شیخ علی اکبر مهدوی خراسانی - یکی از زندانیان پانزدهم خرداد
اشاره: شیخ علی اكبر مهدوی خراسانی یكی از معدود بازماندگان قیام با شكوه 15 خرداد 1342 است.ایشان كه متولد 1312 هستند نا گفته های زیادی از روزهای 15 خرداد دارند به خصوص اینكه ایشان در این روز حضور فعال داشته و حتی به وسیله نیروهای رژیم ساواك دستگیر هم شده اند.ایشان كه این روزها به واسطه كهولت سن به سختی سخن می گویند اشتیاق زیادی برای بیان خاطرات خود دارند. مشروح این گفتگو را می توانید در ادامه مطالعه بفرمایید:
به نظر شما ریشه شكل گیری قیام 15 خرداد چه بود؟
پس از فاجعه حمله مأموران رژیم به فیضیه به تدریج نوعی سستی و ركود فضای حوزههای علمیه را در عرصه سیاسی فرا گرفت امّا امام خمینی كماكان سعی داشتند تا چراغ مبارزه را روشن نگه دارند. امام به مناسبت چهلم فیضیه چندین پیام و بیانیه صادر كردند. مهمترین سخنرانی امام در این مقطع در ماه ذیالحجه ایراد شد. امام در سخنرانی خود شخص شاه را مورد حمله قرار داد.
به یاد دارم در این روزها بود كه امام با طلاب به مدرسه فیضیه رفتند و حاج شیخ حسین كبیر روضهای خواند كه امام سخت گریه كردند.
یك هفته قبل از آغاز محرم ساواك سران هیأتها و منبرها را احضار كرده و شدیداً به آنها تذكر داد كه در سخنرانیهای خود در ماه محرم سخنان تحریكآمیز نزنند. اما پیام امام نقشه ساواك و رژیم شاه را خنثی كرد و تكلیف منبرها را هم روشن كرد.
شما چه فعالیت های در این زمان داشتید؟
وقتی اعلامیه امام به دست منبریهای تهران رسید كه حقایق را بگویید، ولو بلغ ما بلغ. ما برنامه را از آنجا شروع كردیم. در خیابان ری بازارچه نایبالسلطنه یك گاراژ بزرگی بود كه یك طرفش بستنیفروشی اكبر مشتیِ معروف بود، یك در آن خیابان ری و در دیگر به بازارچه نایبالسلطنه میرسید. در آنجا راهرویی در حدود 100 تا 150 متر بود كه هر سال محرم این راهرو را میبستند و مراسم در آنجا برگزار میشد. شب هفتم بود كه نامه امام كه خطر اسرائیل را گوشزد كرده بودند، به دست من رسید و از همان شب من برنامهام را آغاز كردم. هیأتی كه ما در آنجا تشكیل داده بودیم با عنوان «هیأت ثامنالائمه» معروف بود.
همان شب اوّل آن قدر جمعیت آمده بود كه مردم داخل گاراژ ریخته بودند. بازارچه تا آنجایی كه طاق داشت، پر بود. رفت و آمد به خیابان ری قطع شد. یك ربع تا نیم ساعت طول میكشید تا راه را باز كنند و من به منبر برسم. منبر هم، خیلی منبر بزرگی بود، شاید 6ـ7 پله میخورد. در همان زمان آرم یهود را در بعضی از كتابهای درسی چاپ كرده بودند. من در منبر این مسأله را به مردم گفتم و فردا صبح دیدم روی آرم یهود كه در خیابان ری نصب بود، مردم رنگ پاشیدهاند.
شب دهم ماه محرم من شروع به صحبت كردم. روی پله اوّل سه نفر از داشهای محل به نام عباس زاغی، خاقانی و سیدعلی امامیـ برادر شهید امامیِ فداییان اسلامـ آستینهایشان را بالا زده بودند و قمه هم دستشان بود. وسط منبر گفتند كه آقا عبدالله را دارند میبرند. آقا عبدالله از مؤسسین مجلس بود و بستنیفروشی اكبر مشتی را هم اداره میكرد.
روی منبر من گفتم: گنه كرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری. من دارم صحبت میكنم، شما آقا عبدالله را میبرید!؟ من اینجا دارم حرف میزنم، ایشان یكی از افراد محل است و...
آیتالله بهبهانی كه منزلشان نزدیك بازارچه بود، سیدمحمدتقی اراكی را فرستاده بود تا قبل از دستگیری من، همراه او به منزل آیتالله بهبهانی بروم. آن شب افراد ساواك برای دستگیری من آمدند. یك ماشین فولكس خاكستری رنگ هم آورده بودند. بچهها با همان قمهها حمله كردند، مردم هجوم بردند و ساواكیها برای این كه خودشان را نجات دهند، تیر هوایی شلیك كردند و این اولین تیر پانزده خرداد بود.
جمعیت زیادی از جوانها با من به خانه آیت الله بهبهانی رفتیم و ایشان گفت من یك زنگی به تیمسار فلان بزنم كه من گفتم: آقا! كار از این حرفها گذشته است، بیخود زنگ نزنید اگر من به آسمان و زیر زمین هم بروم، مرا میگیرند. بچههای هیأت ثامنالائمه گفتند كه آقا از پشتبام برویم، هر چه اصرار كردند، گفتم: نه نمیآیم من روی منبر گفتهام كه فراری نیستم. یكی از جوانان گفت: ما میدانیم كه شما را میگیرند امّا الان موقع كار است، شما چند تا منبر دیگر بروید و مردم را روشن كنید و شما را بگیرند بهتر است یا این طوری بگیرند!؟ تا این جمله را گفت، قانع شدم و گفتم بلند شوید و از پشت بام بالا رفتم. اتفاقاً روی منبر اعلام كرده بودم كه مجلس دیگری هم در خیابان ادیب خواهم رفت، جمعیت هم پیشاپیش به آنجا رفته بود.
در خیابان ادیب هم یك منبر رفتم. همان شب دوازدهم فرزند شهیدمـ محمدـ تازه متولد شده بود و مادرم نیمههای شب به آنجا آمده بود. وقتی دید جمعیت زیادی آمده به من گفت بیا بچه تازه به دنیا آمده است، من در جواب گفتم: اینجا مسأله واجبتر از امر شماست. فرمان مرجع است و بر من واجب است.
هنگام شكل گیری قیام 15 خرداد شما كجا بودید و مشغول به چه كاری بودید؟
شب پانزدهم خرداد من در منزل ساكم را آماده كرده بودم تا مرا به زندان ببرند. ساعت حدود دو نیمه شب بود كه دیدم در میزنند. من هم آماده بودم كه مرا ببرند. در را كه باز كردم دیدم شیخ عباس بقال است. گفت: سرهنگ صادقی سلام رسانده و گفته است كه در خانه نمانید. او اطلاع پیدا كرده بود كه امام را هم میخواهند بگیرند. سرهنگ صادقی مرد مسلمان و خوبی بود كه با روحانیت ارتباط داشت. گفتم: نه، من هستم نهایتاً اینست كه میخواهند مرا بگیرند.
فردا صبح یك جلسه در خیابان غیاثی (شهید سعیدی فعلی) داشتم كه در آنجا منبر رفتم. در آنجا هم سخنان تندی علیه رژیم بیان كردم. یك نفر كه خودش با ساواك همكاری داشت، بلند شد و با پرخاش اعتراض كرد، كه من او را نشاندم. منبر تمام شده یا نشده بود كه خبر رسید دیشب امام خمینی را در قم بازداشت كردهاند و مردم هم جلو بازار قیام كردند و ماموران شاه دارند مردم را میكشند. اتفاقاً از آقایان روحانیون حجتالاسلام صالحی خوانساری و حجتالاسلام صدری هم در آن مجلس حضور داشتند. ما جمعیت را از آنجا به طرف بازار حركت دادیم. در خیابان غیاثی دكانها باز بود. من خیلی هوار كشیدم كه «مردم! دارید پول جمع میكنید؟ باز هم كه دنیا طلبی میكنید! مرجع تقلیدتان را گرفتهاند!» دكانها را تا نزدیكی خیابان شهباز بستیم و با سر دادن شعار حركت كردیم.
ساعت 10ـ11 صبح یك وقت دیدیم یك كامیون پر از پاسبان جلو ماست. كامیون تا نزدیك ما آمد. جمعیت متفرق شدند ولی بعضیها ماندند. ما را بازداشت كردند و انداختند داخل همان كامیون و بردند كلانتری كه گمان میكنم آن موقع كلانتری شماره 19 یا 21 بود و در خیابان «جهانپناه» واقع بود.
ما در كلانتری بودیم كه زد وخورد به خیابان جهانپناه، شهباز و خیابان خراسان كشیده و بسیار شدید شد. همین كه رئیس كلانتری چشمش به ما افتاد، شروع كرد به فحاشی و پرخاشگری كه ما تا آخرین گلوله شلیك میكنیم، میزنیم، چه كار میكنیم و... در اینجا چون رئیس كلانتری خیلی خشن برخورد كرد، من با خشونت به او گفتم: ما تا آخرین قطرة خون ایستادهایم! او به دو سه نفر از ما كه جلو ایستاده بودند سیلی زد و گفت: ببریدشان زندان!
ما را به زندانی در زیرزمین كلانتری بردند. اوّل پاسبهانها خیلی به ما احترام میگذاشتند. چای آوردند ولی ما نخوردیم. كمكم زدوخوردها به این منطقه نیز كشیده شد و به همان مقدار اینها با ما بیشتر خشونت میكردند. حتی كار به جایی رسید كه اینها میرفتند بیرون از مردم كتك میخوردند و باز میآمدند و با ما بیشتر بدرفتاری میكردند.
مردم تا روی پلههای كلانتری آمده بودند كه كلانتری را خلع سلاح كنند. مأموران هم كه دیگر فشنگ نداشتند، داد میزدند كه «فشنگ تمام شده، مردم آمدند و...» خیلی ترسیده بودند. در همان موقع از ژاندارمری برایشان كمك رسید و زد و خورد خیلی شدید شد. آنها دسته دسته میشدند و میرفتند و با سر و كله شكسته برمیگشتند. از مردم هم عدهای كشته و زخمی شده بودند.
در همین كلانتری، استواری بود كه خیلی قیافة خشن و خطرناكی داشت. وقتی ما را دید، اسلحهاش را درآورد، زانو زد و هدف گرفت تا ما را بزند. در این هنگام یكی از خود آنها او را از پشت گرفت، كشید عقب و گفت: این همه بیرون كشتی حالا میخواهی اینها را هم بكشی؟!
وقتی كه ما را گرفتند، هنوز صبحانه نخورده بودیم و ظهر هم از ناهار خبری نشد. بعد ما را از زیرزمین بیرون آوردند. آشپزخانه كوچكی آنجا بود. ما را داخل آن، جا دادند. خرداد ماه بود و هوا خیلی گرم. بر تعداد بازداشتیها هم هر لحظه افزوده میشد به حدی كه جای نشستن نبود و فقط میتوانستیم بایستیم.
اگر امكان دارد كمی هم از ماجرای دستگیری تان بعد از قیام 15 خرداد بفرمایید؟
ساعت ده شب اتوبوسها را آوردند و ما را به طرف زندان شهربانی حركت دادند. نمیدانستیم ما را به كجا میبرند! باید ما را از راه خیابان خراسان، خیابان ری، سه راه امین حضور، سرچشمه و میدان توپخانه به شهربانی میبردند ولی ما را از طرف میدان ژاله بردند و مخصوصاً راه را تغییر دادند و چشمهایمان را هم بسته بودند كه متوجه نشویم به كجا میرویم! بعداً متوجه شدیم علت این كه ما را از آن طرف آوردند این بود كه تعداد كشتههای جلو بازار آن قدر زیاد بود كه ماشین نمیتوانست از آنجا عبور كند.
شب شانزدهم خرداد ما را برای بازجویی به شهربانی بردند و سالن شهربانی پر بود از جمعیتی كه بازداشت كرده بودند.
حدود ساعت یازده شب بود كه همه رو به دیوار ایستاده بودیم. آن موقع رئیس اطلاعات شخصی بود به نام خطایی كه قد بلندی داشت. همان طور كه همه رو به دیوار ایستاده بودیم كسی از پشت، شانهام را گرفت و مرا از میان جمعیت بیرون كشید و به خطایی گفت كه این آقا در بازارچه نایبالسلطنه و خیابان ری منبر داشته، او را ببرید و بازجویی كنید. تقریباً حدود ساعت یك بعد از نیمه شب بود كه مرا به اتاق دیگری بردند. اوّل با برخورد تند، جسارت كردند. داخل اتاق نشستیم، بعد باز از من عذرخواهی كرد و گفت: آقا من جلو این (خطایی) ناچار بودم و باید این طور با شما برخورد میكردم. بعد خیلی مؤدبانه گفت: من سؤالاتی میكنم، شما عجله نكنید و خونسرد باشید چون پایه این پرونده شما از اینجاست. به سؤالاتی كه میكنم با دقت جواب بدهید. اولین سؤال این بود كه از چه كسی تقلید میكنی؟ من هم آن وقت از مرحوم آیتالله حكیم تقلید میكردم. آن زمان ما متوجه بودیم كه رژیم شاه تلاش میكند به هر قیمت كه شده امام را محاكمه كند. قبلاً ما توافق كرده و تصمیم گرفته بودیم كاری كنیم كه جنبه مرجعیت امام را تبلیغ كنیم تا مصون باشند و اینها نتوانند امام را محاكمه كنند.
جواب اولین سؤال را نوشتم كه از حضرت آیتالله العظمی خمینی تقلید میكنم. آنجا هم طوری بود كه اگر صد نفر را هم آن شب میكشتند، آب از آب تكان نمیخورد؛ ولی من قصد قربت كرده بودم . اكثر سوالات آنها راجع به فرمان شش ماده ای شاه و انقلاب سفید بود و یا این كه چرا شما این حرفها را بالای منبر زدید؟ چرا ناامنی به وجود آوردید؟... من كه خودم را پیشاپیش آماده پذیرش هر اتفاقی كرده بودم، با شهامت همه را جواب دادم.
تقریباً ساعت سه بعد از نیمه شب بود كه مرا بردند برای انگشتنگاری. بعد كه كارهایشان تمام شد، من را به زندان موقت بردند.
یك آرم ضد یهود در جیبم بود كه بچهها قبلاً روی منبر آن را كشیده بودند و آنجا نشان میدادند. در جیبم چیزهای دیگری هم بود. در راه كه ما را به زندان میبردند، با این كه یك راهرو از كماندوها تشكیل داده بودند، آرام آرام این وسایل را از داخل جیبهایم بیرون میریختم كه آنها متوجه نشوند. آنها من را از میان كماندوها با قیافههای خشن و هیكلهای درشت كه در دو طرف ایستاده بودند، عبور میدادند. خیلی هم جسارت میكردند و فحشهای ركیك میدادند. گاهی به امام هم فحش میدادند.
از سالن اطلاعات زندان تا زندان موقت و قرنطینه فاصله زیادی بود. ما را تا جلو زندان موقت آوردند. آن وقت مرا از بین بقیه بیرون كشیدند و گفتند این را ببرید اینجا. مرا از داخل یك راهرو به اتاقی بردند. در آنجا دفتری بود و اسم مرا ثبت كردند. بعد به یك راهرو پرپیچ و خم بردند. عدهای از آقایان از جمله استاد شهید مطهری، آقای فلسفی، آقای ناصر مكارم شیرازی، مرحوم حاج آقا مصطفی قمی، مرحوم واحدی، برادران شهید نواب، مرحوم غفاری، مرحوم اعتمادزاده ، حجتالاسلام عزالدین حسینی (امام جمعه زنجان)، حجتالاسلام استرآبادی، مرحوم حاج شیخ حسین خندقآبادی، سیدابراهیم ابطحی، مرتضوی، موحدی ساوجی، مرحوم اثنیعشری و یك نفر دیگر به نام مشكینی كه از بس او را زده بودند پشتش سیاه شده بود، بودند. دو نفر دیگر به نامهای ثقهالاسلامی و منصور اراكی هم بودند كه برای ساواك خبرچینی میكردند.
وقتی كه وارد شدم، همه بلند شدند و بعضیها هم كه خواب بودند، بیدار شدند و چون هیچ كدام از بیرون اطلاعی نداشتند از وقایع بیرون برایشان خبر دادم. گفتم من الان گرسنه هستم، چیزی خوردنی دارید به من بدهید؟ گفتند، ما چیز خوردنی نداریم. آقای شرعی گفت یك مقدار نان خشك از دو سه روز قبل مانده است، گفتم همان را بیاور. یكی از غذاهایی كه در طول عمرم به من مزه داد و هیچ وقت فراموش نمیكنم، همان نان خشكی بود كه آن شب خوردم. دو لقمه از آن خوردم و بعد آنچه را كه از بیرون اطلاع داشتم، برای آنها شرح دادم.
تا صبح، زدوخوردها ادامه پیدا كرده بود. مردم هنوز مشغول درگیری بودند كه صدای شلیك رگبار مسلسلها بلند شد. عدهای از روحانیون قرار گذاشته بودند كه در میدان خراسان جلسهای تشكیل دهند و در مورد مسائل پیش آمده، تصمیم بگیرند. دستگاه قضیه را متوجه شده بود و همه آنها را بازداشت كرده و آورده بودندآنجا، منتهی آنها یك شب بیشتر بازداشت نبودند.
صبح آن روز كه بیشتر وعاظ را بازداشت كرده بودند، وقتی مسلسلها دوباره مردم را به رگبار میبست، گفتیم خوب است الان یك ختم «امّن یجیب» بگیریم. یكی از آقایان به من گفت توسلی پیدا كنید. یك دقیقه بعد، ناگهان نُه افسر ریختند داخل اتاق. پیشاپیش آنها دو سرهنگ بود؛ یكی سرهنگ طاهری و دیگری سرهنگ مولایی بود. یكی از آنها در شهربانی و دیگری در ساواك كار می كرد. اینها داد و هوار راه انداختند و گفتند: اینجا هم اخلال میكنید؟ اینجا هم دست بر نمیدارید؟! آنها مدام داد و بیداد میكردند ولی من همان طور به برنامه ادامه میدادم تا موقعی كه آقای فلسفی اشاره كرد كه دیگر قطع كنید.
اكنون زمان بازجویی فرا رسیده بود. روز اوّل خیلی سخت میگرفتند. گاهی آب را میبستند، یخ میخواستیم نمیدادند و غذایمان تنها آش بود. با این حال آقایان در بازجوییها خیلی قرص و محكم بودند. یكی از مسائلی كه در آنجا مطرح بود، مسأله مرجعیت امام بود. در آنجا همه نسبت به امام با قدرت حرف میزدند و هر موقع صحبت میشد میگفتند: «امر و دستور مرجع تقلید ولایت فقیه است.» مدتی كه گذشت كمكم آنها یك مقدار فشار را كم كردند. البته روزهای اوّل خیلی سخت میگرفتند. حتی به پاسبانها و نیروهای خودشان هم رحم نمیكردند.
بعد از آن دیگر زندان كلاس درس شد و بحثهای بسیار جالبی میشد. ما شهید مطهری را از نظر تعبد، خلوص و اخلاق در آنجا شناختیم. میگویند افراد را باید در مسافرت شناخت. آنجا مهمتر از مسافرت بود. ما یك اتاق داشتیم و یك حیاط كوچك به اندازه آن اتاق تا هیچ كس نتواند باما تماس بگیرد. به همین خاطر شب و روز پیش هم بودیم. گاهی كه بحثهای علمی میشد همه آقایان نظرات خود را میگفتند و بحث میكردند. آقای فلسفی آنجا كلاس منبر گذاشته بود و تمرین سخنرانی میداد و هر روز یكی دو نفر صحبت میكردند. آقای فلسفی از نظر فن منبر به نقطه ضعفها و نقطهقوتها خیلی مقید بود. حضور و اعمال ما آن قدر اثر معنوی بر جا گذاشته بود كه وقتی ما در قرنطینه بودیم برخی از پرسنل آنجا و افسرها میآمدند و از بالا، بحثها را گوش میدادند. خود آنها میگفتند ما از نظر روحیه در این مدت عوض شدهایم.
آنجا بحثهای مختلفی میشد. و خودبهخود كلاس درس شده بود و هر كسی در حد استعداد خودش بحث میكرد. وقتی شهید مطهری شروع میكرد به بحث كردن، آدم احساس میكرد كه یك دریا و اقیانوس است كه به تلاطم درآمده. آنجا برای خود ما كلاس درسی شد كه اثرات بسیار ارزندهای داشت.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
تعداد بازدید: 4105