، این همان بهشتی است که در منبرها آنقدر تبلیغش را میکنید. همان حوریها و...
- و لابد آب اتاق زندان هم، همان جوی شیر و عسلی است که در بهشت روان است.
- خاصیت آدمهای زرنگ این است که زیاد میفهمند و زباندرازی دارند و حافظه بسیار قوی که هیچ چیز را فراموش نمیکنند. در حالی که ما به زرنگهایی مثل شما به شدت نیازمندیم.
- ولی به شرطی که هیچ نفهمند و لال باشند و در فراموشخانه بزرگ شوند.
- نخواستهامت اینجا که زبان بریزی. باید کاری انجام بدهی.
- چرا من؟! من که مترسک سر جالیز...
- تو با این جملهات فاتحه خواندهای به هیکل سرهنگ، انگشتنمایش کردهای. تو که مثلا انقلابی هستی چرا به ناموسش توهین میکنی.
- ناموس او، همسر...
- خفه میشوی یا نه! حرفهای گندهتر از دهنت میزنی. همسر... آن هم نازیلا که در خوشگلی لنگه ندارد.
- ارزونی...
- فقط به احترام سرهنگ کاریت نداریم وگرنه...
- بفرما باز دیگر چه خوابی برایم دیدهاید؟
- داری کمکم سرعقل میآیی. میخواهیم که یکسری از شناسنامهها را مُهر فوت شده بزنی و بی سر و صدا و هیاهو، ثبتشان کنی و تحویلمان بدهی منتها فقط خودت خبر داشته باشی.
- میدانید که مقررات اجازه نمیدهد مگر این که گواهی فوت باشد.
- مقررات ما هستیم! قانون ما هستیم!
- به چه دردت میخورد این شناسنامهها! سندسازی و چاپ در روزنامهها که این اشخاص که شبانه سر به نیست میشوند، هیچوقت وجود نداشتهاند و اصولا قبلا فوت شده بودند، این هم مُهر و ثبت و...
- گفتم مشکل تو این است که زود میفهمی و زیاد، و بلند بلند افکارت را بر زبان میآوری...
- موقع آمدن کفنم را در جالیز سرهنگ دم دست گذاشتم تا به وقتش به تن مترسکش بکنید. من یکی از شناسنامهها را مُهر میزنم و مابقی را خودتان زحمتش را بکشید.
- شناسنامه کدامشان را؟
- شناسنامه امید انتظاریان را...
در تشییع پیکر امید انتظاریان، ناگهان، کاریکاتوری در بین جماعت، توسط چند نفر پخش شد که امید کفن پوشیده و چونان مترسکی در جالیز سرهنگ، مشغول نگهبانی حوریای به نام نازیلاست! جویهای شیر و عسل رواناند و...
تعداد بازدید: 3833