23 خرداد 1402
پیش از حادثه 15 خرداد، فاجعه مدرسه فیضیه رخ داد که جریان بسیار مهمی بود. در این فاجعه، طلاب و مردم را از پشتبام مدرسه پایین انداختند و آسیب زیادی به آنان زدند. همین عناصر فعال در بازار، برای قربانیان و شهدای مدرسه فیضیه، مجالس ترحیم و بزرگداشت برپا کردند. از جمله میخواستند در «مسجد جامع»، مجلس بزرگداشتی برگزار کنند که جلوگیری کردند. همچنین دوستانمان قصد داشتند در مسجد «امینالدوله» مجلس ختمی برپا کنند که باز هم نشد.
آن زمان به بنده [حجتالاسلام والمسلمین محمدرضا غروی] مراجعه کردند و پیشنهاد نمودند که مجلسی برپا کنم. من گفتم در مسجد، مجلس برگزار میکنم، به شرطی که شما کاری نداشته باشید و خودم کارهایش را انجام میدهم. دانشگاهیان را هم دعوت کردم و در مسجد «حمام گلشن» مجلس بزرگداشتی برپا نمودم.
وقتی غروب شد، جمعیت مثل سیل به طرف مسجد سرازیر شد. این مسجد در آن زمان امکانات زیادی نداشت. فقط چند تا زیلو داشت که به تمام مسجد نمیرسید. وقتی نماز که شد، خادم مسجد که روزها برای کارگری باربری به بازار میرفت، پیدایش نشد. بنده با کمک مأمومین مسجد را فرش کردیم و نماز مغرب را پایین مسجد خواندیم. سپس همینطور جمعیت زیاد شد؛ به طوری که نماز عشا را جلو در مسجد برگزار کردیم. مسجد پر شده بود و بلندگو هم نداشتیم. منبر را مقابل در مسجد که مشرف به حیات بود، گذاشتیم و در حیاط را هم باز کردیم. بعد از نماز عشا، یک نفر برخاست تا قرآن بخواند، ولی بنده نگذاشتم و گفتم که مجلس، مجلس فاتحه است و اختیارش در دست من است.
سپس یک نفر دیگر را مشخص کردم که قرآن بخواند. چون افرادی بودند که قصد داشتند از همان ابتدا مجلس را به هم بزنند. کسی به این کار من اعتراض نکرد و همگی تمکین کردند.
یک ساعت که قرآن خواندند، کسبه اطراف مسجد که از تجمع زیاد مردم وحشت کرده بودند، گفتند امشب اینجا زد و خورد و کشت و کشتار میشود و به همین دلیل مغازهها را بستند و رفتند. حتی عدهای از رفقای مسجدی ما هم رفتند، مانند مرحوم حاج جعفر صابونی و آقای مرتضی خداداد، و عدهای هم ماندند.
پس از آنکه قرائت قرآن تمام شد، نگذاشتم کسی مداحی کند و بلافاصله منبر رفتم. منبر مشرف به حیاط بود و حیاط هم مشرف به کوچه. وقتی منبر رفتم، متوجه شدم که دستگاه از کثرت جمعیت و ایاب و ذهاب زیاد مردم از قضایا مطلع شده است. به همین خاطر، حدود پنجاه نفر از کلانتری محل، از جمله رئیس کلانتری محل هم به آنجا آمدند و داخل کوچه صف کشیدند. حیاط و شبستان بزرگ مسجد مملو از جمعیت شده بود. جمعیت به قدری زیاد بود که وقتی صلوات میفرستادند، گویی ساختمان مسجد میلرزید.
آن شب بنده درباره آداب حضور در مسجد صحبت کردم و تقریبا نیم ساعت از احکام گفتم. پس از آن، همه منتظر بودند و مأموران کلانتری هم صف کشیده بودند. بعد از سه ربع ساعت، وقتی رئیس کلانتری دید که ما درباره مسائل سیاسی صحبت نمیکنیم و مجلس سیاسی نیست، دستور داد مأموران کلانتری بازگردند. وقتی این شرایط ایجاد شد و موانع برطرف گردید، به اصل مطلب پرداختم و گفتم که هدف اسلام از بیان این مطالب، آشنا کردن مردم به وظایف فردی و اجتماعیشان است و این وظیفه علماست که مردم را هوشیار و آگاه کنند.
پس از آن به نهضت حسینبنعلی(ع) و آمدن حضرت مسلم به کوفه گریز زدم و این جریان را به آنجا رساندم که اسلام دین حقیقت است، نه دین حقهبازی، و باید ارزش خون مسلمانان حفظ شود. درباره ماجرای سوءقصد به جان عبیدالله در خانه هانی صحبت کردم و سخنان مسلم را بیان کردم که ایشان از قول پیغمبر اکرم(ص) گفت: «ید بید کلا سلام» اسلام ما را آزاد نگذاشته تا هر کاری خواستیم انجام دهیم؛ به ویژه اگر یک مسلمان به منزل ما وارد شد، باید محفوظ بماند و نباید به او سوءقصد کنیم و او را از بین ببریم. لذا این شخص ـ عبیدالله ـ که حالا دشمن ماست و وارد خانه ما شده است، اسلام اجازه نمیدهد او را از بین ببریم. پس از این مطلب، به فاجعه مدرسه فیضیه پرداختم که مأموران رژیم به مدرسه ریختند و رفقای ما را از بالای پشتبامها پایین انداختند و این جنایتها را مرتکب شدند. سپس روضه خواندم و مردم هم با صدای بلند گریستند. آن سخنرانی، یک ساعت و نیم طول کشید.
در میان برنامه دیدم که چند نفر برخاستند و بیرون رفتند. مثل اینکه از طرف دستگاه در میان جمعیت بودند تا برای آنان خبر ببرند. شاید حدود بیش از پنج هزار نفر جمعیت آنجا بود.
در این مجلس، عدهای از علماء هم شرکت کرده بودند. از جمله مرحوم آیتالله شیخ عبدالرزاق قائمی، مرحوم آیتالله شهرستانی، مرحوم آیتالله میرزا ابوالقاسم تنکابنی و عده دیگری از علمای محلی در مجلس حضور داشتند.
پس از اینکه فهمیدم دستگاه را خبر کردهاند و قطعاً مزاحم مردم خواهند شد، به وقایع کربلا گریز زدم و مجلس را خاتمه دادم. سپس از منبر پایین آمدم. مردم در حالی که از مسجد خارج میشدند، شعار میدادند و توفانی به پا شده بود. داخل حیاط عده زیادی از جوانان ایستاده بودند و رفقای ما از جمله آقای شفیق، شهید عراقی، آقای محتشمی و آقای اکبرزاده نیز همرا ه آنها بودند. شاید بیش از صد نفر بودند.
از آنان پرسیدم: «چرا در حیاط ایستادهاید، میخواهید چه کار کنید؟»
گفتند: «ایستادهایم که شما را ببریم.»
گفتم: «من خودم پا دارم، نمیخواهم کسی مرا ببرد، شما بروید!»
سپس به خادم مسجد به نام «حاج جعفری» که فرد مسنی بود، ولی روحیه و قوتش جوان بود، گفتم: «حاجی من از در عقب میروم. هر وقت هم جمعیت بیرون رفتند، در مسجد را ببندید و بروید.»
خادم هم جمعیت را بیرون کرد و بعد از خاموش کردن چراغها، در مسجد را بسته و رفته بود. من از کوچهای رفتم که منزل مرحوم آیتالله غروی کاشانی در آنجا قرار داشت. از روبهروی منزل ایشان گذشتم که به داخل خیابان بروم، ولی دیدم کماندوها آمدهاند و غوغایی برپاست. جوانان را میزدند و ملت هم فرار میکردند. آنجا متوجه شدم که اگر با آن جوانان از مسجد خارج میشدم، هم خودم را میگرفتند و هم عدهای از آنها را دستگیر میکردند. البته کسی را نگرفتند و به این صورت، مجلس فاتحهای برای شهدای فیضیه منعقد شد. حتی رادیوهای بیگانه مانند بی.بی.سی هم خبر این مجلس را پخش کردند و دستگاه هر کاری کرد، نتوانست جلو آن را بگیرد.
منبع: خاطرات 15 خرداد، به کوشش علی باقری، دفتر نهم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، 1374، ص 104 - 108.
تعداد بازدید: 527