17 فروردين 1400
روز پانزده خرداد بلافاصله هواپیماهای جنگی به قم وارد شده، ویراژ دادند و دیوار صوتی را شکستند. رگبار و جیغوداد بلند شد و وحشت عجیب و غریبی آن روز ایجاد کردند. در گذرِ خان مردم داخل کوچهها را به رگبار بسته و با پیشروی در کوچهها، از دَم مردم را درو کردند.
صبح زود من و یکی از رفقایم به نام آقای حسن زرندی ـ که همیشه حتی کتاب درس و مطالعهمان یکجا بود و در قید حیات نیستند ـ تا جریان را شنیدیم از خانه بیرون زدیم. یک حالت بُهت و حیرتی داشتیم و نمیدانستیم باید چکار کنیم. بعد از هم جدا شدیم. گویا حسنآقا طرفهای بازار رفته بود که او را آنجا گرفتند و به شهربانی بردند.
قرار شد من به اتفاق همسایهمان آشیخ اسماعیل ملایری برای بررسی اوضاع پیش آمده، هر شخص مورد اطمینانی را که میشناسیم برای شرکت در جلسه هماندیشی به منزل آقای سیداحمد زنجانی دعوت کنیم. شکر خدا بهرغم سختی کار، موفق هم بودیم.
نتیجه این شد که در دوازدهم محرم یک جمعیت کثیری در صحن حرم مطهر حاضر شد که آیتالله مرعشی نجفی هم جزو آنان بود. در گرمای خرداد با حضور آن جمعیت نفس آدم بند میآمد و صحن حرم جای نفس کشیدن نبود. به استثنای آقای مرعشی، آقای مشکینی، حاجآقا موسی پسر آقای زنجانی، آقا رضا صدر هم حضور داشتند. حاجآقا مصطفی، آقای طاهری را که نطق خوبی داشت جهت ایراد سخنرانی به منبر دعوت کرد. هجوم جمعیت بیش از اندازه بود و کنترل اوضاع با ورود افراد قمهبهدست در ایوان آینه از کنترل خارج و صحن خالی از جمعیت شد. اینجا من کاملاً نقش ساواک را در بطن جریان مشاهده کردم. در انتها به اتفاق آقای ملایری در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای تیربار و رگبار مسلسل بلند شد. این جریان، جریان خطرناکی بود و یک نامهای نوشته شد با این مضمون که ما اینجا جلسه داریم هیچکس از صحن بیرون نرود، ولی با دخالت ساواک قصدشان این بود که خونهای ریخته شده را به گردن روحانیت بیاندازند. خلاصه ما آن نامه را آوردیم و آقای ملایری پشتِ بلندگو در صحن خالی خواند.
به هنگام خروج از صحن حرم، ما با جنازه یک سید روزنامهفروش مواجه شدیم. این صحنه دلخراش تنها قطرهای از فجایع آن روز بود. همچنین روبهروی خانه ما یک خانمی زندگی میکرد که از ترس بچهاش را سقط کرد. همسر بنده هم برادرش نیامده و نگران بود. باز خانم دیگری دلواپس شوهرش بود و به خانه ما آمده بود که خبر شوهرش را از ما بگیرد. آن روز یک وضع بسیار سختی داشتیم، خرداد بود و هوا گرم، تمام خیابانها را مأموران گرفته و پشتبامها مسلسل گذاشته بودند. دو طرف خیابانها سرباز مستقر بود. خیلی ناراحت بودم و نمیتوانستم در خانه بمانم، باید میرفتم دنبال آن بگردم؛ بیمارستانها را ببینم که آیا اینها مجروح شدهاند یا اینکه جای دیگر رفتهاند؟ از بس خیابانها و بیمارستانها را با این شلوغی و ناامنی گشتم نیمهجان شده بودم.
بعد از نماز مغرب آقای زرندی خودش آمد و گفت شهربانی بودم. بعد دیدم برادر خانمم علی کاظمی هم بعد از مدتی بدون عمامه آمد. یک لحظه نشناختمش. محاسنش کاملاً کوتاه شده بود! جریان را که تعریف کرد فهمیدم او در کوچه بنبستی قرار گرفته بود که مأموران همه را کشته بودند. منتها یک در باز شده و داخل آن خانه رفته بود. آن موقع معمول بود که مردم درهای منازلشان را باز میکردند تا تظاهرکنندگان به خانهشان پناه ببرند. برادر خانمم هم آنجا رفت و صاحبخانه گفت که بیا ریشت را ماشین کنم تا شناخته نشوی. ایشان عبا و عمامه را در همان خانه گذاشت و خیلی دیر به منزل ما آمد.
منبع: شریفی گرگانی، رضا، خانهی امن (خاطرات حجتالاسلام شریفی گرگانی)، تدوین غلامرضا خارکوهی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 95 -97.
تعداد بازدید: 1140