30 آبان 1401
من [محمدرضا ابوالاحراری] از زمان کودکی همراه با مرحوم پدرم در مسجد (مسجد جامع) رفت و آمد داشتم و از همان زمان کودکی هم با مرحوم شهید دستغیب آشنایی پیدا کردم.
در زمانی که برنامه مبارزات و روحانیت به رهبری آیتالله خمینی شروع شد، شبهای جمعه تمام روحانیون شیراز، از تمام مساجد در این مسجد (مسجد جامع) جمع میشدند و آیتالله دستغیب به عنوان سخنگوی جامعه روحانیت بود؛ بعد از این که مرحوم آقای سیدابوالحسن دستغیب دعای کمیل را میخواندند، به منبر میرفتند و مطالبی را که در آن زمان موضوع روز بود برای مردم بیان و بعضی از نوارهایی را هم که از قم به شیراز میآمد در آنجا (مسجد) تکثیر میکردم و آن نوارها به وسیله افرادی که زیر نظر خود آیتالله دستغیب بودند به شهرستانهای دیگر مثل قم و مشهد و جاهای دیگر فرستاده میشد. سخنرانیهای آیتالله خمینی نیز از قم به شیراز آورده میشد. مطالب سخنرانیها در مورد جریان مدرسه فیضیه قم و سایر مسایل از جمله مسأله کاپیتولاسیون بود.
من و آقای سودبخش بعد از سخنرانی آقای دستغیب، در محلی پشت شبستان مسجد جامعه تا صبح نوارها را تکثیر میکردیم و صبح آنها را برای پخش آماده میکردیم. آن محل در اتاق آخر شبستان قدیمی بود که هنوز هم موجود است؛ دو تا ضبط صوت (ریل) آورده بودیم و نوارها را به وسیله رابط ورودی با دور تند ضبط میکردیم. آن روزها ضبط صوتها حلقهای بود نه کاست. من یک ضبط صوت فیلیپس چهار لبه تهیه کرده بودم و مطالب را روی آن ضبط میکردم. در آن موقع ضبط صوت خیلی ناشناخته بود و کسی نمیدانست که آن چیست؟ روزی به همراه یکی از برادرانم که در دانشسرای کشاورزی تحصیل میکرد نقشه کشیدیم که صدای آقای دستغیب را بدون این که خودشان بفهمند ضبط کنیم. عصر، یکی دو ساعت به غروب مانده بود که ضبط صوت را به حیاط مسجد آوردیم؛ و آن را زیر منبر کار گذاشتیم و میکروفون را هم گذاشتیم زیر تشکچهای که ایشان روی آن مینشستند. برادر من هم زیر منبر نشست و تا زمانی که آقای دستغیب دعای کمیل را خواندند، بیرون نیامد. بعد هم دستگاه را جمع کردیم و به خانه آوردیم. عدهای به ما اعتراض کردند که ایشان شاید راضی نبودند، شما چرا این کار را کردید؟! گفتیم ما رضایت ایشان را جلب میکنیم! سپس روزی آقای دستغیب را برای ناهار به منزل دعوت کردیم و جریان را برای ایشان تعریف کردیم و گفتیم اگر اجازه بدهید صدا را برایتان پخش کنیم! گفتند: «اشکاری ندارد.» چون برای اولینبار صدای خودشان را میشنیدند حالت نشاطی به ایشان دست داده و گفتند: «من راضی هستم و هیچ اشکالی ندارد صدای مرا ضبط کنید.»
شبهای جمعه که آقای دستغیب سخنرانی میکردند، با توجه به جو اختناق (چون عوامل ساواک ما را شناسایی میکردند) ما ناچار بودیم برنامه سخنرانی ایشان را مخفیانه ضبط کنیم؛ از اینرو ما ضبط صوت را در شبستان قدیمی گذاشته بودیم و توسط یک سیم و کلید قطع و وصل که کنار منبر کار گذاشته بودیم، ضبط صوت را روشن میکردیم و میکروفون را هم به نحوی پوشانده بودیم و با روشن کردن کلید، ضبط صوت خودش برنامه را ضبط میکرد.
یک روز عصر من و آقای سودبخش، همان ضبطصوت بزرگ را به منزل آقای دستغیب منتقل کردیم تا یکی از نوارها را برای ایشان بگذاریم. بلافاصله گزارش دادند که آقای احراری و سودبخش با یک ضبطصوت وارد منزل آقای دستغیب شدند. لذا شهربانی مرا احضار کرد و در آنجا پرسیدند: «شما ضبطصوت دارید؟» گفتم: «بله!» گفتند: «چه نوارهایی ضبط میکنید؟» گفتم: «دعای کمیل آیتالله دستغیب را.» و بالاخره بعد از بازجویی مرا مرخص کردند و بعد از دو هفته، یک روز ظهر که قصد داشتم به دبیرستان شاپور (ابوذر فعلی) بروم، آقایی در خانه را زد و پرسید که منزل آقای احراری این جاست؟ گفتم: «بله!» گفت: «با ما به اداره اطلاعات بیایید؛ با شما کار داریم!» گفتم: «من باید سر کلاس بروم.» گفتند: «خیر بعداً بروید!» من به منزل برگشتم و جریان را گفتم و بعد مرا با یک ماشین جیپ به ساواک بردند. مأموری که مسئوول بازجویی بود، پرسید: «چطوری تو را آوردند؟» گفتم: «با یک مأمور آمدم.» گفت: «قبل از این که راه بیفتی به داخل خانه برگشتی؟» گفتم: «بله!» گفت: «به خانه (همسرت) هم جریان را گفتی؟» گفتم: «بله.» ناگهان سر مأمورها داد زد که چرا گذاشتید برگردد؟! گفتم: «آخر من شلوار هم هنوز نپوشیده بودم!» گفت: «باید همان طوری میآمدی» و خلاصه اعتراض شدیدی به آنها کرد. خانوادهام نزد آقای دستغیب رفته و خبر دستگیری مرا داده بودند. در ساواک از من بازجویی کردند که این نوارها را برای چه ضبط میکنید؟ گفتم: ما فقط نوار دعای کمیل ضبط میکنیم. بالاخره یک لوحه از من گرفتند که مأمور به منزل ما برود و ضبط صوت و هر چه نوار در خانه هست را بیاورد. (وسایل را) آوردند و ضبط صوت را توقیف کردند. آنها در واقع میخواستند این نوارها در شهرهای دیگر منتشر نشود و فقط در همان شیراز باشد؛ چون ممکن بود عدهای در شهرستانهای دیگر ندانند که در شیراز و یا جاهای دیگر چه میگذرد. به طور کلی علت حساسیت ساواک روی نوارها این بود که میخواستند آن مطالب تحریککننده و آگاهکننده به گوش دیگران نرسد.
آن روز بعد از ساعت ده مرا آزاد کردند. وقتی بازگشتم جریان را برای آیتالله دستغیب تعریف کردم. سیدابوالحسن دستغیب ضبط صوتی عین ضبط صوت من داشت، آن را به مسجد آورد و ما کار را ادامه دادیم؛ تا این که جریان پانزده خرداد پیش آمد.
وقتی خبر دستگیری امام منتشر شد و مردم برای نماز مغرب و عشا به مسجد جامع آمدند آیتالله دستغیب فرمودند: فردا تعطیل عمومی است و به غیر از فروشندگان مغازههایی که اجناسشان به ضروریات مردم بستگی دارد؛ مثل نانواییها و لبنیاتیها، همه در مسجد نو جمع شوند تا تصمیم بگیریم که چه باید انجام دهیم. و مردم را به آرامش و عدم بینظمی دعوت کردند و فرمودند: کاری نکنید که فرصت به دست مأمورین بیفتد تا بگویند اینها اغتشاشطلب هستند و میخواهند مملکت را به هم بزنند!
آن شب مرحوم آقای ساجدی سخنرانی جالبی کردند و بعد جمعیت همراه آیتالله دستغیب به منزل ایشان رفتند. حدود نصف شب بود که کماندوها آمدند و در منزل را شکستند و داخل شدند و همه ما را در اتاق آقای دستغیب جمع کردند. آنها به دنبال آقای دستغیب میگشتند، اما ایشان را به جای دیگر منتقل کرده بودند. کماندوها آدمهای هتاکی بودند؛ آن موقع هوا گرم بود وهمه در حیاط میخوابیدند، یکی از بچههای کوچک آقای دستغیب را از رختخواب بیرون کشیدند و وسط حیاط پرت کردند و گفتند پدرت کجاست؟ به حدی که این بچه کوچک سرش روی کاشیهای کف حیاط خورد. یکی از آنها گفت: ببین چه کاخی ساخته؟ اگر میخواستیم جواب بدهیم و بگوییم خانهای در کوچه پس کوچههای شیراز کاخ است؟! حتماً بیشتر عصبانی میشدند و کتک میزدند. هیجان زیادی داشتند و چون آقای دستغیب را هم گیر نیاورده بودند خیلی عصبانی بودند.
رئیس کلانتری سه آمد و گفت: احراری میداند که آقای دستغیب کجاست؛ مأمورین گفتند: احراری کیست؟ من با وجود آن که برادرم نیز آنجا بود، برای آن که او را اذیت نکنند خودم بلند شدم. مرا به اتاقی بردند و یکی از مأمورین گفت: «اگر به ما بگویی آقای دستغیب کجاست، هر پست و مقامی بخواهی به تو میدهیم.»
گفتم: «من پست و مقام نمیخواهم و نمیدانم آقای دستغیب کجاست.» گفت: «پول میدهیم» و بعد اسلحهاش را روی شقیقه من گذاشت و گفت: «میشمارم، اگر نگفتی میکشمت؛ یک، دو، دونیم، سه.» و بالاخره وقتی دید حرفی نمیزنم گفت: «اگر میدانستی میگفتی؟» گفتم: «آن را هم نمیدانم که اگر میدانستم میگفتم یا خیر.»
به هر حال مرا پایین آوردند و مقداری مورد ضرب و شتم قرار دادند؛ تا بالاخره والده جناب آقای سیدهاشم گفت: چرا اینقدر جوانهای مردم را میزنید که ناگهان یکی از آن پاسبانها بشدت روی بازوان ایشان زد. اینطور که نقل میکنند تا زمان فوتشان هنوز آثار آن ضربه روی بازویشان بود.
بالاخره از آنجا ما را به مسجد گنج آوردند و یک مسلسل از دریچه کوچه به بیرون نصب کردند. به طوری که نقل میکنند میخواستند از آنجا همه را به رگبار ببندند، اما بعد گویا پشیمان میشوند. ما را به همراه عدهای به فرودگاه بردند. آیتالله محلاتی و بقیه آقایان روحانی را به آنجا آورده و میخواستند به تهران منتقل کنند. بعد از رفتن آنها ما را به شهربانی برگرداندند. در شهربانی، رئیس ساواک و استاندار در یک اتاق نشسته بودند، وقتی مرا وارد اتاق آنان کردند رئیس شهربانی پرسید: «احراری تو هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «تو خیلی ما را اذیت کردی!» و شروع کرد به توهین کردن میگفت: «لیسانس ریاضی چکارش به دین؟» چون خودش دبیر تعلیمات دینی بود. بالاخره چنین دستور داد: به دست و پایش میله بزنید و نگذارید تا صبح بخوابد! مرا به اتاقی بردند و به میله کشیدند، تا هنگام اذان فرا رسید. من به مأموری که آنجا بود گفتم: «دست من را باز کن، میخواهم نماز بخوانم!» گفت: «مگر شما نماز هم میخوانید؟» گفتم: «بنده خدا ما را به خاطر این که نماز میخوانیم به اینجا آوردند. اگر خائن بودیم که مانند بقیه جایمان اینجا نبود! و پست و مقامی داشتیم.» مقداری او را توجیه کردم که قضیه از چه قرار است، چون واقعاً بیخبر و ناآگاه بود! بالاخره یکی از مأمورین که بازپرس بود و من او را در مسجد جامع میدیدم اما نمیدانستم که بازپرس است، صبح نزد من آمده، مرا راهنمایی کرد که در بازپرسی این چیزها را از تو میپرسم و تو اینطور جواب بده. او خیلی کمکم کرد؛ فوری رفت و چند نفر را فرستاد دست مرا باز کردند...
در زندان صدای تیر و تفنگ به گوش میرسید. بعد هم یکی یکی رفقا را گرفتند و به آنجا آوردند و جمعمان جمع شد.
روزی به ما خبر دادند که میخواهیم شما را به دادگاه ببریم. ما را با دادگاه نظامی بردند، در آنجا نشسته بودیم و چند تا مأمور همراهمان بودند؛ از یکی از آنها پرسیدم: «معلوم هست میخواهند چه بر سرمان بیاورند؟» جواب داد: «جرم تو سنگین نیست؛ میگویند یک نفر بوده که نوار ضبط میکرده، او جرمش خیلی سنگین است و میخواهند او را اعدام کنند.» دادستان برای من و چند نفر دیگر از آقایان تقاضای اعدام کرد. بالاخره دادگاه ما چند جلسه ادامه پیدا کرد و من به وسیله یکی از مأمورین که با ما آشنا بود، آن چه در دادگاه اتفاق میافتاد را به آقای سودبخش که به علت بیماری از ما جدا بود گزارش میدادم تا اگر یک موقع ایشان را هم به دادگاه بردند بداند من چه چیزهایی گفتم و جریان از چه قرار است.
بعد از مدتی یک روز عصر ما را از زندان به ساواک بردند و آقایی به نام سرهنگ سعیدی، معاون ساواک، در حدود دو ساعت برای ما حرف زد؛ بعد کاغذی جلو من گذاشت و گفت هر چه میدانی برای ما بنویس! من هم تا توانستم سه چهار صفحه برایش دروغ و راست سر هم کردم، بعد گفتند: فردا صبح مأموری دم منزل شما میرود، یک نامهای بنویسید که او به همراه همسرتان به منزل آقای دستغیب بروند و نوارها را از منزل آقای دستغیب بگیرد. چون من گفته بودم نوارها در منزل آقای دستغیب است و دست من نیست. من خیلی ناراحت بودم و نامه را هم ننوشتم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم، در کنار آقای ساجدی و بقیه آقایان که بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواندند نماز حضرت زهرا(ص) خواندم و گفتم: «خدایا، تا قبل از این که مأمورین بیایند و این کاغذ را از من بگیرند یکی از بچههای ما را بفرست که من آنها را در جریان بگذارم.» باور کنید هنوز سجده نمازم تمام نشده بود که گفتند: احراری را دم در میخواهند، من رفتم و دیدم خواهرم هست؛ جریان را برایش گفتم. بعد از آن مأموری آمد و گفت: «آقا شما دیشب نامه را ننوشتید!» گفتم: «یادم رفت، الان مینویسم و به شما میدهم.» نامهای نوشتم و آنها با نامه به منزل ما رفتند و الحمدالله نتوانستند به نوارها دسترسی پیدا کنند.
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 11 - 16.
تعداد بازدید: 787