ادب و هنر

مثنوی پانزده خرداد



* « ساعد باقری »

 

دگر باره در سوگ گل‌های زهرا
به تن شهر پوشیده رخت سیه را
به رگها زند جوش خون حسینی
به سرها والا جنون حسینی
دل خلق آمیزه عشق و کینه
همه گرمدست و همه سرخ سینه
علم‌هاست بیتاب از جنبش باد
همه شهر در مویه و گرم فریاد:
«چرا ذوالجناح اشک میباری از چشم؟
چرا بر زمین پای می‌کوبی از خشم؟
بگو از چه خالیست این زین؟ تورایم
سرت را مینداز پایین، تورایم
مگو غرق خون حسین است صحرا
از این داغ، ایوای، ایوای زهرا»
نواها شرر بارتر گشته اینک
نفس‌ها ز تبعید برگشته اینک:
«ره عشق رفتن شعار حسین است
هر آنکه که رهپوست،‌ یار حسین است
زبان گنگ به، گرنه از عشق گوید
قدم‌ها قلم به، گراین ره نپوید
هر آنکه نه یار حسین شهید است
به مردی قسم، همرکاب یزید است
به خون شهیدان مظلوم سوگند
به فردای خونین محتوم سوگند
به عسر و به یسر و شکنج و حلاوت
به قرآن که شد بر سر نی تلاوت
که این‌بار سردار تنها نماند
به میدان پیکار بی‌ ما نماند
ره عشق رفتن شعار حسین است
هر آنکس که رهپوست یار حسین است.»
***
کنون سرخ عشق است صحرای خونین
وفا را علم کرده سرهای خونین
ببین چهرة گنبد سرنگون را
بلا دیده آئینة دشت خون را
ببین گریة خونی ابرها را
ببین هیبت بی‌حد صبرها را
ببین زینب است این که افراخته سر
به تحسین این قافله‌ی باخته سر
به یاد آورد شهر، شام بلا را
به پیمان نشیند کنون کربلا را
غم آنک دل شهر را می‌گدازد
در این پرده دیوانه‌تر می‌نوازد:
«به خون شهیدان مظلو سوگند
به فردای خونین محتوم سوگند...
که این‌بار سردار تنها نماند
به میدان پیکار بی‌ ما نماند»
***
ز خود رفتگان بیقرارند اینک
چو فیضیه در انتظارند اینک
کسی باید آن قصه را بازگوید
به نوبال مرغان ز پرواز گوید
کسی باید این سیل را ره گشاید
کسی باید این خیل را ره نماید
نگه کن! ببین! هان! نگه کن به منبر
ببین می‌شناسی؟ به یادش بیاور
حسین است گویا که لب باز کرده
بلی اوست کاین خطبه آغاز کرده
اگر باده جوی کلام حسینی
هلاگوش تا نوشیش از خمینی
***
کنون خسته از ره رسیده‌ست خورشید
سیه چادر شب دریده‌ست خورشید
دو اردو به شبگاه، تبدار بوده
به بستر نیاسوده بیدار بوده
یکی آتشین بادة ناب خورده
دو صد ساله ره را به یکشب سپرده
تن مرده را جان دیگر گرفته
حرارت ز خورشید باور گرفته
در اندیشه آن دیگر از مستی او
هم از جلوة تازة هستی او
پی چاره تا سکر مستی بمیرد
مبادا سحر رنگ هستی بگیرد
جنون آشنا اینک اردوی عشق است
همه شهر آکنده از بوي عشق است
فکنده‌ست سایه ولی وحشتی سخت
به اردوی اهریمنان سیه‌بخت:
«گر این موج گامی دیگر پیش آید
بنامان به باد است، تدبیر باید...»
***
سیه چهره‌تر می‌نماید شب امشب
چه دارد به سر اهرمن یارب امشب
دلم هی زند با همه بی‌زبانی
که شب کرده با دشمن امشب تبانی
نگه کن خزیده‌ست یک سایه بر بام
به دنبال او سایه‌ها جنبد آرام
سپیدی به راه است و ظلمات پیر است
نفس سخت در سینة شب اسیر است
گرفته‌ست گل را به بر،‌ لشکر خار
چه رفته‌ست بر تو هلاشهر تبدار؟
نگفتی که شب زاید این فتنه‌ها را؟
تو خفتی و بردند روح خدا را...
***
خبر را چو شد شهر بیتاب، آگاه
بپا گشت سیلی خروشنده ناگاه
همه خلق،‌ آمیزة خشم و حیرت
همه چشم‌ها سرخ از خون غیرت
دلیرانه کردند رو سوی پیکار
زنان همچو مردان و مردان علی‌وار:
«به خون شهیدان مظلوم سوگند
به فردای خونین محتوم سوگند
نگردد گر از بند، سردار، آزاد
نگیریم آرام تا مرگ بیداد»
شیاطن دم تیغ را تیز کردند
زمین را از خون رنگ‌آمیز کردند
ز هرم دم گرم آزادمردان
شب تیره را آتش افتاد بر جان
اگر چند از جور دیوان ناپاک
هزاران تن گرم افتاد برخاک
ولی موج توفنده از پا نیفتاد
دمی از تپش قلب دریا نيفتاد
سپاه خدا را چنان عشق،‌ جوشاند
که ابلیس را زهر تسلیم نوشاند
زیان بر ده دشمن که خود تخم کین کاشت
سرافکنده از عشق، زنجیر برداشت
تن شهر را روح برگشت آنگاه
دم عاشقان گرم‌تر گشت آنگاه:
«ره عشق رفتن، شعار حسین است
هر آنکس که رهپوست، یار حسین است»
***
شب سرد بود و غم بیشمارش
لب مرد بود و دم شعله‌بارش
دگر‌باره کابوس غوغای مستان
میآشفت رؤیای ظلمت‌پرستان
شیاطین، فنون باز در کار بستند
میان تن و روح، دیوار بستند
هراس از دم گرم خورشید کردند
شبانگاهش از ملک تبعید کردند
سحر صف می‌آراست در آن شب شوم
که خود نطفه می‌بست فردای محتوم...

خرداد 62



 
تعداد بازدید: 4877



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.