احمدرضا امیری سامانی
تاکسی زرد رنگ دارد با حرص و جوش از لابهلای گاریها و لشکر موتورسیکلتها و مردمی که توی خیابانهای رو به بازار تهران، دورش را گرفتهاند، خودش را رد میکند. انگار که یک تکه چوب زرد را لای لانه مورچهها کرده باشی. راننده عصبی شده و پشت سر هم لبش را با غرولند تر میکند. پیرمرد اما در صندلی پشتی بیصدا دارد به دور و برش نگاه میکند. گاهی به سمت شیشه عقب بر میگردد و گاهی هم دست به صندلی جلو میاندازد و خودش را خم میکند تا چیزی که میخواهد را از شیشه جلو ببیند و بعد دوباره روی صندلی عقب میافتد.
راننده انگار که بخواهد متلکی بیندازد، با کنایه میگوید: عموجان، ماشاءلله خوب تر و فرز موندی. خوب وول میخوری.
پیرمرد به روی خودش نمیآورد که چیزی شنیده. با دست سبیلش را میخاراند و به زیر و بالا کردن خیابان ادامه میدهد. یک چرخ دستی جلوی تاکسی میدود و راننده را مجبور به ترمز میکند. کلافه از این همه شلوغی، کف دستش را به فرمان میکوبد و میگوید: پدرجان حالا حتما باید تا اینجا میاومدی که یاد جوونیات کنی؟
پیرمرد زیرچشمی نگاهش را به سمت راننده بر میگرداند و باز به خیابان بر میگرداند. بعد همان طور که کوچهها را با چشم، گز میکند، میگوید: ببینم جوون، حالا که اینهمه متلک بلدی، بگو ببینم باغ فردوس هم یه طرفه شده یا نه؟ میتونی توش بپیچی؟
- باغ فردوس؟ یا خدا. پدرجان اونجا عند ترافیکه.
- برو پسر. برو کل کرایهات با من دیگه؟ اصلا فکر کن امروز کل روزیتو میخوای از یه نفر دشت کنی.
حتی یک ذره هم نمیشود التماس را توی حرفهای پیرمرد مزه مزه کرد. محکم و با صلابت. دو تا چک پول را روی کنسول ترمز دستی میگذارد تا راننده را از قولی که داده مطمئن کند. راننده با سرش را میخاراند و به تقدیرش «چشم» میگوید تا تاکسی وارد خیابان باغ فردوس بشود و از آنجا به طرف مولوی و خیابان انبار گندم برود. تمام اسمها و آدرسهایی که داخل تاکسی رد و بدل میشوند، رنگ و بوی چهل پنجاه سال پیش را دارند. حتی کوچه پس کوچهها هم با اسامی قدیمی شمرده میشوند. کم کم راننده از فضای بیرون غافل و مات پیرمردی میشد که با رسیدن به سر هر کوچه، با اشتیاق یک خاطره جالب به زبان میآورد. حالا دیگر کندی ترافیک و شلوغی به یک امتیاز مثبت تبدیل میشود تا قبل از رسیدن به گذر بعدی، خاطرههای قبلی کامل شوند.
باغ فردوس به نیمه نرسیده، راننده از پیرمرد میپرسد: آقا شما بالاخره نگفتی کی هستی؟ قبلا داش مشدی بودی؟
پیرمرد نیشخند میزند و به راننده چپ چپ نگاه میکند: هه... داش مشدی؟ داش مشدی نه... لوطی. گرفتی؟ لوطی. چند سالته پسر جان؟
ـ 35 سالمه. حرف بدی زدم؟
- تقصیر شماها نیست. زمونه عوض شده. آدمها عوض شدند. تو هم نه اونقدر سن داری که چیزی یادت باشه، نه کسی بهت چیزی یاد داده. انگار همه خودشونو زدن به بیخیالی که هر چی توی اون دوره بوده از یاد ملت بره.
داخل ماشین را سکوت میگیرد. پیرمرد باز به بیرون نگاه میکند. نگاهش روی مردهایی قفل شده که با شکمهای بیرون زده و سرشانههای تکیده و سینههای استخوانی، جلوی مغازهها ایستادهاند. از جوان تا میانسالشان، تیشرتهای چسبان با یقههای گشاد به تن کردهاند و یکی در میان شکمهایشان از فاصله بین تیشرت و شلوار بیرون افتاده.
سری تکان میدهد و میگوید: ببین مردهای این دوره و زمونه رو؟
- چشونه مگه؟
- چشونه؟ اینها کجاشون مرده؟ تو باید هم اینطور صحبت کنی. تو هم مثل همینایی. الان سی و پنج سالته و سرشونههات مثل قناری توی هم فرو رفتن.
تا جوان بیاید پشت فرمان کمی حالت بگیرد و کاری برای اثبات خلاف گفتههای پیرمرد بکند، حرفهای بعدی را میشنود: قدیمترها، مردها هر چقدر شکم داشتند، سرشونههاشون دو برابر شکمهاشون بود. لباسهاشون آبرو داشت. زمستون و تابستون، کت از کتف و کولشون نمیافتاد. خداییش اون موقعها هر کی رو میخواستند بیآبرو کنند از این لباسها تنش میکردند. از همینا که آدمهای این دوره باهاشون ادعای فخر و هیکل و مردونگی میکنند.
راننده تهریشش را میخاراند. تاکسی را کنار یک دکه روزنامه نگه میدارد آب و آبمیوه بخرد. پیرمرد هم از ماشین پیاده میشود. کمرش را راست میکند و مغازههای اطراف را خوب برانداز میکند. راننده به سمت ماشین برمیگردد. گرمای نیمه خرداد با بوی لاستیکهای نوی مغازههای خیابان صاحب جمع گره خوردهاند. راننده پلاستیک آب و آبمیوه را به سمت پیرمرد میگیرد: گفتم با توجه به سنتون یه چیزی بگیرم که براتون ضرر نداشته باشه.
پیرمرد میخندد: من چهارستون بدنم سالمه. همین الانش روزی نیم ساعت باستانی کار میکنم. تو فکر خودت باش جوون. با این وضعی که من دارم میبینم، به پنجاه نرسیده باید این دکتر، اون دکتر بکنی.
آب معدنی را از پلاستیک بیرون میکشد و به داخل ماشین میخزد. در که بسته میشود، راننده میپرسد: پدرجان نگفتی از کجا میآی؟ چند وقته تهرانو ندیدی؟
صدای مچاله شدن ظرف آب معدنی توی دست پیرمرد، میشود شروع داستان زندگیاش: سی سالی هست که تهران نیامدم. درست از همون روزهایی که فهمیدم دوره من و امثال من تموم شده، رفتم شیراز. سوت و کور زندگی کردم تا الان. نمیدونم داستان زندگی طیب رو شنیدی یا نه؟
راننده دوباره سرش را میخاراند و فکر میکند. بعد با کمی تردید میگوید: یه چیزایی. فقط میدونم که کشتنش.
پیرمرد با حسرت آه میکشد: میبینی؟ هیچ کس چیز درستی از اون سالها نمیدونه. اصحاب کهف سیصد سال ناپدید شدند و بعدش که برگشتند، همه داستانشون رو میدونستند. اما داستان ما به پنجاه سال نرسیده، نیست و نابود شد.
شیشه ماشین را با حرص پایین میدهد. باد داغ که به صورتش میخورد، یک قلپ آب میخورد و ادامه می دهد: اسمم عباسه، من از همون لوطیها، یا به قول تو داش مشدیها هستم که پنجاه سال پیش جزء رفقای نزدیک طیب خان بودم. فامیلم بماند. توی جریان پانزده خرداد، من جزء کسایی بودم که از همین خیابون مردم رو جمع کردم و به سمت ایستگاه رادیو راه افتادیم. امروز صبح اولش که پا به تهران گذاشتم، به خودم گفتم، به کسی آشنایی ندم. شاید منو شناخت و خواست مرام لوطیگری رو پیاده کنه. ولی الان هیچ فرقی برام نداره. چون هم مردم از پایه زیر و رو شدند و هم تهران کلا عوض شده. نگاه کن. اینجا یه زمان بوی عطر سبزی و میوه، دلت رو میزد. الان دارند رینگ و لاستیک میفروشند. حتی یه نشون آشنا از قدیم، توش نمیبینم. سر انبار گندم بایست.
تاکسی در تقاطع خیابان انبار گندم میایستد. پیرمرد با عجله از ماشین پیاده میشود و به سمت فضای بازی میرود که در آن سوی خیابان قرار دارد. جایی که چمن کاری شده و در انتهای آن بازماندههای یک سری دیوار و سوله قدیمی به چشم میخورند که آنها را هم شهرداری ناشیانه رنگ کرده است.
راننده شیشه را پایین میدهد تا به هاج و واجی مردی نگاه کند که بلند داد میزند: اینجا رو چرا اینجوری کردند؟
عباس با حرص و بغض راه و بیراههای بین چمنکاریها را تند و تند رد میکند تا به تهماندههای دیوار میدان بارفروشهای قدیم میرسد. هرچه فکر می کند، نمیتواند مختصات این دیوارها را در میدان قدیم تجسم کند. چند متری قدم میزند و دستش را روی آنها میکشد. اینجا همان جایی است که بهترین روزهای جوانیاش را توی یکی از حجرههایش گذرانده. همان جایی که او به خاطر فعالیتهایش در روز پانزده خرداد، به همراه طیب خان و چند نفر از دوستان نزدیکش به دادگاه کشیده شدند و چندماه حبس کشیدند. تنها چیزی که از آن همه خاطره مانده، یک رج دیوار رنگ شده و چند تکه ورق شیروانی آویزان است که زمانی روی تیرهای چوبی و آهنی، سقف حجرههای بارفروشی را تشکیل میدادند.
عباس از دیوار فاصله میگیرد و آرام آرام، رو به عقب قدم بر میدارد. هرچه عقبتر میرود، انگار دارد از همین سرنخهای باقی مانده چیزی دستگیرش میشود. یک تیر چوبی بزرگ از دیوار بیرون زده است. آن را نشان میکند و عقبتر میرود. حالا دیگر وسط پارک ایستاده است. با این نشانه خودش را وسط میدان انبار گندم میبیند. کم کم انبار گندم جلویش مجسم میشود و جان میگیرد. دیوارها تکمیل میشوند و مردم میریزند داخلش. باسکول طیب را میبیند. درست همان جا که الان حوض و فواره شده.
شیشههای قهوهخانه کوچک داخل میدان بخار گرفتهاند. جواد قهوهچی، با جثه ریز بیرون میدود و آبی جلوی قهوهخانه میریزد. پشت حجره طیب، ده پانزده تا گوسفند فربه مشغول خوردن ته بار سبزیجات و کاهو هستند. اینها را حتم برای روزهای عزا بزرگ کرده.
شعبان حاج عباسی از در شرقی وارد میشود. به نیابت از هفت کچلان آمده بار میوه و ملزومات ببرد برای عزاداری محرم. حسینیه دارند. شعبان به قهوهخانه میرود. محمد باقریان – که به او محمد عروس میگفتند - دارد میرزایی میکند. طیب وارد میشود. با همه خوش و بش میکند. با عباس هم. به برادرش طاهر سفارش میکند که پنج شش تا از گوسفندها را بدهد سر ببرند برای حسینیه حضرت ابوالفضل(ع). طیب به خانه بر میگردد. هنوز اول صبح است. به یکباره محمد عروس از میرزایی دست میکشد و روی موتور سه چرخه میپرد و تخته گاز از میدان بیرون میزند. انگار هول و ولایی داخل میدان افتاده. هنوز کسی نمیداند چه خبر است که محمد با سه چرخه پر از چوب دستی بر میگردد. چوب دستیها را روی باسکول طیب خان میریزد و داد میزند: آی جماعت. هرکی مرجعشو دوست داره، هر کی مسلمونه بیاد اینجا چوب برداره، امروز دیگه باید از مرجعمون دفاع کنیم. کجایید که آقای خمینی را دستگیر کردند.
همه چیز به هم میریزد. بار فروشها یکی یکی حجرهها را رها میکنند و به سمت باسکول میدوند. عباس هم میدود. یک چوب دستی درست و حسابی بر میدارد. جماعت به سمت خیابان ری به راه میافتند. عباس، میرود جلوی جمعیت، کنار دست محمد عروس. یک نفر دارد شانههایش را میمالد. چه سر و وضع عجیبی دارد. جوان است اما تکیدگیاش به این جماعت نمیخورد. به خودش میآید. راننده تاکسی را جلوی خودش میبیند. دارد سرشانه او را میمالد: عباس آقا... عباس آقا کجایی شما؟ چرا روی زمین نشستی؟ اشک توی چشمان عباس جمع شده است. چه بد موقع آمد این پسر! دست راننده را پس میزند و از زمین بلند میشود. خودش را میتکاند. دستانش دارند میلرزند. به سمت تاکسی میرود. در ماشین که بسته میشود، راننده آب میوه به عباس تعارف میکند. چشمان عباس هنوز به تک دیوار خرابه است. تاکسی راه می افتد. عباس هنوز دارد به دیوار نگاه میکند. کم کم دیوار لای ماشینها و آدمهای پشت سر گم میشوند. راننده میپرسد: حالا کجا بریم؟
صدای عباس از ته گلو بیرون میآید: برگردیم فرودگاه.
تعداد بازدید: 5638