24 بهمن 1402
یک روز من [حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود مرعشی نجفی] به ساوه رفته بودم و در منزل یکی از علما ظهر ناهار میخوردیم که پدرم تلفن زد. ایشان فرمودند: «امروز حضرت آیتالله خمینی را از ترکیه به عراق بردند، شما زود بیا قم که برنامه داریم». من بلافاصله حرکت کردم و به قم آمدم. ایشان فرمودند: «برو عراق». گفتم: «آقا چطوری؟!» گفتند: «از مرز مجاز که اجازه نمیدهند، از طریق غیرمجاز برو.». بنده همان لحظه به طرف خرمشهر حرکت کردم. به منزل آاقای سلمان خاقانی ـ رحمتالله علیه ـ رفتم. در ضمن نامههای مفصلی از مرحوم پدرم داشتم. آقای شیخ سلمان خاقانی، نیمه شب امکانات حرکت ما را به بصره فراهم کردند. نصف شب از نخلها گذشتیم. در تاریکی با یکی، دو نفر از اعراب که همراه بودیم که اول صبح به بصره رسیدیم. در شهر بصره به وسیله اتوبوس با یکی از همان عربها به سوی بغداد حرکت کردیم. شب بود که به بغداد رسیدیم. من بلافاصله به زیارت کاظمین رفتم. در حرم به یکی، دو نفر ایرانی برخوردم و گفتم: «شنیدم که حضرت آیتالله خمینی را از ترکیه به اینجا آوردهاند، شما اطلاع دارید کجا هستند؟» گفتند: «بله، پریروز ایشان به اینجا آمدند و از اینجا یکسره به کربلا مشرف شدند». بنده بلافاصله ماشین سوار شدم و به کربلا رفتم. پیش از زیارت، پرسان پرسان به بیت حضرت امام رفتم. به جز ایشان وحاج آقا مصطفی، دو نفر از اهل علم هم نشسته بودند. حضرت امام تا نگاهشان به من افتاد، اولین سؤالی که کردند، فرمودند: «گذرنامه داشتید آمدید؟» به ایشان عرض کردم: «نه خیر آقا، ما قاچاقی آمدیم». فرمودند: «در راه مشکلی برای شما نبود؟» عرض کردم نخیر. خیلی خوشحال شدند که نامه مرحوم پدرم را به ایشان رساندم. حضرت امام مشغول خواندن شدند. ایشان نامه را که خواندند، فرمودند: «تا روزی که اینجا هستید، پیش ما باشید». عرض کردم بسیار خوب. سپس وضو گرفتم و اجازه گرفتم و به حرم مشرف شدم و بازگشتم.
پس از چهار روز حضرت امام قصد داشتند که به نجف مشرف شوند. در ماشین ایشان، مرحوم حاج آقا مصطفی نشسته بودند و بنده و تعدادی دیگر در ماشین عقبی بودیم. در بین راه کربلا و نجف، در «خانه شور» جمعیت زیادی از مردم نجف و طلاب حوزه علمیه نجف، به استقبال حضرت امام آمده بودند. ایشان از ماشین پیاده شدند. بیابان از روحانیون و مردم موج میزد. پس از رسیدن به نجف، حضرت امام در منزل کوچکی که به حاج آقا نصرالله خلخالی، نمایندهشان در نجف، تعلق داشت اقامت گزیدند. تا آخر سال در آن خانه ماندند. بنده هم حدود یک ماه در خدمتشان بودم. در این مدت، به جز حاج آقا مصطفی، کسی از خانوادهشان نزد حضرت امام نبود. حتی حاج احمدآقا هم نیامده بود. سه نفری در آنجا زندگی میکردیم. شبها حضرت امام یک طرف میخوابیدند و من و حاج آقا مصطفی هم در طرف دیگر.
خاطرات خوبی از آن ایام دارم. غذاها ساده و گاهی شبها آبگوشت میخوردیم. حضرت امام سعی میکردند که به من خوش بگذرد. یادم هست یکبار خورشت درست کرده بودند و مقدار کمی گوشت داشت. این گوشت را در بشقاب حضرت امام گذاشته بودند و ایشان با قاشق برداشتند و در بشقاب من گذاشتند. عرض کردم: «آقا شما میل کنید!» فرمودند: «خیر، شما جوان هستید، از این به بعد بدن ما گوشت نیاز ندارد».
حضرت امام دیدارهایی با حضرات علما، از جمله حضرت آیتالله حکیم، مرحوم آیتالله خویی، مرحوم شاهرودی و دیگر بزرگان داشتند. بنده در اغلب این ملاقاتها حضور داشتم. در این مدت، رفتارشان به گونهای بود که ما هر روز بیشتر شیفتهشان میشدیم. زمان بازگشت من فرا رسید و باید اجازه میگرفتم تا بازگردم. حضرت امام چند نامه به من دادند و گفتند: «چون من هر چه تلگراف زدم، به ایران نرسید». و در ضمن فرمودند: «اگر خطر دارد نامهها را نبرید». به ایشان عرض کردم من نامهها را میبرم. یکی از بهترین نامههایی که ایشان در پاسخ والد ما نوشتند، اکنون جزو اسناد است. نامه بسیار خوبی است. در این نامه وظیفه و تکلیف فضلا، طلاب و علما را در آن مقطع معین کرده بودند. و مقداری نامههای دیگر بود که باید به بیتشان میدادم. بالاخره اجازه گرفتم و حرکت کردم.
بازگشت به ایران
از راه غیرمجاز به ایران آمدم. فکر کرده بودم اگر در خرمشهر سوار قطار شوم ـ چون شنیده بودند من به عراق رفتهام ـ ممکن بود در ایستگاه راهآهن مرا دستگیر کنند. لذا از نجف به بصره رفتم. در آنجا مرحوم آقای شیخ مسعود خلخالی مرا به فرد عربی معرفی کرد که نزد او بروم و ترتیب بازگشت مرا از راه غیرمجاز به خرمشهر بدهد. او شبانه، از همان راهی که آمده بودیم، مرا از مرزهای شلمچه و از داخل نخلها، پس از طی پنج، شش کیلومتر، به خرمشهر آورد و به منزل آقای شیخ سلمان خاقانی رفتیم. او بسیار خوشحال شد. ایشان پیشنهاد کرد که از خرمشهر با قطار به قم نروم. با ماشین به اهواز بروم و از آنجا با قطار به اراک و از آنجا با ماشین به قم بازگردم. چون در ایستگاه راهآهن، مأموران ساواک منتظر من بودند. من هم همین کار را کردم و از آنجایی که خدا میخواست، در اراک پیاده شدم و از آنجا به قم رفتم. بلافاصله نامههای مربوط به بیت حضرت امام را به آنان دادم و نامه مرحوم پدرم را هم به ایشان دادم.
پس از رسیدن من، از ساواک به خانه تلفن کردند و مرا خواستند و گفتند باید به ساواک بروم. من از رفتن ابا کردم. ولی آمدند مرا دستگیر کرده و همانروز به تهران بردند. آن زمان، رئیس سازمان امنیت تهران، تیمسار مقدم بود. مرا به خانهای واقع در خیابان شریعتی، نزدیک ساختمان بهداری بردند. در یک اتاق، تنها محبوس بودم. پس از چهار ساعت، مرا صدا کردند و به اتاق تیمسار مقدم بردند. وی گفت: «من سرتیپ مقدم هستم، از شما چند سؤال دارم. شما باید صادقانه به من پاسخ دهید.» گفتم: «انشاءالله ما دروغ نمیگوییم، سئوالتان را مطرح کنید». گفت: «شما چرا به عراق رفتید؟» پاسخ دادم: «برای دیدار آیتالله خمینی». پرسید: «شما مجاز بودید که رفتید یا غیرمجاز؟» پاسخ دادم: «غیرمجاز». ـ میدانستم که اگر بگویم مجاز، میگوید با چه وسیلهای رفتید؟ گذرنامهتان کجاست ـ گفت: «چرا گذرنامه نگرفتید؟» گفتم: «شما نمیدادید». سؤال کرد: «پس چرا رفتید؟» پاسخ دادم: «امر پدرم بود و امر پدر برای من واجب است. ایشان به من فرمودند که شما از آن طریق بروید». پرسید: «در این مدت، آنجا چه کردید؟ و با خمینی چه کار داشتید؟» گفتم: «نامهای در بسته بود که به ایشان دادم». پرسید: «نامهای آوردید؟» پاسخ دادم: «جوابی برای پدرم آوردم که درش بسته بود و نمیدانم چه بود». سپس گفت: «مملکت آشوب است و چنین و چنان است. شما آشوب را بیشتر میکنید. این ارتباطات، باعث میشود کشور وضع خاصی پیدا کند. الآن این مملکت آرام است...» گفتم: «والله من جوان هستم و این حرفها را نمیدانم. من تابع پدرم هستم و هیچ کاری از دست من ساخته نیست». گفت: «اگر شما صادقانه با من حرف نزنید، مجبوریم شما را در سلول انفرادی حبس کنیم».
گفتنی است که در آن زمان، مرحوم آیتالله آملی، مرحوم آیتالله خوانساری و بعضی از آقایان دیگر برای آزاد کردن من، تلاش کردند. پس از چند ساعت، شب مرا مرخص کردند. به قم آمدم و از بقیه مسایل مطلع شدم.
منبع: خاطرات 15 خرداد، دفتر پنجم، به کوشش علی باقری، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1376، ص 241 - 245.
تعداد بازدید: 534