22 مهر 1404
یادم آمد یک بار کمرم توی صندلی بازجویی خشک شد. صندلی دستهداری بود که برگه بازجویی را روی آن مینوشتیم. در اثر ضربات [با صندلی] به زمین افتادم، یک صبح تا ظهر نمیتوانستند من را از داخل آن بیرون بیاورند و برای حمل من، سر صندلی را میگرفتند و من را با صندلی جابهجا میکردند. در همین دوره، وقتی کاغذ بازجویی را گذاشت تا بنویسم، تمام سر و صورت و بدن من خونی بود و دستم قادر به نوشتن نبود. تمام پرونده بازجویی خونی شد.
آن زمان از همه این جمله را اعتراف میگرفتند: «من در گروه برانداز شرکت کردم، تصمیم داشتم با رژیم سلطنت مبارزه کنم و آن را از بین ببرم.» البته هدف تمام مبارزان چنین بود، ولی مرسوم بود، هر کس تا آنجا که میتواند اعتراف نکند. حتی کارهایی را هم که کرده انکار کند، مگر اینکه در شرایط خاصی بخواهد از نظر روحی هم روی دشمن کار کند و او را تضعیف کند. در همین دوره، من منکر همه چیز میشدم! در همان اتاق، جلوی من به چند نفر دیکته کرد که اعتراف براندازی رژیم سلطنت و شرکت در دار و دسته مسلحانه را بکنند و آنها هم نوشتند. قانونی هم تازه گذرانده بودند که مجازات این اقدامات، حبس ابد تا اعدام بود. به من گفت: «این مطلب را بنویس». من هم خونین و مالین بودم. من مطالب گفته شده تا قبل از براندازی را نوشتم ولی تا گفت تصمیم به براندازی رژیم و... گفتم: «من چنین تصمیمی نداشتم و دروغ نمینویسم!» شروع کرد به زدن. پرونده غرق خون شد! گفتم من را میشناسید، هر چقدر هم فشار بیاورید چنین چیزی را نمینویسم. تمام مطالب قبلی را هم خط زدم!
جالب اینکه همین بازجویی خونین را وقیحانه در دادگاه رسمی آوردند و من آنجا برگه را دیدم.
این بار با توجه به وضع کمرم من جیره روزانه نداشتم، ولی برای بازجوییها با شلاق و آپولو شکنجه میشدم! یک دفعه در اتاق محمدی و در حال بازجویی بودم که یک جوانی را آوردند. معمولاً افراد در اثر شکنجه روی باسن سر میخوردند و جابهجا میشدند. پاهای غرق خونش تا بالا ورم و چرک کرده بود تا وارد شد این محمدی، بدون مقدمه با پاشنه کفشش رفت روی پای لخت این و فشار داد. پا ترکید و چرک و خون در یک محوطه حدود یک متری پخش شد روی زمین. گفت: «چرا این جوری کردی؟ مادر فلان! باید اینجا را بلیسی! برای تحقیر [متهم را] وادار میکرد یکی دو مرتبه با زبان، خون و چرک روی زمین و موزاییکها را بلیسد. بعد هم کتش را درمیآوردند و میدادند با کت خودش زمین را طی بکشد. یکبار با من هم همین کار را کرد. چون کمر من ناقص بود، با زانو و پاشنه پا خونها را تمیز کردم .
- مبارزه به روایت شهید سیداسدالله لاجوردی، تدوین جواد اسلامی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 111 و 112.
تعداد بازدید: 8