راوی: آیتالله سیداحمد علمالهدی
30 مهر 1397
آقایی را میشناختم به نام شیخ محسن خاوری که بسیار نترس بود. ایشان جوان متدینی را به ما معرفی کردند که تازه چاپخانه کوچکی باز کرده بود و کارت چاپ میکرد. نامش سیدمحمود رعنایی بود.
او تازه چاپخانهای را با یک ماشین ملخی خریده بود و در دکانی، داخل یک پاساژ کار میکرد. تراکتهایی تهیه کرده بودیم با عنوان «نوروز، توأم با فقدان آیتالله العظمی خمینی از مرگ برای شیعه ناگوارتر است.» [منظور نوروز 1344 است.]
آنوقت هنوز امام(ره) را با عنوان امام نمیشناختند. این تراکتهای مقوایی را پیش این آقای جوان بردیم که برایمان چاپ کند، اما او گفت: «من تازه شروع به کار کردهام، بگذارید یک لقمه نان در بیاورم. تازه هم ازدواج کردهام، اگر بیایند من را بگیرند، بیچاره میشوم.» بنده به او گفتم: «چون تازه کارت را شروع کردهای، برای برکت کارت هم که شده، این کار را انجام بده و یقین بدان تو را نمیگیرند و گرفتار نمیشوی.» او هم قبول کرد و چندین هزار تراکت را با آن ماشین ملخیاش چاپ کرد. بنده خدا دو شبانه روز در مغازهاش را به روی خود بست و بهطور شبانهروز کار کرد تا چاپ تراکتها را تمام کرد.
سپس شیخ محسن، ده پانزده نفر را پیدا کرد تا در پخش تراکتها کمک کنند. به ایشان گفتم، پیوسته با من ارتباط داشته باشد، چون میترسیدم اگر آنها گیر بیفتند و من هم گیر بیفتم، ما را شکنجه بدهند و برای آن جوانی که آن تراکتها را چاپ کرده بود، گران تمام شود. طفلک اگر گرفتار میشد خیلی ناجور بود؛ بهویژه اینکه به او قول داده و گفته بودم که خاطرش آسوده باشد.
خلاصه، تراکتها را هنگام شب به بالای پشتبام «مدرسه بالاسر» که به پشتبام حرم [امام رضا(ع)] راه داشت، منتقل کردیم، جایی که هیچکس احتمال نمیداد. پانزده نفر جاهای مختلف پشتبام مستقر شدند. همین شیخ محسن همه را برد و مستقر کرد. ما هم تراکتها را تحویل شیخ محسن دادیم. سر شب، چند تا از آنها را به خانه آقای قمی بردیم. ایشان نشسته بود و خیلی هم ناراحت بود. آقای طبسی و آقای مجتهدی هم آنجا بودند. یکی از تراکتها را به آقای سیدمحمود مجتهدی دادم، نگاه کرد و گفت: اینها کجا بوده؟ قضیه را از اول تا آخر برای ایشان تعریف کردم، ضمناً گفتم که پانزده نفر در فلانجا مستقر شدهاند که موقع تحویل سال که چراغها، خاموش و روشن میشود، در آن تاریکی، تراکتها را به پایین بریزند. ایشان گفتند: «این کار تو به قدری وحشتناک است که میترسیم ما را هم گرفتار کند؛ آخر تو چرا کاری که به تو محول نشده، دنبال کردهای؟» گفتم: «میدانستم اگر به شما بگویم، مخالفت میکنید. حدس میزدم که شما مانع میشوید، لذا چیزی نگفتم.»
البته ایشان ناراحت شدند چون تصمیم گرفته بودند که همه حرکتها از یکجا برنامهریزی و سازماندهی شود، ولی در عین حال، خوششان آمد. عرض کردم: «شما مخالفید؟» گفتند: «نه خوب است.» کار را به آقای قمی هم نشان دادیم، ایشان خیلی خوشحال شدند که علیایحال خیلی خوب شد، حداقل یک صدایی در شهر بلند میشود.
آن سال زوار بیشماری آمده بودند. طبق برنامه، تراکتها را بین مردم ریختند. آنها که بسیار داغ هم بودند به شعار دادن پرداختند و به یکباره صحن «حرم» و «مسجد گوهرشاد» یکپارچه تظاهرات ضد رژیم پهلوی شد. دستگاه حکومتی گیج و دیوانه شده بود، از فردای آن روز در خیابانها، جیپ و مسلسل راه انداختند و اصلاً نمیدانستند چه کار دارند میکنند. خلاصه، در بین تمام آن جمعیت، دو روز بعد، تنها همان شیخ محسن را گرفتند. شیخ بسیار بیمحابا و نترس بود، در حالیکه در خیابان بوده و تعدادی تراکت هم در جیب خود داشته است، یکی از سربازها که داخل جیپ بوده، به او شک میکند و به او میگوید دستش را روی دیوار بگذارد؛ آنوقت جیبهایش را جستوجو میکند که در نهایت تراکتها را در میآورد و وی را دستگیر میکنند.
هنگام ظهر، پدرم آمد و گفت: «آقای قمی هنگام نماز کسی را پیش من فرستاده بود تا به تو بگویم شیخ محسن گرفتار شده، و لذا صلاح نیست که تو در شهر بمانی». بنابراین چون ممکن بود شیخ محسن در اثر شکنجه من را لو بدهد، شبانه با وجود اینکه دوازده فروردین بود و اصلاً ماشین پیدا نمیشد، دم دروازه مشهد، سوار ماشینی شدم و به تهران آمدم و تا 6 ماه فراری بودم.
آقای قمی پیوسته به ما پیغام میداد به مشهد نیا که تو را میگیرند. ظاهراً شیخ بیچاره را «دستبند قاپونی» زده بودند. یکی از شکنجههایی که ساواک اعمال میکرد، «دستبند قاپونی» بود؛ یعنی دست چپ را با پای راست از پشت میبستند و به طرف میگفتند: سرپا بایست، تا میخواست تکان بخورد، او را میزدند. ولی شیخ با وجود شکنجه شدن، نگفته بود که تراکتها را از کی گرفته و ما را لو نداد. البته بعد از شش هفت ماه، تلاشهایی صورت گرفت تا ایشان آزاد شد.
منبع: خاطرات آیتالله سیداحمد علمالهدی، تدوین: محسن الویری (خندان)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، صص 118 ـ 121.
تعداد بازدید: 2174