29 آذر 1400
آیتالله قاضی طباطبایی در سخنرانی خود برای هیئتهای حسینی در آستانه محرم سال 1342، خواستهای امام خمینی از عزاداران حسینی را مطرح کردند. لحن سخنان ایشان هنوز در ذهن من هست که میفرمودند:
«آی حسینیچیلر! ای عزاداران حسینی! آیتالله خمینی دستور دادهاند شماها که در این مکتب بزرگ عزاداری میکنید و شعائر مذهبی و دینی و نام امام حسین(ع) را تعظیم میکنید و قطرههای پاک چشمانتان را در راه ایشان جاری میکنید، شایسته نیست بروید به جایی که قطرات پاک اشکهایتان در آنجا بریزد و بعد از شما قطرات ناپاک آنجا ریخته شود شایسته نیست! به آن مکان نروید! حیف این اشکهای شماست! دستور است نروید!»
در آن زمان چند سالی میشد که مرسوم شده بود دستجات عزاداری بعد از پایان مراسم عزاداری در بازار، روزی دو یا سه دسته به صورت گلچین با هم به باشگاه افسران میرفتند و شاه را دعا میکردند. نوعی ظاهرسازی و نشان دادن اینکه شاه مملکت و ارتش شاهنشاهی هم عزادار امام حسین(ع) است...! عکس بزرگی از شاه را ه در جلوی بعضی دسته میگرفتند که به نوعی تعظیم و تأیید شاه بود و از دستجات دعوت میکردند برای ورود به باشگاه افسران؛ که در روزهای عادی صدای رقص و مستی از آن شنیده میشد و مثلاً در محرم صدای یا حسین!!
آیتالله قاضی دستور امام را بیان کردند و دستور دادند که به آن باشگاه نروید و اولین هیئتی که به باشگاه افسران نرفت، دسته محله خیابان بود. دسته محله امیرخیز هم نرفت! هر چه باشد خیابان محله باقرخان بود و امیرخیز محله ستارخان. خود ما هم گروههایی را تشکیل داده بودیم که با برنامه قبلی مانع رفتن هیئتها به باشگاه میشدیم. اول هر کدام از ما در یک هیئتی حضور مییافتیم و اطلاع کسب میکردیم که مثلاً فردا قرار است هیئت محله دوهچی به باشگاه برود. بیست نفر جمع میشدیم و در جلوی دسته سینهزنی میکردیم و کمی مانده به محلی که قرار بود دسته بپیچد به طرف خیابان منتهی به باشگاه «یا حسین...! یا حسین...!» میکشیدیم و طبق رسم معمول، برنامههای هیئت تمام میشد و سریع علمهای دسته جمع میشد و قضیه رفتن به باشگاه به هم میخورد!
این برنامه را ما هر روز ادادمه میدادیم و گزارشش را هم به آیتالله قاضی میرساندیم. چند روز که گذشت و چندین دسته برنامهاش همینجوری به هم خورد، اداره امنیت حساس شد و متوجه شد که گویی این نیامدن هیئتهای مختلف و پایان برنامهها قبل از آمدن هیئت به باشگاه با برنامهریزی است ولی کاری نتوانستند بکنند. البته گاهی هم که موقعیت مناسب نبود و یا برای رد گم کردن کاری نداشتیم و اجازه میدادیم هیئت به باشگاه افسران برود.
منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 51 - 52.
تعداد بازدید: 1227