ادب و هنر

داستانی از نادر ابراهیمی و درباره آن


13 دي 1396


هدایت‌الله بهبودی، نویسنده و پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی در جلد دوم کتاب «فرهنگ ناموران معاصر ایران» که توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی در سال 1384 منتشر شد، زندگی نادر ابراهیمی (1315 ـ 1387) پژوهشگر، نویسنده و داستان‌نویس را روایت کرده است. بهبودی در آن متن نوشته است: «عمده شهرت نادر ابراهیمی از بابت داستان‌نویسی است. وی در سال پنجم دبیرستان قصه کوتاهی نوشت به نام «دشنام» که در شناساندن ابراهیمی به عنوان داستان‌نویس مؤثر شد و بعدها در کتاب دیگر او، «خانه‌ای برای شب» چاپ شد و جلال‌ آل‌احمد نیز آن را در کتاب ماه کیهان به چاپ رساند. «دشنام» مضمون سیاسی داشت و در آن به دستگاه محمدرضا پهلوی حمله شده بود. داستان کوتاه بعدی او «بدنام» بود که در کتاب هفته کیهان به سردبیری م. ا.به آذین، به چاپ رسید. نویسنده در این قصه [با ماجرا و زبانی در پرده تمثیل، به نوعی] به قیام 15 خرداد 1342 پرداخته است. نخستین کتاب ابراهیمی، به نام «خانه‌ای برای شب» در 1342 ش منتشر شد و این هنگامی بود که او، به اتهام همکاری با نهضت 15 خرداد 1342 در زندان به سر می‌برد.»

در ادامه داستان کوتاه «بدنام» نوشته نادر ابراهیمی را می‌خوانید؛ به نقل از چاپ سوم کتاب «پاسخ‌ناپذیر» او که سال 1354 توسط انتشارات آگاه منتشر شد.

 

بدنام/ نادر ابراهیمی

 

گرگ گرسنه با تن خون آلودش از خاکریز کنار جاده می‌رفت و زوزه می‌کشید.

- آی گوسفندهای بزدلِ بسیار آشنا با فریاد گرگ‌ها، اینک برای آن ‌که بپاییدم خطی از خون بر خاک کشیده‌ام!

سگ وامانده کنار در قلعه‌ای، بی‌آن ‌که برخیزد سر به سوی ماه کشید.

- عودت بیهوده است. تیرانداز به صدای باد برمی‌خیزد.

گرگ، غمناک حلقه زد و زخم تازه را لیسید.

- آن زمستان‌های برف‌آلود و رد پنجه‌های پای من به روی برف‌ها... یادشان به‌خیر! یادش به‌خیر که باد، بوی مرا می‌برد و ماشه‌ها در دست شب‌پایان فشرده می‌شد. گوسفندهای تن به تسلیم داده در آغل‌های‌شان به هم می‌چسبیدند و سرها را در پشم‌های نرم تن همدگر فرو می‌بردند.

سگ وامانده بازگفت: عودت بیهوده است. عبث دندان‌هایت را به ماه نشان می‌دهی!

گرگ، دمش را به دندان گرفت و فشرد.

- یادش به‌خیر که سگ‌های گله چه می‌کردند! مرا غریبه‌ بی‌باک می‌خواندند و پیام‌شان را در میان زوزه‌ها برایم می‌فرستادند: «های! گرگ گرسنه صحراها! امشب به ده نیا که دهبانان بیدارند و ما بیدار. تنت را تکه تکه خواهیم کرد.» مگر من شغال سخت ترسوی کنار جنگل‌ها بودم که برایم پیام می‌فرستادند؟

صدای نی چوپانی از کنار آتش آغلی برخاست. زوزه گرگ با آن درآمیخت و سگ نیم‌خفته گله‌ای وجود خود را به یاد آورد.

- من بایستی مدیحه‌گوی چوپان باشم نه هم‌دهان گرگ. عمرت دراز باد نی‌زن گله‌دار، که ما را عمری نیم‌گرسنه نگه‌داشتی! استخوان‌بخشِ مهربان، تو را سپاس!

گرگ پای ساچمه‌خورده‌اش را به خاک مالید.

- یادش به‌خیر که سحر، داغ بر دل چوپان می‌نشست و فریاد می‌کشید: «باز هم یکی دیگر» و هرگز به فکرش نمی‌رسید که گرگ‌های گرسنه اگر بر گله‌ها نزنند چگونه زنده بمانند؟ باز حلقه زد و زخم پای چپ را به دندان گزید. گردن کشید و فریاد زد: روزی باز خواهم گشت و داغ ده گوسفند بر دل چوپان خواهم گذاشت.

بانگ دروازه‌بان پیر او را جواب گفت: عودت بیهوده است. باروت خشک، تنت را گلوله‌نشان خواهد کرد.

***

گرگ گرسنه با تن خون‌آلودش از خاکریز کنار جاده می‌رفت و زوزه می‌کشید.

سگ‌های قلعه پرتی فریاد کشیدند: امشب از حلقوم گرفته‌ات صدای سقوط می‌آید. بیا تا قدرت‌های‌مان را بیازماییم!

گرگ اندیشید: «آه که اگر صد زخم بر نداشته بودم، هرگز مرا فرا نمی‌خواندند.» و بانگ زد: آیا من هرگز پوزه بر پای مرد گله‌داری شجاعتم را آزموده‌ام؟ یکه و تنها، یا در کنار گرگ‌های گرسنه دیگر راه می‌بستم، حمله می‌کردم، زخم می‌خوردم، سهم می‌بردم. شبی تنها به دشت بیایید تا آفتاب، روزها بر لاشه‌های‌تان بتابد یا برف بر اجسادتان پستی و بلندی بیافریند.

سگ کوچکی سر بلند کرد: «او... شما را به جنگ می‌خواند. زود پاسخش بدهید!» و سگی پوست او را به دندان گزید و خاموشش کرد.

گرگ تیرخورده، زوزه شب‌شکافش را به قلعه‌های پرت فرستاد: آی سگ‌های قلعه‌ها! آیا کمی گوشت بر استخوان‌هایی که می‌جوید برای‌تان باقی گذاشتند؟ دم‌های‌تان را تکان بدهید تا قصاب را شاید که شاد کنید!

سگ‌ها از راه دور، از میان حصار دربسته پاسخ دادند: ما تمدن را انتخاب کرده‌ایم!

گرگ، با اندوه به درد تن‌آلوده خویش خندید.

- بیچاره آن سپاهی که پاسداران سر به تمدن سپرده آن از استخوان تن سپاهیانش ارتزاق کنند!

گوسفندان آغلی نزدیک، این پیام را شنیدند و ناله کردند.

سگ‌ها، بیمناک، در میان فریاد گرگ دویدند و گفتند: «او دروغ می‌گوید. هیچ دشمنی خطرناک‌تر از گرگ برای گله نیست.» و گرگ پاسخ داد: آری ای گوسفندهای سرسپرده به ذباح! من شما را تنها به خاطر گوسفند بودن‌تان محکوم می‌کنم. چراگاه‌های کم‌پشت خویش را بستایید و در مذبح بزرگ خویش خون نثار کنید! اما من به راستی که هراس‌انگیزترین دشمن شمایم.

رگ دردی در تن سرب‌نشسته گرگ پیچید و آنچه را که بر او رفته بود به یاد آورد.

«برای یک گرگ، فروتنی چقدر ابلهانه است. من هرگز نمی‌بایستی تنها برای زنده ماندن، سگ‌سان دم تکان می‌دادم. یاغی‌ها، اگر تسلیم شوند به مرگ نزدیک‌ترند. اینک، من تنها به تقلید گرگ‌ها سخن می‌گویم و دیگر آن یاغی مغرور نیستم.»

می‌رفت و آنچه بر او رفته بود کم‌کمک به یادش می‌آمد.

***

نُه روز می‌گذشت که چیزی نخورده بود. گرگ‌های جوان و آنها که هنوز می‌توانستند خستگی‌ناپذیر بگردند و از سر برآوردن ماه تا سر فرو بردنش این‌سوی و آن‌سوی بدوند و زنده‌ای به چنگ آورند، زنده می‌ماندند و فریاد فرسوده‌ساز گرسنگی را احساس نمی‌کردند، اما گرگ پیر وامانده بود و نیروی نهیب‌زن درون - اراده‌اش - تنهایش گذاشته بود.

کمی به شمال، کمی به جنوب، آنگاه خستگی و خستگی. گرگ‌ها رسم‌شان نبود گداپروری کنند و می‌گفتند: «از ما آن که نمی‌تواند پوستی بدرد، بمیرد بهتر است.» اما گرگ پیر، دل‌بسته به زندگی، هنوز چشم به «بودن» داشت و می‌انگاشت که کوره‌راهی باقی مانده است: سقوط! تا حد سگ چوپان، سقوط.

چگونه این اندیشه به مغزش راه یافته بود؟ چگونه کینه کهنه گرگ‌ها را به چوپان و سگ‌های پای‌لیس گله فراموش کرده بود؟ چگونه تصور کرده بود که گله‌زن و گله‌دار با هم کنار خواهند آمد؟ اینها برای خود او، اکنون که از کنار جاده می‌رفت و خون می‌ریخت، هنوز چون معمایی بود.

شاید به آن فریاد خویشتن‌فریبانه سگ‌ها که می‌گفتند: «ما تمدن را انتخاب کرده‌ایم» اعتماد کرده بود.

شاید از آن که گرگ‌ها فراموشش کرده بودند دل‌چرکین بود. شاید، و شاید بالاتر از همه، گرسنگی او را خفت‌پذیری آموخته بود.

- «هرگز هیچ گرگی به حد سگ‌های فرمان‌بر سقوط نمی‌کند. من، به همه گرگ‌ها خیانت کرده‌ام.»

- «آه که برای یک گرگ، فروتنی چقدر ابلهانه است!»

ساعت‌ها با خود جدال کرده بود. «و یا دست‌کم، این زمان، برای آن که خود را بفریبم چنین می‌پندارم.» ساعت‌ها پنجه در خاک کشیده بود و پوست سخت درختان را با دندان‌های کُند خود دریده بود، و عاقبت، آن زمان که اطمینان یافته بود همه گرگ‌ها برای شکار رفته‌اند، آهسته به سوی قلعه پرتی راه جسته بود.

گرگ فریاد زد: یاغی‌ها اگر تسلیم شوند به مرگ نزدیک‌ترند!

سگ‌های قلعه پرتی بانگ برداشتند: هیبت چوپان با چوب‌دستی سنگینش ما را دلگرم می‌کند. گرگ پیر، برای سگ‌های جوان، آبرو به بار می‌آورد. امشب بیا تا قدرت‌های‌مان بیازماییم!

***

گرگ گرسنه با تن خون‌آلودش از خاکریز کنار جاده می‌رفت و زوزه می‌کشید.

رشته افکارش را جنجال سگ‌ها پاره کرده بود. اینک، باز به یاد می‌آورد که آهسته به سوی قلعه خاموشی راه جسته بود: «شاید شب‌پای مهربانی دلش برایم بسوزد. من به سنت سگ‌ها دم تکان می‌دهم، و او، از آنجا که سخت حیرت می‌کند، مرا به استخوانی دعوت خواهد کرد.»

- وای بر من که گرگ‌ها را چه بدنام کرده‌ام!

بیم آن که همه گرگ‌ها را با یک چوب برانند، دلش را فرا می‌گرفت و امید آن که «وجود گرگی سر به راه، مایه سرگرمی قلعه‌نشینان شود» از بازگشت بازش می‌داشت.

گرسنه و خاموش، با گام‌های خسته و کوتاه به سوی دیوار پیر قلعه رفته بود، بی‌آن که دم برآورد.

آن وقت، یک لحظه آشوب، تن شب را بلعیده بود. سگ وامانده کنار در قلعه او را دیده بود. زوزه‌های هراسناک کشیده بود. شب‌پا، دل‌تشنه از آویختن گرگی به دروازه قلعه، برخاسته بود. هر دو به جانب او دویده بودند. او، دمی تکان داده بود؛ اما این تکان در دل شب ناپدید شده بود. صدای تیری برخاسته بود. در سراسر تنش سوزشی احساس کرده بود. زمین خورده بود و دوباره بر سر پا ایستاده بود...

و باقی ماجرا مانند گوسفند پوست‌دریده‌ای در افکارش به هم پیچیده بود.

گریز، فریاد، صدای طبل، نیش دندان سگی که تنها یک بار فرصت دل چوپان به دست آوردن را یافته بود، بازگشت، پوست پیر تن سگ در میان دندان‌های کُند او، زوزه دردناک سگی که پا از حصار وحشت خویش از گرگ، بیرون نهاده بود، گریز، بازگشت، صدای سهم‌انگیز تیری دیگر، غباری که او را در میان گرفته بود، گریز و فریادهای پیاپی...

چیزی در درونش نهیب زده بود.

«اینک من به سوی خویشتن باز می‌گردم.»

سپس با قدرت گرگ‌های جوان، به درون شب گریخته بود و از آنجا فریاد زده بود: شبی باز خواهم گشت و داغ ده گوسفند بر دل چوپان خواهم گذاشت.

سگ وامانده کنار در قلعه، سر به سوی آسمان کشیده بود: «عودت بیهوده است. عبث دندان‌هایت را به ماه نشان می‌دهی.»

***

گرگ گرسنه با تن خون‌‌آلودش از خاکریز کنار جاده می‌رفت و زوزه می‌کشید.

«من گرگ‌ها را چه بدنام کرده‌ام.»

پایش لغزید و زمین خورد. روی خاک غلتید و با زبان، خون‌های تازه را لیسید.

سراسر شب را راه رفته بود، تنها برای آن که، شاید، گرگ‌سان بمیرد. تنها برای آن که نمی‌خواست سحرگاه، شخم‌زن‌ها و حاشیه‌گردان قلعه، جسدش را بیابند و بر درخت خشکی بیاویزند و بچه‌ها، سنگ بر او بیندازند.

زبانش به روی خاک افتاد و آرام دراز شد.

***

سپیده می‌زد و او هنوز زنده بود. صدای پای رهگذری را شنید.

- «در این تاریک روشن صبح، این رهگذر تنها کجا می‌رود؟»

صدای پای رهگذر باز نزدیک‌تر شد و گرگ خودش را جمع کرد.

صدای پای رهگذر نزدیک‌تر شد و گرگ از نیروی نهیب‌زن درون استمداد کرد.

رهگذر به موازات او روی جاده گام برمی‌داشت. گرگ دندان‌هایش را به سینه صبح سایید.

«این طعمه برای من بود، اگر بزدلی نکرده بودم!»

«وای که من گرگ‌ها را چه بدنام کرده‌ام!»

صدای پای رهگذر دور شد و گرگ پیر چشم‌ها را بست. یک «آه» از ته قلبش جوشید و راه گلو را گرفت.



 
تعداد بازدید: 4829



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.