02 بهمن 1403
صبح روز 15 خرداد سال، 42 به همراه برادرم شهید امیر (هوشنگ) معصومشاهی در مغازه خواروبارفروشی جنب کارخانه روغنکشی و راهآهن که با هم شریک بودیم مشغول کار بودیم.
یکی از کارگران کارخانه روغنکشی که از تهران بازمیگشت، به مغازه ما آمد و بعد از سلام گفت: شما چرا مغازه را تعطیل نکردید؟
گفتم: مگر چه خبر شد؟ گفت: در شاهعبدالعظیم و تهران کشت و کشتار است و مردم را به گلوله میبندند. گفتم: برای چی؟ به چه علت مردم را میکشند؟ گفت: دیشب در قم مرجع تقلیدمان آیتالله خمینی را دستگیر کردند و در قم و تهران مردم قیام کردند و به خاطر طرفداری و دفاع از مرجع تقلید خود به خیابانها ریختند.
من به برادرم شهید امیر معصومشاهی گفتم: تو در مغازه باش، من زود میروم ورامین داخل شهر ببینم چه خبر است و تکلیف ما چیست. زود برمیگردم. تو در مغازه فعلاً بمان، زیرا امروز پانزدهم ماه است و هر پانزدهم کارگران کارخانه قند را حقوق میدهند. (ظاهراً کارخانه روغنکشی) آنها که از ما نسیه خرید کردند امروز میآیند بدهیهای خود را بدهند. شما بعد از اینکه آمدند بدهیها را دادند مغازه را ببند و بیا منزل. فعلاً در مغازه بمان تا بدهکارها که میآیند سرگردان نباشند. ولی ایشان آن روز از همان مغازه بعد از مراجعه برادرم حاج محمد معصومشاهی، به همراه ایشان همراه جمعیت قیامکننده شدند که به سوی باقرآباد میرفتند.
من همین که رفتم ورامین دیدم مغازهها تعطیل است و مردم در خیابانها رفت و آمد و تجمع و گفتوگو میکنند.
حرف و سخنهای مردم پیرامون دستگیری آیتالله خمینی در قم بود و اینکه چه کار باید بکنند و چگونه باید از او دفاع کنند.
بعد از اتفاقات زیادی که آن روز در ورامین به وقوع پیوست، بعد از ظهر همان روز جمعیتی زیاد از طرف پیشوا به ورامین وارد شدند. آنها خشمگین بودند و شعار میدادند و عزم رفتن به تهران را داشتند تا اینکه نسبت به دستگیری آقای خمینی مرجع تقلیدشان راهپیمایی و اعتراض کنند.
مردم ورامین که از همان صبح آمادگی در آنها فراهم شده بود، به استقبال مردم پیشوا آمدند و همراه آنها از داخل ورامین از میدان اصلی شهر و همچنین پل راهآهن گذشتیم و به سوی تهران به راه افتادیم.
جمعیت انبوه که جلوی آن از پل کارخانه قند و آخر آن حتی تا میدان امام فعلی امتداد داشت (البته آن موقع عرض جاده باریک و کمتر بود) از ورامین گذشتیم و بعد از موسیآباد و خیرآباد به راه خود ادامه داده تا نزدیک باقرآباد رسیدیم. از دور دیدیم نظامیان جاده را بستهاند.
نزدیکی پل باقرآباد سمت راست جاده، باغ رئیس پاسگاه باقرآباد آقای حسین نوعپرور بود. کنار آن باغ در حاشیه جاده بر روی کوپههای گل که بر اثر چاههای قنات ایجاد شده بود و همچنین پشت آنها و روی جاده نیروهای نظامی مسلح ایستاده بودند و همچنین عدهای از آنها سنگر گرفته و مردم را نشانه رفته بودند.
جمعیت به راه خود ادامه داده و به آنها نزدیک شدیم. در بین جمعیت یک نفر پیشوایی که ظاهراً شهید عزتالله رجبی بود قمهای در دست گرفته بلند کرده بود و با فریادهایی مردم را روحیه میداد و به پیشروی دعوت میکرد.
فرمانده نظامیان ایست داد و با اتفاق افتادن مسائلی تیراندازی شروع شد. مردم مقداری عقبنشینی و عده زیادی به گندمزارهای حاشیه خیابان پناه بردند.
در بین مردم افرادی فریاد میزدند: نترسید تیراندازی هوایی است، به راه خود ادامه دهید، از تیرهای پنبهای نترسید.
دوباره جمعیت مقابل نظامیان اجتماع کردند و شعار میدادند. تیراندازی با شدت بیشتری شروع شد و این بار پاهای مردم و حتی مستقیم آنها را به گلوله میبستند.
عده زیادی زخمی و افرادی شهید شده بودند و کنار خیابان و همچنین داخل قنات و نیز داخل گندمزار افتاده بودند.
وضعیت فجیعی بود. مردم به گندمزارها پناه برده و از داخل دهات و عده زیادی نیز از راه اصلی برگشته به سوی ورامین میآمدند. عده زیادی مجروح بودند و وضعیت خوبی نداشتند.
افرادی نیز شهید شده بودند و دژخیمان شاه اجازه نزدیک شدن به آنها را نمیدادند. هوا تاریک شده بود و بعد از غروب آفتاب که همراه عدهای از روی جاده به ورامین بازمیگشتیم، نرسیده به ورامین یکی از دوستانم که مشتری مغازهام و با من آشنا بود و دوچرخه به همراه داشت مرا دید و سوار دوچرخهاش کرد و به ورامین رساند.
جمعیت وقتی به ورامین رسیدند، در جای جای شهر تجمع و شیون و ناله زنان و فرزندان بود. مردم در شهر پراکنده و از کشتار باقرآباد توسط دژخیمان شاه تعریف میکردند.
آن شب در ورامین حکومت نظامی اعلام شد و نیروهای نظامی با کامیونهای ارتشی و خودروهای دیگر به شهر ریختند و مردم را دستگیر میکردند. نیروهای نظامی ریختند و مردم را ضرب و شتم میکردند و به شدت سرکوب میکردند.
صبح فردای آن روز به همراه برادران و بستگانم در منزل پدرمان حاج عباس معصومشاهی برای برادر شهیدمان امیر که در روز گذشته در باقرآباد به شهادت رسید مراسم ختم گرفتیم.
مأمورهای شهربانی آمدند ریختند منزل و بساط عزاداری را جمع کردند و از مجلس عزاداری جلوگیری کرده و ما را نیز بازداشت کردند بردند شهربانی، به ما گفتند چرا مراسم ختم گرفتید؟ این بساط را جمع کنید.
من به همراه برادرانم حاج غلامحسین و حاج محمد بازداشت شده بودیم که با وساطت حاج سیدابوالقاسم میرنصیری که به مأمورین شهربانی گفته بود اینها عزادارند و دیگر کاری ندارند و... با ضمانت ایشان آزاد شدیم، ولی گفتند: شما حق ندارید عزاداری کنید و یا لباس سیاه پوشیده و از آیتالله خمینی طرفداری کنید.
ما آمدیم منزل و ناراحت از دستگیری آقای خمینی مرجع تقلیدمان و همچنین در غم شهدای 15 خرداد و شهادت برادر شهیدمان در خانه به ماتم نشستیم. بعد از چند ماه پیگیری زیاد، رفتیم پزشکی قانونی تهران عکس برادر شهیدمان امیر را آنجا دیدیم، از جنازه شهیدمان سؤال کردیم، ما را بازخواست کردند و گفتند پول گلولههایی را که خرج برادرتان شده باید بدهید!
پول گلوله از ما گرفتند و نوشتهای به ما دادند، گفتند: مراجعه کنید به مسگرآباد. در مسگرآباد طبق نوشتهای که پزشکی قانونی به ما داده بود شماره کاشی به ما دادند، این شمارهای بود که بر روی یک قطعه کاشی نوشته بودند و روی قبر شهید امیر معصومشاهی نصب کردند. و بدینصورت بود که متوجه شدیم برادرمان را کجا به خاک سپردند.
ظاهراً عدهای از شهدا را شناسایی و در جایی معین در گور ریخته بودند.
روزهای بعد که برای زیارت قبر شهدای 15 خرداد و برادر شهیدمان به مسگرآباد میرفتیم در آنجا پیرمردی به ما گفت: دیگر اینجا نیایید. گفتیم چرا؟
گفت: بخاطر اینکه میآیند شما را دستگیر و مجازات میکنند.
ما نیز بدین خاطر برای در امان ماندن از دستگیری بعضی مواقع اواخر شب میرفتیم آنجا و فاتحهای میدادیم و برمیگشتیم و بدین صورت به زیارت شهدای 15 خرداد میرفتیم.
سالها روی قبر شهدای 15 خرداد در مسگرآباد به دستور رژیم آشغال شهرداری میریختند.
پدر و مادرم از اینکه رژیم حتی پول تیری را که خرج فرزند شهیدشان کرده بود درخواست و به زور دریافت کرده بود، خیلی ناراحت بودند و میگفتند: ما را میکشند و پول گلولهاش را نیز از خودمان میخواهند!
اینگونه بود که پدر و مادرم از ظلم و بیداد رژیم شاه دق کرده و با اندوه و غم و غصه به رحمت خدا پیوستند.
از خداوند متعال تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و سلامتی اسلام و مسلمین و رهبر انقلاب را تقاضا دارم. خداوند شهدای انقلاب و امام شهیدان را با شهدای کربلا محشور بفرماید.
والسلام
منبع: حسینزاده، سیدرضا، روایت خرداد: قیام مردم شهرستان ورامین در 15 خرداد 1342 به روایت خاطره، کفنپوشان ورامین، ورامین، صاحبالزمان(عج)، 1384، ص 160 - 164.
تعداد بازدید: 22