خاطرات

شب دوازدهم محرم و ماجرای دستگیرشدنم


02 خرداد 1401


[شب یازدهم محرم] آنچه گفتم جواب قانع‌کننده‌ای بود که در اعماق وجود مردم نشست. فرداشب [شب دوازدهم محرم] هم گفتم: «امشب، آخرین شب زلزله امام حسین علیه‌السلام است. ببینیم که فردا روز دوازدم محرم مقدرات ما با دستگاه دولت از چه قرار است؟».

از منبر پایین آمدم و برای منبر دوم به مسجد معیر رفتم. حرف‌هایم را آنجا هم گفتم و اعتراضات را تکرار کردم. از منبر پایین آمدم و به کوچه‌ای رفتم که بایستی پیاده طی می‌کردم، تا به سر خیابان خیام برسم و سوار اتومبیل شوم.

از مسجد معیر که بیرون آمدم، یک نفر به حال ترس آمد و گفت:‌ «پشت تمام دیوارهای مسجد پاسبان ایستاده است. یکی، دو تا، سه تا، ده تا، سی تا، چهل تا نیست. سرتاسر دیوار مسجد، پاسبان است. خواستم اطلاع داشته باشید».

گفتم: «خیلی خوب» و سر خیابان آمدم. مردم هم دسته‌جمعی می‌آمدند، ولی راه آنها هم طوری نبود که بدانند پشت دیوارهای مسجد آن همه پاسبان جمع شده است.

در خیابان سوار ماشین شدم. حالا باید برمی‌گشتیم و به چهارراه گلوبندک می‌رفتیم، و از آنجا به خیابان بوذرجمهری جلوی سبزه‌میدان، و از آنجا هم به چهارراه سیروس.

به محض این که حرکت کردیم، یکی دو ماشین به دنبال ما افتاد. گفتیم لابد از مستمعین هستند. از چهارراه گلوبندک پیچیدیم و از جلوی مسجد امام هم گذشتیم. بین مسجد امام تا بازار آهنگرها، دیدیم یک ماشین جیپ جلوی ماشین ما افتاده و طوری بد حرکت می‌کند که نزدیک است تصادف شود. چون مرتب جلو و عقب می‌رفت، به راننده گفتم: «این جیپ چرا این کار می‌کند؟ کنار بزن و بایست! ممکن است تصادف کنیم». راننده، ‌ماشین را کنار خیابان متوقف ساخت.

ماشین جیپ هم جلو آمد و ایستاد. فوراً یک نفر سرهنگ لاغر اندام به نام سرهنگ طاهری که چند ماه پیش از آن نیز مرا در امامزاده قاسم دستگیر کرده بود ـ پیاده شد و گفت: «بفرمایید با ماشین جیپ برویم!»

به خانه نرسیده، در همان‌جا پیاده شدم و سوار ماشین جیپی شدم که سرهنگ طاهری راننده آن بود. دو نفر هم در ردیف عقب ماشین نشسته بودند. یک ماشین دیگر هم آنها را همراهی می‌کرد.

خوب، دانستم که دستگیر شده‌ام؛ لذا راننده‌ام بدون من به طرف منزل رفت. بعد شنیدم که درب منزل هم یک عده مأمور کمین کرده بودند. آنها وقتی دیدند که ماشین آمد و ایستاد، از راننده بیچاره پرسیده بودند فلانی کو؟ راننده می‌گوید: «وسط راه سرهنگی پیاده شد و او را با ماشین جیپ برد». اما آنها راننده را خیلی کتک می‌زنند و می‌گویند: «باید با ماشین خودت برویم ببینیم. اگر او را برده بودند، تو را رها می‌کنیم. و اگر نبرده بودند، باید تو نشان بدهی که فلانی کجاست؟»

من از این قضیه خبر نداشتم؛ چون مرا سرهنگ طاهری از بین راه با خود برده بود. این مطلب را بعد از آزادی، راننده برای من تعریف کرد.

به هر حال، سرهنگ طاهری ماشین را به یک خیابان آورد؛ اما از دور دید که یک دسته عزادار می‌آید. فوراً ماشین را برگرداند، چون می‌دانست که من جلو ماشین و بغل دست خودش نشسته‌ام؛ اگر مردم مرا ببینند، ماشین را محاصره می‌کنند و بدون ترس و واهمه مرا آزاد می‌سازند؛ زیرا شب دوازدهم محرم، نقطه اوج هیجان مردم بود. لذا به محض اینکه دید دسته می‌آید، برگشت و به همان خیابان بوذرجمهری رفت و از آنجا به خیابان ری آمد. آنجا هم دید که دسته می‌آید! برگشت و به میدان قیام رفت! در آنجا هم دید که دسته می‌آید؛ به طرف میدان امین‌سلطان پیچید و بالاخره آن‌قدر این در و آن در زد تا ما را به شهربانی آورد و به اتاق خودش برد.

بعد معلوم شد که مدتی پس از آوردن من، مأمورین دیگر با راننده ما به همین محل شهربانی آمده‌اند و جلو درب پرسیده‌اند فلانی را اینجا آورده‌اند؟ و جواب شنیده‌اند: بله، خود سرهنگ طاهری آورده و الان بالاست. در این موقع راننده را رها کرده بودند و او نیز با ماشین به خانه برمی‌گردد.

 

منبع: خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفی، مصاحبه‌ها: سیدحمید روحانی (زیارتی)، چ 1، 1376، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 271 – 272.

 

 



 
تعداد بازدید: 910



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.