خاطرات

حضور دشمنان امام خمینی در بیمارستان بعد از فوت حاج آقا مصطفی


18 دي 1403


بله. عرض کنم من همیشه صبح‌ها بعد از نماز صبح به حرم مشرف می‌شدم، عرض سلام می‌کردم، زیارتی می‌خواندم و برمی‌گشتم. در راه بازگشت از حرم صبحانه‌ای برای بچه‌ها تهیه می‌کردم و به منزل می‌آمدم. بچه‌ها صبحانه را می‌خوردند و به مدرسه می‌رفتند من هم دنبال درس و کارهای دیگرم می‌رفتم. برنامه معمولم این بود. در یکی از صبح‌ها وارد مغازه‌ای شده بودم تا برای صبحانه پنیر تهیه کنم، آقا سیدحسین، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که به سرعت داشت می‌رفت. ایشان تا چشمش به من خورد سریع پیش من آمد و گفت: پول همراهت هست؟ خیلی با اضطراب گفتم که آره، مگر چه خبر شده است؟ گفت: پدرم حالش به هم خورده و در بیمارستان است. آن سوی کوچه هم خانمی عبور می‌کرد که با آقا سیدحسین بود. احساس کردم خانم حضرت امام است که به او بی‌بی می‌گفتند. من دست کردم در جیبم و پنج دیناری به ایشان دادم. ایشان هم به طرف بازار رفت تا تاکسی سوار شود و به بیمارستان برود.

من نان و پنیر برای صبحانه تهیه کردم به منزل آمدم. دلم شور می‌زد. نتوانستم صبحانه را در منزل باشم. به خانواده گفتم: شما بچه‌ها را راه بینداز من رفتم. به سرعت خودم را به سر بازار رساندم. آنجا یکی از دوستان را دیدم با او یک تاکسی گرفتیم و به طرف بیمارستان رفتیم. در حیاط بیمارستان وقتی خواستم از تاکسی پیاده شوم حاج احمد آقا را دیدم که درون یک ماشین سواری نشسته است. ایشان تا من را دید یک مرتبه دو دستی زد توی سرش و گفت: آقای قوچانی داداشم مُرد. من تا آن لحظه بهم خوردن حال حاج آقا مصطفی را شنیده بودم اما دیگر نمی‌دانستم چه خبر است. ناگهان منقلب شدم. حاج احمد آقا هم حالش منقلب بود و نمی‌شد با ایشان صحبت کرد. مضطرب و نگران از این و آن پرس‌وجو کردم که ببینم چه خبر است. ناگهان دیدم که آقای سیدمحمود دعایی دارد می‌آید. به استقبال ایشان رفتم و گفتم: چه خبر شده، حاج آقا مصطفی کجاست؟ گفت: جنازه حاج آقا مصطفی آنجاست. ایشان به اصطلاح از بالاسر جنازه می‌آمد و خیلی هم مضطرب بود. از ایشان جدا شدم و به داخل رفتم که ببینم چه خبر است. علی‌رغم اینکه مأموران حق نداشتند به کسی اجازه ورود بدهند به من اجازده دادند و من بالاسر جنازه رفتم. دستمالی روی چهره مبارک حاج آقا مصطفی بود. آن را برداشتم و دیدم که سه جا در پیشانی ایشان لکه‌های سیاه و کبود آشکار است، تمام کرده و حیاتی در کار نیست. خیلی مضطرب شدم. در برگشت به چند نفری برخوردم که همه‌شان از عناصری بودند که شدیداً علیه امام حرکت می‌کردند و سخت مخالف امام بودند. یکی از آنها ـ که حالا مرده و نمی‌خواهم نامش را ببرم ـ گویا پیش از رسیدن والده مرحوم حاج آقا مصطفی خودش را به بیمارستان رسانده بود و وقتی والده حاج آقا مصطفی به همراه حسین آقا به بیمارستان رسیده بودند این فرد جلو رفته و گفته بود حاج خانم فوت حاج آقا مصطفی را تسلیت عرض می‌کنم. این جمله را هنگامی گفته بود که حاج خانم هنوز از مرگ فرزندش خبر نداشت. ببینید آثار دشمنی‌ها در این موقعیت‌ها ظهور پیدا می‌کند. والده حاج آقا مصطفی تا خبر فوت ایشان را شنیده بود اصلاً طاقت نیاورده، سر جایش نشسته بود و از ماشین پیاده نشده بود. آن فرد این فکر را نکرده بود که دادن چنین خبری ممکن است خدای ناکرده برای آن مادر خطرناک باشد. یکی دیگر از آنها ـ او نیز مرده ـ که خودش را از مراجع آینده می‌دید و در قم هم به نیمچه مرجعیتی رسید، در همان اوضاع رو کرد به حاج علی خلخالی و گفت: حاج علی سوار شو برویم منزل امام. این در حالی بود که این آقا در طول چهارده ـ پانزده سال یک‌بار هم به منزل امام نرفته بود. بنده خدا آقای خلخالی که با تمام علمای نجف ارتباط داشت سوار ماشین شد. من فکری به ذهنم رسید و خودم را به کنار ماشین رساندم. شیشه اتومبیل پایین بود. با حاج علی خلخالی با تشر و تندی فوق‌العاده‌ای صحبت کردم به گونه‌ای که یادم نمی‌آید در عمرم با کسی این‌گونه صحبت کرده باشم. گفتم: حاج علی، گوش کن! حق نداری یک کلمه پهلوی امام لب باز کنی. یا نباید بروی یا اگر رفتی حق نداری یک کلمه حرف بزنی. این حرف‌ها را عمداً به آقای خلخالی گفتم تا آن آقا حساب کار خودش را بکند و حرف‌هایی را که در بیمارستان به والده حاج آقا مصطفی زدند به امام نزند. البته بعدها شنیدم که آنها منزل امام نرفتند.

 

منبع: خاطرات سال‌های نجف، ج 1، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، نشر عروج، چ 1، 1389، ص 182 - 183.



 
تعداد بازدید: 27



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.