ادب و هنر

اصلاحات ارضی و «حق و حقوق دولت!»

یحیی آریا بخشایش

30 آذر 1396


اصلاحات ارضی از مهمترین و در عین‌ حال از جنجال‌برانگیزترین بخشهای انقلاب سفید بود که علاوه بر دولتمردان، محمدرضا پهلوی نیز برای آن جامه‌درانی می‌کرد. حسن ارسنجانی (وزیر وقت کشاورزی) دور برداشته بود که با اجرای آن تاریخ چند هزار ساله ایران را به دو دوره «ماقبل و مابعد» تقسیم کرده است؛ «تاریخ ایران دو فصل دارد. پیش از اصلاحات ارضی و بعد از اصلاحات ارضی» شاهنشاه هم گویا باور کرده بود که «اصلاحات ارضی یکی از عمیق‌ترین اقدامات در تاریخ دو هزار و پانصد ساله این مملکت است.» می‌پنداشت که آن را خود خلق کرده است. می‌گفت «این اصلاحات ارضی می‌تواند سرمشق دیگر کشورها هم باشد و خیلی از بلاهای اجتماعی را همین فرمول می‌تواند حل کند.» اما یادش رفته بود که در کشورهای دیگر پیش‌ از او از این نوع کارها صورت گرفته بود.

به هر روی اصلاحات ارضی به مذاق عمومی خوش نیامد و اعتراض روی اعتراض آورد. هر کسی به روشی به مخالفت با آن ایستاد. یکی جدی و اساسی و دیگری هم به شوخی و کنایه‌آمیز. در این میان نویسندگان و هنرمندان هم پا به میان گذاشتند و آثار متنوعی را، از شعر و داستان گرفته تا شکلک و کاریکاتور، خلق کردند. اما شیوه طنزنویسی از سوی برخی از نویسندگان اقبال بیشتری پیدا کرد. چرا که مطالب طنز‌آمیز آثار پرمایه و موثرتری از خود به جا می‌نهاد. البته برای نویسندگان بدون دردسر نبود و گاهی با جلب و بازداشت و زندان همراه می‌شد.

یکی از همین دست نویسندگان، خسرو شاهانی است که بیشتر در موضوعات اجتماعی می‌نوشت. او را یکی از چهره‌های شناخته شده در طنز اجتماعی و ژورنالیستی معاصر دانسته‌اند که با سبک و سیاق خاصی مجموعه‌ای از بهترین داستانهای طنز از خود به جا گذاشته است. در برقراری ارتباط با خوانندگان عام و ساده‌پسند موفق بود و به سادگی مطلب می‌نوشت. او در 10 دی 1308، برابر اول ژانویه 1929، در نیشابور به دنیا آمد. می‌نویسد: «اینکه می‌بینید مردم مختلف جهان و کشورهای اروپایی و دنیای مسیحیت شب اول ژانویه را جشن می‌گیرند قسمت اعظمش به خاطر تولد بنده است.» کار روزنامه‌نگاری را از 1334ش با روزنامه خراسان (چاپ مشهد) آغاز کرد. در آن نشریه، داستانهای کوتاه طنزآمیز و دو ستون با عنوان «خنده و شوخی» می‌نوشت. دو سال بعد به تهران آمد و در روزنامه جهان مشغول شد. ستون «از هر دری سخنی» را در آنجا به راه انداخت و از زاویه طنز، به بررسی مسایل آن روز پرداخت. خبرنگاری پارلمانی پست تهران (1337ش)، تهیه‌کنندگی برنامه «گفتنی‌ها» در رادیو تهران و خبرنگاری پارلمانی روزنامه کیهان (1338ش) از دیگر همکاریهای او بود که در کنار اشتغال در روزنامه جهان انجام می‌داد. از مهر 1341 تا خرداد 1358 به مجله خواندنیها رفت و در هر شماره، سه یا چهار صفحه را زیر قلمِ برد. در این صفحات «در کارگاه نمدمالی» را می‌نوشت که رنگ اجتماعی و ادبی داشت. از 1342 تا 1345ش، هم در روزنامه کیهان هفته‌ای یک صفحه مطلب طنزآمیز به صورت داستان و مقاله با عنوان «جنجال برای هیچ» می‌نوشت که بعدها به «بین دو سنگ آسیا» و «مسافرت بدون گذرنامه» تبدیل شد. در دوران پهلوی با نشریات ترقی، سپیدوسیاه، روشنفکر، آسیای جوان، تهران‌مصور، امید ایران و توفیق همکاری می‌کرد و برای آنها مطلب می‌نوشت. شاهانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، نوشته‌هایش را در آتیه، فکاهیون، گل‌آقا و جدول کنکاش به چاپ رساند. او در 20 اردیبهشت 1381 درگذشت.

از جمله آثار طنزآمیز خسرو شاهانی، که با دیدی نقادانه اصلاحات ارضی را به سخره کشانده، داستان «حق و حقوق دولت» است. این داستان در 1342ش، که دولت علی امینی در ابتدای اصلاحات ارضی قدم می‌زد، در مجله روشنفکر، به چاپ رسید. البته برای شاهانی خالی از دردسر نبود.

قهرمان اصلی این داستان، مشهدی قربان است که از نمد اصلاحات ارضی کلاه گشادی به سرش رفته بود. او 7 سهم از زمینهای تقسیم شده را صاحب شده بود، که بی‌درنگ خبر را به خانه برد. در حالی که بنچاق هفت سهم زمین آبی و دیمی را در دست پینه بسته‌اش لوله کرده و چاروقهای پر وصله سنگینش را زیر بغل گرفته بود تا تندتر راه برود، به سمت خانه دوید. در بین راه خانه یک دنیای طلایی برای خود ساخته بود. «مشهدی قربان وارد خانه شد. رقیه والده بچه‌ها را صدا زد و در حالی که از شوق چانه پر چروک و کم‌ریشش به لقوه افتاده بود، قضیه را در چند کلمه برای رقیه، والده بچه‌ها، تعریف کرد.

رقیه که از وقتی به یاد داشت، جز رنج و زحمت چیزی ندیده بود و جز توسری از مباشر کدخدا و نوکر و کلفت ارباب چیزی نخورده بود، از این که ناگهانی شوهرش را ارباب و خودش را خانم ارباب می‌دید نزدیک بود بال درآورد.»

بی‌تردید «بنای هر نوع طنز بر تناقض و حتی تضاد است.» بنابراین در همین ابتدای داستان، طنز تلخی با واقعیتهای متناقض و متضاد زندگی مشهدی قربان و همسر او به چشم می‌خورد. زن او از آن زنان روستایی است که حتی بچه‌هایش یک‌بار خنده او را ندیده بودند. آن زن زحمت‌کش، ستمدیده و صبور، ناگهان در تضادی آشکار با رفتار یک عمر خود، از فرط شادی به رقص می‌آید. آن هم نه رقص عادی، بلکه «... درست مثل همشیره ناتنی الویس پرسیلی ... راک اندرول وطنی می‌رقصد.» خانواده مشهدی قربان با شنیدن خبر بیشتر خوشحال شدند و برای نخستین و آخرین‌بار جشن خودمانی گرفتند.

شاهانی بدون آن که به صراحت از لاغری بچه‌ها به سبب فقر غذایی چیزی بگوید، با همان سخن طنزآمیز از شادمانی خانواده روستایی و آثار آن می‌نویسد: رقیه مادر بچه‌ها، گاهی هم از شوق، کار سفت کردن گره دستکهای چادرش را نیمه‌کاره می‌گذاشت و بشکنی می‌زد و قربان صدقه مشهدی قربان می‌رفت. از صدای بشکن زدن رقیه و شلنگ‌تخته انداختنهای مشهدی قربان بچه‌ها خبردار شدند. آنها در تمام عمر حتی یک‌بار ندیده بودند پدر و مادرشان بخندند. چه رسد به این که برقصند و بشکن هم بزنند! دو دختر مشهدی قربان، فضه و کنیز و سه پسر لخت و پتی‌شان، کلوخ و شعبون و شنبه، هم به جمع آنها پیوستند و به محض اینکه فهمیدند در اثر یک گردش چرخ نیلوفری، مشهدی قربان، پدر زارعشان، آقای مشهدی قربان مالک شده و رقیه مادرشان مبدل به بی‌بی‌رقیه همسر جناب مالک و خودشان هم دختر خانم و آقازاده بابا و مامان شده‌اند، احساس می‌کردند قالب پوست بدنشان تنگ شده و ثانیه‌به‌ثانیه گوشت روی گوشت‌شان می‌آید و نزدیک است فی‌المجلس پوست بدنشان از فشار گوشت روی گوشت نشستن چاک بخورد.»

در داستان «حق و حقوق دولت» مشهدی قربان روز بعد از جشن و شادی خانگی، به شرکت تعاونی روستا می‌رود و چون تقاضای مساعده‌اش هنوز مراحل اولیه را طی نکرده بود، یک دسته اسکناس می‌گیرد. «العظمت لله، آن هم بدون پارتی‌بازی وامی و بذری و مساعده و وعده‌ای و روی خوشی» وضعش یک شبه روبه‌راه شده بود. و چون املاک روستا هنوز مکانیزه نشده بود، به او تراکتور ندادند. بنابراین بلافاصله با همان اسکناس یک جفت گاو نر و گاوآهنی خرید. طولی نکشید که همه اعضای خانواده مشهدی قربان از بزرگ و کوچک گرفته تا دختر و پسر به جان زمینها از دیمی گرفته تا آبی افتادند زمینها را کولیدند، تخم زدند و بذر پاشیدند.

«اوضاع تقریباً داشت قبراق می‌شد.» آنها شبها دور هم می‌نشستند و شب‌چره و تخمه بوداده و چای قندپهلو می‌خوردند و عایدی و درآمدشان را چرتکه می‌انداختند. حساب می‌کردند که چقدر باید بذر و نهال بخرند و چقدر قسط شرکت تعاونی را بدهند تا وام و بدهیهای‌شان صاف شود.

اواخر سال بود که تازه از سرِ زمین به خانه برگشته بودند. ناگهان در زدند. «مشهدی قربان مالک‌مآبانه نهیبی به کلوخ، پسر بزرگش، زد که پاشو در رو واکن...! کلوخ به طرف در خانه رفت و کلون را کشید و لحظه‌ای بعد صدایش بلند شد که بابا... بابا... با تو کار دارن. مشهدی قربان با عجله بلند شد و به طرف در منزل رفت. در کریاس در مردکی چهل پنجاه ساله در حالی که کیف چرمیِ رنگ ‌و رو رفته‌ای زیر بغل داشت به انتظار مشهدی قربان ایستاده بود.

ـ السلام علیک.

ـ علیک‌السلام ... مشهدی قربان تویی؟

ـ بله قربان. امری بود؟

ـ من مأمور ثبت هستم.

ـ خوب باش. من چه‌کار کنم. (یعنی جواب‌مالکانه)

ـ هیچی زیر این ورقه رو انگشت بزن... و بلافاصله از لای کشوی کیفش ورقه کاغذ بلند بالایی مثل ورقه احضار و آگهی وراثت بیرون کشید و به دست مشهدی قربان داد.

ـ این زیر رو انگشت بزن!

مشهدی قربان که در طول عمر بردگی‌اش چه به هنگام انتخابات و چه به هنگام نزاع و دعوا و شهادت دادن به نفع ارباب و چه به وقت طومار پر کردن درباره صلاحیت اخلاقی و بزرگواری ارباب برای وکالت و خیلی چیزهای دیگر از این انگشتها فراوان زده بود و در این کار تقریباً ورزیده بود، انگشت پت‌وپهنش را زیر ورقه زد و مأمور مجدداً ورقه دیگری به دست مشهدی قربان داد...

ـ زیر اینم انگشت بزن!

مشهدی قربان زیر آن یکی را هم انگشت زد.

ـ خوب نگفتی داداش اینها چیه؟

ـ هیچی... یکیش نیم عشر انتقال سند زمینهایی است که به تو فروختند...

ـ خب یکی دیگه‌اش؟

ـ صدی سه عوارض املاک مزروعیه که ثبت اسناد می‌گیره.

ـ یعنی باید پول بدم؟

مأمور در حالی که خنده کریهی دهانش را تا بناگوش باز می‌کرد و دو ردیف دندان یک در میان زرد کِرم خورده‌اش را نشان مشهدی قربان می‌داد گفت: ... پس ماچ باید بدی؟

ـ شوخی نکن!

ـ شوخیم چیه مرد. چه شوخی با تو دارم؟

ـ من بمیرم؟

ـ تو بمیری!

ـ پس چرا اول نگفتی؟

ـ اگر اول می‌گفتم چه‌کار می‌کردی؟

ـ خوب انگشت نمی‌زدم.

ـ بارک‌الله!... مگر کار دولت شوخی‌ ورداره که تو عوارض و مالیات و حق و حقوق دولت رو ندی؟! چوب تو آستین آدم می‌کنن.

مشهدی قربان در حالی که از این جمله معترضه و محکم مأمور دست‌وپایش را جمع می‌کرد، آب دهانش را قورت داد و قدری دستهایش را به هم مالید و گفت:

ـ نه مقصودم این نبود که حق و حقوق دولت رو ندم. می‌خواستم بگم که... خوب حالا چقدر می‌شه؟

ـ پانصد و هشتاد و سه تومان و چهار قران و پانزده شاهی.

نفس در سینه مشهدی قربان گره خورد و به دنبال سوالی می‌گشت که راه فرجی به رویش باز کند. ولی این جمله و این سوال هرگز پیدا نشد و به زبان مشهدی قربان نیامد. چون صدای مأمور همه چیز را تمام کرد.

ـ ده روز هم فرجه داری، فهمیدی مشهدی قربان!

ـ خوب اگر ظرف ده روز ندم!؟

ـ دولت از اموالت تأمین می‌کنه...

مأمور رفت و... مشهدی قربان مثل مجسمه سنگی و آدمهای برق‌گرفته در کریاس در خشکش زد.

... قضیه در کنفرانس خانوادگی با شرکت بی‌بی‌رقیه و فضه و کنیز و کلوخ و شعبون و شنبه مطرح شد. متفقاً به این نتیجه رسیدند که حق و حقوق دولت را کسی نخورده و نمی‌تواند بخورد... این چیزها لازمه مالکیت است و مشهدی قربان هم قبول کرد که خربزه خوردن لرز هم دارد.»

... از فردا مشهدی قربان شروع کرد به این در و آن در زدن و کربلایی حسن و مشهدی حسین را دیدن تا بالاخره موفق شد با فروش سه ـ چهار تا النگوی فضه و کنیز و مبلغی قرض و قوله، حق و حقوق دولت را تأمین کند و نیم عشر ثبت اسناد و صدی سه عوارض املاک مزروعی را بپردازد. اما هنوز عرقش خشک نشده بود که این‌بار مأمور «مالیات مزروعیه» آمد. او هم ورقه‌ای را به مشهدی قربان داد و اثر انگشت از او گرفت. بر اساس این اظهارنامه مشهدی قربان باید هشت‌صد و چهل ‌و شش تومان و هفت قران و دوازده شاهی به دولت در مدت ده روزه پرداخت کند. وقتی از این مبلغ خبردار شد نفس‌اش به شماره افتاد.

مشهدی قربان با فرش یک رأس گاو که پارسال خریده بود حق و حقوق دولت را پس داد.

«... آفتاب فروردین هنوز کاملاً دشت و مزارع را گرم نکرده بود که سه مأمور مالیات بر درآمد وزارت مالیه به در خانه مشهدی قربان آمدند و هزار و چهارصد و سی ‌و سه تومان و پنج تومان و هفتاد و پنج دینار از او طلب کردند.» گاو دوم مشهدی قربان نیز به فروش رفت تا مالیات بر درآمد هفت سهم زمین آبی و دیمی پرداخت شود. چندی بعد که تازه گندمها به خوشه نشسته بود، سر و کله مأمور ثبت اسناد پیدا شد. قسط اول بدهی شرکت تعاونی و صدی شش نزول مساعده را خواست؛ جمعاً پانصد و نود تومان. او علاجی نداشت. چون اگر نمی‌خواست بدهد چوب توی آستینش می‌کردند. حق و حقوق دولت را باید می‌داد.

مشهدی قربان تا خرخره زیر قرض رفته بود. آه در بساط نداشت که مأمور بانک کشاورزی از راه رسید. مشهدی قربان پای ورقه را که انگشت زد دیگر چیزی نداشت.

«... سه شب بعد، مشهدی قربان در حالی که ورقة بنچاق هفت سهم زمین را به دست داشت و رقیه را سوار تنها الاغ یادگار مرحوم ابوی کرده بود و خودش و کنیز و فضه و کلوخ و شنبه و شعبون به دنبال الاغ به طرف شهر می‌آمدند و جلای وطن کرده بودند، کمرکش راه به مأمور اداره آبیاری برخوردند.

مأمور: ببینم بابا... تو از آبادی روبه‌رو می‌آیی؟

مشهدی قربان: بله. چه فرمایشی بود؟

ـ در این آبادی مشهدی قربان‌نامی را می‌شناسی؟

ـ بله می‌شناسم. چه‌کارش داری؟ ازش طلب‌کاری یا مأمور ثبت اسناد و مالیه و نیم‌عشر و عوارض و بانک کشاورزی و شرکت تعاونی و صدی‌سه‌ای؟

ـ هیچ کدام، من مأمور اداره آبیاری هستم. می‌خوام حق آب یک ساله را ازش وصول کنم.

ـ آره داداشم من از آبادی روبه‌رو می‌آم. مشهدی قربان رو هم می‌شناسم؛ خدا بیامرز صبح امروز بی‌خودی مرد.

ـ ما باید انجام وظیفه کنیم. اگر مرده بود استشهاد می‌کنیم و از ورثه‌اش وصول می‌کنیم... خداحافظ بابا.

... دو ساعت بعد، مشهدی قربان و بروبچه‌ها پرسان‌پرسان به در خانه ارباب و مالک سابق رسیدند. در زدند، ارباب در خانه را به رویشان باز کرد.

مشهدی قربان بدون سلام و علیک در حالی که از ناراحتی رگهای گردنش متورم شده بود و تمام اعضای بدنش یک‌پارچه می‌لرزید بنچاق زمینها را به طرف مالک دراز کرد و گفت:

ـ این بنچاق رو بگیر و لوله کن و به... استغفرالله... بر شیطان لعنت... این بنچاق را بگیرید و خودتان جواب حق و حقوق دولت را بدهید. همین چند روز مالکیت برای هفت پشت ما کافی است.

و بعد دست زن و بچه‌هایش را گرفت و در حالی که به دنبال هم ریسه شده بودند، در خم کوچه گم شد.»

داستان حق و حقوق دولت پایانی غمبار، اما واقع‌نگر دارد. مشهدی قربان نمونه‌ای از انبوه کشاورزان تنگ‌دست آن روزگار است که به یمن اصلاحات ارضی سرنوشتی دردناک پیدا می‌کند و در جست‌وجوی کار به حاشیه شهر روی می‌آورد.[1]

 

 

[1] . علومی، محمدعلی، طنز درباره پهلوی، تهران، سوره مهر، 1390ش، صص 1 تا 11



 
تعداد بازدید: 3228



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.