17 مهر 1403
عرض کنم که بهطور کلی رفت و آمدهای من با امام در رابطه با تکمیل کار تحریرالوسیله بود. در هر صورت چاپ این کتاب را شروع کردم. بعد هنگام چاپ هر شانزده صفحهای را که به صورت یک جزوه در میآمد خدمت امام میبردم تا اگر مطلب یا نظری دارند بفرمایند تا مراعات کنم. دو ـ سه کراسه به این شیوه چاپ شد. روزی خدابیامرز (شیخ رمضان) فرقانی (هروی) دم در منزل ما آمد. آقای فرقانی از خدمههای امام بود و علاقه خاصی به ایشان داشت و دارای اصالت افغانی بود. او در بیرونی خدمت امام بود و قبل از امام هم با ما آشنایی داشت. او گفت حاج آقا مصطفی فرمودند که واسطه و رابط چاپ کتاب از ایران آمده بهتر است بیایید و با هم تبادلنظر کنید. گفتم: چشم. اما پیش از رفتن به منزل حاج آقا مصطفی، فکری به ذهنم رسید که خدمت امام بروم و نظرات ایشان را بدانم و با نظرات ایشان خدمت حاج آقا مصطفی شرفیاب شوم. فردای آن روز صبح زود به منزل امام رفتم، در زدم، مشهدی حسین آمد و رفت به امام گفت که آقای قوچانی آمده است. امام اجازه ورود دادند و من پیش ایشان رفتم و عرض کردم آقا دیشب حاج آقا مصطفی اینطور فرمودهاند و قرار است خدت ایشان بروم تا درباره چاپ کتاب تبادلنظری داشته باشیم. امام فرمودند: بله، درست است. فردی از ایران آمدهاند با هم تبادلنظر کنید که جهت تکمیل قضیه خوب است. نظر آن آقا راجع به چاپ کتاب محترم است و اگر نظرات ایشان مراعات شود خوب است. من نظر امام را درباره قطع کتاب هم پرسیدم، امام گفتند: همین قطع وزیری خوب است. قطع بسیار خوبی است، تغییری در این جهت داده نشود.
از منزل امام به سمت منزل حاج آقا مصطفی حرکت کردم و دیدم آقای مجتبی تهرانی آنجاست. ایشان از شاگردان بزرگ حضرت امام بود و آن زمان هنوز در نجف سکونت داشت و برای زیارت تشریف آورده بود. ایشان هم اکنون در قید حیات است. او بعدها در نجف مقیم شد و چند سالی در آن شهر ماند. خلاصه فهمیدم که رابط همین آقای مجتبی تهرانی است. نشستیم و تبادلنظر کردیم. در مجموع، نکات مثبت و خوبی مطرح شد و دقیقاً به یاد ندارم ولی مثل اینکه از نظر قطع کتاب سخنی به میان نیامد. عنوانی را که پشت کتاب امام زده شده بود از منابع مختلفی چون حشیه مکاسب اقتباس کرده بودم، خطاط نوشته بود و پشت کتاب زده بود. حضرت امام در همان جزوه اول که خدمتشان داده بودم نظر منفی درباره آن عنوان نداشتند حتی یادم میآید که ایشان خیلی دقیق ملاحظه کرده بودند، چون بعد از رؤیت چاپ کراسه اول فرمودند که اسم من رُوحُالله است و خطاط رَوحُالله نوشته است که باید اصلاح شود. من هم فرستادم آن نسخته را از کلیشه حذف کردند و این موضوع دلیل خوبی بود بر این که ایشان در مسائل این چنین تا این حد دقت و توجه داشتند...
در آن جلسه این بزرگوران گفتند که ما تیتر دیگری به شما میدهیم و آن تیتر را بفرست خطاط بنویسد و برای طلاکوبی پشت کتاب از آن استفاده کن. من گفتم: چَشم. بعد از دو ـ سه روز آن تیتر را داخل پاکتی گذاشتند و برایم فرستادند. من هم آن را به بغداد نزد خطاط معروف آن شهر، هاشم خطاط، فرستادم و او آن را نوشت. نوشته خطاط را برای کلیشه و طلاکوبی فرستادم. هنگامی که چاپ جلد اول کتاب تحریرالوسیله تمام شد تا آنجایی که در ذهن دارم این القاب و عناوین روی جلد کتاب زده شده بود: تحریرالوسیله تألیف (سماحه) آیتالله العظمی زعیمالحوزات العلمیه الامام الخمینی. کتاب برای تجلید ارسال شد و به تدریج جلدسازی شد. در همین ایام از بیت امام به من سفارش دادند که مسافری درحال اعزام به ایران است اگر از آن کتابها چندتایی آماده شده پنج نسخه به بیت بیاورید تا به ایران بفرستیم. فوری رفتم و پنج نسخه آوردم و آنها را به حاج شیخ عبدالعلی قرهی دادم. ایشان از خدمتگزاران مخلص حوزه بود و ارادت خاصی به امام داشت. او هم آن کتابها را به آن فرد مسافر داد تا به ایران برساند. حدود بیست روز گذشت و تمام هزار نسخه کتاب آماده شد. چاپخانه هم آن کتابها را به منزل امام منتقل کرد. آنجا هم در سرداب و انباری جای داده بودند. من از این که جلد اول به اتمام رسیده خوشحال بودم و در همان ایام کار بر روی جلد دوم را شروع کردم. طبیعی بود که در جلد دوم هم همان کلیشه را پشت جلد کتاب میزدم.
دو ـ سه روز بعد، اول صبح بعد از طلوع آفتاب، خدابیامرز آقای فرقانی دمِ درِ ما آمد. من آن ایام یک ساعت بعد از طلوع آفتاب به درس آیتالله خویی میرفتم، لذا آماده رفتن بودم که دیدم آقای فرقانی در میزند. در را باز کردم. ایشان گفت: امام با شما کار فوری دارند. تجدید وضویی کردم و با یاشان به سمت منزل امام راه افتادیم.
در بین راه آقای فرقانی به من گفت: فلانی چه کار کردی؟ گفتم: چطور؟ گفت: امام از دست شما خیلی عصبانی است و از این که شخصاً من را خواستند و گفتند به قوچانی بگویید زود بیاید اینجا، فهمیدم که خیلی عصبانی است. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نیامد که گناهی مرتکب شده باشم و ایشان را ناراحت کرده باشم. آقای فرقانی گفت: انالله و انا الیه راجعون. به منزل امام رفتم و از طریق اندرون وارد شدم اجازه خواستم و مشهدی حسین آمد و بعد از مدتی گفتند بیا داخل. وارد شدم امام چهارزانو با لباس رسمی نشست بودند. دست ایشان را بوسیدم و نشستم، احوالپرسی کردم.
کتاب تحریرالوسیله جلوی امام بود و من مقابل ایشان نشسته بودم. دلیل ناراحتی امام خیلی عجیب بود. ایشان کتاب را برداشتند و به من نشان دادند و فرمودند: این چیست که روی کتاب نوشتهاید؟ کتاب را به سمت من انداختند و گفتند: دروغ به این بزرگی! من سرم را پایین انداختم و گفتم: آقا، کجایش اشکال دارد؟ فرمودند: این چیست که روی جلد نوشتهای؟ من مطلب را تا آخر گرفتم. ایشان گفتند: من طلبهای بیش نیستم که اینجا نشستهام، آن وقت شما مینویسید؛ زعیمالحوزات العلمیه (رئیس تمام حوزههای علمیه)، سکوت کردند و منتظر جواب ماندند.
عرض کردم: خاطر مبارکتان است که چند ماه قبل آقای حاج آقا مجتبی تهرانی اینجا تشریف آورده بودند و حاج آقا مصطفی پیام دادند که واسطه و رابط چاپ کتاب آمده بهتر است با همدیگر تبادلنظر کنید و نظر ایشان را هم در این قضیه اعمال کنید. من هم خدمت حضرتعالی رسیدم و کسب اجازه کردم و شما هم تأیید فرمودید و با نظر شما من رفتم خدمت آقایان و مطالب مختلفی تبادلنظر شد و در نهایت آنها پیشنهاد دادند که ما تیتر دیگری میدهیم و شما آن را برای زرکوبی پشت کتاب استفاده کنید. بعد از دو ـ سه روز این نوشته را به من دادند و من هم دادم آن را روی کتاب چاپ کردند. امام فرمودند: عجب، حاج آقا مجتبی که با روحیات من آشنا هستند، چهطور این کار را کردند. من وقتی دیدم همه گناهها به گردن حاج آقا مجتبی میافتد عرض کردم: آقا، حاج آقا مصطفی هم در آن جلسه حضور داشتند و ایشان پاکت را بهوسیله مشهدی حسین دمِ درِ ما فرستادند. یعنی هر دو بزرگوار نسبت به این مسأله نظر داشتند و اینگونه نبود که نظر شخصی آقا مجتبی باشد. امام فرمودند: بسیار کار بدی شده است. شما حق ندارید حتی یک عدد از این کتابها را توزیع کنید. همه را جمع کنید و بریزید داخل شط کوفه. امام خیلی با جدیت حرف میزدند. گفتند: اگر به کتابفروشی هم دادهاید هر چه زودتر جمع کنید و داخل شط کوفه بریزید. من سکوتی کردم و سپس عرض نمودم: آقا اگر شما نسبت به نوشته پشت جلد اشکال دارید جلد کتاب را میکَنیم، چرا کتاب را داخل شط بریزیم. گفتند: بله، همین کار را بکنید. عرض کردم: اگر اجازه بفرمایید شاید بتوانم برای این زرکوبی پشت جلد علاجی بیابم که خود جلد هم حرام و تلف نشود. وقتی گفتند همین کار را بکنید یک نفس سرد و بلندی کشیدم، انگار آرامشی به من دست داد. امام گفتند: هر چه خرج داشت بر عهده من است، زود هم خبرش را برایم بیاور. گفتم: چشم. ضمناً عرض کردم پنج نسخه از کتاب را چندی پیش به منزل شما فرستادم تا به ایران ارسال کنند. اتفاقاً روی آن نسخهها هم همین عنوان نوشته شده بود و اگر به آنها توجه میشد ناراحتتر بودیم. امام جواب دادند: اتفاقاً آن پنج نسخه را من دیدم اما متوجه نوشته پشت جلد کتابها نشدم.
در هر صورت، من حرکت کردم و خودم را به جلسه درس آیتالله خویی رساندم. بیست و پنج دقیقه بیشتر از وقت درس باقی نمانده بود. آیتالله خویی هم خیلی فشرده و پربار درس میدادند. پس از پایان درس به چاپخانه رفتم و مدیر آنجا را خواستم و گفتم: آن جعبه کلیشهای که د اری و حاشیهها را با آن طلاکوبی میکنی بردار بیاور. تا من براساس خواسته شما اقدام کنم. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم برای این کار میخواهم چارهای بیابم تا مورد رضایت امام قرار بگرد. آن آقا نگاهی به من کرد و گفت: قضیه چیست؟ جدی میگویی؟ آقا اینگونه رفتار کرد؟ گفتم: بله. به فکر فرو رفت و سپس گفت: من این کار را نمیکنم. گفتم: چه میگویی مگر به اختیار شماست؟ گفت: دیگران میآیند داخل چاپخانه و به کارگرها حلاوه (پاداش) میدهند تا برایشان لقب و عنوانی ابداغ کنیم و روی کاغذ بیاوریم آنوقت امام که تمام این عناوین و القاب برایشان صدق میکند، میگویند برای چه اینها را میزنید؟ گفتم: در هر صورت ایشان میگویند، نزنید، دروغ است و ما هم اجازه نداریم بزنیم. مدتی مثل آدمِ مبهوت با یک حالت گیجی نشسته بود و به گوشهای نگاه میکرد و فکر میکرد. بالاخره گفتم: اختیار با من و تو نیست. بلند شو کار کنیم، امام هم عجله دارند. زود نتیجهاش را بگیرند. صندوق کلیشهها را آورد. آنها را روی هم ریختیم و زیر و رو کردیم. یک چیزی از داخل آنها پیدا کردیم که نوشته پشت جلد کتاب را زیر پوشش میگرفت. با دستگا به وسیله زرورقهای طلایی طلاکوبی روی جلد را پوشاند و به اصطلاح آن نوشته را کور کرد. آن را به من نشان داد و گفت: خوب است؟ گفتم: به نظر من خوب و کافی است. دو نمونه از این کار را انجام بده تا آنها را خدمت امام ببرم. او دو نمونه دیگر آماده کرد و من آنها را برداشتم و آمدم خدمت امام.
قبل از ظهر بود، نمونهها را به امام نشان دادم و گفتم: آقا اینطوری خوب است؟ امام نمونهها را برداشتند و با دقت کامل از هر طرف آن را نگاه کردند و وقتی مطمئن شدند نوشته زیر زرورق طلا اصلاً پیدا نیست و هیچ کس نمیتواند آن را بخواند گفتند: بسیار خوب همه را اینطوری کنید. ایشان فرمودند: همه کتابها را روی کاری بریز و به چاپخانه ببر، تمام هزینهها بر عهده خودم است. من هم این کار را کردم و در طول چند روز تمام نوشتههای روی جلد را کور کردیم و دوباره کتابها را به منزل امام برگرداندیم. آنوقت بود که امام اجازه دادند کتابفروشیها آن کتاب را در معرض دید قرار دهند.
عرض کنم که علما و بزرگان نوعاً یا جمعه برنامه روضه داشتند یا پنجشنبه. لذا شبهای پنجشنبه هر هفته در منزل ابوی بنده روضه برقرار بود و حاج آقا مصطفی که علاقه و محبت خاصی به پدرم داشت اغلب هر شب پنجشنبه را به مجلس روضه ما میآمد. ایشان یک روز هنگام خروج از منزل به من گفت فلانی با شما چند دقیقه کار دارم. از منزل به داخل کوچه آمدیم. وقتی از در حیاط فاصله گرفتیم ایشان به من گفت: فلانی، این چه کاری بود که شما کردید؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت: شما خلاف شرع انجام دادید. گفتم: برای چه؟ گفت: شما چه حقی داشتید در این کتاب تصرف کنید؟ خندیدم و گفتم: آقا فرمودند. گفت: این ملک آقا نیست ملک شخص دیگری است، بانیاش فلانی است و کاغذ و پول چاپ و همه تدارکات را او بر عهده گرفته، ملک آقا نبوده است. من گفتم: نمیدانم خودتان به آقا بگویید. من دستور آقا را انجام دادهام و بر خودم وظیفه میدانستم عمل کنم.
منبع: خاطرات سالهای نجف (جلد اول)، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، نشر عروج، چ 1، 1389، ص 134 - 139.
تعداد بازدید: 123