خاطرات حجت‌الاسلام ابوترابی از شهید اندرزگو


01 مهر 1404


«بعد از ترور [حسنعلی] منصور و دستگیری و محاکمه محمد بخارایی و حاج صادق امانی و دیگران، مرحوم حاج شیخ عباس در دادگاه غیاباً به اعدام محکوم شد. آن موقع ایشان فرار می‌کند و سیزده، چهارده سال طول می‌کشد تا به دام پلیس بیفتد. این مسئله اصلاً برای کسانی که با زندگی ایشان آشنایی داشتند و می‌دانستند از چه سالی فراری است و چه افرادی در رابطه با ایشان گرفتار شده‌اند، [مطرح بود که] هیچ‌گونه پیشامدی برایش نشده که به دام پلیس بیفتد. برای همه آنها مطرح بود که او چه می‌کند؟ این موضوع آن‌قدر مهم شده بود که عده‌ای می‌گفتند خود او با ساواک دست دارد. به طوری که بعضی می‌گفتند ما وظیفه داریم اگر حاج شیخ عباس را دیدیم معرفی کنیم، چون او باعث شده، افرادی در رابطه با او به دام بیفتند. البته کسانی که این‌طور فکر می‌کردند، خودشان هیچ‌گونه فعالیت حادی در مبارزه با رژیم نداشتند. آ‌دم‌های خوبی بودند: ولی نظرشان این بود که حاج شیخ عباس این‌طوری است. حتی یک وقت یکی از آنها مرا در جایی با ایشان دید. مرا شناخت. چندین مرتبه او را دیدم و خواستم که: اگر ایمان به خدا دارید ـ که مسلماً دارید ـ حق ندارید این رابطه من را با ایشان که دیدی، برای کسی بیان کنی. او جوان خوبی بود و من می‌شناختمش، ولی نظرش این بود که: چه می‌شود حاج شیخ عباس گیر نمی‌افتد؟ بعضی هم می‌گفتند: آقا حاج شیخ عباس اصلاً حرزی دارد که به دام دشمن نمی‌افتد و حرز یعنی دعایی که همراه او است. به خاطر دعا به دام نمی‌افتد. ولی هیچ کدام اینها درست نبود. ایشان به دستگاه وابسته نبود. تنفری که او از د ستگاه داشت در یک سطح خیلی خیلی خاص بود. یک حالت بغض و تنفر و کینه داشت. خیلی عجیب بود. حرزی هم نداشت. فقط یک مسئله بود. ایشان با اینکه می‌دانست اسمش و خصوصیاتش در اختیار اکثر افراد ضدانقلابی است، ولی با اطمینان قدم می‌زد. مثل اینکه اصلاً چنین مسئله‌ای وجود ندارد. این باعث می‌شد به او سوءظن پیدا نکنند. مثلاً هیچ‌وقت در کوچه پشت سرش را یک مرتبه نگاه نمی‌کرد. خیلی عادی بود. ایشان در جریان عملیات مرحوم محمد مفیدی قرار داشت. با مرحوم مفیدی در جریان ترور سرهنگ طاهری بودند و با او همکاری می‌کرد. می‌گفت: بعد از انجام آن ترور یک حال وحشت‌زده‌ای به مرحوم مفیدی دست داده بود. یعنی در کوچه که راه می‌رفت، بعضی وقت‌ها یک مرتبه پشت سرش را نگاه می‌کرد. چندین مرتبه من به او تذکر دادم که: برادر مسئله‌ای نیست. اصلاً اگر خیلی ناراحتی حالا یک مدتی اینجا نباش. عاقبت‌الامر مرحوم مفیدی ـ روی همین وحشت‌زدگی و ترس و دلهره که نکند الان این کسی که دنبال او می‌آید، یا این کسی که الان توی مغازه نشسته مأمور باشد ـ کشته شد.

اما مرحوم آقای حاج شیخ عباس برخلاف این بود. یک مرتبه از قم می‌آمدیم تهران. جاده را کنترل می‌کردند. من احتمال دادم و بلکه به مرحله یقین رسیدم که اینها نظرشان روی شخص حاج شیخ عباس و یا روی یک فرد فراری است. در جاده قم و تهران حدود پیچی که زمین کفی است و دست راستش ساختمانی مثل یک قلعه خرابه و دست چپش هم تپه‌ای که مثل یک دیده‌بانی است، دیدیم شدید جاده را کنترل کرده‌اند. ولی ایشان خیلی بی‌خیال گفت: برویم. اگر نمی‌گفت، من حتماً دور می‌زدم. اگر هم دور می‌زدم 50 درصد احتمال داشت ما را تعقیب کنند. آمدیم جلو دیدیم آنها جمع شده‌اند برای مانور. روزهای دیگر هم که برمی‌گشتیم آنها را دیدیم. سه یا چهار روز بعدش معلوم شد مانور هوایی داشته‌اند، اما ایشان با اینکه مسلح بود، هیچ عین خیالش نبود. همین مسئله او را حفظ می‌کرد.

ایشان شبی گفت که می‌خواهد جایی برود. آنجا را چندین مرتبه با ماشین رفته بودیم. اما گفت: من جایی دیگر هم می‌خواهم بروم. دو، سه تا کوچه پس کوچه است. یک موتور تهیه کن، من با موتور بروم. موتور یک نفر از بستگان را گرفتم و دادم به ایشان. همان شب ایشان گفت: حالا که موتور هست، تنها می‌روم. دیگر مزاحمت فراهم نمی‌کنم. با اینکه می‌دانست در این مورد هیچ مسئله‌ای برای ما نبود. بیشتر شب‌ها با ایشان می‌رفتم. آن موقع که وضع خانه حاج علی آقای حیدری بر هم خورد با ماشین می‌رفتیم بیرون شهر، کنار یک قهوه‌خانه که مثلاً عبوری داشتیم می‌رفتیم. آنجا راحت می‌گرفتیم می‌خوابیدیم. ایشان می‌دانست که من وظیفه می‌دانستم برای حفاظت ایشان جلو بروم. بلکه تا اندازه‌ای بیشتر جانش در امان باشد و برای اینکه امام به ایشان فرموده بود: تو تا می‌توانی خودت را حفظ کن که حفظ تو از همه چیز مهم‌تر است، چون دستگاه از اینکه دسترسی به تو پیدا نمی‌کند خیلی وحشت‌زده است و این خیلی مهم است.

امام مخصوصاً این سفارش را فرموده بود به ایشان و پیغام هم داده بود. از این جهت می‌دانست که بنده با ایشان هیچ حساب سختی و ناراحتی در میان ندارم. هفته‌ها می‌شد که با هم بودیم.

بالاخره ایشان گفت: حالا که موتور پیش من است، خودم بروم شمیران. می‌رفت طرف چیذر و آنجاها که سربالایی‌های خیلی تندی داشت. آنجا خانه سردمداران رژیم [پهلوی] بود. ایشان با موتور می‌رود. نیمه شب و حدود ساعت 12 بوده که یک مرتبه از خانه یکی از آنها پلیس می‌آید بیرون. نگاهی به او می‌کند، اما هیچ چیزی نمی‌گوید. او که می‌رود آن‌ها با ماشین تعقیبش می‌کنند و در سربالایی او را می‌گیرند. از موتور پیاده می‌شود و در کمال خونسردی سلام و علیک می‌کند. می‌گویند: اینجا چه کار داری؟ [ایشان می‌گوید:] دعوت داشتیم، عشقم کشید با موتور بیایم. خیلی دوستانه با آنها صحبت می‌کند. آنها هم عذرخواهی می‌کنند و می‌روند. چنین روحیه‌ای ایشان داشت که باعث شد دستگاه به ایشان دسترسی پیدا نکند. هم صداقتش را و هم اطمینان و [اعتماد به نفسش] را می‌رساند.

یک وقت در خیابان [انبار] گندم در خیابان ری با هم سوار ماشین بودیم. معمولاً وقتی که ایشان در ماشین بود و سر قرار می‌رفتیم، من لباس [روحانیت] را در می‌آوردم و اگر سر قرار نبودیم برای اینکه بیشتر ایمنی داشته باشیم با لباس می‌رفتم. آن روز هم سر قراری رفته بودیم. من ایشان را پیاده کردم. رفتم دوری زدم و سر وقت آمدم سوارش کردم که ایشان پیاده این طرف و آن طرف نرود. به محض اینکه حرکت کردیم، من هنوز لباس نپوشیده بودم که یک ماشین کلانتری و مأمورین گشتی که برای همین خراب‌کاری [کمیته مشترک ضدخراب‌کاری] بود، پیچید جلوی ماشین ما. راه را بست. یک نفر مأمور پیاده شد آمد طرف راننده. شیشه باز بود. دستش را آورد پشت گردن مرا محکم گرفت. هر کس به جای ایشان بود در را باز و از آن طرف فرار می‌کرد، یا اینکه در را باز و شلیک می‌کرد پلیس را می‌کشت که من هم بتوانم فرار کنم، یا می‌رفت تو پیاده‌رو و کوچه‌ای که پهلویش بود و هیچ مسئله‌ای هم فکر نمی‌کنم پیش می‌آمد. من [هم] به دام پلیس می‌افتادم. چون داخل ماشین غیر از این مأمور، نفرات دیگری نشسته بودند. همین‌طور که پلیس پشت گردن مرا گرفته بود، ایشان [اندرزگو] به چشم من زل زده بود. توی چشم‌های من نگاه می‌کرد که ببیند تغییر قیافه می‌دهم و حالتم عوض می‌شود. با کمال آرامش سرجایش نشسته بود. بدون اینکه دستپاچه بشود یا به پلیس التماس کند. هیچ هم نگفت. مثل اینکه هیچ ندیده است. پلیس یک مرتبه نگاهش افتاد به عمامه و عبای من که روی صندلی عقب بود. خیال کرد اشتباه کرده است. به من گفت: آقا خیلی معذرت می‌خواهم. می‌بخشید. اشتباه کردم. من هم به آنها گفتم: شما وظیفه‌تان را انجام دادید. ما از شما تشکر می‌کنیم. او رفت و ما حرکت کردیم. من دائم در تعجب این بودم که چرا حاج شیخ عباس از ماشین پیاده نشد و فرار نکرد. اگر فرار می‌کرد من گله‌ای نداشتم. حتی خوشحال می‌شدم. برای اینکه یا من فدای ایشان می‌شدم و یا نمی‌شدم. بر فرض هم که فدای ایشان می‌شدم، هیچ مسئله‌ای نبود و اگر هم نمی‌شدم خوب من جان به سلامت برده بودم. ولی اگر ایشان گیر می‌افتاد هر دوی ما از بین می‌رفتیم و این برای من خیلی [سخت بود.] رفتم به فکر که چه شد این فرار نکرد و این چه روحیه و قدرتی است که او دارد. بعد که رد شدیم، گفت: من در آن حالت متوسل به امام زمان(عج) شده بودم.

ایمان به خدا بود که روحیه و آرامش خاطر به او بخشیده بود. [با] آمادگی این برادر شهید برای نوشیدن شربت شهادت و ایمانش به آخرت، هیچ‌گونه تزلزلی در این روحیه پیدا نمی‌شد. لذا با آرامش و اطمینان قلب در میحط رفت و آمد می‌کرد. کمترین وقتی می‌شد که ایشان راحت در خانه‌اش زندگی بکند و همیشه بیرون [از خانه] مشغول فعالیت بود. این را ببیند، آن را ببیند، با این حرف بزند و دنبال تهیه وسایل آن باشد و در  عین حال گیر نیفتد. اما این روحیه را از کجا پیدا کرده بود؟ در دوران مبارزه، ایشان به یقین رسیده بود که حسابی در کار است. فکر می‌کنم اولین قدم همان روح پر شهامت و ایمان قوی مرحوم حاج صادق امانی بود که به ایشان بخشیده بود.

بعد از جریان ترور منصور وقتی متواری شد، یک مدتی رفته بود در بیمارستان، پهلوی آقای فومنی. پرستار ایشان شد. به من می‌گفت: آقای فومنی خیلی خوشحال بود از ترور منصور و روی این حساب به من بی‌نهایت اصرار داشت که از پهلوی من تکان نخور. تواینجا هستی من یک آرامشی دارم. تو را که می‌بینم مثل این است که به تمام آرزوهایم رسیده‌ام. ایشان [حاج شیخ عباس] می‌گفت: من نزد ایشان بودم تا اینکه یک روز مرحوم آیت‌الله فومنی به من گفت که امروز صبح بگو تمام فامیل من بیایند. من هم گفتم آقا حال شما خوب است، چه اصراری دارید؟ ایشان فرمود: خوب دلم می‌خواهد فامیلم امروز بیایند. بگو بزرگ و کوچک، همه‌شان بیایند. ایشان [حاج شیخ عباس] می‌گفت: من همه را خبر کردم، آمدند. نزدیک ظهر بود که با همه خداحافظی کرد. گفت: بروید وقت نماز است، می‌خواهم نماز بخوانم. می‌خواهم هیچ‌کس پهلوی من نباشد. همه‌شان را رد کرد و مشغول نماز شد. نماز که تمام شد به من گفت: تخت مرا رو به قبله بگذار. من هم تختشان را رو به قبله گذاشتم. ایشان دیگر هیچ تأملی نکرد. رو به قبله دراز کشید. بعد هم طولی نکشید، دیدم روح از بدن ایشان خارج شده، بدون اینکه تکان بخورد و دست و پایی بزند. یک مرتبه من متوحش شدم. ایشان حالش خوب بود، چه شد؟ تا آمدم یک کمی ناراحتی بکنم، ایشان اشاره‌‌ای کرد و من دیدم نه، کم‌کم حالشان خوب شد. مثل اینه دارند قبض روح می‌شوند. در همین وقت بلند شد نشست. از تخت آمد پایین و رو به قبله شروع کرد به ائمه طاهرین، یکایک سلام دادن و نسبت به وجود اقدس ولی‌عصر(عج) کمال اظهار ادب و تواضع فرمود. دو مرتبه روی تخت دراز کشید. شاید چند ثانیه نکشید که روح از بدنش خارج شد. ایشان [اندرزگو] می‌گفت: این صحنه خیلی در روحیه من اثر گذاشت.

یکی دیگر هم اینکه خود ایشان [اندرزگو] می‌گفت: وقتی می‌خواستند مسگرآباد را خراب کنند، ما برای تشییع جنازه بدن مطهر پیشتازان مبارزه مسلحانه در مسیر الله ـ فداییان اسلام ـ به آنجا رفتیم. من خودم شاهد بودم قبر مطهرشان را شکافتند، بدنشان را از قبر بیرون آ‌وردند، در حالی که کفنشان از روز اول سفیدتر بود، نواب صفوی، مرحوم واحدی و یک نفر دیگر که آخر با هم شهیدشان کردند، خودم دیدم که کفن اینها از روز اول سفیدتر و در بدن مطهرشان اصلاً هیچ آثار عفونت پیدا نشده بود. این هم خیلی در روحیه ایشان اثر گذاشته بود. به علاوه اینکه خود ایشان یک واقعیت‌هایی را هم لمس کرده بود. خود این جریانات لمس واقعیت‌ها است.

ایشان در آخرین مرتبه که از قم فرار کرد ـ حالا من یقین ندارم سفر اول بود یا دوم که فرار می‌کند با خانواده ـ می‌گفت: لب مرز به شطی [رودخانه‌ای] رسیدم. دیدم الان دشمن در تعقیب ما است. در سراسر ایران گزارش کرده‌اند که اگر با این خصوصیات و مشخصات به کسی برخورد کردید، دستگیرش کنید. لب مرز اگر با این مشخصات او را با خانواده‌اش می‌دیدند، قطعاً دستگیرشان می‌کردند. ایشان می‌گفت: به من یک حالت توسلی دست داد. متوسل به وجود اقدس ولی‌عصر(عج) شدم که نجات پیدا کنم. در همین حال شخصی با اسب به آب زد آمد این طرف آب. گفت: کجا می‌خواهید بروید؟ گفتم: به آن طرف شط. من و خانواده و بچه‌ها را سوار اسب کرد و زد به آب. از شطی که اسب را غرق می‌کرد، عبور کرد. آن طرف شط من یک مرتبه متوجه شدم چه کسی بود؟ نگاهی به لباسها و کفشم کردم. دیدم اینها اصلاً تر نشده‌اند. بدون اختیار در پیشگاه اقدس پروردگار عالم روی خاک افتادم. به سجده رفتم. سر از سجده بلند کردم که ببینم این اسب سوار کجا رفته،  دیدم اسب سواری نیست. می‌گفت: رو کردم به خانواده‌ام، گفتم: دست قدرت پروردگار را دیدی؟ ما را با اسب از آن طرف آب آورد این طرف آب و لباس هیچ کدام ما تر نشده است. او می‌گفت: خانواده ما هم متوجه لباس‌ها و پا و کفشش شد، دید تر نشده است. هم متأثر شد و گریه کرد.»

«در یک مورد دیگر هم ایشان می‌گفت که یک مدتی خانواده[اش] خیلی نگران وضع ایشان بوده که زندگی با ایشان چه می‌شود؟ آخرش به کجا منتهی خواهد شد؟ همیشه اضطراب داشته تا اینکه یک شب در عالم خواب دیده کربلا است و حضرت امام حسین(ع) ایستاده‌اند. افرادی می‌روند عرض حاجت می‌کنند. خانواده ایشان هم در عالم خواب می‌رود خدمت حضرت. در حالی که گریه می‌کرده شروع می‌کند نسبت به وضع آقای حاج شیخ عباس [گفتن] که: [ایشان] یک وضع نامعلوم و بلکه معلوم‌الحال [دارد] به کجا منتهی می‌شود؟ گریه و اظهار تأثر می‌کند [و می‌پرسد:] آیا ما از این وضع نجات پیدا می‌کنیم؟ حضرت لبخندی می‌زند و می‌فرماید: آیا برای این متأثری؟ [خانواده ایشان] نگاه می‌کند. می‌بیند آقای حاج شیخ عباس کنار حضرت امام حسین(ع) ایستاده، غرق در اسلحه. سلاحی هم به کمر بسته است. حضرت می‌فرماید: او برای ما شمشیر می‌زند. این نگرانی ندارد. ایشان خوشحال می‌شود و عرض می‌کند: ایشان برای شما اسلحه به کمر بسته و فعالیت می‌کند، ما چطور؟ حضرت می‌فرماید: شما هم بچه‌ها را نگهداری کن و زندگی او را مختل نکن. اجرت زیاد است.»

«فکر می‌کنم آن برداشتی که ایشان از توحید، الله و دین مقدس اسلام و ائمه طاهرین داشت، همه اینها دست به دست هم داده بود و یک حالت اطمینان خاطری در ایشان [به وجود آورده بود.] آن هم یک اطمینان خاطر عجیب.»

«یک وقت در مشهد به خانه‌ای که او آنجا [میهمان] بود مظنون شدند. حمله می‌کنند. آقای حاج شیخ عباس معمولاً به خانه‌هایی که می‌رفت، اول راه فرار را در نظر می‌گرفت. مثلاً اگر منزل ما می‌آمد همیشه راه پشت‌بام باز بود. در آن خانه مشهد هم طبق همین برنامه‌ای که داشت، راه فرار را در نظر می‌گیرد. مأمورین در می‌زنند. صاحبخانه را صدا می‌زنند که می‌خواهیم بیایم داخل منزل شما فقط شما بگو که آنها میهمانند که آمده‌اند و احتیاجی نیست که ما را بشناسند. صاحبخانه هم برمی‌گردد و به ایشان اطلاع می‌دهد.

بلافاصله خودش را به پشت‌بام می‌رساند و برای اینکه روی پشت‌بام‌های همسایه‌ها نرود و سوءظن ایجاد نکند. از یکی از پشت‌بام‌ها می‌پرد داخل کوچه. در این پریدن استخوان بالای ران پای راستش شکست. ایشان خودش را به یکی از خانه‌های نزدیک می‌رساند که با آن آشنایی داشت. یکی، دو روز آنجا بود تا اینکه به منزل امن‌تری منتقل می‌شود. خودش می‌گفت: دو روز نگذشته بود که دیدم امکانات مراجعه به دکتر فعلاً برایم فراهم نیست. متوسل به وجود اقدس ولی‌عصر(عج) شدم. روز جمعه بود. وضو گرفتم، اتاق را خلوت کردم و خدمت آن حضرت عرض کردم اگر می‌دانید که من به خاطر شما قدم برمی‌دارم و به خاطر تحقق بخشیدن به آرمان مقدس پیامبر(ص) و علی(ع) و حکومت بخشیدن به قرآن [قدم برمی‌دارم] و اگر این قدم‌های ما مرضی و مورد رضایت شما است، عنایتی بفرمایید. می‌گفت: یکی، دو روزی نگذشت و با اینکه هیچ توانایی حرکت نداشتم، از جا حرکت کردم و با یک عصا به راحتی راه افتادم. با همان عصا چند روزی نگذشت که ایشان آمد قم. دیدم به راحتی حرکت می‌کند و حال اینکه استخوان قسمت بالای ران راست کاملاً شکسته بود و برجستگی زیادی داشت. در تهران به دکتری در میدان ونک مراجعه کردیم. گفت: حتماً باید عمل بشود. برای عملش هم ایشان این اواخر ـ شاید در حدود هفت، هشت ماه قبل از شهادت ـ در مشهد بستری شد. این موارد و شاید صدها دیگر که ایشان حس کرده بود، یک حالت اطمینان خاص و ایمان بیشتری نسبت به وجود اقدس پروردگار و ولی‌عصر، امام زمان(عج)، به ایشان بخشید. می‌توان رمز موفقیت و به دام نیفتادنش را [از آنها] کشف کرد.»

«ایشان یکی از مطالبی که زیاد تکرار می‌کرد، این بود. می‌گفت: ما در قبال امکاناتی که پروردگار عالم در این نهضت اخیر به دستمان داده، در مقابل پروردگار مسئولیم. من از آن خائفم که در پیشگاه پروردگار عالم مسئول باشم و از من بخواهد: چرا کاری انجام ندادی؟ اشان با این ایمان و این طرز تفکر دائماً در حرکت بود. دائماً در فکر تلاش و فعالیت برای راهیابی و تحرک بخشیدن به افراد آماده کار بود.»

 

منبع: پاسیاد پسر خاک، زندگی‌نامه‌ و زمانه حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی، محمد قبادی، تهران، سوره مهر (وابسته به حوزه هنری)، چ اول، 1388، ص 128 - 137.



 
تعداد بازدید: 78



آرشیو

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.