19 دي 1402
در سال 1344 و در آستانه تاجگذاری محمدرضا، یکی از سینماداران به نام حشمتپور ازدنیا رفت. من برای مجلس ختم وی که در مسجد شهیدی برپا شده بود دعوت شدم. در آن منبر از سینما و سینماچی انتقاد کرده و مطلبی از روزنامه بازگو کردم، با این مضمون که ببینید اوقاف ایران چند نفر را برای مطالعه اوقاف مسیحیت در اروپای شرقی فرستاده است و...
فردای آن روز مأموری به نام رنجبر به دنبال من [حجتالاسلام والمسلمین عیسی اهری] آمد و با استناد به گزارش مأموری به نام آذری مرا بازداشت و تحتالحفظ به ساواک برد. رئیس جدید ساواک سرهنگی به نام سلیمی بود که میگفتند پسر یک استوار و خیلی لات و هتاک است.
قبل از آن هم خود او مرا احضار کرده و با ملایمت رفتار کرده بود ولی آن روز خیلی تند برخورد کرد و پس از یک بازجویی مختصر، مرا تحتالحفظ به لشکر دو فرستاد، در آنجا هم بعد از بازجویی و صدور قرار بازداشت، در اطاق دژبان زندانی شدم. چند روز بعد باجناقم فرزند مرحوم آیتالله حاج سیدعبدالحجت ایروانی، با فعالیتهایی از طریق امام جمعه و سناتور بهادری محل زندان مرا پیدا کردند اما نتوانستند برای برادر همرزمم آقای وحدت یک ساعت اجازه ملاقات بگیرند.
به مناسبت فشاری که از بیرون وارد میشد، به فاصله چند روز مرا تحویل بازپرس یکی از شعبههای دادرسی ارتش، مستقر در لشکر دو تبریز دادند و او قرار ضمان صادر کرد. متأسفانه کسی از اقوام من ضامن نشد اما یکی از همسایهها که معلم متدینی بنام آقای کلاهی بود، سند خانه شخصی خود را وجه ضمان داده و مرا آزاد کرد.
بعد از چند روز اخطار دادگاه بدوی نظامی آمد و من شخصی به نام آقای حسین میرزالو، سرگرد بازنشسته ارتش را، وکیل مدافع خود معرفی کردم. این بزرگوار دفاع جانانهای از من کرد. دفاع آخر را هم خودم انجام دادم. ولی با همه توصیههایی که آیتالله ایروانی بزرگ کرده بود، رئیس دادگاه سرهنگ اشکان که خود او هم فرزند یک روحانی بزرگ به نام نوجردهی بود، با تکیه بر این سخن که شما را برای یاد خیر از مرده دعوت کردهاند نه برای انتقاد از او و دولت، مرا به دو ماه زندان محکوم کرد البته هم من و هم دادستان تقاضای تجدیدنظر کردیم.
چندی بعد لشکر دو تبریز به زنجان منتقل شد و از آنجا اخطاریهای برایم آمد که با وکیل خود در دادگاه تجدیدنظر حاضر شوید. به همراه وکیل سابقم جناب سرگرد میرزالو با اتومبیل فولکسی که داشتم به زنجان رفتم. در آنجا وکیل مدافع چنان دفاعی از من کرد که من ارادت زیادی به او پیدا کردم و وقتی به تبریز برگشتیم، به رفقای منبری گفتم: «اگر میتوانستم یک اتومبیل صفر کیلومتر به او پیشکش میکردم.»
دادگاه بعدی به علت غیبت دادستان تشکیل نشد. در سال 1348 به تهران مهاجرت کردم و آدرس جدید را به دادگاه اطلاع دادم. وقتی محاکمه نزدیک شد، عازم حج بودم؛ لذا با تلگراف درخواست تجدید وقت کردم.
بالاخره این ماجرا تا سال 1352 طول کشید، در این سال به وکیل مدافع که در تبریز ساکن بود اطلاع دادم و همزمان از تهران و تبریز به زنجان آمدیم. جلسه دادگاه تشکیل شد. دادستان یک سرگرد خوشاخلاق و خندهرو بود و ادعانامه را بسیار سطحی و فرمالیته طرح کرد، در مقابل، وکیل مدافع نیز دفاع جانانهای انجام داد. آخرین دفاع را هم خودم کردم. در نتیجه رئیس دادگاه، سرهنگ یزدانی، حکم تبرئه را صادر کرد.
از سال 1348 هم که در تهران ساکن شدم، بارها به خانه امن ساواک واقع در خیابان میکده سابق، [دهکده کنونی] کوچه افشار، احضار و تحت بازجویی قرار گرفتم.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 80 ـ 82.
تعداد بازدید: 541