ادب و هنر

اسکناس های تا نخورده - داستانی کوتاه در رابطه با کاپیتولاسیون




اسکناس های تا نخورده را  برای چندمین بار می شمرد . زیپ ساک دستی را باز می کند. پولها را می چپاند داخلش. یک ساعت دیگر با آن مرد که اسمش منصور است قرار دارد . منصور تلفنی به او گفته نصف پول را که بگیرد، ظرف فردا یا پس فردا راه می افتند طرف مرز. باقی پول را قرار است لب مرز ترکیه به او بدهد. منصور را دوستش آرش به او معرفی کرده. آرش را هم همین منصور راهی آن ور آب کرده، اول استانبول، بعد رم و بعد از چند ماه مستقیم لس آنجلس. یکی دو سالی را سختی می کشد. اما بعدش همه چیز خوب می شود. به مملکت یانکی ها که برسد، آرش کمکش خواهد کرد تا بتواند ادامه تحصیل بدهد و کاری پیدا کند. از این خراب شده راحت می شود.

زیر هرم داغ آفتاب جنوب ایستاده بود. پوست سفیدش کم کم داشت به سیاه چردگی پوست بچه های آبادان می شد. دو سه ماه دیگر هم این جا کار می کرد و بعدش بر می گشت شهر خودشان، پیش ثریا و دختر یک ماهه شان زهرا . بیتاب دیدن دختر ندیده اش بود و بیشتر از آن بی تاب دیدن ثریا که از وقتی شکمش بالا آمده بود تنهایش گذاشته بود و آمده بود آبادان. راننده شرکت نفت بود. پول خوبی هم از این بابت گیرش می آمد. بیشتر سر و کارش با مهندس های آمریکایی  بود. می بردشان پالایشگاه و بعد هم برشان می گرداند اقامتگاهشان . بعد از غروب هم راننده شخصی شان می شد و توی شهر گشتشان می داد، از بار و سینما گرفته تا کلوب های شبانه و رستوران و استخر. کیفش را آن ها می کردند و انتظار کشیدن و سر و کله زدن با نیش پشه ها و گرمای طاقت فرسا قسمت او بود. ولی با همه این حرف ها خوش بود. لحظاتش را با تصویر چهره زهرا و گرمای آغوش ثریا پر می کرد.

یکی به در اتاقش می کوبد. مامان است. این ریتم مخصوص در زدن اوست، اول آهسته و با فاصله و بعد بلند و آهنگین مثل ضرب شش و هشت. می آید تو . چشم هایش پف کرده است. بینیش قرمز و باد کرده شده. اسکناس ها را می بیند.

- امروز باید پولا رو بدی به اون مرتیکه ؟ اسمش چی بود ؟ منصور؟

می آید جلو. چشم های مامان را می بوسد. بازوهایش را می اندازد دور گردنش. حالا دیگر آنقدر بزرگ شده است که قد مامان فقط تا شانه های او می رسد.

- قربونت برم مامان زهرای گلم. فقط یکی دو سال باید تحمل کنی. اونجا که پاگیر بشم اول از همه تو و بابا رو میارم پیش خودم. مگه پسرت می تونه بدون تو یک جا دووم بیاره؟!

مامان در سکوت چند لحظه زل می زند توی چشمهایش. بعد دستش را می کشد روی اجزای صورتش، بینی، لب ها ،گونه ها. صدای مامان انگار که از ته چاه، بلند می شود:

- بابا احمدم هم قرار بود یکی دو سال بره آبادان و بعد برگرده. اما برنگشت. هم سن های خودت بود. بیست و دو سه ساله.

اشک های مامان ریخت روی گونه هایش. بغض بی صدایش تبدیل شد به هق هق.

- من هیچ وقت ندیدمش. می ترسم احمد. می ترسم... .

دندان هایش را به هم فشار می دهد مامان.

- اه اصلا همش تقصیر بابات بود و مامان بزرگت. اونا اصرار کردند اسم تو رو به یاد اون بذاریم احمد. من نمی خواستم. همیشه می ترسیدم سرنوشتت مثل اون بشه.

با التماس نگاهش می کند.

- نرو احمد. نرو. من از این آمریکایی ها می ترسم. نرو...

خورشید کم کم غروب کرده بود. احمد پشت فرمان نشسته بود و با دستمالش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد. رنگ نخهای گلدوزی شده روی دستمال وا رفته بود. ثریا عاشق گلدوزی بود و مدام برایش گلهای سوسن و محمدی به رنگ های مختلف روی دستمال می دوخت. صدای خنده های مهندس آمریکایی را از پشت در بار شنید. استارت زد. مهندس تلو تلو خوران آمد جلو. پرید در جیپ را برایش باز کرد. مهندس خودش را ولو کرد روی صندلی.

- کجا بریم مستر تامی؟!

مهندس زیر لب یک چیزهایی گفت. احمد چیزی از حرف هایش نفهمید. ولی می دانست مهندس را با این حال باید فقط برساند اقامتگاه. از آن خرمست هایش بود این مهندس. آمریکایی های جور و اجوری در این دو ساله دیده بود. بعضی هایشان خیلی آقا بودند، خیلی مودب و خیلی مقرراتی. بعضی هایشان اما مثل این مستر تامی بند هیچ اصولی نبودند. از مستر تامی بدش نمی آمد. خودمانی بود. گهگاه یکی دو تا سیگار مهمانش می کرد، گاهی هم مشروب. سیگارها را رد نمی کرد احمد اما مشروب را نمی گرفت. یاد قیافه ثریا که می افتاد و قول و قرارهایشان، جلوی خودش را می گرفت.

- احمد آقا! تو رو حضرت عباس! لب به مشروب نزنی ها. دور و ور منقل و وافور هم نچرخ.... به جان این بچه ی تو شکمم اگه بری دنبال دختر بازی و اینا، خودم رو می کشم ها...

راه افتادند به سمت اقامتگاه. هوا تاریک تاریک بود و صدای آواز جیرجیرک ها با امتداد صدای موتور ماشین یکی شد.

پولها را که می دهد به منصور، سوار یک تاکسی سمند می شود. هم خوشحال است و هم غمگین. از فکر رسیدن به رویاهایش و به آزادی دلش از خوشی غنج می رود. اما یاد مامان زهرا که می افتد بغض خانه می کند توی گلویش. دستی به شانه اش می خورد. سرش را بر می گرداند. مرد بغلدستی اش در تاکسی است. چهره ای رنگ پریده و زرد و یخ زده دارد.

- چه طوری تو پسر؟! باورم نمی شه این جا ببینمت.

خوب که دقت می کند چشم های شهرام دوست دبیرستانی اش را پشت آن صورت وا رفته می شناسد.

- وای ! چرا این شکلی شدی شهرام؟! همیشه از آرش حالتو می پرسیدم. می گفت وضعت خیلی خوبه تو آمریکا. می گفت رفتی تو کار موزیک.

شهرام پوزخندی می زند.

- خوب ! دیگه چی بهت گفت آرش؟! لابد گفت تو هم پاشو بیا این جا . من برات کاراتو ردیف می کنم.آره؟!

باید از تاکسی پیاده شود احمد. اما هول غریبی توی دلش افتاده است.

- داری چی می گی شهرام؟!

- آرش راست می گه. اونجا برات کار درست می کنه. اونم چه کاری؟! مواد، ماری جوانا ، ال اس دی. من عرضه شو نداشتم و خودم هم درگیر مواد شدم. وگرنه اگه دل به کار می دادم و خودم آلوده نمی شدم الآن کلی پول و پله به جیب زده بودم. اونجا قاچاق مواد خیلی نون و آب داره.

دست هایش یخ می کند احمد و پشتش تیر می کشد. انگار که یکی یک گلوله خالی کرده باشد در ستون فقراتش.

مهندس تامی مثل همیشه که مست می کرد، با خودش به انگلیسی حرف می زد و بلند بلند آواز می خواند. داشتند می پیچیدند طرف جاده خاکی بیرون شهر که سایه ای پرید جلوی ماشین. پا را گذاشت روی ترمز. سرش محکم خورد به فرمان. مهندس تامی شروع کرد به بد و بیراه گفتن. از ماشین پیاده شد احمد. دختر بچه ای چهارده پانزده ساله خودش را پیچیده بود در یک عبای زنانه عربی و با چشم های درشت سیاه خیره شده بود به او. چشم هایش  مثل چشم های ثریا بود.

- چته دختر؟! چرا پریدی جلوی ماشین؟! داشتم لهت می کردم.

اشک های دخترک سرازیر شد.

- گشنمه آقا! دو روزه غذا نخوردم. یک چیزی داری بدی من بخورم؟

مهندس در ماشین را باز کرد. چشمش که به دختر سیاه چشم خورد ناسزا گفتنش را متوقف کرد. جلو آمد مهندس. دستش را به عبای دخترک گرفت و آن را از سرش کشید پایین.

- مستر تامی ! پلیز. شما بفرما توی ماشین. من حلش می کنم.

مهندس اما مست بود و  دختر را کشید به سمت خودش. دختر شروع کرد به جیغ زدن. یاد ثریا افتاد احمد و یاد زهرا. خودش را انداخت میان آن ها.

- مهندس ! ول کن دختر طفل معصومو. بیچاره فقط یک لقمه غذا می خواست.

دریک لحظه او و مهندس با هم گلاویز شدند. صدای جیغ های دختر و فریاد های مهندس توی گوشش پیچید. مهندس را انداخت زمین. دست دخترک را گرفت احمد.

- بدو بیا از این جا فرار کنیم . بدو دختر.

ناگهان دست هایش یخ کرد احمد و پشتش تیر کشید. رویش را بر گرداند. مهندس هفت تیر را گرفته بود به طرف او. گلوله هفت تیر نشسته بود در ستون فقراتش. دومین گلوله مغزش را نشانه رفت.

نمی داند چند خیابان را بی وقفه دویده است. یک لحظه می ایستد. کوچه برایش آشناست. زنگ می زند. چند دقیقه طول می کشد تا خانم جان ثریا سلانه سلانه خودش را به آیفون برساند و در را باز کند. احمد از میان حیاط می گذرد و وارد اتاق می شود. خانم جان عینک ته استکانیش را به چشم هایش زده و گلدوزی هایش دور و برش پخش شده است، دستمالهایی با گلهای رنگارنگ محمدی و سوسن. عکس بابابزرگ احمد مثل همیشه روی تاقچه و در امتداد نگاهش است.

- خانم جان ثریا! بازم اون قصه قدیمی رو واسم می گی. قصه بابابزرگ احمد رو می گم.

سرش را می گذارد روی پای خانم جان و او مثل بچگیهای احمد شروع می کند به نوازش موهایش.

- یکی بود ، یکی نبود. یک جوون خوش قد و بالا و باغیرتی توی محل بود به اسم احمد. همه دخترهای محل خاطر خواه احمد بودند. اما  فقط یکی از اون دخترها تونسته بود دل احمد رو ببره، ثریا...

- خانم جان! آخرشو بگو. آخر قصه رو می خوام دوباره بشنوم.

خانم جان عینکش را بر می دارد و با دستمال اشک گوشه چشم هایش را پاک می کند.

- آخر قصه خیلی بد بود قربونت برم ننه. احمد که رفت هیچ کی نتونست تقاص خون اونو پس بگیره. دختر کولی از دست آمریکاییه در رفت و شهادت داد به همه چیز. اما کی می تونست تو اون زمونه به یک آمریکایی بگه بالای چشمت ابروست؟! مهندس تامی رو برگردوندن مملکت خودش. اون جا هم که کسی نبود ازش شکایت کنه. این جا هم با یک مستمری بخور و نمیر شرکت نفت بابت خسارت سر و تهشو هم آوردن... .

- تو چی کار کردی خانم جان قشنگم؟!

- هیچی! چی کار می تونستم بکنم؟ تا ده سال آواره دادگستری و نظمیه بودم واسه شکایت. پاشنه در سفارت آمریکا رو هم از جا در آورده بودم. سواد نداشتم ننه جون. وقتی شاه مملکت خودش نوکر آمریکایی ها بود کی به حرف من بی سوادگوش می داد؟!

چشم هایش را می بندد احمد . روی پاهای خانم جان ثریا جایش امن است. فکر اسکناس های تا نخورده ای را که تحویل منصور داده بود از ذهنش بیرون می اندازد و به خوابی عمیق فرو می رود.

نویسنده: سمیه السادات موسوی



 
تعداد بازدید: 5015



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.