خاطرات

چگونگی دستگیری آیت‌الله دستغیب در سال 42


01 خرداد 1403


زمانی که هنوز نام امام خمینی بر سر زبان‌ها نبود آقایی به نام آشیخ رضایی که از قم به شیراز می‌آمد و با ما رفاقت داشت، یک روز دم مغازه آمد و گفت: «یک نفر به نام آ‌قای خمینی در قم برخاسته و صحبت‌هایی بر خلاف شاه می‌کند. شما خیلی مواظب باش تا خدایی نکرده برخلاف راه ایشان نروی و اشتباه نکنی!» گفتم: «نه! من الحمدالله این‌طور نیستم و هرجا که مجتهد پایش را بگذارد، پایم را می‌گذارم.» از آن به بعد ایشان هر زمانی که به شیراز می‌آمد به خاطر اطمینانی که به من [علی‌اکبر سبحانی] داشت این‌گونه مسایل را در میان می‌گذاشت و می‌گفت: «آنچه که به شما می‌گویم به خاطر این است که شما را دوست دارم و می‌خواهم بگویم که جریاناتی در پیش است. ما در هر شهری و هر استانی از طرف آقا برای هر شخصی که شناخته شده باشد نامه می‌بریم تا منبر برود و علیه شاه صحبت کند. لذا من الان نزد آقای دستغیب رفتم و جریان را گفتم که آقا فرمودند شما باید شب‌های جمعه منبر بروید و صحبت کنید.»

شب‌های جمعه بنده و خانمم و بچه‌ها با هم به مسجد جمعه می‌رفتیم. شبی (شب شانزده خرداد [42]) خبر دادند که حواستان جمع باشد، مثل اینکه می‌خواهند آقا را بگیرند! ما با بچه‌هایمان از مسجد بیرون آمدیم. در این حین عده‌ای از افسرها و پاسبان‌ها در مسجد جمعه گاز اشک‌آور انداختند. ما همین‌طور که اشک از چشممان می‌آمد به خانه‌ای رفتیم و در آنجا برای التیام، آب در گلویمان ریختند و بعد از آن به منزل بازگشتیم. ساعت حدود دو یا دو و نیم بود که صدای جیغ و الله‌اکبر و یاحسین بلند شد و ما با ناصر آقا (فرزندم) به پشت‌بام رفتیم و از کنار تیغه که تماشا می‌کردیم دیدیم که فریاد یا حسین، یا علی، یا خدا، یا محمدا می‌زنند و صدای تیر هم می‌آید و عده‌ای را کتک می‌زدند. همین‌طور که نشسته بودیم دیدیم یک نفر با پیژامه و پیراهن سفید و عرقچین بالا آمد. تا پشت تیغه (بام) رسید من فهمیدم که اقاست.

گفتم: «آقا تشریف بیاورید این‌جا! آن‌جا نایستید خطرناک است، شما را می‌کشند!»

آقا مرتبه اول و دوم اعتنا نکرد، بعد که گفتم: «آقا،‌ من فلانی هستم، بچه مسجدم» ایشان با کمک ما از دریچه‌ای به این سو آمدند و من گفتم: ناصر آقا! برو یک کرسی بیاور. کرسی را آورد و [ناخوانا] آقا گذاشتیم. ایشان را بغل کردم و همین‌طور که آقا بغل من بود گریه‌ام گرفت. سپس ایشان را در پستویی بردم و به زن‌ها هم گفتم بروید بیرون چیزی نگویید! مادرم در خانه بودند که آقا گفتند خانم اجازه می‌دهید من بیایم؟ گفتند: آقا بفرمایید! آقا را آوردیم و درها را بستیم. من برای این که راه را گم کنم و کسی نفهمد، به داخل جمعیت آمده و از مردم می‌پرسیدم: «آقا چطور شد؟» آنها هم می‌گفتند آقا را گرفته‌اند و می‌خواهند بکشند.

حدود نیم ساعت مردم را می‌زدند و صدای جیغ می‌آمد تا اینکه کمی خلوت شد و من پیش آقا رفتم و دیدم ایشان خیلی ناراحت هستند؛ سعی کردم آرامشان کنم و گفتم: «ناراحت نباشید! اینجا امن است.» گفتند: «ناراحتی من از جهت زن‌ها و بچه‌هاست که ناراحت هستند.» من پیش آقا نشستم تا وقت نماز صبح شد. از طرف نمی‌گذاشتم کسی پیش آقا برود، زیرا در آن خانه عده‌ای می‌گفتند: چرا این کار را کردید حالا می‌ریزند و ما را می‌کشند! من گفتم: این کار را برای خدا کردم و اگر کشته شوم عیبی ندارد. اما می‌دیدم که زن‌ها خیلی ناراحت هستند و به فکرم رسید که (ماجرا را) به حاج نصرالله که صاحبخانه بود بگویم. ایشان خیلی به آقا ارادت داشت و شب‌های جمعه به مسجد جامع می‌آمد، لذا از آنجا به دنبال حاج نصرالله رفتم ـ خدا رحمتش کند ـ گفتم: آقا جریان این جور است... گفت: «خیلی کار خوبی کردید! الان می‌آیم.» وارد خانه که شد زن‌ها اطرافش ریختند و هر کسی چیزی گفت؛ او هم کمی آرام شدند. بعد همراه ما به اتاق آمد و روی دست و پای آقا افتاد و سلام و احوالپرسی کرد و فوراً پول در آورد و گفت: هر چیز که اینجا کم و کسر هست برای آقا و بچه‌هایشان تهیه کن! کمی هم به من دلداری داد. گفتم: «من از بابت جان خود ترس ندارم، فقط از اینها (مستأجرها) می‌ترسم که نکند یک موقع بروند و خبر دهند.» بعد ما پهلوی آقا آمدیم و صحبت کردیم و دیدیم آقا از بابت بچه‌هایشان (خانواده) ناراحت هستند. گفتم: «آقا من الان می‌روم و اطلاع می‌دهم.» ایشان فرمودند: «اگر می‌روید یک دست لباس هم برای من بگیرید و بیاورید!» من به خانمم گفتم: «برو نزد خانم آ‌قا و به ایشان بگو آقا اینجا هستند ناراحت نباشید!» وقتی رفته بود خانم آقا خیلی آرام شده بود. چون قبل از آن همه‌اش گریه می‌کرد. ما برای ایشان لباس آوردیم و خانمشان هم با ما آمدند و کمی با آقا صحبت کردند.

این قضیه سه روز ادامه داشت. ایشان نماز می‌خواندند و ما به ایشان اقتدا می‌کردیم. بعد از سه روز (یک نفر) که با رژیم ارتباط داشت نزد همسر آیت‌الله دستغیب آمده و پرسیده بود: آقا کجاست؟ او هم گفته بود: آقا رفته‌اند و من نمی‌دانم کجا هستند! وی اصرار کرده بود: نه شما حتماً باید به من بگویید کجاست؛ و به خاطر اصرار شدید،‌ خانم گفته بودند: آقا منزل فلانی است و منزلشان هم فلان‌جا هست و گفته بود شما هم بیا برویم. به منزل ما آمد و سلام و تعارف کرد و نشست و به آقا گفت: بیایید و خود را معرفی کنید! آقا گفت: آمدن من مسأله‌ای نیست،‌ من می‌آیم ولی از این نگرانم که آقای سبحانی را بگیرند و اذیت کنند. او گفت من مشکل ایشان را حل می‌کنم که کاری با ایشان نداشته باشند. آقا سه شرط آوردند و از وی خواستند که به ساواک برود و این سه شرط را بگوید اگر قبول کردند ایشان می‌آیند. یکی از شرط‌هایشان این بود که در شیراز محاکمه شوند و دیگر اینکه به مردم آزار و اذیت نرسانند و... . او به ساواک رفت و شرطها را قید کرده و آنها دو شرط را قبول کرده بودند و گفته بودند: اما ما نمی‌توانیم آقا را اینجا محاکمه کنیم و دستور است که ایشان را به تهران بفرستیم. آقا بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند، ما گریه و ناله کردیم و همه دست ‌آقا را بوسیدیم، آقا با یک یک همسایه‌ها خداحافظی کردند و رفتند. ما با ایشان تا سر خیابان آمدیم. در آنجا چند ماشین از طرف ساواک، استاندار، شهردار و فرمانده نظامی ایستاده بودند، فوراً پیاده شدند و در ماشین را باز کرده آقا را با احترام سوار ماشین کردند. بعد از رفتن ایشان بعضی اوقات خانم آقای دستغیب می‌آمدند و می‌گفتند:‌ «آقای سبحانی به منزل ما می‌ریزند و ما را ناراحت می‌کنند» همسرم دیده بود که از طرف ساواک و فرماندار نظامی، به منزل ایشان آمده‌اند و می‌خواهند کتاب‌ها را آتش بزنند. وی با گریه و شیون گفته بود شما به آقا کار دارید یا به قرآن خدا؟! مگر شما مسلمان نیستید که می‌خواهید این کتاب‌ها را آتش بزنید؟ یکی از آنها گویا با شنیدن این حرف گفته بود: ول کنید، کتاب‌ها را آتش نزنید! بیایید برویم.

بعد از این جریان روز دیگری خانم آقا آمد و گفت: «دوباره به خانه آمدند و ما را ناراحت کردند، همه وسایلمان را بیرون ریختند و به ما ناسزا گفتند، آنها اسناد آقا را می‌خواستند، ‌ما هم هر چه سعی کردیم آنها را نشان ندهیم نشد و بالاخره به اتاق‌ها ریختند و همه چیز را بیرون ریختند و به همین شکل خانه را گذاشتند و رفتند.»

روزی که خبر آزادی آقا را از زندان دادند به بزرگان بازار خبر دادیم که بازار را ببندند. مردم شیراز جمع شدند و برای استقبال آمدند. ما هم با ماشین خودمان تا نزدیک مرودشت به پیشواز آقا رفتیم. مدتی ایستادیم تا این که آقا آمدند و از مردم تشکر کردند و گفتند: بروید! من بیشتر از این مزاحم شما نمی‌شوم. بروید و راحت باشید! شب بعد ما به منزل ایشان رفتیم و تعارف کردیم و آقا خیلی احترام گذاشتند و تشکر کردند. بعد من از آقا پرسیدم که آن شب که شما را بردند چطور شد؟ آقا گفتند: «آن شب ما را با هواپیما به تهران بردند.» گفتم خوب در راه چیزی فهمیدید که شما را می‌خواهند کجا ببرند و با شما چکار کنند؟ آقا فرمودند: «بله یک نفر از همین نظامی‌ها بود که در هواپیما آمد و به من گفت: آن شبی که ما به منزلتان آمدیم و شما را پیدا نکردیم، قرار بود شما را خفه کنیم و بکشیم و آن شب شما نبودی و عمر دوباره یافتی.»

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 207 - 210.



 
تعداد بازدید: 403



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.