03 بهمن 1402
بعد از سرکوب قیام 15 خرداد، مؤتلفه اسلامی پرچمدار مبارزه در بازار بود و اگر برنامه خاصی برای ادامه فعالیتها طرحریزی میشد، مؤتلفه اسلامی آن را هدایت میکرد. منصور که ترور شد بسیاری حدس میزدند این ترور از سوی مؤتلفه اسلامی هدایت و برنامهریزی شده است. اما واقعیت این ماجرا قدری متفاوت بود. همه اعضای موتلفه اسلامی، که شامل گروه ما هم میشد، از جزئیات چنین جریانی اطلاع نداشتند و برخی شاید موافق آن هم نبودند. تنها برخی از اعضای شورای مرکزی از این نقشه اطلاع داشتند.
این اقدام جزو برنامههای روزمره و کاری مؤتلفه اسلامی نبود و به عنوان یک دستور کار در شورای مرکزی مطرح نشده بود. گروهی از اعضای شورای مرکزی مؤتلفه اسلامی جلسات جداگانهای برگزار و نام خود را شاخه نظامی گذاشته بودند. همگی این افراد از گروه متدین و شناخته شده بودند، به طوری که برای تمامی اقدامات خود از مراجع مجوز شرعی میگرفتند. وقتی هم ترور انجام شد، تمامی اعضای مؤتلفه را دستگیر نکردند و مستقیم به سراغ همین افراد رفتند. از شورای مرکزی مؤتلفه اسلامی تنها مرحوم شهید مهدی عراقی و مرحوم شهید صادق امامی و یکی دو نفر دیگر در جریان ترور منصور قرار داشتند. این چند نفر بنیانگذاران یک شاخه نظامی شده بودند و تحت لوای مؤتلفه اسلامی به ترور اقدام نکرده بودند. تنها حضور آنان در میان شورای مرکزی جمعیت سبب شده بود که چنین نگرشی ایجاد شود. منهای این چند نفر، بقیه اعضای مؤتلفه اسلامی، همانطور که گفتم، در جریان این ماجرا قرار نداشتند. آقای مهدی عراقی و آقای صادق امانی هم در جلسه علنی شورای مرکزی تصمیمشان را بیان نکرده بودند. شاخه نظامی که این دو ایجاد کرده بودند مسئولیت ترور منصور را بر عهده گرفته بود، ولی اساساً چیزی به نام شاخه نظامی در ساختار مؤتلفه اسلامی رسماً تعریف نشده بود.
چند روز پیش از این اتفاق، دوستان مؤتلفهای به منزل ما آمدند و جلسهای طولانی در مورد مسائل روز داشتیم. بعد از ظهر، همگی دور هم نشسته بودیم. مهدی عراقی به طرف صادق امانی رو کرد و از ایشان خواست تا استخارهای بگیرد. علت را از او جویا شدیم، توضیح روشنی نداد. نتیجه استخاره بد آمد.
مرحوم امانی فردی مذهبی و مقید بود و حتی از کارهای شبههناک خودداری میکرد و افراد زیادی در بازار برای استخاره به ایشان رجوع میکردند یا مسائل شرعیشان را از ایشان سؤال میکردند. آن روز آقای عراقی از ایشان درخواست استخاره کرد. آقای امانی به من گفت قرآنی برایش بیاورم تا استخاره کند. برای او قرآن آوردم، ایشان هم استخاره کردند و نتیجه آن هم بد آمد. هنگامی که نتیجه استخاره بد آمد، آقای عراقی دیگر کلام خود را ادامه نداد و شاید آنچه را قصد داشت بگوید بیان نکرد. اتفاقاتی که بعد از آن روز رخ داد من را به این یقین رساند که ایشان قصد داشت در مورد تصمیم به ترور منصور به ما گزارش یا توضیحی بدهد، ولی نتیجه استخاره او را منصرف کرد.
زمانی هم که این اتفاق رخ داد باز ما نمیدانستیم که این فکر را چه کسی طرح کرده و مجریان آن چه کسانی هستند. یعنی تا سه روز بعد از ترور، نمیدانستیم چه کسانی ترور را انجام دادهاند. از طرف دیگر، دوستان ما هم ناپدید شده بودند و به همین دلیل در بیخبری مطلق بودم. پس از این ماجرا، محمد بخارایی، رضا صفار هرندی و مرتضی نیکنژاد دستگیر شدند. البته صادق امانی هنوز دستگیر نشده بود. من شرح ماوقع را از رادیو شنیدم. بعد هم صادق امانی شرح داستان را به صورت کامل تعریف کرد. مدت زمان زیادی از ترور نگذشته بود که نام صادق امانی هم لو رفت. هنوز او را دستگیر نکرده بودند که آقای میرفندرسکی به من اطلاع داد که صادق امانی امشب در محلی با دوستان دیدار دارد. او به من گفت تا به همراهش بروم. ولی اتفاقاً همان شب برایم کاری پیش آمد که نتوانستم بروم. آقای میرفندرسکی تعریف میکرد که آن شب آقای امانی ماجرا را برای حاضرین تعریف کرد و از دستگیری سه نفر دیگر خیلی ناراحت بود و حتی گفت فردای همان روز خودم را معرفی میکنم. بالاخره صبح زود آقای امانی را هم دستگیر میکنند. پس از دستگیریها، برای دستگاه این سؤال ایجاد شد که این گروه کوچک عضو چه دستهای هستند. آنها خود را عضو مؤتلفه معرفی کردند، و بدینترتیب، ترور هم به اقدام مؤتلفه منتسب شد. چند روزی پس از این ماجرا، مأموران امنیتی به جستوجوی اعضای مؤتلفه برآمدند و تعداد زیادی را هم دستگیر کردند. یکی از همان روزها به حجره آقای میرفندرسکی آمدند و او را بردند. هنگامی که مأموران از مقابل حجره ما رد میشدند تا به حجره آقای میرفندرسکی که نزدیک ما بود بروند، من فهمیدم که همه را دستگیر خواهند کرد. پس از آن که آقای میرفندرسکی را همراه مأموران دیدم، به سرعت به بهانه رفتن به دستشویی آفتابه را به دست گرفته و از حجره خارج شدم. در بازار دستشوییها مشترک بود و آب لولهکشی وجود نداشت و هر کس آفتابهای در حجرهاش داشت که از حوض وسط آن را پر میکرد و به دستشویی میرفت. من هم تظاهر کردم که میخواهم این کار را بکنم. ولی دیگر به حجره بازنگشتم و از راه دیگر خارج شدم و به محل کار مرحوم حاج احمد قدیریان رفتم و منتظر شدم که ببینم چه میشود. بعد فهمیدم که مأموران بلافاصله به حجره ما هم آمده بودند. چند روزی در کشور ماندم که باز هم به من خبر رسید که مأموران در جستوجویم هستند. البته من و آقای میرفندرسکی و بسیاری دیگر از اعضاء در جریان این ترور نبودیم ولی قاعدهی ساواک این بود که اطرافیان و آشنایان عاملین را نیز دستگیر میکردند. بالاخره وقتی شنیدم در جستوجویم هستند مقدمات سفر به عراق را مهیا کردم.
منبع: پنجرهای به گذشته: خاطرات علاءالدین میرمحمد صادقی، تدوین بهراد مهرجو، متین غفاریان، تهران، کارآفرین، 1391، ص 101 - 104.
تعداد بازدید: 545