01 فروردين 1402
وقتی خبر دستگیری حضرت امام، رضوانالله علیه و اتفاقات پانزده خرداد به تبریز رسید، همه جا تعطیل شد و سخنرانیها و منبرهای تند مجدداً شروع شد. اوضاع به گونهای بود که مردم آقای بکائی، آقای وحدت و بنده [حجتالاسلام والمسلمین عیسی اهری] را هر شب به یک خانه میبردند و نمیگذاشتند در خانه خودمان یا جای مشخصی بمانیم تا دست مأمورین به ما نرسد.
دو شب در منزل حاج محمد آجیلفروش در محله ششگلان که خانوادهای با ایمان و انقلابی بودند ماندیم و شبهای بعد را در خانههای دیگر؛ تا آن که یک شب به منزل مرحوم حجتالاسلام آقای حاج میرزا علی لمسهچی، پسرعموی مادرخانم بنده در محله ششگلان کوچه خازن لشکر رفتیم. نیمههای شب آقای وحدت قصد سر زدن به خانه خود در محله شتربان را کردند. هر چه خواستیم مانع شویم، مؤثر نشد و ایشان رفتند؛ غافل از آنکه خانههای ما زیر نظر گرفته شده بود. در نتیجه ایشان دستگیر و به ساواک تبریز منتقل شد. در آنجا با اصرار آدرس ما را از او گرفتند و اول صبح به سراغ ما آمدند. وقتی صاحبخانه با مأمورین روبهرو شد شگفتزده از ما پرسید: «با آن مقدمات و احتیاطها که موقع آمدن کردید، مأمورین از کجا محل اختفای شما را دریافتند؟» بعداً معلوم شد، آدرس را از آقای وحدت گرفته بودند. البته آن روزها قرار ما بر این بود که اگر برای کسی گرفتاری پیش آمد هر هشت نفر همپیمان با هم باشیم. این هشت نفر آقایان: ناصرزاده، انزابی، اسنقی، دو نفر از آقایان دیگر به نام: بنابی و ما سه نفر بودیم. اما در روزهای بعد تنها ما سه نفر با ما هم مانده بودیم.
از مرحوم لمسهچی خداحافظی کرده به همراه مأمورین از خانه خارج شدیم. کسانی که برای دستگیری ما فرستاده شده بودند؛ شاهکمان و چند مأمور دیگر از ساواک بودند. در آغاز به ما گفتند: «در استانداری جلسهای برای آرامش در شهر تشکیل شده است. آقای استاندار و تیمسار درخواست کردند که شما هم در آن جلسه شرکت کنید.» اما در واقع از ساواک سر در آوردیم.
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که وارد اداره ساواک شدیم. آقای وحدت با خوشحالی از ما استقبال کرد.
در آغاز وقت اداری بازجویی مختصری از ما به عمل آمد، لباسهای ما را گرفتند و ما را در سلولهای سیمانی تنگ و تاریک زندانی کردند.
نزدیک ظهر ما را به اتاق دیگر منتقل کردند و پس از نصب پلاک برنجی شمارهدار روی سینه که مخصوص مجرمین است، عکس ما را گرفتند و دوباره به همان سلولها بازگرداندند.
عصر به اتاق مهرداد در طبقه دوم ساواک احضار شدیم. مهرداد ابتدا از رضاخان تعریف و تمجید کرد و بعد ما را تهدید کرد و از حضرت امام با تعبیرهایی بیادبانه یاد کرد. ما هم در پاسخ از ایشان دفاع کردیم و گفتیم که معظمٌله مرجع مطاعی هستند...
مهرداد در بین سخنان خود گفت: که ما را به تهران خواهد فرستاد. به همین دلیل یکی از دوستان به وی گفت: «حالا که ما رفتنی هستیم دستور بدهید لباسهای ما را بدهند، این وضع هم برای شما و هم برای ما بد است.» من گفتم: «اگر پیراهن و شلوارم را هم بگیرند و لخت، پشت یک جیپ بسته و در خیابانهای شهر بچرخانند، از این جماعت چیزی نخواهم خواست، شما هم بهتر است چیزی نخواهید!» با شنیدن این کلمات مهرداد فحش رکیکی به من داد و من فقط یاالله گفتم و بس.
پس از آن سرتیپ مهرداد زنگ زد و معاون او که ظاهراً سرهنگی به نام پرویز بود وارد شد و با اشاره وی ما را به طبقه پایین هدایت کرد. یک ماشین ارتشی چادرپوش در حیاط آماده بود. ما را در قسمت عقب ماشین جا دادند و دو نفر استوار و گروهبان مسلح سوار شده و کنار ما نشستند یک مأمور ساواک هم با پروندههای ما کنار راننده نشست. جالب است بگویم که سرهنگ پرویز با حالت گریه به ما گفت: «من صاحباختیار نیستم و شرمندهام که شما را گرسنه و تشنه راه انداختم!»
وقت غروب بود که ماشین به راه افتاد. اولین توقف را بعد از قرهچین، نرسیده به بستانآباد و در محلی به نام رستمآباد داشتیم. مأمورین ماشین را در طویله یک قهوهخانه جا دادند و خودشان شام خوردند. نان و پنیری هم برای ما آوردند؛ ولی من به جهت ناراحتی نتوانستم چیزی بخورم و فقط با عجله نماز مغرب و عشا را به جا آوردم و پس از آن حرکت کردیم.
فردا ظهر به تهران رسیدیم و به یکی از خانههای مخفی ساواک در نزدیکی پادگان عشرتآباد (ولیعصر فعلی) منتقل شدیم. اشیاء کشف شده ـ به قول مأمور ساواک ـ که تسبیح و مهر و خودکار و تقویم بغلی و دستمال جیبی بود تحویل داده شد. چند ساعت اول را در یک اتاق تاریک ماندیم و پس از آن، از دری که به ضلع شمال شرقی پادگان عشرتآباد باز میشد به پادگان منتقل شدیم. هشت یا نه روز اول را در سلولهای انفرادی زندانی بودیم. زندانیان دیگر هم وضعیت ما را داشتند. روز سوم یا چهارم بود که از سلول همجوار، صدای آقای شیخ صادق خلخالی را شنیدیم که میگفت: »نمیخورم اگر بخورم باید دستشویی بروم که شما نمیبرید.» البته این مشکل همه بود.
بعد از انتقال به زندان عمومی، متوجه شدیم که بعضی از رفقا اعتصاب غذا کرده بودند. بازجوییها در همان سلول انفرادی انجام شد یک مأمور بلندقد که برخورد مؤدبانهای داشت، برای بازجویی ما آمد و با طول و تفصیل وظیفهاش را انجام داد. ضمن طرح سؤالهای گوناگون، راجع به مرجعیت هم پرسید که: «شما چه کسی و یا کسانی را مرجع تقلید میدانید؟» من پاسخ دادم: «بنده نه نفر از مراجع قم و نجف و مشهد و تهران را، از مراجع تقلید میدانم.» او اصرار داشت که اسم امام را در این بین ننویسم و من پاسخ دادم که نمیتوانم حق کسی را ضایع کنم و همه این آقایان جزء مراجع تقلید شیعیان هستند و مقلد دارند.
روزی که ما را از سلولهای انفرادی به بند عمومی منتقل کردند، شانزده نفر بودیم. از جمله: آیتالله العظمی آقای بهاءالدین محلاتی قدسسره، آیتالله شهید آقای دستغیب قدسسره، آیتالله آقای شیخ مجدالدین محلاتی دامت برکاته، آقای آیتاللهزاده اخوی آقای محلات بزرگ، دستغیب فرزند شهید دستغیب، خطیب توانا آقای مصباحی که از شیراز آمده بودند، آقای خلخالی از قم، آقای الیاسی از آبادان، آقای حسینی همدانی از ملایر و ما سه نفر که از تبریز بودیم.
جمع بسیار خوبی بود. دو بزرگوار: آقای محلاتی و آقای دستغیب همه را زیر پر و بال خود گرفته با آن عوالم عرفانی و مباحث علمی و نماز جماعت فضای باصفایی بوجود آورده بودند.
آقای خلخالی هم خبر مهاجرت مراجع قم و مشهد و علمای بلاد را به تهران دادند و گفتند: قرار است یک اعلامیه دوازده مادهای در پشتیبانی از حضرت امام صادر شود که البته این خبر از جهتی دارای امید استخلاص ما هم بود.
آقای خلخالی شوخیهایی میکردند و میگفتند: «مارشال عبود از مصر پول آورده و این قیام را بر پا کرده است. آن پولها کجا رفت؟»
یکی از زندانبانهای ما، استواری از اهالی زنجان بود. گاهی با هم احوالپرسی میکردیم، او میگفت: «سید در همین سالن نزدیک شماست. اغلب قدم میزند و خواب و راحتی ندارد.» مقصود او از سید حضرت امام بود.
حدود ده روز بعد جمع ما را متفرق کردند. نخست شیرازیها را پاسی از شب گذشته بود که بردند و نیمه شب بقیه را با اسکورت چند کامیون و سرباز به زندان موقت شهربانی که بعدها به کمیته معروف شده بود، منتقل کردند.
زندان جدید ما دارای یک اتاق و حیاط کوچک بود که پس از عبور از یک دالان باریک به آن میرسیدند. در این محوطه که مساحت آن شصت متر مربع بود، پنجاه و چهار نفر را جا داده بودند. شبها مثل خیار چیده شده در کنار هم میخوابیدیم.
حضرات بزرگان که ما در خدمتشان بودیم، استاد سخن آقای فلسفی، آیتالله مکارم شیرازی، آیتالله امام زنجانی، ـ دامت برکاتهم ـ آیتالله شهید مطهری، استاد شهید هاشمینژاد، آیتالله حاج سیدمصطفی طباطبایی قمی، آیتالله جلالی تهرانی، استاد اعتمادالواعظین، شهید شیخ حسین غفاری ـ قدس سرهم ـ و آقایان صدر و انصاری و شیخالحق مشکینی... بودند.
جمع جالبی بود. زیرا اگر کسی میخواست انجمنی از آن بزرگان را برای مدتی، آن هم بهطور شبانهروزی، در کنار هم جمع کند، نمیتوانست این چنین انجمن کمنظیری را بوجود آورد. «خمیرمایه دکان شیشهگر سنگ است عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد.»
بحثهای علمی هر روز صبح و عصر مطرح میشد. اغلب افراد به نوبت بحث میکردند. البته در انتخاب مباحث بین دو استاد بزرگوار اختلافنظر بوجود آمد و در نهایت آقای فلسفی، با صلاحدید اکثریت، عنوان بحث را شرح دعای صحیفه سجادیه قرار داد.
یک روز مأمورین زندان اعلام کردند که: دو سه نفر از آقایان برای ملاقات بیایند. آقای فلسفی با چند نفر دیگر رفتند. معلوم شد پیشکار آقای شریعتمداری (شیخ غلامرضا زنجانی) از طرف ایشان، و آیتآلله آقای شیخ محمدتقی آملی طابثراه، برای احوالپرسی زندانیان آمدهاند. و در آن ملاقات آقای فلسفی از وضع بد زندان و گرما و تنگی جا و نبودن امکانات انتقاد کرده و گفته بودند «آقایان! کاری کنید که اگر خودتان هم گرفتار شدید ناراحت نباشید.»
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 69 ـ 74.
تعداد بازدید: 1001