08 مهر 1404
«روز فراموش نشدنی 15 خرداد، صبح زود ـ قبل از طلوع آفتاب ـ از خانه بیرون آمدم؛ به قصد تشرف به حرم حضرت فاطمه معصومه و بعد هم تهیه صبحانه. بعضی روزها میآمدم و نان سنگک تازه تهیه میکردم آن روز از خانه آمدم بیرون و تا شب برنگشتم.
شب که برگشتم، به خاطر دارم که در خانه مطرح شد که از صبح منتظر صبحانه بودیم و شما رفته بودی بیرون و تا حالا نمیدانستیم با چه سرنوشتی روبهرو شدی.
آن روز وقتی وارد خیابان ارم شدم، مشاهده کردم آیتالله حاج آقا مصطفی [خمینی] با جمعی از طلاب حوزه علمیه قم ـ که حدود 10 یا 12 نفر میشدند ـ به سمت حرم مطهر حرکت میکنند. احساس کردم حرکت، یک حرکت معمولی نیست چون به جای اینکه از پیادهرو حرکت کنند، دقیقاً از وسط خیابان حرکت میکردند. هر کس متوجه ایشان میشد، میآمد وسط خیابان. در نتیجه به این جمع افزوده میشد. بنده رفتم به سمت آنها. چون حس کردم صحنه، صحنه عادی نیست. چهرهها نشان میداد که مسئله مهمی اتفاق افتاده است. وقتی سئوال کردم، دیدم کسانی که نزدیک ایشان بودند با چشم اشکآلود به مسئله دستگیری حضرت امام اشاره کردند. بنده هم مثل بقیه در کنار ایشان [قرار گرفتم] و سلامی عرض کردم و بدون هیچ سئوال و جوابی به سمت حرم حرکت کردیم. فکر می کنم نزدیکی حرم، ایشان به سمت منزل آیتالله نجفی مرعشی رحمتالله علیه تشریف بردند. بنده هم با جمع زیادی [از مردم به سمت حرم مطهر رفتیم.]
حرم حضرت فاطمه معصومه نه مملو، بلکه مالامال از جمعیت بود. توی رواقهای اطراف، حجرهها و ایوان آیینه [دیگر جا نبود] و سمت دیگر هم خواهرها بودند.
به تدریج افرادی که کفنپوش از منزلشان بیرون آمده بودند به چشم میخوردند که وارد صحن حرم میشوند. ابتدا همه متحیر و در فکر فرو رفته بودند که چه کار بکنند. فردی و گاهی همگانی شعارهایی میدادند و با ذکر صلوات آمادگی خودشان را برای شهادتطلبی و فداکاری در این راه اعلام میکردند.
طولی نکشید که داماد حضرت امام، آیتالله شهابالدین اشراقی وارد صحن شد. با ورود ایشان همه منتظر بودند که صحبتی با جمعیتی داشته باشد. آیتالله اشراقی در یکی از رواقها، روی سکو ایستاد و بلندگو در اختیارشان قرار گرفت. گفت: من با امام قبل از دستگیری صحبتی داشتم، مطلب ایشان را مطرح میکنم، شما خودتان تصمیم بگیرید. این بیان باعث شد که سکوت محض تمام صحن را فرابگیرد. با آن جمعیت و ازدحام و احساس و شور کمترین صدا یا حرکتی [رخ نداد]. ایشان فکر میکنم با کلام امام [شروع کرد]. میتوان گفت، نفسها در گلو خفه شد. آیتالله اشراقی فرمود: چند ساعت قبل از دستیگری ایشان ـ از ساعت 4 بعد از ظهر ـ افرادی را که ما میشناختیم و کاملاً مورد اطمینان بودند از تهران به قم مشرف شدند و در شرفیابی به محضر مبارک آقا عرض کردند که ساواک از طرف رژیم امشب تصمیم دارد شما را دستگیر کند و ما بعد از اینکه مطمئن شدیم اینها چنین برنامهای دارند لازم دیدیم که خدمت شما برسیم و این مطلب را عرض کنیم، شاید تدبیری اندیشیده شود که اینها چنین موفقیتی پیدا نکنند. باز یکی، دو ساعت بعد یک گروه دیگر از تهران خدمت آقا رسیدند و آنها هم از کسانی بودند که ما آنها را موثق و مطمئن میشناختیم. آنها هم همان مطالب را تأکید کردند و اصرار داشتند که امشب حضرت [امام] منزلشان را تغییر بدهند. اینها هم رفتند. غروب و بعد از غروب هم باز یک چنین اخباری به دست ما رسید و خدمت آقا عرض شد. تا اینکه حدود ساعت 12 شب بود. دیدیم در خانه را کوبیدند. خانمی خودش را معرفی کرد. روی شناختی که نسبت به این خانم داشتیم در را باز کردیم و ایشان خدمت حضرت [امام] شرفیاب شدند. خودشان و دوستان و بستگانی را که همراهشان از تهران آمده بودند معرفی کردند. سپس عرض کردند که من با تعداد بیشتری از تهران آمدیم، چون محیط امنی نبود و مأمورین اطراف منزل شما بودند. آنها دیگر از آمدن به منزلتان خودداری کردند. بنده خدمت شما رسیدم. امشب به یقین مأموریت اطلاعات از تهران بسیج میشوند. یعنی تصمیم گرفتهاند که شبانه شما را دستگیر کنند. ما پیشنهاد میکنیم امشب منزلتان را تغییر بدهید. حضرت [امام] از احساس مسئولیت آن خانم که ساعت 12 شب با آن محدودیت آمده بود، خیلی قدردانی کردند.
آقای اشراقی فرمود: ما دیدیم بدون اینکه آقا کمترین تغییری در برنامههایشان بدهند، طبق معمول در همان اتاق که هر شب استراحت میکردند، آماده استراحت شدند. من خدمتشان رسیدم و عرض کردم آقا شما با خبرهایی که پی در پی از تهران رسیده مطمئن نشدهاید که امشب رژیم شاه شما را دستگیر میکند؟ فرمودند: بله یقین دارم. عرض کردم: حالا که یقین دارید پس اجازه دهید محل استراحتتان را تغییر بدهیم، فرمودند: به این مسئله یقین پیدا کردم. ولی ما هم تصمیم خودمان را گرفتهایم و قدمی را که در این راه برداشتهایم تا آخرین لحظه حیات ادامه خواهیم داد. بعد از دستیگری اگر زنده بودیم به راه خودمان ادامه میدهیم و اگر به شهادت رسیدیم مردم خودشان میدانند. بعد از آن دیگر تکلیف بر عهده خود مردم است.»
«پس از شنیدن این بیان حضرت امام [که آقای اشراقی گفت] نمیدانم چطور بیان کنم، صدای گریهای از جمعیت بلند شد که شاید بتوان «قیامت دنیا» تعبیر کرد. صدای شیون و گریه چند دقیقه استمرار داشت. بعد کفنپوشان بلند شدند و اعلام شهادتطلبی کردند. جمعیت نیز به همین صورت [از جا برخاست و] دیگر منتظر نشد چه تصمیمی گرفته میشود و نظر آیتالله اشراقی چیست؟ و چه کسی رهبری را به عهده میگیرد.
جمعیت مثل سیل از در جنوبی صحن بیرون آمد و به سمت پل آهنچی حرکت کرد. از آنجا هم به سمت چهارراه راهآهن به راه خود ادامه داد. [عدهای از مردم] تصمیم داشتند کلانتریها را خلعسلاح کنند. عدهای هم میگفتند که پیاده به سمت تهران میرویم. جمعیت از چهارراه راهآهن مسیر خود را به سمت خیابان امام خمینی (خیابان تهران سابق) ادامه میداد که ریوهای ارتش از پادگان منظریه رسیدند. شاید آن وقت، نیروهای نظامی فکر میکردند همین که با رعب و وحشت وارد بشوند و تیراندازی هوایی کنند، جمعیت متفرق میشوند. ولی برای اولین مرتبه بود که ما دیدیم ملت تصمیم خودش را برای یکسره کردن کار و از پای در آوردن دشمن یا شهادت گرفته است.
نیروها تیراندازی هوایی کردند و دیدند جمعیت وسط خیابان ایستاده و میخواهد راه را ببندد. سرعتشان را زیاد کردند که بتوانند خودشان را از میان جمعیت نجات بدهند. مردم هم شعار میدادند و سنگ پرتاب میکردند. تیرهای چوبی خیلی ضخیم همراه داشتند. حالا از کجا آورده بودند نمیدانم. آنها را میانداختند وسط خیابان تا شاید بتوانند ریوها را متوقف وسرنشینانش را خلعسلاح کنند. سعی آنها هم بر این بود که فقط خودشان را از جمعیت بیرون بکشند. شاید بیش از 40 ماشین ریو با افراد مسلح از وسط جمعیت عبور کرد. یک جیپ هم فرماندهی را بر عهده داشت که وسط جمعیت چپ شد. حالا سرنشینانش به چه سرونوشتی مبتلا شدند ـ جمعیت به قدری زیاد بود ـ ما نفهمیدیم. تیراندازی افراد مسلح باعث شد جمعیت از مسیر خود به سمت تهران منصرف شود. چرا که سر راه تهران، پادگان منظریه بود و آنها هم یقیناً راه را میبستند. جمعیت کمکم برگشت به چهارراه راهآهن و به سمت مرکز شهر قم که پل جلوی مسجد امام حسن باشد ومنتهی به بازار است.
جمعیت به کلانتری نزدیک همان پل رسید. کلانتری انتهای خیابانی بود که به آن ایستگاه میگفتند. قبل از پل و در سمت راست، خیابان ایستگاه قرار داشت. بیشتر ریوها نیروها را جلوی کلانتری پیاده کرده بودند. تیراندازی شدت بیشتری گرفت، ولی در عین حال نتوانستند راه را بر روی مردم ببندند. نیروها عقبنشینی کردند. اما تعدادی داخل همین خیابان ایستگاه به شهادت رسیدند. تعدادی هم زمینگیر شدیم. من و تعدادی که توی پیادهرو بودیم، روی زمین خوابیدیم. بعد که بلند شدیم دیدیم کنار ما یک نفر به شهادت رسیده است. بنده شاهد بودم به جای اینکه جمعیت با دیدن این شهید پا به فرار بگذارد، پیکر شهید را روی شانه گرفت و به سمت پل جلوی مسجد امام حسن حرکت کرد. به انتهای پل که رسیدیم ـ چون شهربانی سابق در سر چهارراه بازار مقابل مسجد امام حسن واقع شده بود ـ نیروهای شهربانی و اکثر قریب به اتفاق نیروهای کمکی که از پادگان منظریه آمده و از بین جمعیت عبور کرده بودند، سر چهارراه مستقر شده بودند. دیگر جمعیت نتوانست به سمت شهربانی حرکت کند و قبل از رسیدن به مسجد امام حسن مسیر خود را به سمت حرم حضرت فاطمه معصومه تغییر داد. دوباره آتش سنگین تیراندازی راه را بست و از همان جا جمعیت متفرق شد. ما هم دیگر نتوانستیم از سر پل به راه خودمان ادامه بدهیم.»
- پاسیاد پسر خاک، زندگینامه و زمانه حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی، محمد قبادی، تهران، سوره مهر (وابسته به حوزه هنری)، 1388، ص 64 - 69.
تعداد بازدید: 39