02 دي 1404
وضع زندان مشهد این بود که همه با هم ائتلاف داشتند. وقتی یکی از مذهبیها با کمونیستها را اعدام میکردند، یک سرود چپیها میخواندند، یک سرود هم مجاهدین میخواندند. خوب حالا ما در این جمع هستیم و محمد مفیدی هم اعدام شده است. شرایط هم آن موقع خیلی حاد شده بود. سال ۱۳۵۱ که پلیس میریخت در داخل زندان و میزد و میگرفت و تبعید میکرد، همان دوران تبعید بود. مثلاً در زندان قصر حمله کرده بودند و همه چیز را از بین برده بودند. خوب اینجا هم روی سرود خواندن و مجلس گرفتن اینها حساسیت عجیبی داشتند. تا آن وقت در مراسمها یک سرود از فداییها را مجاهدین با فداییها با هم میخواندند، یک سرود هم از مجاهدین را، فداییها با مجاهدین با هم میخواندند.
محمد مفیدی که اعدام شد، یک جلسه [هماهنگی] گذاشتند. گفتیم: «اما که کمونیست و فدایی و غیره را قبول نداریم. سرود آنها را ابداً نمیخوانیم، ولی سرود مجاهدین را اگر خواسته باشید میخوانیم. در ضمن، ما در ختمهایمان مراسمی داریم که باید قرآن خوانده بشود». گفت: «نه نمیشود قرآن خواند و...».
خلاصه، [هنگام مراسم] یکی را گذاشتیم قرآن بخواند. در همین اثنا [آنها] سرود خواندند. اول هم سرود فداییها را خواندند. ما ایستادیم فقط نگاه کردیم. بعد سرود مجاهدین را خواندند. بعد نوبت قرآن شد و ما نشستیم و کمونیستها هم رفتند. حالا چند نفر آمدند؟ فکر میکنم از جمع صدوچهل، پنجاه نفری که آنها داشتند هفت، هشت نفر آمده بودند و ما یازده نفر که در مشهد بودیم، در ختم باقی مانده بودیم.
صدای سرود که بلند شد، تا پلیس بیاید داخل بند، وقت تلاوت قرآن شده بود. اول که آمد اخطار داد و گفت که نخوان! من گفتم که نخیر! بخوان. [به قرآن اشاره کرد و] گفت: «بدش به من.» گفتم: «میگم بخوان!» این دید در میان عسکرش خیلی خیط شده. رفت قرآن را از دست آن کسی که تلاوت میکرد، با زور گرفت. در این بین، جلد قرآن پاره شد. ما هم این را المشنگه کردیم! قرآن پاره میکنی؟! چون طبقهای که ما بودیم، در طبقه زیرش زندانیان عادی بودند و قبلاً یک مقداری با آنها صحبت کرده بودیم. یک آخوندی هم آن پایین بود که ماها را میشناخت. به این هم گفته بودیم.
خلاصه زندانیها داد و فریاد که قرآن پاره میکنید! ضد خدا! ضد مذهب! من هم رفتم و دستم را گذاشتم روی سینه این سرهنگ و هلش دادم. عصبانی هم شده بودم. داد و فریاد کردم. یکسری زندانیهای عادی از میلهها کشیدند بالا و آمدند تماشا و هو و جنجال کردند. خلاصه، یک المشنگهای در آنجا به پا کردیم. به گوش بچههای آن بند رسید که چه نشستهاید که بند یکیها چنین کردهاند. چون اینها با یکدیگر مشورت و تبادلنظر میکردند. [با توجه به شرایط سخت پلیسی، قبلاً] به این نتیجه رسیده بودند که نباید سرود بخوانند، چه کمونیستها و چه مجاهدین!، و در این شرایط باید ساکت بود.
ما هم گفته بودیم که ما مراسم مذهبی خودمان را تعطیل نمیکنیم و تا حالا هم داشتهایم و باید ختم بگیریم. خلاصه ماها که قرآن خواندیم، سرود هم خوانده شد و به گوش آنها [در بندهای دیگر] هم رسید که این چند نفر (من، حیدری و عسگراولادی و...) طلیعهدار شده و مراسم ختم را برپا کردهاند. ترجمه قرآنی را که ماها نوشته بودیم، به دست آنها [مجاهدین خلق] رسیده بود، آنها برای اینکه عقب نمانده و در موضع ضعف نمانند، شروع به سرودخوانی کردند.
صدای سرود که بلند شد، پلیس ما را ول کرده، دوید طرف آنها. با توجه به حاکم شدن ما در این زمان، [پلیس] تا به آنها رسید، شروع کرد به فحاشی و دریوری گفتن و هیچکس هم یک کلام چیزی نگفت. اینجا این [به قول آنها] بازاریها مقابل پلیس درآمده و او را گوشمالی دادند، ولی آنجا این مجاهدین و فداییان خلق فحشهای ناموسی را شنیده و هیچ نگفتند.
_ مبارزه به روایت شهید سیداسدالله لاجوردی، تدوین جواد اسلامی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 139 - 141.
تعداد بازدید: 8