05 دي 1402
روز دوم فروردین سال 42 نامههایی را از طرف آیتالله دستغیب به مقصد قم، تهران و مشهد بردم. وقتی به قم رسیدم دیروقت بود خیابانها خلوت و تمام مسافرخانهها بسته. سردرگم شده بودم، نمیدانستم چه کنم. آن موقع نه شام و نه خوراکی دیگری خورده بودم و نه محلی برای استراحت پیدا میشد، به پیرمردی که از خیابان عبور میکرد گفتم: چرا شهر خلوت است و در مسافرخانهها را بستهاند، گفت: «مگر اهل این شهر نیستی؟» گفتم: «نه، مسافرم» گفت: «امروز کماندوها به مدرسه فیضیه هجوم بردند و طلاب را زدند و کشتند، حالا هم مسافرخانهها از ترس درها را بستهاند» پیرمرد گفت: «اگر میخواهی، بیا به منزل ما، زیرزمینی داریم، امشب بخواب و صبح اول وقت برو.» ناچاراً قبول کردم. با داشتن نامهها، میترسیدم بیشتر از این در خیابان سرگردان بمانم. لذا به همراه وی رفتم. اتفاقاً منزل پیرمرد یکی دو کوچه بالاتر از منزل حضرت آیتالله خمینی بود.
زیرزمین خانه آن پیرمرد، مرطوب و سرد بود به طوری که تا صبح لرزیدم، شرمم آمد به صاحبخانه بگویم گرسنهام، فکر کردم شاید چیزی نداشته باشد و خجالت بکشد، معلوم بود مرد فقیری است. صبح از کوچه پسکوچهها خود را به در خانه حاجآقا رساندم. بالاخره با سابقهای که داشتم به وسیله خادم خانه، نامه را جهت حاجآقا مصطفی فرستادم. بعد از آن برای زیارت به حرم رفتم و قدری هم به گفتوگوی مردم گوش دادم. زیارتم که تمام شد به طرف مدرسه فیضیه رفتم. در مدرسه بسته بود و مأمورین آنجا قدم میزدند. برای رفتن به تهران سر پل آهنچی سوار ماشین شدم، دیدم عده زیادی با پیراهن و پیجامه، بقچهای در دست، هر ماشینی که میرسید، بدون اینکه سئوال کنند کجا میرود، سوار میشدند و میرفتند، پرسیدم: «اینها کی هستند؟» گفتند: «همگی طلبه و روحانی هستند و سعی میکنند که از قم بیرون بروند، هر کجا که میخواهد باشد.» من [محمد سودبخش] یک ماشین شخصی گیر آوردم و رفتم تهران. در تهران، مخصوصاً بازار، بگومگوهایی به گوش میخورد. تا ظهر توی بازار گشتم. ساعتی به ظهر مانده، به مسجد قائم رفتم. بعد از نماز خدمت حاج آقا طهرانی، داماد حاج آقا معین شیرازی رسیدم. نامهای را که مربوط به ایشان بود دادم و شبانه روانه مشهد مقدس شدم. در مسجد گوهرشاد خدمت حضرت آیتالله میلانی رسیدم، پس از سلام، آهسته عرض کردم که: «از خدمت آیتالله دستغیب میآیم.» فرمودند: «آخر شب بیا منزل،» آخر شب رفتم منزل ایشان، بعد از احوالپرسی، از جریان شیراز و قم پرسید. من هم آنچه که در شیراز و قم دیده بودم به عرض رساندم. بعد ایشان اطلاعیه چند صفحهای از جیب بیرون آورد. اطلاعیه، همانشب به دست ایشان رسیده بود. آن را به دست بنده داده فرمودند: «چشمم خسته است، بخوان ببینم آقا چه نوشتهاند و چه گفتهاند»، اعلامیه، مربوط به حضرت آیتالله خمینی، درباره هجوم کماندوها به مدرسه فیضیه و قضایای زد و خورد قم بود، جملهجمله، میخواندم و آن بزرگوار آهسته اشک میریخت. خود من هم منقلب شده بودم، ولی خویشتنداری میکردم. اعلامیه، به قدری دردناک بود که یواش یواش بغض گلویم را گرفت و دیگر صدایم در نمیآمد. آقا سر روی زانو گذاشته بود، در اطراف اعلامیه قدری صحبت فرمودند. دو روز بیشتر در مشهد نماندم صبح حرکت کردم. ساعت 9 منزل آقا رفتم نامهای از ایشان گرفتم و به تهران بازگشتم در آنجا به مسجد قائم رفته، خدمت حاج آقا تهرانی رسیدم و به اتفاق ایشان به منزل رفتم، بعد از صرف ناهار، تعدادی نامه برای آیتالله دستغیب داشتند که آنها را در لابلای چند کتاب جاسازی کرده و با مشکلات زیاد خود را به شیراز رساندم.
بعد از عید نوروز، در ماههای فروردین و اردیبهشت، منبرهای شبهای جمعه حسابی داغ شده بود و آقای دستغیب بیپرده صحبت میکرد. در همان ایام بود که مستقیماً از طرف دربار، اشرف پهلوی به شیراز آمده بود و شب جمعه به طور بسیار محرمانه در مجلس شرکت کرد. آنشب خود من دیدم، زنی وارد مسجد شد از دور چند مأمور ساواک که آنها را میشناختم مواظبش بودند فکر نمیکردم دربار، اینقدر حساسیت روی گفتههای آقا داشته باشد که اشرف پهلوی مستقیماً خواهان دیدن مجلس و شنیدن صحبتهای ایشان باشد.
اول ماه محرم بود، پلاکارتها و نوشتههای زیادی از سخنان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تهیه و به دیوار مسجد نصب کردم. روی پارچههای سیاه جملاتی از قبیل: «کشته شدن بهتر از زندگی ننگین است»، نوشته شده بود و میخواستم بالای سر شبستان بزرگ که محل اجتماع شبهای جمعه بود آویزان کنم و در همین حال مأمورین به مسجد هجوم آوردند.
ماه محرم به کلی با قبل فرق داشت. چون امام، تقیه را حرام کرده بودند هر که هر چه داشت میگفت، شب عاشورا، مراسم در مسجد نو (مسجد شهدای امروز) برگزار شد. قرار بود آیتالله دستغیب آنجا منبر بروند، آقای سیدحسین یزدی در این مسجد اقامه نماز میکردند و جمعیت فوقالعادهای تمام صحن و پشتبامها و خیابانهای اطراف را پر کرده بود. و حجتالاسلام مصباحی، مقدمتاً به منبر رفت و منبر گرمی هم تحویل داد، مجلس که آماده شد، آیتالله دستغیب به منبر رفت، منبر به قدری داغ و هیجانانگیز بود که بعد از اتمام منبر، شهر حالت تهاجمی و انقلابی یک پارچهای به خود گرفت.
جمعیت با حالت اعتراض و هیجان از مسجد خارج شده و تمام خیابانهای اطراف را پر کردند و در همین موقع شهربانی و دژبانی داخله کرد، اما مردم خشمگین، آنها را عقب نشاندند، در سه راه احمدی چند تا افسر و مأمور افتادند توی جوی پر از لجن، تشریح آن صحنه بسیار مشکل است. دستههای مختلف سینهزنی درهم آمیخته بودند به طوری عبور از بین دهها هزار نفر جمعیت کار آسانی نبود، بالاخره فاصله مسجد نو تا سه راه احمدی که حدوداً دویست متر است را در مدت زیادی از لابلای جمعیت طی کردیم. از طریق بازار مسگرها، آقا را به منزل رساندیم، در حالیکه هنوز کثرت افراد مشایعتکننده از چند هزار نفر تجاوز میکرد، آقا را داخل منزل نمودیم.
از بعدازظهر روز 15 خرداد که مصادف با دوازدهم محرم بود جسته گریخته، خبرهایی از تهران میرسید که آیتالله خمینی را دستگیر کردهاند و عدهای از مردم هم کشته شدهاند. با خبرهای ضد و نقیض دیگری که شنیده بودم خدمت آقای دستغیب رفتم، ولی ایشان به منزل آیتالله حاج عالم رفته بودند. به آنجا رفتم، آقایان علماء، جلسهای تشکیل داده بودند و مشغول شور و مشورت بودند. آیتالله دستغیب با دیدنم فرمودند: چه خبر داری؟ اخباری را که دریافت نموده بودم عرض کردم. خیلی متأثر و ناراحت شدند، به حضار فرمودند: «من به مسجد میروم هر نوع تصمیمی اتخاذ فرمودید مرا در جریان بگذارید. باتفاق آقا به مسجد آمدم. مردم کمکم از گوشه و کنار به طرف مسجد جامع میآمدند، چون ستاد خبری مسجد جامع بود. نماز مغرب و عشاء خوانده شد، آیتالله دستغیب به منبر تشریف بردند. از آقایان روحانی مرحوم آیتالله شیخ ابوالحسن حدائق و مرحوم حاج سیدحسین ساجدی و چند نفر دیگر بودند. آقا، آن شب در اثر تأثّر از دستگیری حضرت آیتالله خمینی به سختی صحبت میکردند در حالی که بغض گلویشان را گرفته بود. بالاخره تصمیم آقایان روحانی را به مردم ابلاغ کرده و با ناراحتی از منبر پایین آمدند. مرحوم حاج ساجدی به منبر رفت و با تحریک و تهییج هر جچه تمامتر نسبت به دستگیری حضرت آیتالله خمینی اعتراض نموده و مردم را چون کوره داغ به حرکت در آورد.
اتفاقاً آن شب که سیزدهم محرم بود آقای دستغیب در مسجد گنج دعوت داشت. ایشان به طرف مسجد گنج حرکت کرد. جمعیت هم ایشان را مشایعت کرده و در مجلس سوگواری شرکت کردند. مسجد و کوچههای اطراف پر بود و مردم در یک حالت بهت و بلاتکلیفی قرار گرفته بودند. خود من هم سخت ناراحت بودم و یقین داشتم که اگر امشب آقایان را به حال خود بگذاریم و پی کار خود برویم، صبح آنها را نخواهیم دید. حجتالاسلام آقا منیرالدین حسینی منبر بود، آقای دستغیب هم کنار میز نشسته بود. خدمتشان رسیدم و حال تأثر خود را اینطور بازگو کردم: «آقا یقین دارم که امشب شما را خواهند گرفت و بعد از چند ماه مبارزه و زحمت و مرارت فردا مردم بدون شما سرگردان و بلاتکلیف میمانند، اجازه بدهید امشب را در منزل شما بمانیم و تا صبح پاسداری کنیم.» از بس ناراحت بودند گفتند: «من نمیدانم، هر کاری میخواهی خودت بکن.» بلند شدم از آقا منیرالدین خواستم که میکروفون را در اختیارم بگذارد، لطف کرد میکروفون را بدستم داد و با فریاد و هیجان هر چه تمامتر اعلام کرد: «چون از حکومت جبار و خونخوار اطمینان نداریم که امشب چه تصمیمی درباره علماء خواهند گرفت و در حالیکه دستگاه جبار، نسبت به مرجع عالیقدر مسلمانان، اینطور رفتار کرده و معلوم نیست که امشب به سر روحانیون شیراز چه خواهد آمد، از اینرو امشب را در کنار منزل آیتالله دستغیب و آیتالله محلاتی بیتوته و پاسداری خواهیم کرد.» مردم با شنیدن این جملات که با هیجان زائدالوصفی بیان میشد صدای صلواتشان بلند شد. ساعتی طول نکشید که تمام کوچه اطراف منزل، فرش شده و مردم در کوچه نشستند. بعضی همه مشغول تدارکات چای و شام شدند. افرادی که در خانه بودند به چند دسته تقسیم شدند. عدهای بیرون و چند نفر داخل خانه، چند نفر پشتبام و به نوبت عوض میشدند. شبی روحانی و هیجانانگیز بود، هرگز چنین چیزی (در شیراز) دیده نشده بود و کسی به خاطر نداشت. در گوشه و کنار، مردم مشغول عبادت بودند، بعضیها قرآن میخواندند و بعضی نماز. عدهای آهسته و آهسته در آن تاریکی شب، مشغول عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بودند. آن شب در منزل آیتآلله دستغیب آقایان محمدرضا ابوالاحراری، حاج میهندوست، حاج موریس، حاج اسدی و دوستان دیگر دور هم جمع شده بودیم. در این حین صدای گوشخراش هواپیمایی به گوشم رسید. دلم سخت تکان خورد. نیم ساعتی طول نکشید، صدای داد و بیداد و فریاد از کوچه به گوش رسید. از پنجره بالا نگاه کردم دیدم که مأمورین از سر خیابان حمله کرده و مردم را دستگیر و متفرق میکنند. چوب و چماقی را که آماده کرده بودیم برداشته و جمعیت حاضر در منزل را دو قسمت کردیم، یک عده مأمور آن شدند که از پشتبام، آیتالله دستغیب را بیرون ببرند و یک دسته مقاومت کنند تا خاطرجمع شوند که آقا از منزل بیرون رفته است. کماندوها که با هواپیما از تهران اعزام شده بودند به در منزل رسیدند. هر چه کردند موفق نشدند درب منزل را باز کنند. رفقایی که بیرون و پشت خانه بودند، فرمانده کماندوها را که یک سرهنگ بود، خوابانده و روی شکمش نشسته و کتک مفصلی به او زدند، بزن بزن مفصلی بیرون خانه در گرفت. مأموران بیشتری آمدند و سرهنگ را آزاد کردند. با تیراندازی از شکاف در و شکستن قفل در خانه، کماندوها وارد شدند، اولین نفر که داخل شد، او را با چماقی که در دست داشتم، سخت زدم، قدری عقب رفت و دیگری داخل شد. چوب دومم به گردن او فرود آمد، ولی سرنیزهاش به شکمم نزدیک شد. خود را عقب کشیدم. در این حال چند نفر کماندو به طرف حیاط دویدند. یک پله بالا و پایین میرفتم و مقاومت میکردم، صدای شیون و ناله از حیاط خانه بلند شد. تمام حواسم متوجه این بود که به آقا صدمهای وارد نیاید. با رفقایی که قرار بود آقا را از منزل بیرون ببرند قرار داشتیم که هر موقع آقا از منزل خارج شدند، «یاعلی» بگویند، تا ما متوجه رفتن آقا بشویم، به طبقه دوم که رسیدم صدای «یاعلی» بلند شد و خاطرجمع شدم. عقبعقب رفتم تا به دفتر آقا رسیدم. هنوز چند نفر از رفقا در بالکن خانه بودند که میخواستند روی دیوار رفته و خارج شوند. از داخل حیاط صدای رگبار تیر به گوش رسید. ناخودآگاه رویم را به طرف بالکن چرخاندم تا ببینم چه کسی را زدهاند، ناگهان اسلحهای، محکم به سرم خورد، گیج شدم و روی زمین افتادم. خون، چون فواره از سرم میریخت و فرش اطاق را رنگین میکرد. چند نفر کماندو شروع کردند با قنداق تفنگ، شیشههای اطاق را شکستن و روی سر ما ریختن. کتابها و قرآنها را از قفسه بیرون میکشیدند و به سر دوستان، میزدند. فریادهای عجیب و غریب به گوش می رسید. به برادران مخصوصاً حاج آقا اسدی که آنوقت جوانی بیش نبود، ناسزا میگفتند: «حسینآقا» نامی داشتیم، با هیکل درشت، که با وضع بسیار دردناکی، لگدهای متوالی به چانهاش میخورد، یکی با چوبدستی به جان من افتاد. از پشت گردن میزد تا پشت پا و از پشت پا میزد تا پشت گردن. چشمم را به طوری خون گرفته بود که جایی را نمیدیدم و کمکم از هوش رفتم. شاید باور نکنید، به خدا قسم، در آن حال از بس کتک خورده بودم و راه نفس کشیدن برایم تنگ شده بود و خون زیادی از من رفته بود، ته دل خوشحال بودم که بحمدالله نتوانستند آیتالله دستغیب را پیدا کنند. خوشحالی به حدی بود که در آن حال مرا به سجده شکر وادار کرده بود. در خون میغلطیدم و پیشانی را برای ادای شکر به زمین میگذاشتم. از هوش رفتم، یک وقت چشمم را باز کردم که دیدم در یک کامیون ارتشی افتادم، با عدهای مجروح دیگر، نفهمیدم کجا میروند، یک وقت متوجه شدم که مرا از ماشین پرت کردند روی زمین و به سرعت رفتند. نمیدانستم کجا هستم. با بدن خرد شده و خونآلود، قادر به بلند شدن نبودم، چشمم را خون گرفته بود و باز نمیشد. اگر سگهای وحشی که آن نزدیکیها بودند مرا میدیدند و حمله میکردند، در یک لحظه هر تکه گوشت و استخوانم به کام سگی فرو میرفت. از دست «گرگهای پهلوی» رها شده و به دست سگهای گرسنه افتاده بودم. به سختی تشخیص دادم که نزدیکیهای «رودخانه خشک» هستم. به هر زحمت و فشار بود خود را روی زمین کشاندم و تلاش کردم تا خود را به لبه خیابان رساندم. صدایم طوری نبود که به گوش کسی برسد. مدتی را به این حال گذراندم. اتفاقاً دو نفر از دوستان را دیدم که یکی سرنیزه به بازویش خورده بود و دیگری به ریهاش. آنها با زحمت میخواستند خود را به جایی برسانند. وقتی مرا دیدند، خواستند به من کمک کرده مرا با خودشان ببرند ولی نتوانستند. آمدند کارتونی را پیدا کردند و مرا روی آن انداخته و میکشیدند.
اذان صبح بود که به شاهچراغ رسیدیم. مؤمنین کمکم برای نماز صبح به حرم شاهچراغ میآمدند. تعدادی اطراف مرا گرفته بودند و جریان شب را برایم بازگو میکردند. اتفاقاتی که در خانه آیتالله دستغیب رخ داده بود، برای هم نقل میکردند. عدهای از زنهای مسجد جامع که آن موقع تعدادشان به هزار نفر میرسید و برای نماز و زیارت، صبح به شاهچراغ میآمدند، اطرافم جمع شده بودند و بلندبلند به شاه و دستگاه جبارش نفرین کرده و ناسزا میگفتند و سینه میزدند. جمعیت هر آن رو به فزونی بود و صداها و شعارها بلندتر و بلندتر میشد. وضع رقتبار من که بهوسیله برادر حاج ناجی به مردم نشان داده میشد همه را به خشم آورده بود.
فردای آن روز که پاسی از شب گذشته بود، سرگرد بهمنپور به اتفاق سرهنگ فرماندار نظامی، به سراغم آمدند. دیدند که تمام بدنم سیاه و کبود و سر و چشمم ورم کرده و خرد شده است. بعد از مدتی که به آلبوم عکس و کتابهای من نگاه کردند، منصرف شدند و دو نفر مأمور برایم گذاشتند و رفتند،... شب سوم دوباره سرگرد بهمنپور و فرماندار نظامی به منزل آمده و گفتند برای شما سخت است که مرتب دو نفر مأمور کنار شما باشند، محل خوبی برایت در نظر گرفتهایم و شما را امشب به آنجا منتقل میکنیم. به مجرد اینکه به داخل راهروی شهربانی رسیدیم، پاسبانها با صدای: «پذیرایی، پذیرایی» دورم جمع شدند و قهقهه خنده آنها به آسمان رفت. سرگرد بهمنپور همراهم بود. بلافاصله پیراهنم را بالا زد و پشت و شکم و پهلوهایم را که ورم کرده به آنها نشان داد و به آنها فهماند که پذیرایی به قدر کافی شده است. مرا به اطاق افسر نگهبان بردند. افسر نگهبان با مسخره و خنده پرسید: «چه کارهای پهلوان؟ گفتم: «معلمم» شروع کرد به مسخره کردن و گفت: «زمزمه محبتی، جمعه به زندان آورد خرس گریزپای را» و با حالت رقص، کف اطاق قدم میزد، و قهقهه سر میداد. زندان آنوقتها اَرگ کریمخانی بود که وسط آن را با دیواری به سه قسمت تقسیم کرده بودند. قسمت وسط را روی حوض، ساختمانی ساخته بودند و آنجا را بهداری میگفتند. مرا به آنجا بردند، کمکم با یکی دو نفر از پاسبانها دوست شدم. آنها هفتهای دو روز در حیاط (بند) سیاسی بودند و دو روز هم در بهداری کار میکردند، از آنها خواستم به هر طریق ممکن یکی از رفقا را برای ساعتی به بهداری بیاورند، آنها فداکاری نموده و آقای حاج ابوالاحراری را با دلدرد مصنوعی، در حالی که زیر بغل او را گرفته بودند، به بهداری آوردند. بعد از یکماه، تازه همدیگر را میدیدیم و از اوضاع بیرون مقداری مطلع شدم. نزدیک به یک ماه و نیم، در بهداری، زندان بودم. چندین مرتبه مرا به ساواک و دادگاه بردند.
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 11 - 19.
تعداد بازدید: 582