21 شهريور 1402
عکسالعمل رژیم پس از این سخنرانی [سخنرانی امام خمینی در فیضیه] مشخص بود. از طرفی علم فرماندهان نظامی را احضار و با عصبانیت گفت: یک آخوند حق ندارد به مقدسات ملی ما توهین کند. او اضافه کرد به کاخ نمیرود تا تکلیف روشن شود؛ یا استعفا بدهید و یا به سر اعلیحضرت قسم به روح پدرم! اول تکتک شما و بعد خودم را میکشم.
شاه تصمیم گرفت حضرت امام را دستگیر کند. بحث بر سر دستگیری نبود، بلکه بحث اعدام حضرت امام بود. آنان سلطنت را بالاتر از هر چیزی میدانستند و تعارض و مخالفت با سلطنت حکمش اعدام بود.
پس از عاشورا ـ روز یازدهم محرم ـ شبانه به خانه حضرت امام یورش بردند و ایشان را دستگیر کردند.
ساعت هفت صبح در حجرهام ـ در مدرسه مسجد ملاجعفر ـ نشسته بودم که ناگهان دیدم یکی آمد و گفت: «از قم خبر دادهاند حضرت امام را دستگیر کرده و میخواهند اعدام کنند.» با شنیدن این خبر، از خود بیخود شدم و بلافاصله برخاستم؛ سوار دوچرخه شدم و در کوچه و خیابانها، با صدای بلند فریاد زدم: «آقای خمینی را گرفتند میخواهند او را اعدام کنند!» از میدان سیداسماعیل وارد بازار نجارها و سپس دروازه حضرتی شدم و از آنجا به خیابان مولوی، بازار امینالسلطان و خیابان باغ فردوس رفتم و خبر دستگیری و شایعه اعدام امام را با گریه و شیون میگفتم و مردم بیاختیار مغازهها را میبستند. مردم با شنیدن این خبر، حیرتزده و مبهوت شدند. سپس به خانه رفتم و پدر و مادر، اقوام و بچههای محل را خبر کردم. تا برگشتم، مردم به طرف مرکز شهر راه افتاده بودند. آن روز، پانزده خرداد سال 1342 بود و حادثه عظیمی مقدر شده بود. برنامهریزی بخصوصی وجود نداشت، ولی رژیم برای چنین روزی کاملاً آماده بود.
خون مردم به جوش آمده بود. مثل این که دوباره روز عاشورا بود و امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر داده بود. همه شعار «یا مرگ یا خمینی» سر میدادند و در خیابانها راه میافتادند. من هم همراه این سیل جمعیت در خیابانها راه افتادم. مردم از مسیرهای مختلف حرکت میکردند. عدهای به طرف رادیو در میدان ارک میرفتند. جمعیت زیادی راهی بازار بودند و جمعیتی دیگر به طرف خیابان بوذرجمهری. همینطور تعداد کثیری هم به طرف سرچشمه روانه بودند.
نزدیک ساعت ده صبح بود که حمله به سازمانهای دولتی شروع شد! این یک حرکت خودجوش بود. رژیم شاه، تانکها، زرهپوشها و نیروهای نظامی را پیرامون تمام دستگاههای دولتی مستقر کرده بود؛ ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که مأموران و نیروهای نظامی رژیم نمیتوانستند آنان را کنترل کنند.
از سوی دیگر، وقتی خبر به میدان میوه و ترهبار رسید، حاج اسماعیل رضایی (یکی از افراد مورد اعتماد میدان میوه و ترهبار تهران) و مرحوم طیب مغازهها و میدان را تعطیل کردند و با جمعیت زیادی به خیل مردم پیوستند. این نیروهای مردمی و خودجوش از سراسر تهران ـ و بیشتر از منطقه جنوب شهر ـ به طرف شمال شهر و محل استقرار مراکز دولتی حرکت کردند.
من به «نوروز خان» رسیده بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل را از طرف میدان ارک شنیدم. در آن موقع دستور تیراندازی از طرف شاه صادر شده بود. هلیکوپترها از بالا تیراندازی میکردند. البته همان روز میگفتند که شا ه خودش با هلیکوپتر آمده و بعضی جاها هم تیراندازی کرده است. من در اینباره، سند و مدرکی ندیدهام، ولی شایعه بود که کارگردان اصلی خود شاه بود و دستور تیر هم خودش داده است.
مردم فکر کردند تیراندازیها هوایی است، لذا به طرف میدان ارک هجوم بردند. در همین وقت به مرور مجروحان را میآوردند؛ در حالی که تیر به دست و پایشان خورده بود. اما همین مجروحان به جای اینکه عامل ترس مردم شوند، به آنان روحیه میدادند. من خودم در آنجا دیدم یک نفر به دستش تیر خورده و قسمت زیادی از ساعدش از بین رفته بود؛ تقریباً مچ دستش به کمی گوشت و پوست بند بود، اما همین دست را بلند کرده و شعار میداد. مردم هم او را روی دست بلند کرده بودند و شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی».
به دنبال این حادثه، نزدیک ظهر تانکها و زرهپوشها و کماندوهای تا بن دندان مسلح شاه در خیابانها راه افتادند و هر جا کسی را میدیدند به رگبار میبستند. نزدیک ساعت دوازده یا نیم بعدازظهر بود که به طرف مدرسه آقای مجتهدی برگشتم.
در خیابان بوذرجمهری نو، روبهروی کوچه امامزاده یحیی کوچهای بود که به مدرسه آقای مجتهدی راه داشت. ابتدای این کوچه یک بنبست بود که در انتهای آن یک مغازه نباتریزی قرار داشت و کرکرهاش پایین بود. در این کوچه بودم که ناگهان دیدم یک ماشین مسلح به مسلسل و تعدادی کماندو سوار بر آن به سوی مردم تیراندازی کردند. مردم با هراس به داخل این کوچه بنبست آمدند و آن ماشین در پی آنان داخل کوچه شد همه را به رگبار بست. جمعیت چون برگ خزان بر زمین ریختند. من حالم بهم خورد. اصلاً تعجب کرده بودم که این چه سفاکی و خونریزیست. کرکره نباتریزی مانند آبکش سوراخ سوراخ شد. (تا مدتها مردم میآمدند آن کرکره را تماشا میکردند.)
به هر زحمت و ترسی که بود، ظهر خودم را به تکیه هیأتی واقع در خیابان «زیبا» ـ که روز سوم امام حسین(ع) ناهار میدادند ـ رساندم؛ چون بنا بود روز سوم، همراه هیأت به آنجا برویم. ناهار خوردیم و نماز را هم خواندیم. خواستیم برویم ولی حکومت نظامی بود. هر کسی را میدیدند به رگبار میبستند. همه جا قتل و غارت و آدمکشی بود. من مسیرم را تغییر دادم و به طرف بیمارستان بازرگان رفتم. به بیمارستان که رسیدم، آقای سیدعلی اندرزگو را جلو بیمارستان دیدم. خیلی خوشحال شدم. با هم درباره حوادث و ماجرای آن روز صحبت کردیم و هر آنچه دیده وشنیده بودیم، برای یکدیگر تعریف کردیم. از او در مورد وضعیت بیمارستان پرسیدم. او که از نزدیک دیده بود، گفت: «این بیمارستان از مجروحان و شهدا پر است و دیگر برای کسی جا نیست که پذیرش کند» و در ادامه گفت: «حالا میخواهی کجا بروی؟» گفتم: «میخواهم به خانه بروم؛ منتها با این وضع خیابانها!» او گفت که من هم به خانه میروم. آقای اندرزگو در محله دروازه غار منزل داشت و خانه ما هم در کوچه قنات نزدیک صابونپزخانه، جنوب شهر تهران بود. بنابراین، هم مسیر بودیم. با آقای اندرزگو تا خانه آمدیم.
آن روز هر کس در تهران بود به راحتی میتوانست حوادث عاشورا و کربلا را تصور کند. مثلاً زبان، سر کوچه و خیابانها میایستادند، وقتی نیروهای نظامی به جوانان حمله میکردند و آنان به داخل کوچهها میرفتند، زنان از آنان حمایت میکردند. وضعیت خیلی عجیبی بود!
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر محتشمی، تهران، حوزه هنری، 1376، ص 278 - 285.
تعداد بازدید: 887