26 ارديبهشت 1402
سال 1341 شاه به قم سفر کرد. در آن سال من [آیتالله محمدصادقی تهرانی] که استاد دانشکده الهیات بودم، در قم حضور داشتم. شاه در صحن حضرت معصومه(س) سخنرانی کرد. او از علماء به عنوان «معممین» نام برد و گفت: «این آقایان معممین زیر عمامههایشن کاه است، فهم ندارند، اینها میگویند هنوز باید با الاغ مسافرت کرد. اصلاً وسایل جدید را که صنعت پیشپای بشر گذاشته است، اینها قبول ندارند. اینها فناتیک هستند. مرتجع هستند!» او این حرفها را زد و کسی جواب آن نامرد را نداد.
پس از چند روز، خدمت امام رفتم و عرض کردم: «اگر کسی نباشد، من عرایضی دارم.» فرمودند: «بفرمایید». عرض کردم: «گروهی که سرکرده آنها آقای خزعلی هستند، از من دعوت کردهاند، که در مراسم سالگرد مرحوم آقای بروجردی در مسجد اعظم قم سخنرانی کنم. من هم قبول کردم. اینها نمیدانند من چه خواهم گفت. ولی من تصمیم دارم به تمام حرفهایی که شاه در صحن مطهر حضرت معصومه(س) علیه علماء و حوزه و علیه قیام اسلامی گفته است، کلمه به کلمه جواب دهم. و خود را برای همه چیز آماده کردهام.» سپس خطاب به ایشان عرض کردم: «حتی اگر شما هم نپذیرید، من این کار را خواهم کرد».
به هر حال فردای آن روز، برای سخنرانی به مسجد اعظم رفتم. جمعیت زیادی آمده بودند. از مراجع هم حضور داشتند. چند نفر پرسیدند «شما چه میخواهید بگویید؟» گفتم: «اولاً که من استاد دانشگاه هستم، ثانیاً صحبتهای من، مسألهای نخواهد داشت». آنها مطمئن شدند. احدی نمیدانست که من چه میخواهم بگویم، مگر مرحوم امام ـ رضوانالله تعالی علیه ـ.
بالای منبر رفتم و از مناظره علی(ع) و معاویه شروع کردم. منظورم از علی(ع)، حضرت آیتالله خمینی و همه مراجع بود و از معاویه، محمدرضاشاه را منظور نظر داشتم. و در ادامه سخنانی به این مضمون گفتم: «اگر فرض کنید سر خر تاج بگذارند. خر شاه خواهد شد؟ نخواهد شد. تاج گذاشتن و درجه و تشکیلات و به تخت نشستن و این حرفها، انسان را شاه نمیکند. معاویه دارای قدرت و سلطنت بود، اما در مقابل علی، یک شیطان و احمق بود. دیوانهای بیش نبود». و سپس تمام حرفهایی را که شاه زده بود، کلمه به کلمه جواب دادم. بعد هم دعا کردم و آمدم پایین. مراجع قم خیلی اظهار محبت کردند و پس از خداحافظی از مسجد بیرون رفتند. نیروهای نظامی، دور مسجد اعظم را محاصره کرده بودند که مرا دستگیر کنند. در همین حال یکی از برادران آمد و گفت: «امام تاکسی گرفتهاند و فرمودند که به شما خبر دهیم که بیایید». من گفتم: «به ایشان عرض کنید به چشم، من در منزل خدمت شما خواهم رسید.» آن برادر دوباره از طرف امام آمد و گفت: «هوا پس است. آقا مجدداً مرا فرستادند که به شما بگویم بیایید، میخواهند شما را بگیرند». من رفتم خدمت امام. جلو دالان مسجد اعظم، در خیابان کنار تاکسی ایستاده بودند. فرمودند: «میخواهند شما را بگیرند». من در خدمت ایشان رفتم منزل. سه شب در منزل ایشان مخفی بودم. شب سوم به امام عرض کردم: «اگر عمامه سیاه اضافه دارید، به من بدهید تا به عنوان روحانی سید بیرون بروم تا مرا نشناسند». ایشان عمامهای به من دادند و من با لباس مبدل و عینک نیمه شب از کوچهای که پشت منزل ایشان بود، یکسره رفتم تا مکه مکرمه. امام نامهای خطاب به آقا سیداحمد لواسانی ـ که در مدینه مقیم بودند ـ نوشته بودند که در آن نامه از آقای لواسانی خواسته بودند، یک دستگاه زیراکس تهیه کرده و اعلامیههای ضدشاه را تکثیر و بین حجاج بیتالله پخش کند. وقتی من در مدینه رسیدم و نامه را دادم، هنوز به حرم نرفته، مشغول نوشتن اعلامیههای ضدشاهی به زبانهای عربی و فارس شدم. در مدینه منوره مشکلی برای من پیش نیامد، اما وقتی به مکه مکرمه رفتم و به تبلیغات ضدشاهی ادامه دادم، پس از چندی، دستگیر و زندانی شدم. تقریباً چهارده روز در زندان مکه ماندم. حدود چهل نفر از علمای روحانی که در رأس آنها آقای عسکری ـ که حالا در تهران هستند و تألیفات زیادی هم دارند ـ قرار داشت، در آن زندان بودند.
سرانجام من، بر اثر کوشش روحانیون عرب، به توصیه ملک فیصل از زندان آزاد شدم و به نجف رفتم.
منبع: خاطرات 15 خرداد، دفتر پنجم، به کوشش علی باقری، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1376، ص 179 - 181.
تعداد بازدید: 814