خاطرات

خمینی، خمینی خدا نگهدار تو


14 اسفند 1403


[علی وقایع‌گو] خبر از تهران به ما می‌‌رسید. سیدمرتضی طباطبایی کلاس قرآن داشت، اطلاعاتش زیاد بود. قم زیاد می‌‌رفت و اخبار را به افراد مورد اعتماد می‌‌گفت.

بعد از فوت آیت‌الله بروجردی، برایشان در محمدآباد مجلس گرفتیم. آن‌موقع که تلفن نبود، آقای طباطبایی هفته‌ای یک‌بار می‌رفت قم و خبر می‌‌آورد. اعلامیه می‌آورد و بعداً دفن می‌کردیم. شاید من حدود دویست، سیصد تا اعلامیه در باغچه چال کردم. بعد‌ها که رفتم بردارم پوسیده بود.

پانزده خرداد رفته بودیم پیشوا برای عزاداری. پدرم به رحمت خدا رفته بود. فامیل‌ها دعوتمان کرده بودند. با خانمم سوار دوچرخه شدیم و رفتیم. دوچرخه را گذاشتم خانه‌ یکی از اقوام و رفتیم صحن امامزاده جعفر(ع)، عزاداری.

دو ساعت از شروع هیئت گذشته بود. وسط هیئت حسن مقدس بلندگو را گرفت و گفت: «شما اینجا عزاداری می‌کنید، آقا را گرفتند.»

بازاری تهران بود. با بعضی از ساکنین پیشوا رفت و آمد داشت. مردم شروع کردند به شعار دادن: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو»

من هم گفتم بروم ده خودمان و مردم را باخبر کنم. آنجا همه انقلابی بودند. کمتر از پیشوا نبودند. مردمی با ایمان و خودجوش. آن موقع نمی‌دانستم می‌خواهند بروند تهران.

آمدم محمدآباد و به بزرگان ده که ریش‌سفید بودند ـ حاج علی طباطبایی، حاج احمد حسنی، حاج محمد ابوالحسنی، سیدمرتضی طباطبایی ـ خبر دادم. گفتم پیشوایی‌ها آمده‌اند نمی‌دانم کجا می‌روند.

آقای طباطبایی گفت: این طوری نمی‌شود باید با بلندگوی مسجد اذان بگوییم تا مردم جمع شوند و اطلاع‌رسانی کنیم. ساعت سه، چهار بعد از ظهر حسن شاه‌مرادی اذان گفت.

آمدیم مسجد صاحب‌الزمان، مردم جمع شدند و به همه خبر دادیم که این جوری شده گفتیم برویم تهران. همه گریه می‌کردند و خیلی ناراحت شدند.

چند نفر می‌گفتند خطرناک است. حاج آقا مرادی که شیخ ما بود گفت: «تهران هم قیام کردند و آنها را کشتند، خطرناک است.»

آقای طباطبایی گفت: «خون ما از خون تهرانی‌‌ها که رنگین‌تر نیست. ما هم می‌رویم شما اگر می‌ترسی نیا.»

یاحسین گفتند و حرکت کردند. تقریباً هفتاد تا پیرمرد بودند. پیاده رفتیم سمت تهران. گفتیم چون بقیه جلوتر رفتند از میان‌بر برویم که برسیم. از بوالعرض و قلعه‌سین و جلوی یخچال قدیم ورامین رفتیم. آنجا آقای طباطبایی سخنرانی کرد و گفت: «هر کس بیاید ممکن است شهید بشود، هر کس نمی‌خواهد برگردد. معلوم نیست چه می‌شود.»

راننده‌ای که بار می‌برد گفت: «ما از تهران فرار کردیم قتل‌عام کردند.»

ولی ما نمی‌ترسیدیم. افراد زیادی بودند. پیرمرد‌ها هم بودند. اوستا اسماعیل و حاج آقا محمد هم که شصت، هفتاد سالشان بود. آمدند. بچه‌‌ها و جوان‌ها هم بودند. زن‌ها هم دنبال ما می‌‌آمدند ولی گفتیم برگردند. در مسیر افرادی از بوالعرض و سوره و معین‌آباد به ما اضافه شدند. سوار ماشین شدیم و رفتیم باقرآباد. همان یک ماشین بود. مردم هر جا شده بود آویزان شده بودند. یک خیابان درختی بود که آنجا پیاده شدیم.

روبه‌روی یخچال که بودیم آقای طباطبایی صحبت کوتاهی کرد. من را صدا کرد گفت:‌ «علی پول داری؟»

یکم داشتم. او هم یکم پول داشت گفت: «برو بگرد تو بچه‌‌ها پول جمع کن شب گرسنه نمانیم.»

پول جمع کردیم که نان بخریم.

اسلحه نداشتیم، دست خالی بودیم. چون برای جنگ نرفته بودیم، ما برای آزادی امام رفته بودیم. آقای طباطبایی با سرهنگ صحبت کرد گفت: «ما کاری به شما نداریم. ما می‌خوایم آقا رو آزاد کنیم. اجازه بدین ما بریم.»

سرهنگ گفت: «شما برید ما هم می‌ریم.»

سید گفت: «ما از طرف خدا دستور داریم باید بریم.»

گفت: «کجا می‌رید؟ شب می‌شه.»

گفتیم: اشکال ندارد شب هم می‌رویم.

صحبت کردند ولی به نتیجه نرسیدند جمعیتی که جلو بودند صدای سرهنگ را می‌‌شنیدند. شعار هم می‌‌دادیم. راه افتادیم به سمت سرباز‌ها، سرهنگ دستور تیر داد.

از محمدآباد آقای طباطبایی و عزت رجبی شهید شدند. جعفر عرب‌مقصودی را آوردند اینجا شهید شد. کوچک محمدی و اصغر قصاب زخمی شدند. ما هم فرار کردیم. اول که تیراندازی کردند گفتیم پنبه‌ایه. می‌خواستیم بریم جلو که بستند به رگبار.

برگشتیم، آمدیم تا ورامین. جرأت نکردم بروم خانه. شب رفتم کارخانه قند، خانه‌ دختر عموم. عمویم هم انقلابی بود خیلی مرد خوبی بود.

 

منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 54 - 57.



 
تعداد بازدید: 49



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.