راوی: عیسی اهری
25 دي 1396
حسن کمپانی فرزند علیاصغر کمپانی، یکی از بازاریهای بنام تبریز بود که بعدها نام خانوادگی «مهرداد» را برگزید و تا پایان عمر بدان نام مشهور شد. او در 1285ش در تبریز به دنیا آمد. پس از تحصیلات مقدماتی و دریافت دیپلم، در 1312ش، به دانشکده افسری راه یافت و دو سال بعد، از آن دانشکده فارغالتحصیل شد. بلافاصله به خدمت ارتش درآمد.[1] مدتی ریاست شهربانی آذربایجان را بر عهده گرفت که به گفته حجتالاسلام شیخ عیسی سلیمپور اهری، در این سمت رفتار چندان بدی با مردم تبریز نداشت. اما در اواخر آبان 1339 که به سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) انتقال یافت، تغییر رویه داد و با افراد بهگونهای دیگر رفتار میکرد. مهرداد در 1340ش، به ریاست ساواک آذربایجان شرقی رسید. او در جریان وقایع 15 خرداد 1342، همین سمت را در تبریز بر عهده داشت که به دستور وی شماری از مبارزان آذربایجانی دستگیر و روانه زندان شدند. همو به سه تن از روحانیون آذربایجانی، به نامهای شیخ عیسی سلیمپور اهری، محمدحسن بکایی و محمود وحدتنیا، که در اعتراضات تبریز علیه حکومت پهلوی کوشا بوده و از علما و مراجع عظام قم، بویژه از امام خمینی، طرفداری مینمودند، با حالتی تمسخرآمیز لقب «سه تفنگدار» داده بود.
حجتالاسلام اهری در خاطرهای گفته است که مهرداد در دوران ریاست شهربانی آذربایجان رفتار چندان بدی نداشت. مثلاً «یک راننده شرکت واحد که به آقای حاج سیداکرم قرشی (یکی از آقایان علمای بنام تبریز) توهین کرده بود به شدت مجازات و مجبور شد با عجز و لابه از آن آقا عذرخواهی کند و رضایت بگیرد.» اهری در ادامه خاطرهای نقل میکند که برای خود وی پیش آمده بود. «در ۱۳۳۳ش از طلاب مدرسه خواجه علیاصغر تبریز بودم که زیر نظر آیتالله حاج سید عبدالحجت ایروانی اداره میشد. یک روز غروب، در چهارراه فردوسی و تربیت، یک پاسبان شهربانی را دیدم که به حالت مست در مقابل داروخانه بهروزیه بد و بیراه میگوید و مردم به جهت لباس وی جرأت اعتراض نمیکنند. من تحمل نکردم. جلو رفتم و گفتم خفه شو! از این فضولیها دست بردار! وی در همان حالِ مستی به طرفم هجوم آورد و من پیشدستی کرده و با چند ضربه او را در جوی کنار خیابان انداختم و پاگونش را هم پاره کردم. فریاد او بلند شد که مردم بگیریدش! این طلبه به شاه و درجه من توهین کرد و... ولی مردمِ عصبانی به جای کمک به او مرا تشویق کردند و بالاخره مرا به داروخانه دکتر محمدعلی بهروزیه که خود از مخالفان و ناراضیها بود بردند. معلوم شد آن پاسبان هم با کمک یکی از اقوام خود که در آن حدود بوده فرار کرده است. با تلفن کلانتری هفت را در جریان گذاشتیم. چند نفر مأمور به آن داروخانه فرستاده شدند و من گفتم: باید این پدرسوخته را پیدا کنید تا ببینیم چرا در لباس پلیس به مقدسات توهین میکند. گفتند: حتماً طبق دستور رئیس کلانتری ترتیب کار را خواهیم داد. فردای آن روز به اتاق رئیس شهربانی، سرتیپ مهرداد، رفتم. وی در جریان ماوقع بود. با دیدن من گفت: هان! چه دسته گلی به آب دادید؟ گفتم : گُلی نبود و گِل بود. پاسبان شما باید در ملاء عام به مقدسات توهین کند و شما ساکت باشید؟! مگر شما فرزند آقای کمپانی نیستید؟ پاسخ داد دستور دادم او را گرفتند و آوردند و آنقدر زدهاند که اکنون در گوشهای افتاده است. حالا چه میگویی؟ گفتم: من او را به دلیل کدورت شخصی تنبیه نکردم. فقط وظیفهام را برای دفاع از حریم مقدسات انجام دادم. گفت: آفرین! خوب کردی، آنقدر او را در زندان نگه میدارم تا بپوسد.»
با وجود این، مهرداد بعد از انتقال به ساواک و انتصابش به ریاست ساواک آذربایجان، رفتارش تغییر یافت. حجتالاسلام سلیمپور اهری در اینباره هم به یاد آورده است که «به دنبال دستگیری ۱۵ خرداد ۱۳۴۲... عصر به اتاق مهرداد در طبقه دوم ساواک احضار شدیم. مهرداد ابتدا از رضاخان تعریف و تجمید کرد و بعد ما را تهدید کرد و از حضرت امام با تعبیرهایی بیادبانه یاد کرد. ما هم در پاسخ از ایشان دفاع کردیم و گفتیم که معظمله مرجع مطاعی هستند... مهرداد در بین سخنان خود گفت که ما را به تهران خواهد فرستاد. به همین دلیل یکی از دوستان به وی گفت: حالا که ما رفتنی هستیم، دستور بدهید لباسهای ما را بدهند، این وضع هم برای شما و هم برای ما بد است. من گفتم: اگر پیراهن و شلوارم را هم بگیرند و لخت و پشت یک جیپ بسته و در خیابانهای شهر بچرخانند از این جماعت چیزی نخواهم خواست، شما هم بهتر است چیزی نخواهید! با شنیدن این کلمات مهرداد فحش رکیکی به من داد و من فقط یاالله گفتم و بس. پس از آن سرتیپ مهرداد زنگ زد و معاون او که ظاهرا سرهنگی به نام پرویز بود وارد شد و با اشاره وی ما را به طبقه پایین هدایت کرد.»
اهری بعد از این ماجرا، یکبار دیگر در نیمه اول آذر 1342 دستگیر شد که در ادامه خاطرات آن سالها، افزوده است: «دهه دوم ماه رجب [1383/ 5 تا 15 آذر] ۱۳۴۲ش بود که هنگام طلوع فجر، زنگ درِ خانه ما به صدا درآمد و بعد از ادای نماز مرا به ساواک بردند... در ساواک، به اتاق همکفی که در کنار پلههای طبقه بالا و پشتِ اتاق بازجویی قرار داشت، به فاصله چند دقیقه آقای وحدت[نیا] و بعد آقای شیخ عبدالرحمن واثقی بخشایشی، آقای شیخ عبدالحمید باقری بنابی و آقای محمد جلیلی اسنقی را آوردند. اولِ ساعتِ اداری، سرتیپ مهرداد با آن قیافه رضاخانی معروفش وارد اتاق ما شد و از بنده و آقای وحدت پرسید یکی از سه تفنگدار نیست. کجاست؟ منظور او آقای بکایی بود که قبلاً با هم بودیم... به فاصله یکی دو روز آقای سیدجواد هشترودی را هم به ساواک آوردند. شش نفر در یک اتاق تاریک و نمناک و هر نفر با دو پتوی سربازی روزها را می گذراندیم... در طول هفتاد و چند روزی که در زندان ساواک بودیم تنها دو بار ما را به حمام بردند و از اصلاح و سلمانی هم خبری نبود و همیشه چند نفر مأمور مواظب ما بودند...»[2]
مهرداد سرانجامی ناگوار پیدا کرد. او چندی بعد به استان فارس منتقل شد و در 13 تیر 1346 در باغی به دست نوجوانی به قتل رسید. ابتدا روزنامهها به کشته شدن او جنبه سیاسی دادند، اما بعد از مدتی دانسته شد که بر سر فساد اخلاقی کشته شده است.[3] حجتالاسلام اهری در همینباره از احادیث ائمه معصوم(ع) کمک گرفته است: «به مصداق کلام معصوم علیهالسلام مَن اَعانَ ظالِماً سَلّطهالله علیه، سرتیپ مهرداد مبغوض واقع شد. از ساواک رفت و از پتروشیمی شیراز سر درآورد. کمی بعد هم به دست جوان پیراهنقرمزی به قتل رسید...»[4]
[1]. جلوه محراب: شهید آیتالله سید محمدعلی قاضی طباطبایی، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1378ش، ص 27
[2] . خاطرات 15 خرداد ـ تبریز، به کوشش علی باقری، تهران، سوره مهر، ویراست دوم، 1388ش، صص 40 تا 49
[3]. جلوه محراب، همان
[4]. خاطرات 15 خرداد ـ تبریز، صص 49 و 165
تعداد بازدید: 2529