شازده را همان جایی خاک کردند که داد خون قادر را ریختند. هنوز سیاهی زمستان چهل و یک روی زندگی تمام اهل آبادی سنگینی می کرد. پچ پچ اهل آبادی تنگ هرغروب، داخل قهوه خانه سرجاده دهان به دهان به گوش باد می رسید. باد همان می کرد که باید می کرد. همانطورکه باد خاک می آورد، مسافرهای اتوبوس های گذری هم حرف می آوردند. قهوچی استکان به نعلبکی نچسبانده و سینه استکان به آب جوش گرم نکرده، اسغفرالله بلندی می گفت و به اهل آبادی خیره می شد.
شازده را همان جایی خاک کردند که قادر سال قبل مردنش سینه به سینه ی خان داده بود و نعره اصلاحات ارزی شنیده شده را سر میداد. شازده مثل هر روز صبح سبیل هایش را چرب کرده بود، طوری که نور خورشید جلایش میداد. عصای کهنه یادگار جدش را به پشت چکمه های بلند قجری اش می کوبید و سرش را یک بند تکان می داد.
اهل آبادی ساکت ایستاده بودند کنار دیوار کاهگلی روبروی خانه شازده که آفتاب قد بلندش را روی آن خوابانده بود. شازده خودش رفت. چیزی نگفت، قادر لبخندی با غرور زد و تمام نفس حبس شده اش را داد بیرون و تکیه داد به قد بلند آفتاب. قدم هایش را که بر می داشت لرز روی استخوان هایش را حس می کرد. شازده به پله نرسیده بلند داد زد: هوی محرم هوای اصلاحات ارزی بی کارتان نکند یکوقت.... غافل از آب درخت های باغ بالا شوید امروز سه شنبه است ها؟
محرم دست روی سینه اش گذاشت و چشم بلندی گفت. شازده سبیل اش را تاب داد و گفت: هوی قادراگر عرعرت تمام شده، ننه ات خاتون را خبر کن تا زودتر خانه را سرمان خراب کند که دارند مهمان های مان از شهر می رسند.
قادر بی آنکه جواب بدهد خیره شد به شازده. شازده گوشه سبیلش را زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: به گمونم، شیخ، جای شنوفتن حرف ما رو برای رعیت جماعت نگذاشته. هان؟ قادرسرش را انداخت پایین ورفت. شازده لبخندی زد و گفت: مثل تورا زیاد افسار انداخته ام. اسب هرچه سرکش تر بهتر.
خاتون قد کوتاه اش را با خیره گی چشم هایش انداخت به چشم قادر و گفت: سرت زیادی شده، داری با شازده در می افتی. زمین چمونه، ننه ات بیل زدن بلده یا بابات. ننه ات طلا داره بفروشه گاو بخره بذر بخره یا بابات که ده ساله شلوار وصله دارش هم نتونسته عوض کنه.
قادر سکوت نکرد و گفت: نقل این حرف هانیست ننه. تا کی بشیم مورچه شازده و محصول روی محصولش بذاریم. دست آخر شازده سبیلش را چرب کند و ما هم دنبه بمالیم به کف دیگچه همیشه خالی مان.
خاتون لبخندی زد و گفت: بابات هم رویا ی زمین داشت چه شد؟ همان چند متر را هم فروخت و رفت شهر یک هفته گشت و برگشت.
شازده قادر را همان جایی داد کشتند که میز مسئول اصلاحات را گذاشته بودند. درست همان جایی که جای چکمه بلندش روی گل ها مانده بود. شازده یک بند راه می رفت. فحش می داد. گاهی لبخندی میزد و گوشه سبیل هایش را می تاباند. خیلی ها نگران بودند. قهوه چی بگوش خیلی ها خوانده بود که رعیت جماعت به این زودی ها نمی تواند زمین بگرداند. رعیت جماعت باید بزرگتر داشته باشد.
قادر سینه اش را سپر کرد. خاتون صورتش را زخم انداخته بود از بس نگران بود. قادر سندش را که گرفت به خان خندید. روی سنگی که بارها به آن تکیه کرده بود تا خاتون شب برگردد ایستاد و گفت: گفتند آسیاب به نوبت نگفتند شازده.
شازده خندید. انگشت اشاره اش را با اب دهانش خیس کرد و گفت: زود برو تخمت را بریز دارد سرد می شود.
قهوه خانه سر جاده زیاد طول نکشید که شلوغ شد. بیشتر نو زمین دارها بودند تا بی زمین ها. چند نفری دلال افتاده بودند داخل آبادی و زمین می خریدند. خبرش را باد آورده بود که آن ها عوامل شازده اند. شازده به یکی از نوکرهایش گفته بود که به همه بگوید ، مجبور می شوند زمین هارا بفروشند به خودش.
قهوه چی رو به قادر ایستاد و گفت: ببین قادر، آبادی داره خالی از سکنه میشه. ببین همه دارند می روند یا ولایات دیگر یا دارند میروند شهر فعلگی.
شازده اجازه کار روی زمین های خودش را به کسانی که رای به اصلاحات دادند نمی داد. تنها خاتون بود که اجازه کار داخل قصر نیم بند شازده را داشت. خاتون تنها کارهای شازده را نمی کرد خاتون دایه پیرشده شازده بود.
همان سال که سیاهی زمستانش گردن بهار را هم گرفته بود، شازده داد قادر را کشتند. سیاهی زمستان و تحریم عید، خان را بر آن داشت تا چشمش را تیز کند برای شیخی که از اتوبوس راه جامانده بود و توی آبادی آنها جا خوش کرده بود. نیامده قادر را دست گرفته بود و شنیده و نشنیده اش از آیت الله خمینی را برایش گفته بود.قادر شده بود باد وقت و بی وقت آبادی، که خبر را گوش به گوش گوشواره می کرد. شیخ از کشتار فیضیه که می گفت به پهنای صورتش اشک می ریخت. دست روی پای شکسته اش می کشید و می گفت: شانس آوردم ملک الموت من کمی اعتقاد داشت و الا سر به تنم نمی ماند وقتی از ایوان افتادم.
عوامل شازده که شیخ را سر گذر بی بی سکینه زدند، خون قادر و چند تایی مثل او را بجوش آوردند. زمین های اهل آبادی خالی افتاده بود.آب نداشتند. رسیدگی نمی کردند. از دور که نگاه می کردی می فهمیدی کدام زمین ها نو صاحبند و کدام زمین ها ملک خانند.
خاتون صورت از قادر گرفت و گفت: نمک خوردی نمکدان می شکنی. شدی رستم برای شازده نشان می فرستی. بخیالت شازده بید امروزیه که به فوت نکبتی خاتون بلرزه؟
قادر لبخندی زد و رفت. هنوز زمین های آبادی یخ داشتند. هنوز باد که می وزید سوزسرمایش را چون سوزن جوالدوزی به استخوان رهگذرها فرو می کرد. سگ ها هم هار شده بودند. برای خودشان واق واق می کردند. دنبال سایه خودشان می دویدند. یک لحظه انگاری کسی سنگشان زده باشد زوزه مسخره ای می کشیدند و گوشه ای کز می کردند. روستا را خوف عجیبی گرفته بود.
صدای رعیت های شازده داخل باغ پیچید. سایه بلند و کوتاهی میدوید. بین درخت ها کمین می کرد و دوباره می دوید. سگ ها دنبالش نمی کردند. شازده روی بالکن ایستاد و بلند داد کشید: چه شده محرم؟
محرم زیر بالکن ایستاد و گفت: والا آقا نمیدانم اما بی شک غریبه ای داخل باغ بوده و انبارها را سرک کشیده.
شازده برگشت سمت انبارها. به تراکتورها خیره شد و بلند گفت: برو تراکتورها را نگاه کن، از انبارعلوفه ها هم غافل نشو.
محرم خودش را در تاریک و روشن مهتاب کشید سمت انبار علوفه که صدای آتش آتش محرم چشم های خواب آلود شازده را باز کرد. شازده اسلحه بدست دوید پایین. هرکس گوشه ای میدوید. زود خاموشش کردند. شازده سرش را تکان داد، قنداق اسلحه کهنه اجدادیش را روی چکمه اش گذاشت. به چند نفری اشاره کرد و گفت: برید خونه خاتون تا اون نره خر زر زروی خاتون رو نیاوردید بر نگردید.
اردیبهشت آبادی را کسی یادش نرفت. پشت به پشت گفتند که همه بدانند. نیمه اردیبهشت، خان روبروی قادر ایستاد. به چشم هایش خیره شد و گفت: خجالت نمی کشی؟ سر سفره من بزرگ شدی و داری خیانت می کنی.
قادر لبخندی زد و گفت: من یا تو؟
شازده ایستاد. نگاهی به همه کرد و گفت: خودش نیست، این اون بچه تخسی نیست که با من روی زین می نشست. این اون توله سگ خاتون نیست که مواجب درس ومشقش را من دادم. این وارث شیخه. شیخی که از فیضیه فرار کرد وآمد تا آبادی ما را به نکبت بنشاند.
قادر به چشم های گریان خاتون خیره شد. مکثی کرد و حمله کرد سمت شازده. شازده زمین خورد. چکمه های قجری اش گلی شدند. عصایش دورتر افتاد. کلاه اش روی زمین میغلتید. اهل آبادی قدمی عقب رفتند. قادر بالای سر شازده ایستاد به چشم هایش خیره شد. دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای گلوله ای درون تمام شاخ وبرگ ها پیچید. صدای گلوله ای که پشتش زوزه ترس سگ ها را هم داشت. گلوله ای که نشسته بود روی سینه قادر. گلوله ای که باعث شد هیچ پرنده ای داخل آبادی نماند. خاتون جیغ کشید. شازده با تعجبی که پراز ترس بود گوشه ای خزید. اهل ابادی به اطراف خیره شدند. ولی روی زانویش نشست. لبخندی زد و خونش را انداخت داخل جوی آبی که از آب شدن یخ ها می رفت سمت زمین اش. همان زمینی که از اصلاحات برایش ارث رسیده بود. خاتون نگاه اش کرد. چشم هایش را بست و گفت: ننه نگفتم رعیت رو چه به سیاست. رعیت رو چه به در افتادن با شازده.
شازده داد قادر را داخل زمین های خودش، درست همان جایی که میز نماینده تقسیم اراضی را گذاشته بودند و جای چکمه اش مثل مهر بدبختی به زمین چسبیده بود خاک کردند.شازده را بعد بهمن پنجاه و هفت، وقتی جلوی اهل آبادی کم آورد و خودش را کشت همان جایی خاک کردند که داد خون قادر را ریختند.
نویسنده : آرش آسترکی
تعداد بازدید: 5468