خاطرات حاج رضا جعفری از خدمت در منزل امام خمینی در قم در سالهای پر تلاطم 1338 تا 1343
حاج رضا جعفری خادم بیت امام خمینی در قم

خدمت در بيت امام از سال 1341 در بيت امام خدمت مىكنم. چهار ماه هم كه امام در تهران بودند، من در خدمتشان بودم. وقتى به قم برگشتند، من براى ديدن ايشان آمدم، به من گفتند: «دوباره كارت را شروع كن.» و من مشغول شدم، كار من آماده كردن چاى و پذيرايى از مهمانها بود، براى خود امام هم من چاى مىبردم، اگر شبها قرار بود مهمانى بيايد، آقا به من مىفرمودند: «چاى آماده باشد، امشب مهمان داريم.». يادم هست يك شب به من اطلاع دادند كه امشب دكترى براى ديدن امام مىآيد، شما چاى آماده داشته باشيد. وقتى مهمان آقا آمد، من چاى بردم، شنيدم كه آن دكتر گفته بود: «من تا به حال چاى به اين خوش طعمى و خوشمزگى نخورده بودم.». خاطرهاى از بيت امام يك روز در راهرو، كنار پلهاى كه وارد حياط مىشود، نشسته بودم، ناگهان ديدم شخصى به داخل منزل دويد و با ترس و لرز گفت: «مشهدى! كجا قايم شوم؟» گفتم: «برو توى آن سرداب.» اگر داخل حياط خلوت بشويد، يك سرداب در آنجا مىبينيد. در آخر سرداب، يك منبر بود، او دويد و رفت، نفهميدم كجا پنهان شد، من زير لب دعايى خواندم و به ايشان فوت كردم و گفتم: «تو را از شر دولت به خدا سپردم.»، طولى نكشيد كه حدود ده ـ پانزده نفر پاسبان و مأمور آگاهى داخل منزل ريختند، من همچنان در جاى خود نشسته بودم، از من پرسيدند: «اين شخص كه داخل منزل شد به كدام طرف رفت؟» گفتم: «كى؟ من كسى را نديدهام!». آنها وارد خانه شدند و تمام اتاقها، حتى پشت پردهها را هم گشتند، تا به سرداب رسيدند. پس از چند دقيقه از سرداب بيرون آمدند، بىسيم زدند كه ما كسى را پيدا نكرديم و رفتند، طولى نكشيد كه ديدم آن شخص از سرداب بيرون آمد، خاكآلود و ترسان، بدنش همانطور مىلرزيد، پرسيدم: «چه شده؟» گفت: «من از جلو قصابى رد مىشدم، يك دستمالى كه داخل آن اعلاميه بود در دست داشتم. پاسبانى داخل دكان قصابى بود با ديدن من گفت: «آهاى عمو! توى آن دستمال چيه؟» من ترسيدم، دستمال را انداختم و دويدم، تا شما به من پناه داديد.»، بعد پرسيد: «حالا چه كار كنم؟» گفتم: «از پلههاى پشتبام برو پشت اين منزل، خانهاى هست در آنجا مخفى شو.»، آن روزها اگر اين را گرفته بودند، چيزى از او باقى نمىگذاشتند. دستگيرى امام روز عاشوراى آن سال، بسيارى از دوستان آقا به ايشان پيغام مىدادند كه به فيضيه نرويد، ولى ايشان گوش به اين حرفها ندادند و رفتند، پس از سخنرانى به منزل برگشتند. تا اينكه شب دوازدهم محرّم ايشان را دستگير كردند. روز قبل از گرفتار شدن آقا، چند تا درخت كاج كه در حياط بود، بريدند و در حياط چادر زدند. آن روزها اهل بيت امام از اين منزل بيرون رفته بودند و تمام محوطه، بيرونى شده بود تا روضه خوانى برگزار شود. تمام حياط و اتاقها و راهروها و باغ كنارى پر از جمعيت شده بود، چاى روضه هم با من بود، البته قبل از شروع مجلس، يك نفر به نام آقاى ورامينى به من گفت: «وقتى مجلس شروع شد، شما آب بده!» گفتم: «چرا؟ من از عهده چاى دادن برمى آيم.» گفت: «نه، هر چه به شما مىگويم گوش كن!» گفتم: «چشم!» بعد به شخصى كه متصدى كار چادر و غيره بود گفت: «شما چاى بريز»، او جواب داد: «ايشان بايد چاى بريزد، اگر نرسيد ما كمكشان مىكنيم.»، آن وقت آقاى ورامينى به من وعده داد، اگر شما از عهده چاى دادن برآييد، من انعامى از آقا براى شما مىگيرم، البته كار به اين حرفها نرسيد و شب دوازدهم محرّم امام را به زندان بردند. شب دستگيرى امام، من در منزل نبودم. شب دوازدهم محرّم بود و من به خانهام رفته بودم، صبح كه سركار آمدم، ديدم امام را بردهاند. جاى پاى ساواكيها را كه كمند انداخته و از ديوار بالا آمده بودند، ديدم، گويا شب هر چه در زده بودند، كسى باز نكرده بود، به همين دليل، ساواكيها كمند انداخته و از ديوار پريده و در را از داخل باز كرده بودند، دو نفر چادرپا و يك نفر خادم در منزل بودند، آنها را كتك زده بودند تا جاى آقا را بگويند، ولى آنها نگفته بودند تا اينكه فهميده بودند امام در منزل روبهرويى است. خلاصه در زده يا نزده با لگد، در را شكسته بودند، در همان لحظه آقا را ديده بودند كه در حال خارج شدن از خانه هستند و آقا گفته بودند: «من آمدم.»، امام را برده بودند به پاسگاه پليس و از آنجا تا دم مريضخانه، آنجا ماشين را عوض كرده و به طرف تهران رفته بودند. آزادى موقت امام امام را بعد از چهل روز آزاد كردند. وقتى خبر آزادى امام را شنيديم، با عجله به تهران رفتيم تا خدمت ايشان برسيم، در تهران دور ايشان را احاطه كرده بودند و ما دسترسى به آقا نداشتيم تا اينكه مطلع شديم شخصى به نام حاج غلامحسين روغنى از دولت درخواست كرده كه آقا مهمان ايشان باشند، دولت هم قبول كرده بود. بلافاصله به منزل آقاى روغنى رفتيم، ده روز در آن منزل در خدمت امام بوديم و ده روز هم يكى از رفقاى ما به نام حاج نادعلى خدمت امام بود. يكى از روزهاى آخر كه مىخواستيم از تهران به طرف قم حركت كنيم، خدمت آقا رسيدم، به جزء من و ايشان كسى در اتاق نبود، جلوى آقا نشستم و عرض كردم: «آقا! گچ كف اتاقها و ديوارها در بعضى جاها كنده شده و خاك از زير فرشها بالا مىزند، اجازه بفرماييد كف اتاقها را گچ و خاك كنيم.»، اول ايشان جوابى نفرمودند، من دوباره تكرار كردم، بعد سرشان را بلند كردند و فرمودند: «برويد بگوييد هر كجا كه چاله شده، همان جا را با گچ و خاك صاف كنند.»، يعنى ايشان اين قدر در مصرف اموال دقيق بودند كه اجازه نمىدادند تمام اتاقها را گچ و خاك كنيم، خرج اين كار در آن روزها، شايد حدود سى يا چهل تومان بيشتر نمىشد. يادى از امام پس از آزادى امام و بازگشت ايشان به قم، روزها وسط درگاه پتويى مىانداختند و جلو در مىنشستند، مردم از يك در داخل اتاق مىشدند، امام را زيارت مىكردند و از در ديگر خارج مىشدند. در يك لحظه، حاج آقا مصطفى مىبينند كه اتاق پر از جمعيت شده و ديگر گنجايش ندارد، اشاره مىكند و در ورودى بسته مىشود، در نتيجه مردم از طرف حياط داخل مىشوند، آقا متوجه مىشوند و مىپرسند: «چه كسى در را بسته است؟» مىگويند: «حاج آقا مصطفى گفت در را ببنديد.»، آقا عصبانى مىشوند و مىگويند: «مصطفى چه كاره من است؟ باز كنيد در را!»، حاج آقا مصطفى مىگويند: «آقا! ما در را به اين خاطر نبستيم كه كسى داخل نشود، ساختمان از زير ترك خورده، مىترسم جمعيت زياد شود و اتفاقى بيفتد.»، البته بعدها اتاقها را خراب كردند و با تيرآهن ساختند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5349
آرشیو خاطرات