15 مهر 1404
وقتی که امام را گرفتند، وظیفه ما خیلی سنگینتر شد. من به تهران آمدم و در جریان تیراندازیها و سروصدای خیابانها در مدرسه مروی بودم. بعد از قیام 15 خرداد، انصافش این است که دیدم دیگر به هیچ شکلی نمیتوانم آفتابی بشوم. یعنی بعد از بردن امام، ما هم مخفی شدیم. من به منزل باجناقم آقای موسوی مطلق رفتم. که در درکه بود. ایشان سید محترم و مؤدبیاند، اما در عین حال خیلی محتاط بودند. من در خانه ایشان بودم و رسماً به من پیغام دادند که آقای مروارید، اگر میخواهی در منزل ما بیایی، باید از خانه خارج نشوی و اگر میخواهی بیرون بیایی، با عرض معذرت دیگر نباید به منزل ما بیایید. چون میریزند اینجا و باعث ناراحتی ما میشوند. من هم مجبور شدم جایی را در درکه اجاره کنم. کمی بعد رفقای ما را گرفتند. از جمله حاج اشرف کاشانی که از منبریهای معروف آن موقع بود و میگفت بعد از دستگیری مرتب از او میپرسیدهاند: «مروارید کجاست؟» چون من در آن موقع در تهران جایی نداشتم و بیشتر به منزل همین حاج اشرف کاشانی میرفتم.
خلاصه اینکه امام در زندان بود و ما هم در مخفیگاه ماندیم تا ماه مبارک رسید. در ماه مبارک مهدی عراقی مجلسی را در مسجد جامعیت ترتیب داد و من آنجا منبر میرفتم. روز اول جمعیتی نبود، اما کمکم معرکه شد و پلیس هم زیاد میآمد. چند روز منبر رفتم و هر بار با وسیلهای مرا فراری میدادند آن زمان سرهنگ طاهری که ـ بعدها ترورش کردند ـ رئیس پلیس تهران بود و یک روز گویا از قبل میدانستند که من در مسجد امینالدوله منبر دارم و قبلاً آنجا را احاطه کرده بودند. مسجد امینالدوله که از مسجدهای معروف تهران است آن زمان مال آقا شیخ عبدالکریم بود. در آنجا به منبر رفته بودم و وقتی پایین آمدم دیدم سرهنگ صدارت، رئیس ساواک منطقه و سرهنگ طاهری همه برای دستگیری من جمع شدهاند. من خود سرهنگ طاهری را دیدم که پشت در مسجد ایستاده که وقتی میرویم همراهمان باشد. وقتی بیرون رفتیم دیدم جمعیت زیادی جمع شده و دو طرف هم پلیسها صف کشیدهاند تا مرا از مسجد تا ماشین برسانند. خاطرم هست که سرهنگ صدارت مرتب با مشت به پشتم میکوبید که یاالله زودتر برو. انگار از جمعیت میترسید. همین که پایم را داخل ماشین گذاشتم افسری سرش را جلو آورد و گفت: «آقای مروارید خیلی مهم شدی. چون اگر رئیس لشکر را هم میخواستند بگیرند، اینقدر پلیس و ماشین جمع نمیشد». بعد هم ما را بردند میدان توپخانه. در آنجا مأمور انتظامات شهر، کلانتری شهربانی سرهنگ ثقفی. که معلوم شد با پدر خانم آقای خمینی هم نسبتی دارد. به من گفت آقای مروارید چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی. آقای خمینی خودش قدرت دارد و میتواند از خودش دفاع کند، لازم نیست شما اینقدر برایش یقه چاک بزنی.
آنجا ما را بازداشت کردند، ولی این بازداشت خیلی معرکه بود. دو سه روز اول مرا به قزلقلعه بردند. یک مقدار صحبت شد و روز بعد آمدند و گفتند لباسهایتان را بپوشید و نپرسید کجا میرویم. سوار ماشینی شدیم که از داخل آن بیرون دیده نمیشد. مقداری از راه را که آمدیم، توقف کرد و گفتند پیاده شوید. داخل باغ خیلی بزرگی شدیم و خانهای که بعد معلوم شد متعلق به ارتشبد هدایت بوده و چون او با اختلافاتی که داشتهاند خانهاش را گرفته و به زندان ساواک تبدیل کرده بودند. در آنجا اولین بار بود که من چیزهایی مثل صابون، حمام، روبدوشامبر و دفترچههای منو برای انتخاب غذا میدیدم. خلاصه گفتیم عجب جایی است و کاش زودتر از این انقلاب کرده بودیم.
بعد از آن هر شب یکنفر به ما اضافه میشد؛ آقای کافی بود، آقای شجونی، آقای فومنی. سرهنگ مولوی هم مرتب هر شب به آنجا میآمد و میگفت: «خوب! تو به بودجه کشور چه کار داشتی؟».
یکبار هم گفت آقای مروارید تو را به دیدن امام میبرم. چون همان موقعی بود که ایشان را به قیطریه آورده بودند. آقای فومنی هم که فهمید، گفت: خواهش میکنم اگر میشود من هم بیایم. روز عید فطر یک ماشین کادیلاک به دنبال ما آمد و ما را برای ملاقات امام به قیطریه برد. به یقین اگر آن موقع هر کسی مرا در چنین وضعیتی میدید میگفت قطعاً این هم جزو خود آنهاست.
وقتی به حضور امام رسیدیم به خاطر سرمای زمستان پوستینی پوشیده بودند. مفاتیح باز بود و معلوم بود نماز عید فطر را خواندهاند. قدری با من حال و احوال کردند و بعد هم به سرهنگ مولوی اعتراض کردند که این چه وضعی است. به من خبر دادهاند کجاها مردم را به چرا میبرند، کجاها نان ندارند و... دست آخر هم از سکههای هیئت قائمیه که به مناسبت نیمه شعبان درست کرده بودند به ما عیدی دادند. ما هم خداحافظی کردیم و دوباره به مهمانخانه برگشتیم.
با سایر وعاظ در سالن نشسته بودیم که مرا برای تلفن صدا کردند اما وقتی رفتم دیدم تلفنی در کار نیست و خود مولوی پشت میز نشسته است. به من تعارف کرد بنشینم و گفت در واقع خودش میخواست با من صحبت کند. او گفت: «ببین آقای مروارید، من دو تا رگ دارم؛ یک رگم همرگ رفاقت است. الان با تو دست رفاقت میدهم.» بعد بلند شد و با آن قیافهای که داشت دست مرا گرفت و ادامه داد: «از حالا به بعد هر موقع گرفتاری داشته باشم، مثلاً پول نداشته باشم میآیم و میگویم آقای مروارید، سرهنگ مولوی بیپول است. از شما خواهش میکنم هر وقت کاری داشتی همین طور رفیقانه به من بگو». بعد هم کشوی میزش را کشید و دستهای اسکناس را روی میز گذاشت و گفت: «هر چقدر دلت میخواهد بردار. این آغاز کار است و من به شما ضمانت میدهم که جز خدا، احدی غیر از من و شما نخواهد فهمید.»
من گفتم: «آقای مولوی شما در اطلاعاتتان روحیه مرا شناختهاید. من ممکن است در مقابل خیلی چیزها نقطهضعف داشته باشم، اما نسبت به پول ضعیف نیستم.»
مولوی پرسید: «برای رفتن به قم پول داری؟»
گفتم: «بله، ده تومن دارم».
گفت: «با ده تومن میخواهی بروی قم؟»
گفتم: «بله، سه تومن کرایه ماشین است. قدری هم ناهار میخورم؛ پس کافی است».
از آنجا به بعد هم یک مقدار خودش را گرفت. اما من همیشه خدا را شکر میکنم که در آنجا هیچ پولی قبول نکردم. چون چند وقت بعد اعلامیهای درآمد که آقای سید فلان اینقدر گرفته و آقای فلانی اینقدر و الحمدلله ربالعالمین که اسم ما میان آنها نبود.
این بازداشت من خیلی طول نکشید و به قم برگشتم. اوایل فروردین 1343 هم از امام رفع حصر شد و ایشان هم به قم آمدند.
- شیخ مروارید تبیینگر سالهای مبارزه، تدوین مرتضی میردار، تهران، انتشارات ایران، پائیز 1402، ص 93 - 98.
تعداد بازدید: 12