13 آذر 1403
آغاز فعالیتهای سیاسی
… بنده با برادر شهید ایرج کاظمی در دوره دبیرستان آشنا شدم. پیش از آن خیلی آدم سیاسی نبودم. بعد از اینکه به خاطر غائله فارس به این استان اعزام شدیم و سپس به زندان افتادم، دیگر او را ندیدم تا سال 1342. ایام ماه عزیز محرم بود که به واحد ما 10 روز مرخصی دادند. سه چهار روزی از مرخصیام گذشته بود که مصادف با شب 15 خرداد، ایرج بعد از مدتها به خانه ما آمد و تجدید دیدار کردیم. بعد از کمی خوش و بش ایرج از من خواست که روز بعد یعنی روز عاشورا، با هم به راهپیمایی برویم. او همچنین از من درخوست کرد که اگر میتوانم با لباس نظامی در راهپیمایی حاضر شوم که بنده موافقت کردم و گفتم: «مسئلهای نیست. حتماً ملبس به خیابان میآیم.»
راستش را بخواهید جواب مثبت دادم اما نمیدانستم که اگر با لباس نظامی به راهپیمایی بروم چه اتفاقی رخ خواهد داد. در همین فکر و خیالها بودم که از طرف ارتش برای خانوادهام پیغام آوردند که باید فردا صبح، ساعت چهار در پادگان باشم. اما این آخرین پیغام نبود. بعد از آن هم سه چهار بار دیگر باز پیغام آوردند. طوری شد که به مرحوم پدرم گفتم: «اگر این بار کسی پیام آورد، به او بگویید که پسرمان هنوز به منزل نیامده است.» این گونه طوری وانمود کردم که انگار پیغام به من نرسیده است.
فردا صبح، ساعت حدود شش صبح بود که ایرج به منزل ما آمد و مرا از تردید خارج کرد و گفت: «نیازی به پوشیدن لباس نظامی نیست. با همین لباس مشکی که بر تن داریم به خیابان میرویم. میترسم مشکل و مسئلهای برایت پیش بیاید.» بنابراین با حضور در راهپیمایی 15 خرداد، اولین حرکت سیاسی بنده شکل گرفت.
تا پیش از آن روز، من با هیئتهای مذهبی و جریانهای مذهبی همراهی خوبی داشتم اما به واسطه تلاش ایرج، وارد عرصه فعالیتهای سیاسی هم شدم. آن روز دو نفری با لباس شخصی مشکی رنگ به تظاهرات رفتیم. وقتی به میدان سبزی سابق واقع در خیابان صفاری رسیدیم، با دستههای مردمی مواجه و همراه شدیم. تصور میکنم حدود ظهر بود که به میدان ارگ رسیدیم. شعارهایی که آن روز مردم علیه شاه و نظام طاغوت سر میدادند، بسیار تند بود و این روی من به شدت تأثیر گذاشت. تا آن زمان متوجه عمق نفرت مردم از نظام پادشاهی نشده بودم.
به میدان ارگ که رسیدیم تمام بچههای واحد خودمان را دیدم که با لباس نظامی در گوشهای از میدان صف کشیدهاند و به مردم بیدفاع تیراندازی میکنند. شوکه شده بودم و اتفاقات مثل یک فیلم با دور کند از جلوی چشمم میگذشت. در همان لحظه دیدم شخصی به نام علی نوروز، به جوانی که جلوی یک قصابی ایستاده بود شلیک کرد و او را به شهادت رساند.
منبع: مبارزه به روایت علی تحیری، تدوین مرتضی میردار، ویراستار شیما آشتیانی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 82 - 85.
تعداد بازدید: 42