دلتنگی - داستان
تاکسی زرد رنگ دارد با حرص و جوش از لابهلای گاریها و لشکر موتورسیکلتها و مردمی که توی خیابانهای رو به بازار تهران، دورش را گرفتهاند، خودش را رد میکند. انگار که یک تکه چوب زرد را لای لانه مورچهها کرده باشی. راننده عصبی شده و پشت سر هم لبش را با غرولند تر میکند. پیرمرد اما در صندلی پشتی بیصدا دارد به دور و برش نگاه میکند. گاهی به سمت شیشه عقب بر میگردد و گاهی هم دست به صندلی جلو میاندازد و خودش را خم میکند تا چیزی که میخواهد را از شیشه جلو ببیند و بعد دوباره روی صندلی عقب میافتد.
راننده انگار که بخواهد متلکی بیندازد، با کنایه میگوید: عموجان، ماشاءلله خوب تر و فرز موندی. خوب وول میخوری.
پیرمرد به روی خودش نمیآورد که چیزی شنیده. با دست سبیلش را میخاراند و به زیر و بالا کردن خیابان ادامه میدهد. یک چرخ دستی جلوی تاکسی میدود و راننده را مجبور به ترمز میکند. کلافه از این همه شلوغی، کف دستش را به فرمان میکوبد و میگوید: پدرجان حالا حتما باید تا اینجا میاومدی که یاد جوونیات کنی؟