خاطرات

حضور یک آمریکایی در تظاهرات 15 خرداد 42


27 تير 1402


زمانی ‌که محصل بودم، تابستان‌ها در بازار کار می‌کردم. مغازه‌ای بود که روز دوازدهم محرم باز می‌کرد. آن روز صبح، اول وقت به مغازه رفتم و کرکره را بالا کشیدم. ویترین را تمیز می‌کردم که حلبی‌ساز روبه‌رویی پیش من آمد. رنگش پریده بود. پرسیدم: «چه شده‌ است؟»

گفت: «آقا را گرفتند.»

گفتم: «آقا را گرفتند؟»

جواب داد: «بله.»

پرسیدم: «چطور؟»

گفت: «نصف شب آمده‌اند و آقا را برده‌اند. در قم جوی خون راه افتاده است.»

گفتم: «تو از کجا خبر داری؟»

جواب داد: «من شب گذشته قم بودم. این ‌همه اعلامیه» و اعلامیه‌ها را روی زمین گذاشت. و چند تا از آنها خونی بودند.

پرسیدم: «اینها چرا خونی هستند؟»

جواب داد: «من زخمی شده‌ام و اکنون هم می‌روم که این اعلامیه‌ها را توزیع کنم.» دیگر وقت ایستادن نبود. کرکره مغازه را پایین کشیدم. در بازار رسم بود؛ وقتی کرکره مغازه‌ای را پایین بکشند، یعنی اتفاقی افتاده است. با صدای حرکت کرکره، بازاری‌ها در من [محمدجعفر خرم‌دل] جمع شدند که چه خبر است؟ آنچه شنیده بودم برایشان گفتم و اعلامیه‌ها را بین آنها توزیع کردم. حدود ساعت هفت و ده دقیقه صبح بود که این اتفاق افتاد.

در آن موقع، ایام محرم در مسجد بزازها تعزیه می‌گرفتند. صبح آن روز مادرم را به آن مسجد آورده بودم. وقتی این جریان پیش آمد، حدس زدم که شلوغ شود. به‌طرف مسجد بزازها راه افتادم تا مادرم را از معرکه خارج کنم. جلوی مسجد که رسیدم، دیدم اوضاع بهم ریخته است. روحانی هنوز مشغول صحبت بود، ولی زن‌ها را از مسجد خارج می‌کردند. مادرم را پیدا کردم و تا سر بازار آوردم. دیدم هیچ راهی نمانده است. به او گفتم: «اینجا بمانید تا ببینم چه خبر است.» تا چهارسوق کوچک آمدم. همه‌جا شلوغ بود و مردم با التهاب شدید فریاد می‌زدند «یا مرگ یا خمینی.» البته نه به این صورت که من می‌گویم، بلکه با تمام وجود فریاد می‌زدند: «یا مرگ یا خمینی»، گویی کوچکترین شک و شبهه‌ای در این کار نیست و حرف آنها فقط همین است. همه با التهاب و مشت‌های گره کرده این جمله را فریاد می‌کردند.

پیش مادرم برگشتم و او را از کوچه‌پس‌کوچه‌ها به کوچه غریبان و از آنجا به خیابان مولوی رساندم و خودم برگشتم. به مسجد خندق‌آبادی رسیده بودم که جسد یک پاسبان را آوردند. پرسیدم: «چه شده‌است؟» گفتند: «می‌خواست به مردم حمله کند، ولی مردم بر سرش ریختند و آنقدر زدند تا مرد.» پس‌از آن، جنازه نظامی‌ها و پلیس‌ها بود که می‌آوردند. هنوز کسی از مردم آسیبی ندیده بود.

تا اول خیابان ابوذر جمهری آمدم. پلیس‌ها هم فرار کرده بودند. حدود ساعت هشت‌ونیم، گارد شهربانی به داخل بازار حمله کرد و مردم را به دم باتوم داد؛ ولی جمعیت که با یک ضربه‌ باتوم از میدان فرار نمی‌کرد. گاردی‌ها متوجه شدند که فایده ندارد، اسلحه کشیدند. ظاهراً تا آن موقع، اجازه تیراندازی نداشتند. البته تک‌وتوک تیر می‌زدند ولی رسماً اجازه تیراندازی نیامده بود.

گاردی‌ها موفق شدند مردم را کمی عقب بزنند ولی تظاهرات همچنان ادامه داشت. عده زیادی از مسجد شاه (مسجد امام فعلی) بیرون رفتند و به‌طرف میدان ارک و رادیوی ایران حرکت کردند و توانستند داخل ساختمان رادیو شده و در آنجا مستقر شوند. ولی متأسفانه کسی نبود تا دستگاه را به کار اندازد. هر چند همبستگی و اتحاد مردمی در آن روز شدید بود ولی کارمندان دولت هنوز به انقلاب نپیوسته بودند.

در خیابان بوذر جمهری بودم که عده‌ای با کامیون‌های لیلاند آمدند. آنها را می‌شناختم؛ در دسته‌های عزاداری دیده بودم. همگی بیل و کلنگ و چوب و فنر و قمه و... در دست داشتند. این افراد داخل بازار ریختند و با گاردی‌ها به زدوخورد پرداختند. تا آن‌جا که گارد شهربانی مجبور به فرار شد. تعدادی از گاردی‌ها هم کشته شدند.

ساعت 30 /9 دقیقه ارتشی‌ها آمدند. من نمی‌دانم چه دستوری به آنها داده بودند که اصلاً حساب نمی‌کردند با چه کسی روبه‌رو هستند. می‌خواهند با تظاهرات مقابله کنند یا چیز دیگری. فقط تیراندازی می‌کردند؛ تماشاچی، عابر، تظاهرکننده، هر کسی را می‌دیدند، درو می‌کردند. حتی کسانی را که در بالکن منزل خودشان ایستاده بودند می‌زدند. در خیابان بوذر جمهری، روی بالکن یک خانه، چند نفر ایستاده بودند. ارتشی‌ها آنها را هم به رگبار بستند. خلاصه وضع خیلی وحشتناک بود. من از صحنه فرار کردم و به‌ طرف خیابان بهارستان آمدم. یکی از رفقا در آنجا منتظرم بود. یکی از دوستان ماجرایی را برایم تعریف کرده است که خوب است من هم در اینجا آن را بازگو کنم.

روبه‌روی مسجد شاه (امام کنونی) ، بانکی بنام بانک بیمه بازرگانی بود که بعدها ورشکست شد. جلوی این بانک، درخت بلند و تنومندی بود که آن را هم بعدها انداختند. دوستم تعریف می‌کرد «یک آمریکایی آنجا ایستاده بود و بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و بعد آنها را می‌کشت. یک نفر که این صحنه را می‌بیند، خودش را از درخت بالا می‌کشد و از آنجا با آجر به سر این آمریکایی مزاحم می‌زند؛ ولی متأسفانه او زنده می‌ماند و می‌تواند فرار کند.»

عصر آن روز، رادیو، همه‌اش ناسزا و فحش به مرجعیت و رهبری می‌داد؛ می‌گفت: «این تظاهرات را کشورهای خارجی هدایت می‌کردند.» در صورتی‌که خود ما تظاهرات کرده بودیم. می‌دانستیم که، این تظاهرات چگونه شروع شده‌ است. بعدها فهمیدیم که منظور از کشور خارجی مصر بوده ‌است.

در واقع اگر مردم، هدایت و رهبری داشتند، با آن تظاهرات عجیب، موفق می‌شدند، ولی کسی نبود. حضرت امام دستگیر شده بود و مردم به‌طور خودجوش، تظاهرات با آن عظمت را راه انداخته بودند.

بعد از آن، تظاهرات متوقف شد. یعنی موفق شدند که آن را سرکوب کنند. بعدازظهر آن روز، افراد ساواک، چند اتوبوس را در سطح شهر آتش زدند و این کار را به تظاهرکنندگان نسبت دادند. در صورتی‌که تظاهرکنندگان اهل آتش‌زدن اتوبوس و این کارها نبودند. بعد، از همین صحنه‌ها فیلم گرفتند و در تلویزیون پخش کردند و گفتند: «این افراد یک مشت اغتشاشگر و بیگانه بودند.» در صورتی‌ که اغلب این اتوبوس‌ها را در اطراف شهر آتش زده بودند. و هیچ اتوبوسی، در محیط تظاهرات آتش زده نشده بود.

رادیو ایران، آن روز اعلام کرد که: «تظاهرات صد نفری بوده ‌است» در حالی ‌که در همان روز، حدود پانزده هزار نفر کشته شدند. ما که در صحنه بودیم و دیدیم؛ دوستان هم دیدند که جنازه‌ها را جمع می‌کردند و مرده و زنده داخل کامیون‌ها می‌ریختند و به مسگرآباد می‌بردند.

 

منبع: خاطرات 15 خرداد، دفتر چهارم، به کوشش علی باقری، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 57 - 60.



 
تعداد بازدید: 474



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.